دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

اهداء عضو؛ موافق یا مخالف؟

پیش‌نوشت یک:
چند روز پیش داشتم مطلبی رو می‌خوندم که هم برام جالب بود هم عجیب. عجیب هم از این نظر که از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. بد نیست شما هم همین الآن یک نگاهی به آن بیندازید.
پیش‌نوشت دو:
توی یکی از پست‌های قبلی به برنامۀ کاوشگر رادیو جوان نیمچه اشاره‌ای کرده بودم. مجری مسلطی داشت (و احتمالاً هنوز هم دارد) و از صدایش بی‌نهایت لذت می‌بردم. سیاوش عقدایی رو عرض می‌کنم. بسیار مسلط بود. بی‌ربط هست ولی دوست داشتم صدام رو مثل اون بکنم. نه به این خاطر که بقیه بهم بگویند صدا قشنگ! به‌خاطر اینکه بتوانم بادی در غبغب بیندازم و قمپز در کنیم. بگذریم.

اصل حرف:
بعد از شنیدن یکی از برنامه‌های همین برنامۀ کاوشگر، مصمم شدم من هم به جمع این عزیزان بپیوندم تا اگر عمرم به دنیا نبود و می‌توانستم (یعنی عملاً امکانش فراهم بود) که به بقیه کمکی بکنم، دریغ نکرده باشم. به هرحال، جنازۀ من برای خانواده‌ام نان و آب نمی‌شود دیگر.
بعد از این که به سرم زد و این کار خوب را انجام دادم و احساس خوبی را تجربه کردم، به مادرم اطلاع دادم و عکس بالا را برای ایشان فرستادم.
توقع داشتم کمی قربان صدقه‌ام برود. همین هم شد. ولی توقع نداشتم بگویند برای من هم ثبت‌نام کند.
نمی‌دانم چرا لحظه‌ای که شنیدم، احساس خوبی به من دست نداد. ولی کمی فکر که کردم، دیدم چه کار خوبی. خوشحالم که خانواده‌ام نیز از این کار زیبا حمایت می‌کند.
به پدر بزرگوارم هم اطلاع دادم و ایشان هم همین کار را انجام داد.

احساس خوبی بود. اینکه من باعث شده بودم خانواده‌ام نیز اگر کاری از دست‌شان بر می‌آید، انجام دهند.

از آن تاریخ گذشت. پست محمدرضای عزیز را که خواندم، کمی احساس کردم که نمی‌فهمم چه می‌گوید.

محمدرضا نوشته بود:

"چرا باید به کسی که خودش کارت اهداء عضو را امضا نکرده، در صورتی که نیاز به عضو دارد، عضوی اهداء شود؟"

از سنگینی حرفش هنوز برایم چیزی کم نشده. و همچنان این سؤال در ذهنم هست. هرچند حرفی منطقی است ولی از شنیدنش خوشحال نشدم. نمی‌دانم چرا.

پی‌نوشت:
مطمئناً اکثر کسانی که به اینجا سر می‌زنند، این کار را زودتر از من انجام داده‌اند. برای دوستانی که فرصتی پیدا نکرده‌اند تا این کار را انجام دهند، پیشنهاد می‌کنم حتماً همین الآن ثبت‌نام کنید، اگر که دوست دارید شما هم جزو کمک‌کنندگانی باشید که اگر کاری از دست خودتان بر نمی‌آید، دست کم به 4نفر هم‌نوع خود کمکی کرده باشید.
+لینک ثبت‌نام برای کارت اهدای عضو

سینا شهبازی ۰
سیاوش عقدایی
سلام 

احتمالا من این پست رو خیلی دیر دیدم. اما با این حال ممنونم ازتون بابت لطفی که دارید و بابت تلاشی که کردید برای معرفی جریان اهدا عضو. 

پایدار باشید 

سلام سیاوش جان. روز و روزگارت خوش دوست خوش‌صدا و فهمیدۀ من.

