دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

برای سارا (بِتسابه دختر قسم Betsabedoxtaregasam): من، سارا و شازده کوچولو

اگر از تیتر بالا سر در نیاوردید، خودتان را سرزنش نکنید. برای خودم هم کمی عجیب به نظر رسید. دیدم چند روزی است که می‌خواهم راجع بهش بنویسم اما جرأت نمی‌کنم.

بالأخره آدمیزاد است و امیدهایش. گفتم اینجوری بنویسم تا شاید اگر زمانی از این آشفته‌بازار فضای مجازی، چشمش به وبلاگ من -که در هیاهوی وبلاگ‌های دیگر احتمالاً گم است- آن هم به این پست من -که اختصاصاً برای او نوشته‌ام- افتاد، بداند که من هنوز نفس می‌کشم.
بداند که هنوز او را فراموش نکرده‌ام. بداند که مهر و محبت‌های خواهرانه و دلسوزانه‌اش را از یاد نبرده‌ام.
بداند که تبریز برای من بعد از او متفاوت شد.
بداند که من فهمیده‌ام دل‌بستن به کسی، چقدر تلخ است آن هم وقتی که نمی‌خواهی دِل بکنی.
بداند که الآن نمی‌دانم او در چه حال و وضعیتی است: آیا ازدواج کرده؟ آیا بچّه‌دار هم شده؟ آیا همچنان مجلۀ موفقیت را هر دو هفته یکبار، می‌خرد و به یک‌روز نرسیده، تمام می‌کند؟ و خیلی از آیاهای دیگر که دوست داشتم فقط از خودش بپرسم و دوست ندارم برای‌تان بازگو کنم چرا که قلب خودم را به درد می‌آورد.
و در آخر، می‌خواهم بداند که من اگر موفقیت را می‌خوانم، به خاطر او بود. هرچند الآن احتمالاً به خاطر رعایت فرهنگ مطالعۀ کشور است ولی هنوز او را از یاد نبرده‌ام.

سارا! تو برای من آدم متفاوتی بودی. نمی‌دانم آخرین باری که باهم صحبت کردیم را یادت هست یا نه. کنار دریا بودم. از بختِ بد من، یکهو گشت ساحلی آمد و به یک خانم تذکّر داد و تو پشت تلفن داشتی ریسه می‌رفتی.

سارا! بعد از تو بود که "شمالِ ایران" برایم دوست‌نداشتنی شد. دوست ندارم دیگر پایم را آنجا بگذارم. شاید از ترس اینکه خاطرات تو دوباره برایم زنده شود.

سارا! می‌دانم که بعد از صحبت با همان مشاور نمک‌به‌حرام بود که تصمیم گرفتی آنقدر یکهویی من را رها کنی. کاش کمی سواد داشت و به تو می‌گفت او فقط 15 سال دارد. کمی با او مدارا کن و کم‌کم رابطه‌ات را با او قطع کن.

بگذریم. زیاد برایت نوشتم. آن هم برای تویی که احتمالاً هیچ‌وقت نخواهی خواند. ولی یادم خواهد ماند که دل‌بستن تاوان سختی دارد.

شازده‌کوچولو آن را خیلی خوب، با گوشت و پوست و خونش، فهمیده و حواسش بیشتر از من جمع است. کاش پیش از تو، با او آشنا شده بودم. کاش...

سینا شهبازی ۰
زینب رمضانی
آخی سینا 

پس داستان سارا اینه ... 

اون وقتی که احساس کردم نفهمیدی، دو ریالیم افتاد که هنوز نرسیدی به اینجای ماجرا.

حتی از یه وقتی به بعد هم دوست نداشتم این پست اینجا بمونه.
ولی حیفم اومد حذفش کنم. گفتم حالا که وقت گذاشتم و نوشتم، بذار بمونه. هرکسی باید می‌خونده،‌ تا حالا خونده لابد.

سارا درهمی
خوشحالم که به جای کلمه خنده دار عشق (در اینجا) از کلمه دلبستن استفاده کردین. ولی خداییش به نظر شما دو تا نوجوون که یهو به هم وابسته میشن، از سر کودکانگیشون نیست؟!

پ.ن: سینای عصبانی؟ من فکر کردم سینای غمگین اینا رو نوشته.

سارا

راستش من با این دختر خانم فهمیده عشق و عاشقی رو تجربه کردم. ولی در حد خواهر برادری بود واقعاً.
یعنی اینقدر بچه بودم که اگر 2-3 ساعت ازش خبر نداشتم، دلم هزار راه می‌رفت! عین مامانای خودمون...
خیلی قضیه رو باز نکردم توی پستم که بیشتر یاد خاطراتم نیفتم. شاید برات جالب باشه بدونی سارای قصۀ ما (در واقع اسمش مریم بود) بیشتر از 5سال باهم اختلاف سنی داشتیم.
پی‌نوشت: شاید هم سینای غمگین. یادم نیست اون موقع چه حسی داشتم. ولی وقتی دوباره خوندم، احساس کردم دلم ازش حسابی پره با اینکه اون بندۀ خدا هیچ تعهدی به من نداشت و هرچه بود، از سر لطف بود.
سینای عصبانی رو هم به خاطر اون کلمۀ نمک‌به‌حرام گفتم! احساس کردم کمی سنگین بود. اگر دستم بازتر بود، شاید یه چیز دیگه می‌گفتم.

سارا درهمی
اینا واقعی بود؟؟
ای بابا شما که جز فرهیختگان جامعه بودین!


خوشبختانه یا بدبختانه، بله!

خوشحالم که واقعی بود و بهم طعم وابستگی رو -به بدترین شیوۀ ممکن- چِشوند. شاید دیگه هیچ‌وقت نخوام اینجوری به کسی وابسته شَم مگه همسر خوشبخت آینده‌ام که بازم امیدوارم نیاد و این پست رو نخونه. چون احتمالاً بعدش بخواد من رو بازخواست کنه.
وقتی گفتی "شما که جزو فرهیختگان جامعه بودین"، کمی ترس بَرَم داشت که نکند حرف بدی گفته باشم و حواسم نباشد؟ رفتم و دوباره اون پست رو خوندم. دل خودم گرفت والا! ضمن اینکه یادم اومد این پست از طرف سینایِ عصبانی نوشته شده بود. خوشحالم که دیگه بهش فکر نمی‌کنم.
پرودگارا. نعمت نوشتن و فراموشی را از ما نگیر.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)