دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

تلاشی مذبوحانه برای خود شرطی سازی

مواقعی که چیزی اعصابم را به هم بریزد (مرکز کنترل بیرونی) یا بهتر بگویم، مواقعی که از دست چیزی یا کسی ناراحت شوم و فکر کنم شرایط در کنترلم نیست (مرکز کنترل بیرونی)، یکی از چاره‌اندیشی‌های بدون فکر من که ناخودآگاه انجام می‌شود، ناخنک زدن به هله‌هوله‌ها و غذاهای مختلف است. اصلاً مهم نیست این هله‌هوله‌ها باهم سنخیتی داشته باشند یا نه. ممکن است در آن واحد، چیپس و پفک و بستنی و لواشک و هرآنچه که دم دستم باشد را مهمان معده‌ام کنم. نمی‌دانم دقیقاً ناراحتی اعصاب چه ربطی به پرخوری معده دارد ولی خب گویا شرطی شده‌ام.

یاد گرفته‌ام که آدمیزاد می‌تواند خودش را شرطی کند. برای مثال می‌توانیم خود را به گونه‌ای شرطی کنیم که به محض بیدار شدن از خواب، 20 تا حرکت شنا سوئدی برویم. در این صورت مغز ناخودآگاه می‌داند که به محض بیدار شدن، وقتِ شنا رفتن است. یا مثلاً می‌توانیم به گونه‌ای خود را شرطی کنیم که هروقت چراغ اتاق تاریک شد، پلک‌های‌مان سنگین شود و خواب‌مان ببرد.

دارم به یک شرطی‌سازی جدید (که حالتی رؤیاگونه برایم دارد) فکر می‌کنم. اینکه وقتی ناراحت شدم، لب به غذا نزنم. دیده‌ام افرادی را که وقتی ناراحت می‌شوند و شرایطی مشابه شرایط من را تجربه می‌کنند، لب به غذا نمی‌زنند تا حال‌شان خوب شود. معمولاً هم چنین افرادی، آدم‌های لاغری هستند و اضافه وزن ندارم. دوست دارم بتوانم به گونه‌ای خودم را شرطی کنم که وقتی اوضاع را خارج از کنترلم می‌دیدم، لب به غذا نزنم و حالم از هله‌هوله‌های رنگ و وارنگ به هم بخورد. هرچند که وقتی الآن به آن فکر می‌کنم، کمی سخت می‌نماید ولی به نظرم شدنی است، اگر واقعاً خواسته باشم.

احساس می‌کنم دچار نوعی خوددرگیری شده‌ام: هم دلم می‌خواهد هله‌هوله نخورم هم حیفم می‌آید که یک‌وقت‌هایی از خوردن چنین چیزهایی لذت نبرم و از خوردن‌شان دست بکشم. بیماری است دیگر. خوددرگیری هم نوعی بیماری است، اسم بهتری برای وضعیت خودم به ذهنم نمی‌رسد.

راستی، نمی‌دانم تا به حال شما هم خودتان را -به کسی یا چیزی- شرطی کرده‌اید یا نه. خودم تجربیات متفاوتی دارم ولی احساس می‌کنم این شرطی‌سازی از اون شرطی‌سازی‌ها نیست (این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست). خوشحال می‌شوم اگر تجربه‌ای دارید، در این امر خطیر، به من کمک کنید.

ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.

سینا شهبازی ۰
زینب رمضانی
من که وقتی چشمم به غذا میفته دیگه هیچی حالیم نیست ...

آره می‌دونم مثل خودم شکمویی. از همون فلافل تند دونانه‌ات فهمیدم ماجرا از چه قراره.

نسرین سجادی
سلام سینا جان
قسمتی از عنوان نوشته ات "تلاش مذبوحانه" من رو یاد کتابی به همین اسم انداخت. این کتاب شامل داستانهای کوتاهی از نویسندگان بزرگ جهانه. من این کتاب رو با ترجمه ی مهرداد وثوقی خوندم و برام خیلی مفید و با ارزش بود.

