دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

نیتِ صد ساله دارید؟ آدم بکارید.

احتمالاً شما هم مثل من، بارها و بارها این جملۀ حکیمانۀ امیرکبیر را شنیده و خوانده‌اید که گفته است:

اگر نیت یک ساله دارید، برنج بکارید.
اگر نیت ده ساله دارید، درخت غرس کنید.
اگر نیت صد ساله دارید، آدم تربیت کنید.

با خودم خلوت کردم. به وضعیت کشور خودم فکر کردم. دیدم چندان به این جمله اعتقادی نداریم و اگر هم اعتقادی هم هست، صرفاً به همان کلمات خلاصه می‌شود و به مرحلۀ عمل نرسیده است.

می‌پرسید چرا؟ خب شما خودتان قضاوت کنید. من فقط داستان‌هایی که شنیدم و آنچه را که دیده‌ام، نقلِ به مضمون می‌کنم.

1
معلمی داشتم که بسیار فهمیده بود و البته پا به سن گذاشته. ایشان را آنچنان که باید، نشناختیم. یعنی وقتی شناختیم که دیگر دیر شده بود.

برای‌مان تعریف (و درد دل) می‌کرد که:

ژاپنی‌ها محصولاتی که تولید می‌کنند، آنهایی که کیفیت خوبی داشته باشد را به کشورهای دیگر صادر می‌کنند و آنهایی که چندان کیفیت نداشته باشند را برای خود کنار می‌گذارند و استفاده می‌کنند و اتفاقاً با افتخار هم این کار را انجام می‌دهند.

خوب خاطرم هست که وقتی این را شنیدیم، در دل‌مان خندیدیم. پیش خودمان لابد می‌گفتیم: چه کاری است؟ خب چرا آنهایی که کیفیت خوبی دارند را برای خودشان نگه نمی‌دارند؟

همین معلم نازنین ادامه می‌داد که در ایران برعکس این ماجرا است. یعنی ما سعی می‌کنیم کالاهای بی‌کیفیت خودمان را نخریم و استفاده نکنیم و حتی کالایی با کیفیت بهتر و قیمت بالاتر از خارج کشور، وارد کنیم و آن را استفاده کنیم.

کاری به استدلال درست و غلطش ندارم که یقیناً برای کسی مثل من که در این زمینه مطالعه‌ای نداشته است، از این مباحث حرف زدن چندان منطقی نیست.

ولی توجیه‌اش به دلم نشست. به فهم و شعور بالای آنها غبطه می‌خوردم. نه اینکه ما کم‌شعور باشیم ولی احتمالاً اگر شما هم آن روز سر آن کلاس می‌بودید، چنین کاری را ناخودآگاه در دل‌تان تحسین می‌کردید.

2
استادی داشتم در ترم اول دانشگاه که می‌گفت:

خارجی‌ها (دقیقاً یادم نیست کدام کشور را می‌گفتند) به مقاطع ابتدایی و مقاطع پایین‌تر -بر خلاف ما ایرانی‌ها- بسیار اهمیت می‌دهند.

می‌دانید چرا؟ چون آنها به این نتیجه رسیده‌اند که اگر این آدمیزاد از ابتدا درست تربیت شود، می‌تواند سرنوشت جامعه را تغییر دهد.

در ادامه هم وضعیت خودمان را نقد می‌کرد و می‌گفت:

ما چه کار می‌کنیم؟ همۀ تلاش‌مان این است که هیأت علمی شویم. هیچ‌وقت هم فکر نمی‌کنیم اگر کسی سالیان سال در یک سیستم آموزشی نادرست درس خوانده باشد و آموزش دیده باشد، چگونه می‌تواند طی چند سال عوض شود؟

بعد از این ماجراهای به‌ظاهر نامربوط، همیشه با خودم فکر می‌کنم که: چگونه می‌توانیم کاری کنیم که مردمان ما نیز مانند مردمان کشورهای توسعه‌یافته، بیشتر از قبل به مقاطع تحصیلی پایین‌تر و جوان‌ترها بها بدهند؟

راهکار چندان مناسبی به ذهنم نرسید اِلّا اینکه آنقدر ارج و قرب معلم‌های ابتدایی و راهنمایی را بالا ببریم که به جای سر و کله زدن برای هیأت علمی شدن، تلاش نیروی انسانی تحصیل‌کرده و توانمند این باشد که به مقاطع پایین‌تر بیاید و با بچه‌ها سر و کله بزند و ریشه‌ای بچه‌های این خاک و بوم را تربیت کند.

