دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

شاهکار من در متمم

خودم هم نفهمیدم چی شد که اینجوری شد.
اولش از یه سؤال ساده شروع شد که از علی اختری پرسیدم: چجوری قسمت دربارۀ من رو توی پروفایل‌ات اضافه کردی [به صورت هایپرلینک و خیلی شیک و مجلسی]؟ منم دلم می‌خواد! (+)
اون هم مثل همیشه راهنماییم کرد و بهم راهش رو یاد داد.
امّا امان از وقتی که تو کاری رو بلد نباشی و بخوای انجام بدی.
اون کُدی که قرار بود کپی کنم رو گویا اشتباه کپی کردم. این شد که شرایط قمر در عقربی رو برای خودم درست کردم.
الآن اگر به پروفایل من در متمم سر بزنید، شاید هنوز بتوانید این فاجعۀ من رو ببینید. این شد که تصمیم گرفتم خیلی سمت برنامه‌نویسی نروم ضمن اینکه بیش از پیش به دوستان برنامه‌نویس احترام بگذارم. واقعاً کار سختی رو انجام می‌دهند.
خب برگردیم به دسته گلی که من به آب دادم. داشتم عرض می‌کردم چی شد که دقیقاً اینجوری شد.
اگر به پروفایل علی اختری در متمم توجه کنید، روال معمولی‌ای که متمم برای نمایش پروفایل هرکس در نظر گرفته رو متوجه می‌شید.
برای تأکید بیشتر، بد نیست به پروفایل نجمه عزیزی در متمم سری بزنید و متوجه بشید که روال عادی این صفحات به چه شکل است.
این دو نمونه، مشتی از خروارها پروفایلی است که در متمم وجود دارند (خیلی وقت بود می‌خواستم ترکیب مشتی از خروارها رو استفاده کنم که خدا را شکر اینجا رو فرصت مناسبی برای این سوء استفادۀ خودم دیدم).
از اینها که بگذریم، شاید بد نباشد سری هم به پروفایل من در متمم بزنید. البته چون هر لحظه این امکان وجود دارد که تیم پشتیبانی و زحمت‌کش متمم این اشکال رو اصلاح کنند، از شما اجازه می‌خواهم تا عکسی از این فاجعه را برای‌تان بگذارم تا بهتر ملاحظه‌اش کنید.
کلّاً سیستم متمم و البته صفحۀ پروفایل خودم را داغان کردم. یعنی اگر همین الآن سر بزنید، متوجه می‌شوید که از قسمت "توضیحاتی دربارۀ من" تا "ارزیاب درس استعدادیابی" و حتی کمی پایین‌تر، به صورت هایپرلینک شده است و هر کلیک که بفرمایید، به آن صفحۀ کذایی وارد می‌شوید.
باور بفرمایید هدف من این نبود. من فقط می‌خواستم مثل علی اختری، قسمت دربارۀ من را به صورت شیک و مجلسی وارد کنم ولی مثل اینکه به طرز فجیعی گند زدم. همینجا از تیم متمم عذرخواهی می‌کنم که اسباب زحمت‌شان شده‌ام.
پی‌نوشت یک: تا همین الآن فقط داشتم ریسه می‌رفتم. علی اختری توی تلگرام بهم پیام داد که : کد صفحه رو چطور دست‌کاری کردی؟ :| (با همین شکلک! تازه اون موقع به عمق فاجعه پی بردم)
بعدش هم به مزاح گفت: شاهکار متمم رو هک کردی!
از همه بدتر اینکه آخرش گفت: کد صفحه رو تغییر دادی و این یعنی هک! (به جان خودم من بچۀ خوبی بودم. اصلاً ما از آن خانواده‌هاش نیستیم. اصلاً نمی‌فهمم هک رو با چه "هِ"‌ای می‌نویسن.)
پی‌نوشت دو: ناخودآگاه یاد مطالب اخیر شهرزاد و علی افتادم که راجع‌به باج‌گیرهای دنیای وب و هکرها نوشته بودند.
با خودم فکر می‌کردم که نکند شاید خیلی از به اصطلاح هکرها مثل من به صورت تصادفی کاری کرده باشند و بعداً فهمیده باشند به این کار می‌گویند هک.
پی‌نوشت سه: اگر تصمیم داشتید که جایی را هک کنید، لطف کنید با مدیر برنامه‌هایم هماهنگ کنید.
با تشکر.
سینا شهبازی ۳ نظر ۰

یک خودافشایی دردناک و یک درس جدید

از علی اختری عزیز کم یاد نگرفته‌ام و کم مزاحمش نبوده‌ام. همین وبلاگی که دارم در آن پرحرفی می‌کنم، به کمک او سرپا مانده و به من انگیزۀ نوشتن داد.
بعد از شناختنِ او بود که فهمیدم درک و شعور با سن و سال ارتباط بسیار اندکی، دست کم در نگاه من، دارد.
درس جدیدی که از او گرفته‌ام، هرچند برایم تلخ بود، ولی برایم یک درس ارزشمند به حساب می‌آمد.
وقتی در نهایت احترام، به من پیام داد که: "اجازه دارم لینک وبلاگت را به قسمت پیوندهام اضافه کنم؟"، فهمیدم که بی‌تجربگی کردم و بایستی من هم همین کار را انجام می‌دادم و سَرِخود وبلاگ دوستانم، آن هم با توضیحات اضافی‌ام جلوی اسم‌شان، را در قسمت پیوندهای وبلاگ اضافه نمی‌کردم.
تازه از همۀ اینها بدتر، اینکه از شاهین کلانتری عزیز خواهش کردم که من را جزو قسمت "دوستان من" در سایتش اضافه کند.
الآن متوجه شدم که بهتر بود هم خودم اجازه می‌گرفتم هم اینکه با پررویی از کسی درخواست نمی‌کردم که من را به قسمت دوستانش اضافه کند. شاید به خاطر تعارفات مرسوم، مجبور شود این کار را انجام دهد و خم به ابرو هم نیاورد.
به کارهایم که فکر می‌کنم، شرمنده شده‌ام و صورتم سرخ است و سرم را واقعاً از خجالت نمی‌توانم بالا بیاورم. امیدوارم کم‌تجربگی من را بر من ببخشید.
این شد که با خودم گفتم بهتر است قضیه را از این خراب‌تر نکنم و از دوستان خوبم کسبِ اجازه کنم.
کمی فکر کردم. به فکر ناقصم رسید که که از دوستانم خواهش کنم تا چند دقیقه‌ای را لطف کنند کلمات درهم و برهمی را که به جمله می‌مانند را بخوانند و در زیر همین پست (یا در وبلاگ خودشان) به من اطلاع دهند.
ضمن اینکه یادآوری می‌کنم فرضیۀ "سکوت، علامت رضایت است" برایم معنایی ندارد.
خواهش جدی من این است که اگر توضیح اضافه و پیشنهادی هم دارید، سخاوتمندانه با من به اشتراک بگذارید. نیازمند تجربیات و نظرات سبز شما هستم :-)
پی‌نوشت: عادت دارم اگر مطالب وبلاگ کسی به دلم نشست و احساس کردم می‌توانم ازش چیزی یاد بگیرم، مدتی آنها را مرتب بخوانم و سبک نوشتنش را یاد بگیرم. بعداً اگر اجازه دادند، آنها را با افتخار به قسمت پیوندهایم اضافه کنم.
سینا شهبازی ۵ نظر ۰

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

احتمالاً اکثر ما با این سؤال کلیشه‌ای (و روو اعصابِ) دوران درس و مدرسه آشنا هستیم و نیاز به معرفی بیشتر و توضیحات بنده نیست.

ولی دوست داشتم قبل از اینکه دو ماه باقیماندۀ پیشِ‌روو رو بگذرانیم، قبل از اینکه به چشم‌به‌هم‌زدنی به پایان تابستان نزدیک شویم و فقط حسرت آن بر دل‌مان بماند و قبل از اینکه احساس کنیم کار چندان مفیدی در این ایام مناسب انجام نداده‌ایم، به خودم کمکی کرده باشم. اگر کسِ دیگری هم توانست از آنها ایده بگیرد نوش جانش!

کم از میکرو اکشن نگفته‌ام (در این پست و این پست). هرچند که می‌دانم گفتن کجا و عمل کردن کجا. برای همین فقط کارهایی که تصمیم گرفته‌ام انجام بدهم و یک گام (و چه بسا چند گام) هم در این مسیر برداشته‌ام را می‌نویسم:

1
تصمیم گرفته‌ام سحرخیزی‌ام را ترک نکنم: به نظرم لذتی که در صبح‌بیداری هست، در شب‌بیداری نیست. البته شب را هم دوست دارم ولی صبح یک چیز دیگر است.ه آ

2
تصمیم گرفته‌ام دو پومودورو مطالعۀ آزاد را حفظ کنم و این رکوردی که چند روزی است به آن دست یافته‌ام را رها نکنم: لذتی که در مطالعه است، انصافاً در کارهای دیگر نیست. حس خوبی است که می‌توانی با هر نویسنده، زندگی کنی.