در مورد عصبانی بودن و پرخوری کردن، این کار منشا روانی داره. این یه گرسنگی احساسی و کاذبه. ما این کار رو برای این انجام میدیم که آروم بشیم. مخصوصا وقتی از کربوهیدرات یا همون مواد قندی مثل بستنی یا شکلات استفاده میکنیم. کربوهیدراتها، ماده ای به اسم سروتونین تولید میکنن. این ماده استرس و اضطراب رو کم میکنه.
میتونی موقعی که این احساس رو داری یه دوش آب گرم بگیری.

درمورد شرطی سازی، فکر میکنم این کار نتیجه ی عادت دادن به ذهن باشه.
شاید من نسبت به رفتن به کتابفروشی شرطی شدم. میدونم هروقت برم کتابفروشی حالم خوب یا بهتر میشه.

سلام نسیرن جان.

راستش مذبوحانه همیشه برای من کلمۀ شیرینی بود. چون این کلمه رو با یه طنز خاصی، یکی از اساتیدم به کار می‌برد. خواستم توی یکی از عنوان‌های نوشته‌ام خرجش کنم که اگر احیاناً بعداً گذرم بهش خورد، یه لبخندی روی لبم بشینه.
ممنون بابت معرفی خوب این کتاب. اتفاقاً لینکش رو اینجا پیدا کردم. ظاهراً کتاب خیلی خوبیه، اونم وقتی تو اینجوری ازش تعریف می‌کنی.
یعنی ممکنه یکی مثل من با "خوردن" آروم بشه، یکی مثل سحر با "فیلم دیدن"؟ چقدر این کامنتت برای من آموزنده بود. کاش مثل متمم می‌شد بهش امتیاز آموزنده داد. خودم به هر نحوی شده بود، 7-8تا امتیاز بهت می‌دادم.
بابت پیشنهادت هم حتماً دفعۀ بعد اینکارو امتحان می‌کنم (البته اگه یادم نره). یه سؤال دیگه هم داشتم. دوش آب سرد با دوش آب گرم خیلی فرق داره توی این شرایط؟ هیشکدوم هست که بهتر از اون یکی باشه یا خیلی هم فرقی نداره؟
(ناخودآگاه با این سؤالم یاد "عزیزم ببخشید" توی کلاه قرمزی افتادم که از این سؤالا می‌پرسید :-D)

سحر
بنظرم به جای اینکه زوم کنی روی اینکه وقتی عصبی هستی نری سمت غذا، زوم کن روی کاری که بیشتر باعث ارامشت میشه. در غیر این صورت یه دلیل دیگه هم به ناراحتی‌ات اضافه می‌شه که هی یه نفر می‌زنه رو دستت که نخور، ناخنک نزن.
مثلا من خودم از اون دسته ادمایی ام که عصبی بشم یا ناراحت باشم دست به اعتصاب غذا می زنم -واقعا غذا خیلی دوست ندارم شاید ترجیح میدادم با برق شارژ می‌شدیم تا غذا!- حالا بجاش میرم سراغ فیلم دیدن.
وقتی فیلم میبینم هیچی احساس نمیکنم اصلا متوجه هم نمیشم کسی صدام میکنه. مخصوصا اگر فیلمی رو دارم دنبال میکنم.

سحر

پیشنهادت جالب بود. حالا دردسر شد دوتا. باید ببینم چه کاری رو اینقدر دوست دارم (البته بیشتر از خوردن) که بتونم خودم رو باهاش سرگرم کنم. بدی کار من اینه که اولین گزینه‌ای که به ذهنم می‌رسه، خوردنه.
چه جالب که تو موقع ناراحتی، دست به اعتصاب غذا می‌زنی.
فکر می‌کنم پیاده‌روی و خستگی مفرط بعدش، گزینۀ مناسبی باشه تا یه چندباری تست کنم و ببینم نتیجه چی می‌شه. البته احساس می‌کنم این پیاده‌روی بیشتر از روی تنبیه باشه تا آرامش. ولی خب بعد از اون خستگی، می‌دونم که می‌تونم اون آرامش رو تجربه کنم. کمی ماجرا سنگین شد برام.
ممنونم بابت پیشنهاد خوبت که من رو به فکر فرو برد. باعث شدی ببینم به جز خوردن، چی باعث آرامش می‌شه که ترجیحاً برام جذابیت بیشتری هم داشته باشه؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)