نمی‌دونم چجوری به این اسم رسیدی. با سرچ کردن اسم خودت یا با هر طریق دیگه‌ای که چندان برام مهم هم نیست.
نمی‌تونم خوشحالیم رو پنهان کنم که بزرگواری مثل تو که مدت‌ها عاشقش بودم و پیگیریش می‌کردم و الآن متأسفانه چند وقتی نتونستم پیگیریش کنم، برام کامنت گذاشته.
همین دیدن اسم تو، شاید به اندازۀ کل دوران وبلاگ نویسی‌ من که به زور،‌ به 100روز برسه، می‌ارزه :-)
شاد و پرانرژی باشی سیاوش جان. امیدوارم یه روز سعادت داشته باشم تا از نزدیک در خدمتت باشم.
خوشحال می‌شم اگر یه وقت یزد تشریف آوردی یا اگر وقت خالی داشتی، بهم بگی تا خدمتت برسم دوست خوبم.
یا علی.

زینب رمضانی
من وقتی کارت اهدای عضو گرفتم برگشتم به مامانم گفتم مامان !
من کارت گرفتم ، پس فردا اگه مردم تمام اعضای بدنمو در میارن توی پوستم کاه میریزن تحویلتون میدن !

مامانمم گفت ببین دختر خیره سر میخاد درس نخونه چه ادا اصولی در میاره 
به خدا اگر کنکور قبول نشی همین امسال هرکس از این در اومد تو میدمت بهش بری دیوونه بازیات رو سر اون در بیاری !

و گند زد به حال معنوی خوش ما 
و نگفت دور از جونت خدا نکنه بمیری 

مامانه ما داریم ؟

مامان گرامی جنابعالی خیلی با ملایمت باهات برخورد کرده.

اونجوری که تو گفتی، خب معلومه طرف پیش خودش می‌گه: یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه شه.
من وقتی خودم ثبت‌نام کردم، توی تلگرام کارتش رو برای مامانم فرستادم. اونم سریع گفت خدا نکنه عزیزم. اینقدر قربون صدقم رفت. بعدشم گفت برای منم ثبت‌نام کن.
احتمالاً دفعۀ بعد که طرز ابراز کردنش رو بهتر یاد بگیری، احساسات مامانت رو بیشتر جریحه‌دار می‌کنی.
ولی من می‌گم دور از جونت. هنوز جوونی و چقدر چشم‌ها به سمت شماست بانو. کجا می‌خواین برین؟
پی‌نوشت: ظاهراً‌ دانشگاه هم چندان افاقه نکرد :-)

سارا درهمی
عه مرسی!

خودمم اول که اینو بهش گفتم احساس میکردم دارم خیالشو قرص میکنم ولی بعد تازه معنی حرفمو فهمیدم و یه احساس خیلی بدی پیدا کردم!
سارا درهمی
چه خوب! دستتون درد نکنه.
اگه شما این لینکو نمیذاشتین عمرا من میفهمیدم که اینترنتی هم میشه همچین کاری رو انجام داد. فک میکردم باید بری سازمان اهدای عضو و کلی کاری اداری انجام بدی! تازه داداشمم دید و طبق معمول، خواست کاری که من انجام دادم و انجام بده و برا اونم کارت گرفتم. البته بعدش خودش تعجب کرده بود و گفت مگه مال بالای 18 سال نیست؟! بهش گفتم مگه فقط بالای 18 سال میتونن بمیرن؟!

:))

چقدر خوشحال شدم که این رو بهم گفتی.

شاید اگر نمی‌گفتی، انگیزه‌ام برای گفتن اینجور چیزهایی کمتر می‌شد و پیش خودم فکر می‌کردم حتماً همه می‌دونند و نیازی نیست. خوشحالم که به دردت خورد و از اون بیشتر، خوشحالم که تو و داداشت هم اینکار رو انجام دادید. ازت ممنونم.
خوشحالم که تو هم مثل من و خیلی‌های دیگه، از این کاغذبازی‌های به درد نخور، فراری هستی.
چقدر خوب بهش جواب دادی. شاید اگه از من می‌پرسید به خوبیِ تو نمی‌تونستم جواب بدم.
این جمله‌ات باعث شد کمی بیشتر به مرگ فکر کنم. با اینکه اصلاً برام چیز خوشایندی نیست.
ممنونم از کامنت آموزنده‌ات :-)
خوشحالم که وبلاگم خوانندگان فرهیخته‌ای مثل تو رو داره.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)