ارج و قرب هم راه‌های مختلفی دارد. ساده‌ترین نمونۀ این ارج و قرب می‌تواند پاداش‌های مادی فوق‌العاده و حقوق‌های منصفانه باشد تا افراد تحصیل‌کردۀ ما، به چنین سمت و سویی جذب شوند. شاید اگر چنین شرایطی پیش بیاید، راحت‌تر بتوان به آینده‌ای روشن امیدوار بود.

ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.

سینا شهبازی ۰
م.ایزد
سلام
شب روز بر شما خوش باد 
یادمه چند قت پیش ماجرای تاریخی رو می خوندم درمورد  (اولین جلسه به اصطلاح هیئت دولت) آلمان بعد از جنگ جهانی دوم  به این مذمون:
بعد از پایان جنگ دولت آلمان تشکیل می شه،صدر اعظم اون زمان آلمان جلسه رو این بدین شکل آغاز می کنه: 
آقایان و خانم ها ما دوجنگ رو باختیم ، مردانمون اسیر و یا کشته شدن ، کشور با خاک یکی شده ، نسلی سر خورده در پیش داریم ، من و شما و چند نسل بعد از باید به کشورهای پیروز قرامت پرداخت کنه...
چه کار باید بکنیم؟؟؟
تا این جای ماجرا و ابعاد قضیه فکر کنید...
فکر می کنید چه راه حلی بعد این جلسه در دستور کارشون قرار گرفت؟؟؟
خود شما چه فکری به ذهنتون می رسه، لطفا اول به این سوال در ذهن خودتون جواب بدین و بعد مابقی ماجرا رو بخونید...
.
.
.
.
بعد از این جلسه تصمیم گرفتن بیشترین سرمایه گذاریشون روی معلمین باشه. 
بهترین ها ، آزاده ترین ها... با بیشترین حقوق، امکانات،امتیازات ... برای معلم 
بعداز چند سال انقلاب اقتصادی آلمان شروع شد به همه مواردی که می خواستن رسیدن...

علت بیان این ماجرای تاریخی این بود که هم تاییدی بر مطلب نویسنده متن بالا باشه و هم این که سوالی دارم به این شکل :
 ذات ادم ها یکیه ، به نظر من در برخورده با مشکلات و سوالات انسان ها به جواب هایی با مذمونی یکسان می رسن...
به چه علت که نمی تونن تصمیم درست رو بگیرن ومنفعلانه حرکت خودشون رو شروع میکنن؟؟؟
حالا  باید چه کار کنیم که دچار این مشکل نشیم؟؟؟
ممنون از وقتی که گذاشتید 

ارادتمند شما ایزدپرست 




دوست خوبم، بعد از مدتی به وبلاگ قدیمی‌ام سر زدی. مطمئناً در جریانی که وبلاگ جدیدم رو مدتیه راه‌اندازی کردم (Delhood.com) ولی حدس می‌زنم به دلایلی ترجیح دادی همینجا کامنت بگذاری.

اولاً ممنونم از این کامنت زیبا. بی‌نهایت لذت بردم. راستش خودمم چند وقت پیش این قضیۀ‌ آلمان رو از زبون یه راوی شنیدم و یه خرده تعجب کردم که چرا آلمان الآن اینجاست و ما اینجا؟
به نظرم ما هنوز به اون بن‌بست نرسیده‌ایم. هنوز احساس نیاز نکرده‌ایم که اگر این نیاز در بین اکثریت جامعه اتفاق بیفته، اتفاقات خوبی میفته و فکر می‌کنم کم کم این اتفاق داره میفته.
ولی تصمیمی که گرفتن برام خیلی جالب و آموزنده بود و الآن که می‌بینم، دقیقاً برعکسش رو ما داریم عمل می‌کنیم یعنی معلم‌ها قشر سطح پایین جامعه هستند عموماً و معمولاً دل‌مون به حال خودشون و حقوق‌شون می‌سوزه.
راستش سؤالت رو من نمی‌تونم جواب بدم چون سوادش رو ندارم در واقع.
فکر می‌کنم مهم‌ترین دلیل این بوده که اونا سؤال درستی از خودشون پرسیدن و وضعیت درب و داغون موجود رو پذیرفته بودند و دست به اقدام و بهبود زدند اما بعضی وقت‌ها ما حاضر نیستیم این وضعیت داغون رو هم بپذیریم و درد از همینجا شروع می‌شه.
به نظرم بهتره ما هم به عمق فاجعه پی ببریم و شهامت داد زدن مشکلات‌مون رو داشته باشیم و از رفتار کشورهای دیگه ایده بگیریم و سعی کنیم از خودمون شروع کنیم و کاری هرچند کوچیک انجام بدیم.
امیدوارم که جواب پراکنده‌ام، خیلی پراکنده نبوده باشه و امیدوارم چندان وقتت رو نگرفته باشم.
ممنون از شما که این کامنت زیبا را نوشتید. امیدوارم توی سایت جدیدم نیز نظرات ارزشمند دوست فرهیخته‌ای همچون شما رو ببینم و از محضرتون استفاده کنم.