3
تصمیم گرفته‌ام اسباب مزاحمت خوانندگان فرهیختۀ این خانۀ مجازی باشم و هر روز بنویسم، ولو چند خط.

4
تصمیم گرفته‌ام به تن‌پروری خودخواسته‌ام محل نگذارم و بروم و رایگان کار کنم و کار یاد بگیرم. دو سه روز بیشتر نگذشته ولی احساس خوبی دارم. امیدوارم همین احساس مثبتم باقی بماند.

.

.

.

سرتان را درد نیاورم. خلاصه اینکه تصمیم گرفته‌ام امسال "دستاورد و خروجی" داشته باشم و احساس مفید بودن بکنم و مثل سال‌های قبل حسرت نخورم و به خودم بد و بیراه نگویم که امسال هم گذشت و هیچ کاری نکردم (این قسمت را در نهایت خودسانسوری نوشتم و سعی کردم از کلمات منشوری استفاده نکنم). دوست دارم ثانیه به ثانیۀ تابستان امسال را استفاده کنم و احساس نکنم که امسال هم مثل سال‌های قبل "خوب گذشت ولی زود گذشت".

شما هم اگر تصمیم جالبی برای تابستان و یا زندگی خود گرفته‌اید و دوست دارید آن را بنویسید، خوشحال می‌شوم نظرات‌ ارزشمندتان را بخوانم و از آن ایده بگیرم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

پنجرۀ مشاهدات من

چند روز قبل یکی از بستگان نسبتاً دور من فوت کرد (خدا رفتگان شما را هم رحمت کند).
نمی‌دانم در این مواقع مردمان شهر شما چه می‌کنند.
در عین اینکه از فوت آن مرحوم ناراحت بودم، از اینکه اقوام به طرق مختلف و بنا بر وسع خود، به آن خانواده کمک می‌کردند برایم بسی جالب بود.

تصور بفرمایید یکی که از راه می‌رسید، با خود هنداونه و طالبی آورده بود. دیگری خرما و کیک یزدی خریده بود.
یک خانوادۀ دیگر قالب‌های بزرگ یخ و عرق بیدمشک و شکر خریده بودند تا به عنوان شربتی خنک از داغ‌دیدگان و بقیۀ افراد پذیرایی کنند (اگر اشتباه نکنم، کمتر جایی مثل یزد پیدا می‌شود که به عرقیجاتی مثل بیدمشک و امثالهم اهمیت بدهند. دست کم در این چندسالی که در تهران زندگی کرده‌ام، چنین چیزی ندیده‌ام).

از اینها که بگذریم، فهمیدم آدم قسی‌القلبی شده‌ام چرا که حتی نتوانستم با خانوادۀ مرحوم همدردی کنم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم بلکه بتوانم یک قطره، حتی به زور، گریه کنم و دلم آرام بگیرد. فقط نشستم و بقیه را تماشا کردم.

یک نکتۀ دیگر که در حین مراسم یادم آمد، جمله‌ای از نیل پکمن بود (البته آن موقع، اسم این بزرگوار را یادم نیامد):
هیچ‌چیز به اندازۀ زنگ موبایل در یک مراسم تدفین، من را به خنده نمی‌اندازد. تکنولوژی خود را به فرشتۀ مرگ هم تحمیل می‌کند!
و واقعاً برایم دردناک بود صداهای زنگی که می‌شنیدم. خودم هم نمی‌دانستم دقیقاً چرا. (+)

نکتۀ آخری هم که کمی برایم دردناک بود، حرفی از سید حسن آقامیری بود که بعد از شنیدن ناله‌های مادر آن مرحوم، یادم آمد که مفهوم آن این بود:
مرگ چیز تلخی نیست. مرگ تقدیر خداست. وقتی از مرگ اطرافیان به عنوان مصیبت تأسف‌بار یاد می‌کنیم، گویی داریم به حکمت خدا بی‌احترامی می‌کنیم.

پی‌نوشت: می‌دانم در شرایط آنها نبوده‌ام و آنها را درک نمی‌کنم و شاید بعضی از حرف‌هایی که یادم آمد صرفاً شعار باشد، ولی واقعاً برایم دردناک بود.
امیدوارم اگر شانس بیشتری داشتم تا بتوانم بیشتر از نزدیکانم عمر کنم، بتوانم به حکمت خدا بی‌احترامی نکنم و او را مقصر ندانم و از خدا نپرسم "چرا من؟".

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

حُسن‌جویی، ترکیب عجیبی که دیگر برایم عجیب نیست

اولین باری نبود که به این ترکیب جالب و کمیاب (یعنی حُسن‌جویی در مقابل ترکیب نسبتاً متداول عیب‌جویی) بر می‌خوردم. احتمالاً آخرین بار هم نخواهد بود.

ولی نمی‌دانم چرا این دفعۀ خاصّ، بیشتر به دلم نشست و مفهوم آن را بیشتر درک کردم.

به نظر من، "حسن‌جویی" به معنای دیدن خوبی‌ها در هرچیز و تشکّر کردن از باعث و بانی آن است.

آخرین دفعه‌ای‌ که با این ترکیب جالب مواجه شدم، در نوشته‌ای از احمد حلّت عزیز، مدیر مسئول مجلۀ موفق موفقیت، با آن مواجه شدم.

به عقیدۀ ایشان، شاه‌کلید محبوبیت، حسن‌جویی است و می‌توانیم زبان عشق و تشکر را به عنوان اسلحۀ نفوذ به کار ببریم.

ادعایی ندارم که حرف ایشان را خوب درک کرده‌ام ولی همینقدر می‌دانم و می‌فهمم که تشکر، معجزه می‌کند. آن هم اگر از دل برآید.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

خدا شناسی، با هدفِ خود شناسی

پیش نویشت یک: حجت‌الاسلام سیّد حسن آقامیری را احتمالاً می‌شناسید. از آن روحانیونی است که حرفش به دل من خوب نشسته و همچنان می‌نشیند. (رسانۀ بیدارباش، منبع کلیپ‌های حجت‌الاسلام آقامیری)
نقدهای زیادی هم به این بزرگوار وارد شده که درست یا نادرست، موضوع بحث من نیست. اگر حوصله داشتید و کنجکاوی‌تان گُل کرد، می‌توانید بروید مطالعه‌ای بکنید، هرچند این کار را به کسی پیشنهاد نمی‌کنم. بگذریم.
پیش‌نوشت دو: مدتی است تحت تأثیر بحث زیبا و فوق‌العادۀ میکرواکشن MicroAction و همچنین بحث کم‌نظیر نظم شخصی در پانزده دقیقه، سعی می‌کنم هر از چند گاهی که احساس کردم یک عادت خوب در من نهادینه شده، به سراغ یکی دیگر از دغدغه‌ها و آرزوهایم می‌روم و سعی می‌کنم گامی -هرچند کوچک- بردارم.
اصل نوشته:
این بار به سرم زد که به سراغ قرآن و بحث مسلمانی‌ام بپردازم. وقتی می‌دیدم کسی که در نگاه من، دین درست و درمانی ندارد و به ظاهر مسلمان نیست، از منی که شاید در درون ادعای مسلمانی کنم بیشتر می‌داند و من نمی‌توانم دو جمله با او بحث کنم و در مورد عقایدم دلیل بیاورم -هرچند که می‌دانم به او هیچ دخلی ندارد- از درون احساس شرمندگی و بدتر از آن سرخوردگی می‌کردم و همیشه به خودم قول می‌دادم در فرصتی مناسب -احتمالاً منظورم زمان ظهور حضرت مهدی بود چون هیچ موقع این فرصت مناسب برایم پیش نمی‌آمد و از آن طفره می‌رفتم- به بحث اعتقادی‌ام بپردازم.
در یکی از کلیپ‌های ویدیویی این روحانی عزیز، ایشان می‌فرماید: "خدا را بشناسیم. بشناسیمش، عبادتش می‌کنیم."
دریافتم که تا حالا معنی "عبادت" رو خوب درک نکرده بودم. تا به الآن فکر می‌کردم عبادت یعنی همین نمازهای یومیه‌ای که می‌خوانم و در هیچکدام‌شان حواسم نیست دارم به خدا چه می‌گویم و حتی نمی‌دانم دقیقاً از خدا چه بخواهم. همچنانکه قنوت‌هایم بعد از مدتی تکراری می‌شوند و به معنی‌شان توجهی نمی‌کنم و فقط از سر عادت انجام‌شان می‌دهم.
بیشتر از این قصد تخریب خود را ندارم ولی این را می‌نویسم تا سعی کنم بیش از پیش، او را بشناسم و او را یاد می‌کنم تا روح و روانم آرام شود و فراموش نکنم اگر همۀ عالم من را ترک کنند، کسی که همچنان آغوشش به روی من باز خواهد بود، خودِ اوست.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

بانجی جامپینگ: جرأت امتحان کردنش را دارید؟

یکی از هدف‌های من (نمی‌گویم آرزو چون آرزو به معنای چیزی است که احتمالاً برآورده نمی‌شود) این است که روزی بانجی جامپینگ را امتحان کنم.

