دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

قدرت عجیب چشم ها

نمی‌دانم تا به حال، برای شما هم پیش آمده است که ناخودآگاه، چشم‌تان به جنس موافق و گاهی هم به جنس مخالف (یا به تعبیر زیبای سهند حزین، جنس مکمل) گره بخورد و شما فوراً چشمان‌تان را از او بدزدید؟ البته شاید عده‌ای به طرف مقابل زُل بزنند و پرو پرو او را نگاه کنند اما این کار از عهدۀ من برنمی‌آید.

نمی‌دانم دقیقاً چه حسی دارم که نمی‌توانم این کار را انجام دهم. کار سختی نیست ولی برای من کمی سخت به نظر می‌رسد. نمی‌دانم به خاطر شرم و حیا از پس چنین کارِ -به ظاهر- ساده‌ای بر نمی‌آیم یا اینکه خیلی‌های دیگر همچون من، چنین حس و حالی را در ابتدای آشنایی تجربه می‌کنند. احساس می‌کنم چنین کاری شاید، غیر ارادی باشد. همچون پس کشیدن دست، هنگامی که به کتری آبِ جوش بر می‌خورد.

شاید از این می‌ترسم (یا بهتر است بگویم می‌ترسیم) که نکند چشم‌هایمان، چیزی از درون‌مان را لُو دهد؟ یا نکند پَته‌مان را روی آب بریزد و ما را رسوای عالم و آدم کند؟

هرچه که هست، برای من لذت و خجالت خاصی را به ارمغان می‌آورد. خجالت از آن جهت که نمی‌توانم مستقیماً و برای چند ثانیۀ ممتد به او نگاه کنم و لذت از آن جهت که فکر می‌کنم لابد چقدر شرم و حیا دارم که اینکار را انجام می‌دهم. البته تجربه ثابت کرده است که گذشت زمان، همه چیز را حل می‌کند.

خاطرم هست یک ماه پیش به محیط ناآشنای جدیدی وارد شدم که هیچ کسی را نمی‌شناختم. اوایل دست به عصا راه می‌رفتم و سعی می‌کردم بیش از حد با اطرافیان گرم نگیرم و حتی وقتی به کسی که چند قدم روبه‌روی من نشسته بود، می‌خواستم نگاه کنم، برایم کاری محال می‌نمود. ولی گذشتِ زمان، به من این قدرت را داد که چند دقیقه با همان کسی که نمی‌توانستم به چشمان او زل بزنم، صحبتی بکنم و با او کمی بیشتر آشنا شوم.

خلاصه اینکه شاید ابتدای کار سخت باشد ولی پایان داستان احتمالاً شیرین خواهد بود.

سینا شهبازی ۰
زینب رمضانی
علی رغم اینکه بین دوست و آشنا به سرو زبان داشتن و به اصطلاح ’ بچه پررو ‘ بودن معروفم و هرکس مرا می‌شناسد می‌داند که ذره‌ای خجالت در این کالبد خسته‌ام وجود ندارد ولی در تمام ارتباطاتم [ جنس موافق و مخالف هم ندارد !] دچار مشکل عجیبی هستم و آن هم این است که ابدا نمی‌توانم توی چشم های کسی نگاه کنم و با او سخن بگویم !

پی نوشت :
بیا باهم بریم دکتر سینا جان :)
گویا هر دو به یک درد مبتلاییم 

بچه پررویی دیگه :-D

راستش رو بخوای، جدیداً دارم سعی می‌کنم توی چشمای طرف مقابل پرو پرو زل بزنم. فکر می‌کنم می‌تونه صمیمیت بیشتری رو القا کنه و به طرف حالی کنه من تمام هوش و حواسم به توئه. البته ازم انزژی زیادی می‌گیره و هنوز خیلی موفق نشدم. تازه اگر جنس مخالف هم باشه، کار برام خیلی سخت‌تر می‌شه و همیشه نگران عواقبش هستم.
فکر کنم 1روز اگر همدیگه رو دیدیم، بتونیم این تمرین رو به صورت توافقی خوب انجام بدیم. باید قول بدیم چشم از چشم‌های همدیگه بر نداریم و هرکی زودتر کم آورد، بازنده است...