زینب رمضانی
سینا جان :) دوست عزیز و شیرین زبان من ... 

چقدر این روزها زیباتر می‌نویسی ؛ روند رو به رشد نوشتنت را می‌شود با مرور پست های وبلاگت از ابتدا تاکنون به خوبی فهمید 
راستی
چقدر دغدغه هایمان شبیه هم است !
من هم همیشه طور دیگری روی بچه ها حساسم ؛ عمیقا معتقدم هرچه شدند توی همین بچگی می‌شوند 
میدانی که ؟ تغییر کردن توی سنین بالاتر بسیار سخت تر است 
حتی برای من و تو که مثلا توی سال های انعطاف پذیری قرار داریم 

اصلا بخاطر همین حرفهاست که دوست دارم مادر بشوم
مادر چهار فرزند !
آنطوری تربیت شان کنم که از زنده بودن شان حظ کنند و زندگی را به معنای واقعی زندگی کنند
آنقدر مهارت های به درد بخور یادشان بدهم که بزرگتر که شدند گلیم شان را راحت از آب بیرون بکشند
میدانی که ؟
آرزوهای بزرگی در سر دارم ؛ دراندیشه‌ی تکان دادن دنیا و رسیدن به مدینه‌ی فاضله هستم 
گمان می‌کنم مادر شدن هم همین است 
آدم تربیت کردن کم از تکان دادن دنیا ندارد
داستان انیشتین را که شنیده ای ؟ کارنامه اش را هم لابد دیده ای 
فکر می‌کنی اگر مادر با تدبیری در کار نبود الان من و تو انیشتین را می‌شناختیم !؟

هزار تا مثال دیگر هم دارم 
چقدر خوب که به بهانه‌ی پست خوبت مرا به یاد این رویای شیرین انداختی !

شب و روزت قشنگ باشد پسر جان :)

زینب جان، 
چقدر خوشحالم که تو اینجور حرفی رو می‌زنی. می‌دونی چرا؟ چون تو هم مثل چند نفر دیگه، خیلی از پست‌های قدیمی رو خوندی و اینجور چیزی رو شنیدن اونم از تو، برام باعث دلگرمیه.

منم یه وقتایی احساس می‌کنم قلمم خشک شده ولی خب فکر می‌کنم این اجبار درونی که برای هرروز نوشتنم گذاشتم، خیلی بهم کمک کرده، خیلی.
چقدر خوشحالم که سن‌هامون به هم نزدیکه و طبیعتاً دغدغه‌هامون هم به هم نزدیک‌تر.
حرفت رو خیلی خوب می‌فهمم. یا لااقل اینطور فکر می‌کنم که می‌فهمم.
دقیقاً. یه وقتایی یه کارایی که می‌خوام انجام بدم و خودم رو تغییر بدم، خیلی عذاب می‌کشم. می‌ترسم بزرگتر که بشم، چجوری بشم.
چقدر اون 4تا فرزندت خوشبختن که کسی مثل تو قراره مادرشون باشه.
چقدر خوب این لحظه‌های خوب رو توصیف کردی.
مطئنم مثل خودت هنرمند می‌شن و می‌تونن به آرزوهای بزرگ و مدینۀ فاضله‌شون برسن.
"آدم تربیت کردن کم از تکان دادن دنیا ندارد". چقدر جملۀ فوق‌العاده‌ای گفتی. چقدر خوبه که هرروز می‌تونم ازت چیز جدیدی یاد بگیرم.
آره داستان اینشتین رو شنیده‌ بودم ولی یادآوریش رو خیلی دوست داشتم.
چقدر خوشحالم که اینجا این حرفا رو زدی.
خودت هم می‌دونی که دچار یک حطای هاله‌ای شدید می‌شم. هرچی طول کامنت بیشتر باشه، طرف برام عزیز و عزیزتر می‌شه. فکر می‌کنم لابد براش خیلی مهم بودم که باعث شده طرف این حس و حال خوب رو بهم بده و اینجور کامنتی گذاشتی.
راجع به تو این اتفاق و این محبت رو خیلی دیدم و برای همین همیشه به بودن دوستی مثل تو افتخار می‌کنم.
ممنون دختر خوب. شب و روز تو هم پر از رؤیاهای خوب :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)