خیلی‌ها به من می‌گویند احمق! می‌فهمی چی می‌گویی؟ یا می‌گویند برو بابا دلت به چه چیزهایی خوشه‌ها.

من هم در دلم در جواب آنها یک چیزهایی می‌گویم که نمی‌توانم برای‌تان بگویم. ولی آن قسمتی‌اش را که می‌توانم برای‌تان بگویم، این است که آنها من را درک نمی‌کنند. من آدمی‌ام که سعی می‌کنم که به کودک درونم "نه" نگویم و این قول را بهش داده‌ام که روزی آن را امتحان کنم، اگر عمری بود.

وانگهی از قدیم گفته‌اند آرزو بر جوانان عیب نیست. البتّه همانطور که در ابتدا گفته‌ام، خواسته‌ام از جنس آرزو نیست. یک چیز خیلی معقول و شدنی است و هرموقع شد، باز هم اگر عمری بود، حتماً نتیجه‌ و حسّم را بهتان می‌گویم. البتّه از الآن به حسم واقف‌ام که چه بلایی سرم می‌آید...

پی‌نوشت: در یک برنامۀ رادیویی (کاوشگر) شنیده بودم که بزرگترین بانجی جامپینگ جهان متعلّق به برج ماکائو (در کشور چین) است. البتّه ما از آن قماش خانواده‌ها نیستیم که اهل سفرهای خارجی باشیم. دست کم تا الآن که نبوده‌ایم. برای همین، فعلاً بانجی جامپینگ توچال را در سر می‌پرورانم. ان‌شاءالله که قسمتم شود. شما هم دعا کنید، ضرر ندارد.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

دنیای کودکان و یادگرفتن زندگی در لحظه

از دنیای کودکان هم می‌توان درس زندگی آموخت. به نظرم، فقط نباید پای حرف بزرگان بنشینیم تا بتوانیم از آنها چیزی بیاموزیم.

اگر چشمان‌مان را بهتر باز کنیم و از زاویه‌ای متفاوت به دنیا بنگریم، حتّی کودکان (و به تعبیر ما، بچّه‌ها) هم برای آموزش به ما، مطلب دارند.

یکی از چیزهایی که امروز از آنها یاد گرفتم (و همیشه یاد گرفته‌ام اما متأسفانه گاهی فراموش می‌کنم)، همین بحثی است که خیلی راحت آن را فراموش می‌کنیم: "زندگیِ در لحظه".

احتمالاً گوشِ ما از این حرف‌های کلیشه‌ایِ اعصاب‌خردکن پر است که می‌گویند باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کنیم، باید قدر لحظه‌ها را بدانیم، باید از گذشته درس بگیریم و به آینده امیدوار باشیم اما در لحظه زندگی کنیم (که انصافاً دروغ هم نگفته‌اند) و از این خزعبلاتی که من آن‌ها را خیلی دوست ندارم. در حدّ یک تلنگر باشد به نظرم کافی است نه اینکه دائماً آن را مانند پُتکی بر سرمان بکوبند.

چیزی که امروز تجربه کردم، احساس صمیمیت بیشتر با کوچکترهای فامیل بود. دخترخاله‌ها و پسرخالۀ بازیگوشم -که از قضا دست بِزَنی هم دارد- که اصلاً باهم کنار نمی‌آمدند و هرکدام می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند و خودخواهانه، به خواسته‌های خودش برسد. همان کاری که ما بزرگترها، آن را خوب بلدیم. البته من این را از آنها نیاموختم چراکه قبلاً آن را تجربه کرده بودم و شاید صرفاً نیاز بود تا آن را به کسی آموزش دهم!

"زندگی در لحظه"‌ی آنها برایم بی‌نهایت جالب بود. اصلاً برای‌شان مهم نبود بقیه ناراحت می‌شوند یا نه. آنها دوست داشتند احساس خوبی را تجربه کنند.
اصلاً برای‌شان مهم نبود مادر یا پدرشان، حوصلۀ بازیگوشی آنها را دارند یا نه. آنها دوست داشتند خودشان احساس خوبی داشته باشند.
اصلاً برای‌شان مهم نبود که بزرگترها می‌گویند چقدر فلانی بازیگوش است یا چقدر فلانی بیش‌فعال(!) است. آنها برای‌شان مهم بود با تمام انرژی، از این دنیا و خوشی‌های به ظاهر کوچک آن لذت ببرند و دور هم، شاد باشند.

می‌دیدم که از من می‌خواستند برای‌شان از در درخت، فندق بچینم و برای‌شان بشکنم تا نوش جان کنم.
می‌دیدم که دوست داشتند سر به سرشان بگذرارم و باهاشون شوخی کنم. چیزی که خیلی از ما بزرگترها، آن را بی‌کلاسی قلمداد می‌کنیم و فکر می‌کنیم چقدر یک عده جِلف تشریف دارند.
می‌دیدم که دوست ندارند کسی به آنها که گیر بدهد: فلان کار را نکن. برایت خوب نیست. آنها حسّ خوب و فهمیدنِ لحظه، بیش از هر چیز دیگری برای‌شان در اولویت بود.

پی‌نوشت: البته باید اعتراف کنم تا یک زمانی من هم مثل آنها برخورد می‌کردم و فقط برایم مهم بود که لذت ببرم. الآن که بزرگتر شده‌ام، می‌فهمم بعضی از جاها را اشتباه رفته‌ام. یعنی می‌شد هم زندگی کرد هم کارهای مفیدی انجام داد تا احساس رضایت در درونت وجود داشته باشد. در حال تلاشم تا علاوه بر استفاده از تک‌تکِ لحظه‌هایم برای یادگیری، بعضی وقت‌ها همه چیز را رها کنم و فقط به این بیندیشم که چگونه لذت ببرم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

برای سارا (بِتسابه دختر قسم Betsabedoxtaregasam): من، سارا و شازده کوچولو

اگر از تیتر بالا سر در نیاوردید، خودتان را سرزنش نکنید. برای خودم هم کمی عجیب به نظر رسید. دیدم چند روزی است که می‌خواهم راجع بهش بنویسم اما جرأت نمی‌کنم.

بالأخره آدمیزاد است و امیدهایش. گفتم اینجوری بنویسم تا شاید اگر زمانی از این آشفته‌بازار فضای مجازی، چشمش به وبلاگ من -که در هیاهوی وبلاگ‌های دیگر احتمالاً گم است- آن هم به این پست من -که اختصاصاً برای او نوشته‌ام- افتاد، بداند که من هنوز نفس می‌کشم.
بداند که هنوز او را فراموش نکرده‌ام. بداند که مهر و محبت‌های خواهرانه و دلسوزانه‌اش را از یاد نبرده‌ام.
بداند که تبریز برای من بعد از او متفاوت شد.
بداند که من فهمیده‌ام دل‌بستن به کسی، چقدر تلخ است آن هم وقتی که نمی‌خواهی دِل بکنی.
بداند که الآن نمی‌دانم او در چه حال و وضعیتی است: آیا ازدواج کرده؟ آیا بچّه‌دار هم شده؟ آیا همچنان مجلۀ موفقیت را هر دو هفته یکبار، می‌خرد و به یک‌روز نرسیده، تمام می‌کند؟ و خیلی از آیاهای دیگر که دوست داشتم فقط از خودش بپرسم و دوست ندارم برای‌تان بازگو کنم چرا که قلب خودم را به درد می‌آورد.
و در آخر، می‌خواهم بداند که من اگر موفقیت را می‌خوانم، به خاطر او بود. هرچند الآن احتمالاً به خاطر رعایت فرهنگ مطالعۀ کشور است ولی هنوز او را از یاد نبرده‌ام.