نسرین سجادی
سلام سینا جان
من رو ببخش دیر جواب دادم.
به نظرم نظرات واقعی و اونایی که میدونی واقعا درسته، به آدم انگیزه میده که بهتر بنویسه و عمیقتر فکر کنه و باعث بشه این مسیر رو حرفه ای تر ادامه بده.
در مورد برنامه ریزی درست میگی. منم مثل تو بودم. اگه اسم و شماره ی صندلی دوستان رو یادداشت میکردیم فکر میکنم، دوستان بیشتری رو میتونستیم ببینیم. اما مهمتر این بود که همه زیر یه سقف بودیم و از باهم بودن احساس خیلی خوبی داشتیم.
خوشحالم که اسم من رو از قبل میشناسی. شهرزاد عزیزم، من رو معروف کرد (:
ممنونم به وبلاگم سر میزنی.
 این رو تعریف در نظر نگیر و بدون یه حقیقته، تو بیشتر نوشته هات یه شور و شوقی هست که اون رو تحسین میکنم. بیشتر ادامه بده.
ایرادات رو بعدا میگم.(؛

سلام نسرین جان.

ممنونم بابت لطفت که دوباره به اینجا سر زدی و برام وقت گذاشتی.
باهات موافقم. خوشحالم که دوست خوبی مثل تو رو دارم و می‌تونم روی کمکش حساب کنم.
چه خوب گفتی: همه زیر یه سقف بودیم و از باهم بودن احساس خیلی خوبی داشتیم. واقعاً همین بود...
راجع به معارفۀ شهرزاد، حتماً برات کامنت می‌گذارم.
خوشحالم که خوانندۀ خوبی مثل تو، اینجوری از نوشته‌هام تعریف می‌کنه. در پوست خودم نمی‌گنجم. امیدوارم جنبۀ تعریف شنیدن رو داشته باشم.
منتظر نظراتت هستم. می‌دونم که نگاه تیزبینی داری و یقیناً می‌تونم به کمک تو و حرف‌های تو، بهتر و بهتر بشم.
یک دنیا ممنون که دومین کامنتت رو در این خونۀ مجازی برام نوشتی.
به امید دیدار :-)

نسرین سجادی
سلام سینای عزیز
چند باری به این خونه ی زیبات سر زدم. چقدر عالی مفاهیم رو درک میکنی و راحت در موردشون مینویسی. بهت تبریک میگم سینا جان
دوست داشتم تو گردهمایی متمم ببینمت اما نشد.
امیدوارم هر روز تو زندگیت فریمهای شاد زیادی داشته باشی.

سلام نسرین عزیز، دوست خوبِ متممی‌ام

ممنونم بابت لطفی که به من داری. چشمات قشنگ می‌بینه.
با اینکه همون اول با خودم عهد کردم که کاری به تعریف و نقد بقیه نداشته باشم و فقط بنویسم، هرچند خودم راضی نباشم ولی الآن با این اظهار لطف و محبت تو، چقدر حس و حالم خوب شد. امان از این "دل".
راستش من توی همایش امسال چندان برنامه‌ریزی زمانی نکردم و صرفاً با چندتا از دوستان عزیزم رفت و اومد داشتم. برام تجربه شد که دفعه‌های بعد یه برنامه‌ریزی داشته باشم تا بتونم بقیۀ دوستای خوبم رو هم ببینم. راستش اخیراً اسم تو رو توی وبلاگ شهرزاد زیاد دیدم و به خودم می‌گفتم حیف شد نسرین رو نمی‌شناختم و ندیدمش. ان‌شاءالله دفعۀ بعد حتماً می‌بینمت.
ممنونم بابت دعای قشنگت و بی‌نهایت ممنون که به اینجا سر زدی و برام کامنت گذاشتی.
به وبلاگت حتماً سر می‌زنم و سعی می‌کنم ازت یاد بگیرم و از اون مهم‌تر، سعی می‌کنم برای نوشتن ازت ایده بگیرم.
امیدوارم دوباره هم برام کامنت بگذاری و علاوه بر تعاریف خوبت، ایراداتم رو هم بهم یادآوری کنی تا بتونم خودم رو بهتر و بهتر کنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)