سارا! تو برای من آدم متفاوتی بودی. نمی‌دانم آخرین باری که باهم صحبت کردیم را یادت هست یا نه. کنار دریا بودم. از بختِ بد من، یکهو گشت ساحلی آمد و به یک خانم تذکّر داد و تو پشت تلفن داشتی ریسه می‌رفتی.

سارا! بعد از تو بود که "شمالِ ایران" برایم دوست‌نداشتنی شد. دوست ندارم دیگر پایم را آنجا بگذارم. شاید از ترس اینکه خاطرات تو دوباره برایم زنده شود.

سارا! می‌دانم که بعد از صحبت با همان مشاور نمک‌به‌حرام بود که تصمیم گرفتی آنقدر یکهویی من را رها کنی. کاش کمی سواد داشت و به تو می‌گفت او فقط 15 سال دارد. کمی با او مدارا کن و کم‌کم رابطه‌ات را با او قطع کن.

بگذریم. زیاد برایت نوشتم. آن هم برای تویی که احتمالاً هیچ‌وقت نخواهی خواند. ولی یادم خواهد ماند که دل‌بستن تاوان سختی دارد.

شازده‌کوچولو آن را خیلی خوب، با گوشت و پوست و خونش، فهمیده و حواسش بیشتر از من جمع است. کاش پیش از تو، با او آشنا شده بودم. کاش...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

در بابِ مذاکرۀ تلفنی

پیش‌نوشت: دیشب داشتم یکی از فایل‌های صوتی محمدرضا به نام مذاکرۀ تلفنی را گوش می‌دادم. البتّه فایل‌های صوتی در لیست انتظار زیادند امّا امان از اهمال‌کاری و امان از فورس‌ماژور بودن کارها که هیج راه فراری از آن‌ها نیست.

محمدرضا شعبانعلی را احتمالاً می‌شناسید. من خودم اوایل که زیاد با محمدرضا آشنایی نداشتم، فقط فایل‌های رادیو مذاکره‌اش را گوش می‌دادم.

بدون اغراق، فایل‌های مذاکرۀ او بی‌نظیرند (بی‌نظیر را به عمد می‌گویم. اگر کم‌نظیر بودم، جمله‌ام را اصلاح می‌کردم ولی من که مثل آن را ندیده‌ام).

یکی از فایل‌هایی که بسیار در زندگی روزمره‌ام به من کمک کرده، همین فایل مذاکرۀ تلفنی‌اش بوده است. احتمالاً خیلی از نکاتی که مطرح می‌کند را دست و پا شکسته از گوشه و اطراف شنیده‌ایم ولی جمع کردن آنها در یک فایل صوتیِ کمتر از یک ساعت، خیلی به من کمک کرد. [لینک دانلود فایل صوتی مذاکرۀ تلفنی]

پیشنهاد جدّی من این است که اگر برایتان مقدور است، این فایل ارزشمند را دانلود کنید و در طول مسیر یا در زمان‌هایی که می‌دانید زمان‌تان در حال سوخت شدن است و هیچ کاری برای انجام دادن ندارید، آن را گوش دهید. البتّه اگر بتوانید در زمانی که تمرکز بیشتری دارید و به قلم و کاغذ دسترسی دارید، این فایل را گوش دهید، احتمالاً نتیجۀ بهتری نصیب‌تان می‌شود.

با این حال، من به صورت تیتروار و خیلی خلاصه، خلاصه‌ای که خودم نُت برداشته‌ام را برایتان می‌گذارم. بعید نیست در این دنیای بَلبَشو، بهانه بیاورید و بگویید فرصت گوش دادن به یک فایلِ کمتر از یک ساعت هم نداریم. جای تأسّف دارد ولی احتمالاً به من ربطی ندارد! من وظیفۀ خودم را انجام می‌دهم. امیدوارم که به کارتان بیاید.

" ابتدای مکالمه"

1. لحن شما در لباس رسمی با لباس Casual (غیر رسمی) متفاوت است. مراقب باشیم و بدانیم که لحن من در کت و شلوار یا لباس اسپرت، متفاوت خواهد بود.

2. قبل از برداشتن گوشی تلفن، نفس عمیق بکشید [و به نظر خودم، صدایی صاف بکنیم].

3. لبخند بزنید. این نکته، بسیار ساده و درعین حال بسیار مهم است. آن را پیش‌پاافتاده در نظر نگیریم. مطمئنّ باشید مخاطب حسّ شما را می‌فهمد.

4. لحن شما در یک مکان ریلکس (مبل راحتی در خانه) یا یک مکان تنش‌زا (پشت ترافیک) متفاوت است.

5. حتماً کاغذ یادداشت کنارمان باشد. اگر نیست، گوشی تلفن را بَرنداریم.
*یادمان باشد آدم‌ها دوست ندارند یک اطلاعات را دوبار به ما بدهند.
6. خودتون رو اول کار معرفی کنید یا اگر اسم طرف مقابل را می‌دانیم، آن را به زبان بیاوریم.

7. یک سری تعارفات مرسوم را بدانیم مثل "ببخشید، الآن موقع خوبی هست که من چند دقیقه وقت‌تان رو بگیرم؟" یا "من می‌خواستم چند دقیقه با شما صحبت کنم. کِی زنگ بزنم؟"
8. دانش فنّی طرف مقابل را ارزیابی کنید و بدانید فرد مقابل، آماتور است یا حرفه‌ای.

"حین مکالمه"

9. لحن صدای ما درمقابل افراد غریبه باید جدّی، مهربان و باانرژی باشد.

مثالی که محمدرضا در مورد مهربان می‌زند: اگر سرتان شلوغ است، می‌خواهید خودم باهاتون تماس بگیرم؟ (که معمولاً جواب طرف مقابل منفی است)

10. نام مخاطب را تکرار کنید تا احساس خوبی داشته باشد (هر چند دقیقه یکبار)

11. مبادا جوری صحبت کنیم که طرف مقابل فکر کند احمق است.

12. جملات‌مان ترجیحاً ساده و کوتاه باشد (تا طرف مقابل به راحتی منظورمان را بفهمد).

13. از سرعت صحبت طرف مقابل تقلید کنیم و سرعت‌هامون Sync باشد.

14. این احساس را به طرف مقابل بدیم که مسئول هستیم: اجازه بدید پیگیری کنم بهتون خبر می‌دهم.

15. اگر طرف مقابل اشتباه کرد، هرگز مسخره‌اش نکنید.

16. مهارت خوب گوش دادن را تقویت کنید و صرفاً یک شنوندۀ معمولی نباشید.

17. مثل پخش کردن یک نوار صحبت نکنید و اوج و فرودهای مناسب داشته باشید.

18. گفته‌های طرف مقابل را، ترجیحاً، ادامه بدهیم یا دست کم کمی از حرف‌های او را تکرار کنیم بعد حرف خودمان را بزنیم!

19. گفته‌های طرف مقابل را خلاصه کنید: اگر منظورتون را درست فهمیده باشم، فلان... درسته؟ (و منتظر تأیید بمانیم)

20. بدن خودمون رو متمایل و مشتاق نشان دهیم چراکه حالت فیزیکی بدن روی انتخاب کلمات و لحن، تأثیرگذار است.

21. حرف طرف مقابل را قطع نکنید حتّی اگر می‌دانید ادامۀ صحبت‌هاییش چیست. اجازه بدهید آنها حرف‌شان را بزنند و سپس سکوت کنید و درنهایت جواب دهید تا احساس کنند پاسخی مربوط به سؤال خودشان را دریافت کرده‌اند.
*مهم است که مخاطب احساس کند برای‌مان فرد متفاوتی است و همچنین برای او مهم است که فکر کند مشکل‌اش منحصربه‌فرد است.

22. درخواست تکرار، یک کار غیرحرفه‌ای است.

23. پرش روو به جلو نداشته باشیم. بگذارید آدم‌ها گام به گام جلو بیایند [به نظرم تقریباً همان مفهوم شمارۀ 21 است].
*درگیر بیماری شایع و خطرناکِ I will tell you what you want to tell me نشویم.

24. از کلمات رسمی استفاده کنید مثل همکارهام به‌جای بچّه‌ها، اطّلاع ندارم به‌جای نمی‌دونم و اجازه بدهید به‌جای وایسا.

25. این جملات خطرناک را تا حدّ امکان نباید به کار ببریم:
من نمی‌دانم مشکل شما چیست / الآن هیچکس اینجا نیست که کمک‌تان کند / من تازه استخدام شده‌ام / می‌شود فردا تماس بگیرید؟ / اتفاقاً خیلی‌ها مشکل شما را دارند / این که وظیفۀ من نیست

26. مقصریابی انجام دهید. برای مشتری فقط مهم است که مسأله‌اش برطرف شود و اصلآ و ابدآ برایش مهم نیست که بفهمد مقصر کیست.

27. مسایل درون‌سازمانی را مطرح نکنید مثل اینکه امروز تولد یکی از دوستان هست، امروز یک خرده اینجا شلوغ است.

28. سؤالات باز بپرسید تا جواب کوتاه نداشته باشند و ما بتوانیم خواسته‌های طرف مقابل را بهتر بفهمیم مثل اینکه می‌تونم بپرسم چی شد که رضایت‌تان تأمین نشد؟

29. در رابطه با مشتریان عصبی>
1- اجازه بدهید فریاد و نقّ بزنند. هدف آنها این نیست که حق‌شان را بگیرند. هدف‌شان این است که حق‌شان به رسمیت شناخته شود و شما قبول کنید که اشتباه کرده‌اید. همین!
2- به آنها زمان بدهید و بگویید مثلاً 20 دقیقۀ بعد تماس بگیرند و آنها را پشت تلفن نگه ندارید.
3- صادقانه، مستقیم و صریح صحبت کنید. اقدامات آتی که آنها باید انجام دهند و اقدامات آتی که خودتان انجام می‌دهید را به آنها بگویید.
4- معذرت‌خواهی کنید و به خاطر تماس‌شان، تشکر کنید.
"پایان تماس"

30. این کارها را انجام دهید:
طرف مقابل را صدا بزنید / لبخند بزنید / تشکر کنید / تلفن را هرگز قبل از قطع کردن مشتری، قطع نکنید.
*یادمان باشد آدم‌ها یک یا دو دقیقۀ پایان تماس را یادشان می‌ماند. پس سعی کنیم احساس خوبی در طرف مقابل ایجاد کنیم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۲

آب یا نوشابه؟ مسأله این است!

امروز مطلب جالبی رو توی یکی از کانال‌های تلگرام خوندم. فکر کردم بهونۀ خوبی باشد تا در موردش کمی صحبت کنم.

ترجمۀ آزادی هم زیرش نوشته بود که:
وقتی به گیاهان و گل‌هایتان آب می‌دهید، چرا به کودکان (عزیزتان) نوشابه و موادّ ناسالم می‌دهید؟

دیدم راست می‌گوید. خیلی از خانواده‌ها را که می‌بینم، دَم از عشقِ به فرزندشان می‌زنند ولی خُب آخرش که چی؟ برای اینکه دهن بچّه را ببندند و گریۀ روی اعصابِ او را -به زور- تحمّل نکنند، نوشابه را می‌ریزند توی حلق اون بدبخت و خودشان را راحت می‌کنند. یا بدتر از آن، یکریز به اون بدبخت مادر مرده می‌گویند که نوشابه نخور، مضرّ است. دکترها گفته‌اند خوب نیست و از این نصیحت‌هایی که گوش همۀ‌مان از این حرف‌ها پُر است. ولی پای عمل که می‌رسد و وقتی خودشان را نگاه می‌کنی، قُلُپ قُلُپ این زهرماری را می‌ریزند توی حلقوم‌شان.

بعد هم با قیافه‌ای حقّ‌به‌جانب می‌گویند "ما خیلی تلاش کردیم که بچه‌مون نوشابه نخوره. خیلی بهش می‌گیم. معلوم نیست از کدوم رفیقش یاد گرفته؟!".جالب‌تر از اون، اینجاست که یک درصد هم بد به دل‌شان راه نمی‌دهند و فکر نمی‌کنند که مشکل از روش تربیتی خودشان است و اون دختر یا پسر بیچاره، هیچ گناهی ندارد که دارد زیردست چنین پدر/مادری بزرگ می‌شود.

بگذریم. فکر می‌کنم خیلی انتقادی شد. ولی الآن که دارم مرور می‌کنم، می‌بینم خاله و داییِ دکتر دارم ولی بچّه‌هایشان بدجوری با نوشابه انس گرفته‌اند. وقتی دکتر مملکت اینجوری باشد، وای به حال امثال من.

امیدوارم اگر عمری بود و تشکیل خانواده دادم، این‌ها را خودم رعایت کنم و یک نفر دیگر توی وبلاگش من را اینجوری به سُخره نگیرد. هرچند که می‌دانم به او هیچ ربطی ندارد ولی خب نمی‌توانم انکار کنم که او هم در جامعه حقّ اظهار نظر دارد.

پی‌نوشت یک: چند روز پیش مطلبی منتشر کرده بودم با این عنوان که "دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...". همچنان هم بر روی این عقیده‌ام هستم ولی خب دلیلی ندارد در این شرایط هم، نتوان چیزهای خوبی یاد گرفت. از قدیم هم گفته‌اند "ادب از که آموختی؟". من هم شاید اینجوری دارم ادب می‌آموزم :-)
پی‌نوشت دو: یادم نمی‌آید آخرین باری که لب به نوشابه زده‌ام، چند وقت پیش (یا بهتر بگویم، چند سال پیش) بود. حسّ خوبی است که سعی کنی (و بتوانی) فاصلۀ بین دانستنی‌ها و اَعمال روزانه‌ات را کمتر و کمتر کنی (+). دست کم در این زمینه فکر می‌کنم موفّق بوده‌ام. به امید روزی که با سوسیس کالباس و این غذاهای آشغال هم همین کار را بکنم و تسلیم این شکمِ لعنتی نشم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

مثالی امروزی از کارهای "سهل ممتنع"

از دوران درس و مدرسه به ما یاد داده‌اند که سعدی شیرازی، خداوندگار شعرهای سهلِ مُمتَنِع است. یعنی شعرهایی را می‌گفته که در نگاه اول بسیار ساده به نظر می‌رسیده اما در عمل، کسی نمی‌توانسته شعری مثل او بسراید. که اگر غیر از این بود، در زمان او باید نام شاعر پرآوازۀ دیگری نیز مطرح می‌شد که عملاً چنین نشد.

این‌ها را نگفتم که از سعدی و اشعارش صحبت کنم. چراکه هرکسی بخواهد اشعارش را بخواند، بوستان و گلستانی باید در گوشۀ خانه‌اش بیابد و غرقِ در آنها شود. یا به صورت امروزی‌تر آن، یک سرچ ساده بزند و گنجور سعدی یا سایت‌های دیگری را برای این کار انتخاب کند.

این‌ها را گفتم تا مثالی امروزی‌تر از کارهای سهل ممتنع برایتان بزنم. مثالی که خودم اخیراً درگیرش هستم و آن تجربۀ "وبلاگ‌نویسی" است. قبلاًها که کمی سرم داغ بود و فکر می‌کردم خیلی می‌فهمم، وقتی می‌دیدم کسی وبلاگی دارد، توی دلم می‌گفتم که خیلی زحمت می‌کشی (با حالت تمسخر)، خسته نباشی واقعاً از این همه فشاری که بهت وارد می‌شود (باز هم به حالت تمسخر) و جملاتی از این دست.

کم‌کم که فهمیده‌تر شدم و از آن بدتر، خودم را مجبور کردم که روزانه یک پست در وبلاگم بگذارم، فهمیدم انصافاً کار آسانی نیست. یعنی باید یک چیز به درد بخوری داشته باشی تا بخواهی بنویسی، حتّی اگر مطمئنّ باشی کسی نوشته‌هایت را -در حال حاضر- نمی‌خواند، دوست نداری محتوای به درد نخور و دمِ دستی (که خیلی از سایت‌ها تولید می‌کنند) تولید کنی. این است که مجبور می‌شویلینک متن به آدرس کمی مطالعه کنی. کمی فکر کنی. کمی به خودت زحمت بدهی و سر از کدنویسی و کارهایی که به آن علاقه‌ای نداری در بیاوری تا بتوانی ریخت و قیافۀ مناسبی را برای وبلاگت انتخاب کنی. و خیلی از دردسرهای دیگری که هنوز آنها را درک نکرده‌ام. ولی این را خوب درک کرده‌ام که وبلاگ‌نویسی، کاری سهلِ ممتنع است، دست کم برای من که چنین است. شاید سال‌ها بعد به این روزهایم بخندم، ولی وقتی این پستم را بخوانم، یادم می‌افتد که بسیاری از کارها در ابتدا سهل ممتنع می‌نمایند ولی وقتی بخواهی وارد میدان شوی، می‌فهمی آنقدرها که تو فکر می‌کردی هم آسان نیست.

پی‌نوشت: یک سؤال. شما چه کارهای سهلِ ممتنعی را تجربه کرده‌اید؟ یا حتّی فکر می‌کنید سهلِ ممتنع است ولی هنوز آن را تجربه نکرده‌اید؟

سینا شهبازی ۳ نظر ۱

دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...

هر وقت تلگرام رو باز می‌کنم، اول از همه دنبال پیام‌های خصوصی می‌گردم. چه اینکه من پیام داده باشم چه اینکه کسی با من کارری داشته باشه.

بعدش سَری به بعضی از کانال‌های تلگرامی -که به نظرم یه محتوای مفید تولید می‌کنند مثل کانال استاد حورایی- می‌زنم. در آخر هم از سر ناچاری، بعضی از کانال‌هایی را دنبال می‌کنم که لا به لای آنها به دنبال مطلب مفیدی می‌گردم. ولی واقعاً حالم از تلگرام به هم می‌خورد.

می‌پرسید چرا؟ چون به نظرم فقط وقتم را -بدون اینکه بفهمم چجوری وقتم ذارد می‌گذرد- تلف می‌کنم.

خدا را شاکرم که درگیر اینستاگرام هم نیستم و اینکه کسی می‌نشیند و ساعت‌ها وقتش را صرف آن می‌کند را درک نمی‌کنم. البتّه شاید واقعاً کار بهتری برای انجام‌دادن نداشته باشد ولی حیف از جوانی. حتّی حیف از میانسالی و پیری که اینجوری بگذرد.

پی‌نوشت: کانال تلگرام بچّه‌های رشتۀ خودمون رو که اصلاً دوست ندارم. (امیدوارم آنها هیچ‌وقت این پست را نبینند و اگر هم دیدند، سری به نشانۀ تأسّف تکان دهند و ردّ شوند.) یعنی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را توی این کانال پیدا می‌کنی. هرکسی توی هر گروهی که باشد، یک چیزی فروارد می‌کند. البتّه الآن بیشتر درگیر نمره هستند و کمی هم از اساتید گله مندند. تنها چیزی که کمی برایم مفید بود، آهنگی (از هوروش باند) بود که یکی از دخترخانم‌های رشته‌مان به اشتراک گذاشت و به دلم نشست.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

بعضی‌ها چقدر خوب می‌نویسند

تا همین چند دقیقۀ پیش داشتم کتاب کافه پیانو رو می‌خوندم. الحقّ و الانصاف که یکی از بهترین رمان‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام.
عاشق توصیف‌های نویسندۀ کتاب شده‌ام. یعنی یک‌جوری توصیف می‌کند که گویی تو خود آن آدم هستی. یعنی بارها پیش آمده که من دقیقاً برای خودم صحنه‌سازی می‌کنم که ببینم نویسنده (فرهاد جعفری) دقیقاً در چه وضعیت و Position ای قرار داشته تا شاید بهتر بتوانم او را درک کنم.
اگر اهل رمان هستید، پیشنهاد می‌کنم اگر آن را نخوانده‌اید، حتماً آن را در لیست کتاب‌های در دست اقدام‌تان (شاید شما یک اسم دیگری برای آن گذاشته باشید) بگذارید.
اگر هم اهل رمان نیستید، بد نیست که با این کتاب، ذائقۀ رمان‌پذیر خودتان را امتحان کنید. شاید به دلِ سنگ‌تان نشست و خوش‌تان آمد. 

پی‌نوشت: عکس کتاب را برایتان می‌گذارم تا در ذهن‌تان بماند. البتّه سوء تفاهم پیش نیاید. من آدم سیگاری نیستم و این عکس را اصلاً من نگرفته‌ام ولی چون احساس کردم به فضای کتاب نزدیک‌تر است، آن را انتخاب کردم.
پی‌نوشت دو: اگر این کتاب را خوانده‌اید، یا اگر بعداً آن را خواندید، دوست دارم برایم دو چیز را بگویید؛ یک اینکه نظرتان در مورد این کتاب و نویسنده‌اش چیست؟ دو اینکه از کدام فصل کتاب خوشتان آمد و چرا؟ (در واقع سه!)
سینا شهبازی ۷ نظر ۰

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی

می‌گویند تصمیم‌های درست از تجارب شما و حتّی تجارب اطرافیان‌تان -ولو آنکه آن را تجربه نکرده باشید و صرفاً شنیده باشید- به دست می‌آید.آن روی سکّه را نیز اگر نگاه کنیم، متوجّه خواهیم شد که این تجارب نیز از تصمیم‌های اشتباه ما حاصل می‌شوند. اگر مفروضات من را بپذیرید، شاید شما بهتر بتوانید تشخیص دهید این مسافرتی که با خانواده‌ام تجربه کردم را جزو گروه اوّل (تصمیم درست ناشی از تجربه) حساب کنم یا گروه دوّم (تجربۀ ناشی از تصمیم اشتباه)؟با علم به اینکه سفر 5-6 روزۀ ما در شهرهای زیبای شهرکرد و اصفهان سپری شد، شاید بد نباشد بخشی از تجربیاتم را در اینجا ثبت کنم، به این امید که اگر شما هم تجربۀ مشابهی دارید یا حتّی نظر مخالفی دارید، با من و سایر دوستان در میان بگذارید:

1. شاید بد نباشد گه‌گاهی اجازه بدهیم کودک درون‌مان، خودش را برای ما لوس کند و ما هم ناز آن را بکشیم و مطیع فرمان‌های او باشیم.فرصتی داشتم تا در یک شهربازی که بیشتر بچّه‌ها بازی می‌کردند، خودم را بچّه فرض کنم و از این فرصت سوء استفاده کنم و نگران حرف مردم نباشم که شاید بگویند این خرس گنده را نگاه کن!
2. یاد گرفته‌ام نمی‌توان صد در صد سفر را در اختیار داشت ولی می‌توان برای قسمت بیشتر آن برنامه‌ریزی کرد.احتمالاً نتوانی انتخاب کنی که طلبکارها بهت زنگ نزنند ولی می‌توان برنامه‌ریزی کرد که چه ساعتی را به آنها اختصاص دهی و از بقیۀ روز، نهایت استفاده را ببری.
3. دریافتم که اگر می‌خواهم یکریز اینطرف و آنطرف بروم و همۀ جاهای دیدنی شهر را - در زمان محدودم- ببینم (که خود امری محال به نظر می‌رسد)، بهتر است مجرّدی و با دوستان جوانترم به مسافرت بروم. همچنان که شوهرخاله‌ام تأکید داشت 85درصد از سفرهایش را مجرّدی تجربه می‌کند تا دست و بال‌اش بازتر باشد و بیشتر وقت سفر با به خوردن و خوابیدن تلف نکند.
4. به تجربه برایم ثابت شد که سفر با خانواده تحمل زیادی می‌طلبد که من ندارم و باید روی آپشن "صبر"م بیشتر کار کنم. فکر می‌کنم آنها آمده بودند سفر تا بخورند و بخوابند و کمی سیستم فکری‌شان با من فرق داشت. که البتّه باید اعتراف کنم آنها کمی موفّق‌تر از من عمل کردند و بیشتر به خواسته‌هایشان رسیدند.
پی‌نوشت: راجع به خودِ سفر کردن اگر بخواهید اطّلاعاتی کسب کنید، بهتر از این پست متمّم در مورد سفر کردن و نظرات فوق‌العادۀ دوستان متمّمی‌ام، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. ای کاش فرصت کنید و سری به این پست بزنید. شاید بعدها دعایی به جانِ من و بقیۀ دوستان خوبم کردید.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱

بالأخره تموم شد (این داستان: ایّام شیرین امتحانات)

امتحانات امسال، کمی بیشتر از سال‌های قبل، نفس‌گیر بود. برای همین، آه زیادی از نهادم بلند شد ولی خوب و بد هرچه بود، گذشت...

همیشه دوست داشتم این را بگویم که حالم از اون آدم‌هایی که هنوز تو درگیر فکر کردن به سؤالات هستی و خیلی از جواب‌ها را نمی‌دانی که یهو یک نفر از آخر کلاس داد می‌زند استاد برگۀ اضافی می‌خوام، به هم می‌خورد. البته خیلی‌های دیگر هم با نگاه معناداری، چند فحش در دل‌شان به آن بدبخت حواله می‌کنند.
ضمن اینکه اخیراً به واسطۀ مطالب مختلف و پراکنده‌ای که از جاهای مختلف خوانده‌ام و افراد موفّق و الگوی خودم را هم کمی رصد کرده‌ام، به این نتیجه رسیده‌ام که مثل خیلی از دوستان و هم‌کلاسی‌هایم، کارشناسی ارشد را پشت‌بند کارشناسی نخوانم و به خودم کمی فرصت دهم تا ببینم اصلاً ضرورتی دارد یا نه.
از شما چه پنهون که هنوز تکلیفم با خودم مشخّص نیست. ولی یک چیز را خوب می‌دانم. اینکه می‌خواهم به صورت جدّی و تمام‌وقت وارد بازار کار شوم و مستقلّ شوم. ناسلامتی 21سال از عمرم به همین سادگی گذشت ولی فکر می‌کنم کمی باید تلاشم را بیشتر کنم تا خودم را -به خودم- ثابت کنم.
امیدوارم بتوانم تصمیم درستی بگیرم و چندسال بعد، با افتخار، برای شما راجع به دغدغه‌های این روزهایم بنویسم. البتّه اگر شما همچنان خوانندۀ مطالب من و از دوستان صمیمی من، باقی مانده باشید :-)
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

درشرف ِ یادگیری

پیش‌نوشت: اصلاً دوست ندارم درمورد عقایدم –چه مذهبی چه سیاسی- با کسی بحث کنم (چون راستش مطالعه‌ای در این زمینه نداشتم و دوست ندارم فقط شنونده باشم). این‌ها را هم برای این می‌نویسم که روی دلم نماند. قاعدتاً شما هم بعد از خواندن یا در کنار من قرار بگیرید یا در مقابل من. در هر صوت -اگر با دلیل برایم حرف بزنید- حرف‌تان برایم بسیار ارزشمند است. لذا دوست دارم از نظرات‌تون یاد بگیرم.

اصل بحث:
به واسطۀ شهر و خانوادۀ مذهبی‌ام، ارادت خاصّی به شب‌های اِحیا دارم (جان عزیزتون نگید اَحیا. هنوز هم حریف خانوادۀ خودم نشدم که این عادت‌شون رو ترک بدم ولی زورم به خودم و شما می‌رسد که بگویم اِحیا بر وزن اِفعال است پس بیاییم قرار بگذاریم اگر کسی گفت اَحیا، غیرمستقیم بهش بفهمونیم که اِحیا درسته). این شب‌ها رو دوست دارم چون انگار یاد گرفتم توی این شب‌ها یک خرده خودم باشم  و در محضر آن بزرگوار زار بزنم. به این امید که: آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟
امسال را هم مثل پارسال تهرون بودم. با اینکه توی پست قبلی یه خرده از رفتار مردم تهران (نه تهرانی‌ها) زیرپوستی انتقاد کردم  ولی خدا را شکر مراسم‌های خوب هم برگزار می‌شه توی این شب‌ها با مردم‌های خوب تهرونی که اتّفاقاً توی این شب‌ها فهمیدم اونا هم مثل خیلی‌های دیگه دل دارند.
امسال تصمیم گرفتم یه جای جدید رو امتحان کنم برای شب‌زنده‌داری‌ام. چون خوابگاه‌مون اطراف پل آزمایش هست، به پیشنهاد یکی از دوستام تصمیم گرفتم مسجد امیرالمؤمین که ظاهراً توی غرب تهران (مرزداران) معروف هست رو امتحان کنم. از صحبت‌های یکی از قدیمی‌هاش می‌شد فهمید که 25سالی رو قدمت دارد این مسجد.
یه قسمت مراسم برایم خیلی آموزنده بود (کلّاً یه عادت بدی دارم که دوست دارم از هرکسی یه چیزی پیدا کنم که ازش یاد بگیرم. تا یاد هم نگیرم، ول‌کن ماجرا نیستم). حجّت‌الاسلام دکتر حمیدزاده (که معتقدند فهم و درک قرآن و نهج البلاغه مهمتر از حفظ کردن آنها میباشد) اومد پشت تریبون برای سخنرانی. صحبت‌هاش برای خودم جالب بود. خواستم علاوه بر یادآوری برای خودم، برای شما هم تکرار کنم تا شاید مثل من، ذوق‌زده بشید و سعی کنید این حرف‌ها رو در حدّ خودمون توی زندگی اجرا کنیم:
1.      باید یاد بگیریم دندان روی جگر بگذاریم و مثل حیوان، مطیع نفس نباشیم. باید رنج ببریم و حرمت نگه داریم تا بالا برویم. (یاد مطلبی از حمید طهماسبی افتادم که چندروز پیش خوندم)
2.      خدا رفیق تنهایی‌ها و بیچارگی‌های بنده‌هاش است. خدا ما را وِل نمی‌کند حتّی اگر همه وِل کنند.
3.      "علی" به عدالت و جوانمردی‌اش زنده است. درگیر بازی شیعه و سنّی نشید [که صرفاً هدف‌شون تجزیه بین ما مسلمان‌ها است]
4.      اینکه "علی علی" بگوییم ولی حقّ همدیگر را رعایت نکنیم، به هیچ دردی نمی‌خورد.
5.      اسلام دین اخلاق و دعا برای دیگران است. پس برای همه دعا کنیم.
6.      مراقب باشیم دنیا سوارمان نشود و در دامن این فریبکار هزارچهره نیفتیم.
7.      حقّ را سانسور نکنید. آن موقع است که جامعه رشد می‌کند چراکه گفتن و شنیدن حقّ، جامعه را به حقّ‌مداری سوق می‌دهد.
8.      در دعاها دنبال نسخۀ خودت باش و "انتخاب" کن تا به مطلوب خودت برسی [راستش اصلاً توقّع نداشتم که یک روحانی هم از "انتخاب کردن" حرف بزند. ظاهراً هنوز بدجوری درگیر استریوتایپ هستم...]
9.      العفو زکات القدرت: بخشش زکات قدرت است یعنی اگر توانستنی هنگام قدرت، از انتقام گرفتن صرف‌نظر کنی، مردی. (مثل حضرت علی که با ابن ملجم نیز بدرفتاری نکرد و حرمت او را نگه داشت)
10.  دنبال دعای عربی نباشید که خدا نه عرب است و نه ترک و نه فارس. خدا همدل و هم‌زبان ماست. با خدا راحت حرفت رو بزن و بدان که او منظور من و تو را خیلی خوب می‌‌فهمد.
11.  شب قدر در طول سال است (مثل شب نیمۀ شعبان) نه صرفاً این چندشب. پس قدر این شب‌ها و قدر خودمان را بدانیم.
پی‌نوشت: راستش هرکدوم از جمله‌هایی که ایشون می‌گفت، اینقدر زیبا و خوب توضیح می‌داد که یه جاهایی شرمنده می‌شدم. انگار با هرجمله‌ایش، یه سیلی هم می‌زد توی گوشم و می‌گفت می‌فهمی چی می‌گم؟ حواست هست به حرفام؟
(اینم عکسی از این بزرگوار)
امیدوار هستم که توانسته باشم حرف این بزرگوار را برای شما نقل کنم. التماس دعا.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

خدانگهدارت استاد آموخته

کلاس زبانم رو می‌گویم. از تابستان 94 شروع کردم به پرس و جو راجع به اینکه کجا کلاس زبان بروم و کدام مؤسّسه را انتخاب کنم؟ از استاد درس فارسی‌مون پرسیدم (خانم خیلی متشخّص و دوست‌داشتنی بود که من رو یاد خالۀ اصفهونیم می‌انداخت. برای همین همیشه باهاش احساس راحتی می‌کردم و الآن هم گه‌گاهی به همدیگه اس‌ام‌اس می‌دهیم). بهم شمارۀ یکی از همکلاسی‌های مقطع دکتری‌اش رو داد. خدا خیرش بدهد. آقای زمانی را می‌گویم. با حوصله بهم توضیح داد که توی کلاس آموخته قرار است چی یاد بگیرم و در نهایت چی بشم. از چندنفر دیگه هم پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که فنّ ترجمه (به جای کلاس‌های ترمیک به‌دردنخور مؤسّساتی که اکثراً به دنبال جیب خودشون هستند) رو با دکتر آموخته شروع کنم.

جلسۀ اوّل که معارفه بود رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد. عاشق شخصیّت آموخته و کاریزمای او شدم. استادی بود که همیشه آرزو می‌کردم توی دانشگاه‌ها، مثل او زیاد داشته باشیم تا دانشجو برایش درس خواندن لذّت‌بخش باشد. تا دانشجو از استاد، علاوه بر درس و مشق دانشگاه، "درس زندگی" هم یاد بگیرد. تا دانشجو با عشق سر کلاس حاضر بشود. تا دانشجو از ته دل برای استادش دعا کند. بگذریم. من عاشق آموخته بوده‌ام هستم و خواهم بود. از این بزرگوار علاوه به فنّ ترجمه -به روش گشتاری که مبدع این روش Noam Chomsky هست- خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته‌ام. یاد گرفتم که چجوری شبکه‌ای فکر کنم (با اینکه می‌دونم یادگرفتن کجا و استفادۀ از چیزهایی که یاد گرفته‌ایم، کجا). یاد گرفتم کمی، دست کم تا حدّی که از دست من بر میاد، اهل مطالعه باشم. حتّی رمان. تسلّط کلامی رو به صورت ناخودآگاه از آموخته یاد گرفتم. یاد گرفتم که عربی را نمی‌توان از زبان فارسی حذف کرد ولی می‌توان به جای حدّاقلّ-که به تعیبر خودش هم حدّش عربی است هم اقلّ‌اش-، از دست کم استفاده کنیم -که هم دستش فارسی است هم کم‌اش! یاد گرفتم که هنوز هستند کسانی که شبانه‌روز برای بهتر شدن ایران عزیزمون تلاش می‌کنند. و در پایان یاد گرفتم که اعتماد به نفسم رو توی یه جمع 150-200 نفره که سر یک کلاس می‌نشستیم، افزایش بدم و این جرأت رو به خودم بدم که اگر جایی نفهمیدم، مثل مرد دستم رو بالا بگیرم و بپرسم. خیلی چیزهای دیگری هم از آموخته یاد گرفتم که شاید الآن حضور ذهن نداشته باشم ولی همینقدر می‌دانم که آموخته احتمالاً تا آخر عمر در ذهن من خواهد ماند. همچنانکه کلمۀ "باسلوق" در ذهن من با آموخته تداعی خواهد شد (این را فقط کسانی درک می‌کنند که سر کلاسش نشسته باشند، آن هم فقط برای یک ترم). شاید شما اسمش را حماقت بگذارید و شاید حتّی خودم هم با شما موافق باشم ولی من 3 ترم اوّل را به آموخته نیاز داشتم و تقریباً هرآنچه را که نیاز بود، از او یاد گرفتم. ولی دو ترم دیگر هم ادامه دادم و پولم را به پایش ریختم. اتّفاقاً من آدم ولخرجی نیستم ولی برای آموخته خوب یاد گرفته‌ام که پولم را خرج کنم. اتّفاقاً وقتم را هم از سر راه نیاورده‌ام ولی حسّ کردم هنوز هم می‌توانم از این استاد نازنین یاد بگیرم.
می‌دانم که احتمالاً این پست را هیچ‌وقت نخواهد خواند ولی دوست دارم برای آیندگان بگویم که من به شاگردی آموخته، محمّدرضا شعبانعلی و امثالهم افتخار می‌کنم. شاید زمانی تلاش می‌کردم مثل آنها شوم ولی الآن تلاش می‌کنم تا در جهت مسیر حرکتی آنها حرکت کنم و خودم باشم.
(به قول آموخته) عزّت زیاد.
سینا شهبازی ۴ نظر ۰

آیا حاضرید واقعیّت را بشنوید؟

بهتون قول داده بودم بعضی اوقات کتابی که برام جالب بود و فکر کردم برای شما هم جالبه رو بهتون معرّفی کنم.

کتابی که امروز می‌خوام معرّفی کنم اسمش هست "انواع مردان" (خودمم چندروزه شروع کردم به خوندنش و برام خیلی جالب بود که بدون رودربایستی همه‌چی رو بهم گفت! از سیر تا پیاز. من هم فقط تأیید می‌کردم و سرم رو به نشونۀ تأیید تکون می‌دادم و توو دلم می‌گفتم آره‌ها). البتّه مثل من این اشتباه رو نکنید و فکر  نکنید که فقط برای آقاپسرها نوشته شده. بلکه منظورش، کهن‌الگوی مردانه‌ای است که ممکنه توی مرد یا زن، وجود داشته باشه و ما متوجّه کارکردش نشیم ولی به هرترتیب، اون کهن‌الگو، تأثیر خودش رو روی رفتار و کردار ما می‌گذاره.
بیشتر از این صحبت نمی‌کنم و فقط پیشنهادم رو خدمت‎‌تون عرض می‌کنم.
اگر دوست دارید خودتون رو بشناسید و بفهمید درون‌تون چه کهن الگو -یا چه انرژی شخصیّتی- حاکم هست و بیشتر از اون استفاده می‌کنید، این فایل زیپ رو دانلود کنید و تستاش رو بزنید و نتیجه رو بهم بگید. من هم نتیجۀ تست رو بهتون می‌گم (از طریق ایمیل و به صورت خصوصی) و قضاوت با خودتون.شاید براتون جالب بود و رفتید کتاب رو خریدید و خوندید.
فقط 3تا نکته رو حتماً حواستون باشه:
1. اصلاً مکث نکنید و هرچیزی که در لحظۀ اوّل به دلتون نشست و فکر کردید درسته رو بزنید. یعنی فکر بی فکر!
2. هیچ سؤالی رو بی‌جواب نگذارید تا جواب تست‌تون اشتباه ازآب در نیاد.
3. از همه مهمّ‌تر اینکه مطمئنّ بشید گزینه‌ای رو می‌زنید که به شخصیّت الآن‌تون نزدیک‌تره. نه گزینه‌‌ای که دوست دارید اون شخصیّت رو داشته باشید (با احترام به عزیزان هم‌وطن لر: لُریش یعنی اینکه هرچی هستید رو بزنید).
پی‌نوشت: حتماً بر اساس عکس آخری که جدول دارد، اعداد را وارد کنید. چون در آخر باید شخصیت زئوس و... و عدد هرکدام به صورت جداگانه مشخّص شود تا بتوان تحلیل درستی ارائه داد.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

جهاد ادامه دارد...

امتحان اوّل که گویا ختم به خیر شد.شما هم امروز اوّلین امتحانتون بود؟ یا دانشگاه ما تافتۀ جدا بافته است؟

امروز امتحان درس "پول، بانکداری و ارز" داشتیم که یکی از دروس مشترک رشته‌های مدیریّت توی کارشناسی حساب می‌شه.
استادمون رو خیلی دوست داشتم. با اینکه اذیّتش کردیم و خیلی درس نخوندیم، ولی بنده‌خدا تلاشش رو کرد تا یه چیزایی بهمون یاد بده.
خدا را شکر نسبتاً هرچی خونده بودم رو دست و پا شکسته و به هر زور و ضربی شده بود، روی برگه خدمت استاد تقدیم کردم.
باشد که از زحمات دانشجوی خوبی همچون من تشکّر کند و یک نمرۀ دهن‌پر‌کن بهم بده.
پی‌نوشت یک: جلسه‌های آخر استاد بهمون یه فیلمی نشون داد درمورد کنفرانس Bretton Woods یه فیلم بهمون نشون داد. یه جورایی فهمیدیم اینکه الآن حجم بالایی از معاملات با "دلار" (و یورو) انجام می‌شه، چیه. بد نیست اگر بدونیم چجوری شد که الآن اینجوری شد :|
پی‌نوشت دو: یه خلاصه از دست‌نویس خودم رو هم دوست دارم بذارم تا توی سایتم بمونه. یادم باشه که چه بچّۀ درس‌خونی (اون کلمه زشته رو اگر گفتید، آیینه!) بودم...
سینا شهبازی ۳ نظر ۰

برگی از یک کتاب

برگی از یک کتاب: این قسمت را به معرّفی کتاب‌هایی که در حال خواندن آنها هستم، یا قبلاً خوانده‌ام و برایم جذّاب بوده‌اند و احتمال می‌دم برای شما هم جذّاب باشند، اختصاص می‌دم.


خدا را چه دیدید. شاید به دل شما هم نشست و رفتید خریدید و خوندید و یه بحث مشترک هم برای صحبت پیدا کردیم. ضمن اینکه شاید یه پازل توی ذهن‌تون تکمیل شد که تا حالا شدیداً محتاجش بودید و خودتون از وجودش بی‌خبر بودید.
پی‌نوشت یک: توقّع مالی نمی‌تونم از شما داشته باشم و نخواهم داشت ولی اگر خوندید و به دلتون نشست و بالأخره یه جورایی براتون مفید بود، من رو هم دعا کنید.اگرم شما بخونید و بهم بگید، من دعاتون می‌کنم. قبوله؟ یه به قول فرنگی‌ها Deal؟
پی‌نوشت دو: این عکس را همین الآن از کتابخانه‌ام گرفتم. ردیف پایین سمت راست را اگر بیخیال شویم، ردیف پایین سمت چپ را تازگی‌ها خوانده‌ام (و متأسّفانه تنها کتاب‌هایی است که تا الآن خوانده‌ام). دو ردیف بالا هم در دست اقدام هستند تا یکی پس از دیگری خوانده شوند.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)