دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

در عُنفُوان جوانی

پیش‌نوشت:

این متن را صرفاً به خاطر یادآوری یکی از دوره‌های زندگی خودم نوشته‌ام. یادآوری جالبی برای خودم بود.
اگر آن را نخواندید، همچون سایر مطالبی که تا به حال نوشته‌ام، چیز خاصّی را از دست نداده‌اید.

اصل نوشته:

یک زمانی، وقتی هنوز یاهو مسنجر مُد نشده بود، یک برنامه‌ای بود که برای عدّه‌ای نقش یاهو مسنجر را داشت و در گسترش ارتباطات و پر کردن اوقات فراغت، نقش بسیار مؤثّری داشت: برنامۀ RaidCall.

نمی‌دانم به جز من، افرادی بودند که معتاد وقت گذرانی در چنین برنامه‌ای شده بودند یا خیر.

بازی فکری جالبی در برخی از اتاق‌های این برنامه رایج بود و روز و شب، این بازی انجام می‌شد. اسم این بازی "مافیا" (+) بود. واقعاً هم به اندازۀ اسمش، هیجان داشت. البته کم‌کم یاد می‌گرفتی چطوری باید دروغ بگویی و نظرات دوستان را به سمت خودت و افکارت جلب کنی تا آنها نیز با تو هم‌سو شوند و بتوانی مسیر بازی را، آنچنان که تو می‌خواهی، به پیش ببری. در غیر این صورت، افراد قوی‌تری می‌آمدند و روند بازی را در دست می‌گرفتند. همۀ اینها هم صرفاً با یک چیز امکان پذیر بود: داشتن هدست یا میکروفونی که بتوانی با آن حرف بزنی و همچنین قدرت چت کردن (تایپ کردن) که جزو بدیهیات هر برنامه بود.

قصد توضیح دادن این بازی را ندارم. اگر بخواهم به صورت مختصر توضیحی بدهم، دو گروه در بازی وجود داشت. پلیس و مافیا.
همچنانکه از اسم آنها بر می‌آید، پلیس نقش مثبت بازی را بر عهده داشت و جمعیت‌شان بیشتر بود و البته برای یکدیگر، ناشناخته بودند.
در مقابل، مافیاها که تقریباً یک پنجم پلیس‌ها بودند (تصور بفرمایید به ازاء 15 نفر بازیکن، 3 مافیا حضور داشت)، یکدیگر را می‌شناختند و با برنامه پیش می‌رفتند.

نقش‌های متفاوت با اسم‌های متفاوتی در این بازی وجود داشت.
تیم پلیس‌ها متشکّل از دکتر، کارآگاه، روییت‌تن و... بودند و اگر هم کسی نقش‌دار نبود، به عنوان پلیس عادی (شهروند) معرفی می‌شد.
مافیاها نیز متشکّل از دان (سردستۀ مافیا که هرشب می‌توانست به قید قرعه، یک نفر را بکشد و از جریان بازی خارج کند)، ترور و مافیای ساده بودند. البته نقش‌های پیچیده‌تری همچون دزد نیز وجود داشت که خارج از حوصلۀ (بنده و همچنین) دوستان است.
یک نقش خنثی هم وجود داشت به نام ناتاشا. به عبارتی، این نقش، معشوقۀ گادِ بازی (God) بود که بازی را به پیش می‌برد و روند بازی را در دست داشت و مراقب بود کسی تقلب نکند.

نتیجۀ بازی هم به این ترتیب مشخص می‌شد که اگر تعداد مافیاها و پلیس‌ها مساوی می‌شدند، مافیاها برندۀ بازی بودند و اگر مافیاها همگی نابود می‌شدند، طبیعتاً برندۀ بازی، پلیس‌ها بودند. بگذریم.

آنچه برایم جالب بود، همیشه آرزو داشتم بتوانم چنین بازی‌ای را به صورت حضوری و واقعی انجام دهیم، نه از طریق برنامه و بدون دیدن چهره‌ها. چرا که در این صورت، هرکسی می‌توانست مثل باقلوا (یا به قول استاد آموخته، مثل باسلوق) دروغ بگوید و پشت میکروفون، قهقهه بزند و ترسش را پنهان کند. چنان که کم و بیش آن را تجربه کرده بودم.

در یک دوره از زندگی‌ام، آن هم در تابستان، با بچّه‌های محله‌مان، بعد از نماز صبح و خواندن 1جزء قرآن در ماه مبارک رمضان، جلوی مسجد می‌نشستیم و این بازی را انجام می‌دادیم و انصافاً چه شوق و ذوقی برای صبح‌ها داشتیم. بخواهم با خودم صادق باشم، انگیزۀ قرآن خواندن من در آن روزها، همین بازی مافیا بود.

البته فقط یک بدی وجود داشت. بچّه‌ها من را به چشم یک حرفه‌ای و یک دروغ‌گوی قهّار می‌دیدند و معمولاً سعی می‌کردند در اوایل بازی، از شرّ من، به هرطریقی، خلاص شوند. اصلاً نقش‌ من برای‌شان مهم نبود. می‌ترسیدند بیشتر از اینکه به روند بازی کمک کنم، آنها را سردرگم کنم و بازی را به نفع خودم و گروهم، خراب کنم. که واقعاً چنین هم می‌کردم. البته اشتباهاتی هم می‌کردم و نمی‌توانستم به طور صد در صد، بگویم فلانی پلیس است یا مافیا. اما حدسیات‌ام با تقریب بالایی، درست از آب در می‌آمد.

تجربۀ خوبی است که به عقب برگردی و لبخند رضایت بر لبانت بنشیند. شاید الآن که به آن دوران فکر می‌کنم، چندان از وقتم درست استفاده نکرده بودم همچنانکه الآن نیز. ولی یک چیز خوشحالم می‌کند و آن اینکه به تناسب سنّم، بعضی چیزها را تجربه کردم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

برگی دیگر از این کتاب حیرت‌برانگیز (3)

در این مطلب و این مطلب، قسمتی از برداشت خودم در مورد آیه‌هایی که در این کتاب خوانده‌ام را برای فهم بیشتر خودم، عرض کردم.

امروز به نوشته‌های لکترونیکی خودم، سَری زدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.

یک آیه شدیداً من را به فکر وا داشت و به گونه‌ای با آن مواجه شدم که انگار تا به حال با آن برخورد نکرده‌ام و گویی که اصلاً من چنین چیزهایی را یادداشت نکرده‌ام. امان از این ذهن فراموشکار.

هرکسی بخواهد قرآن را بخواند، مسلّماً از دیدگاه خودش آن را می‌خواند و فهم هرکسی متفاوت است. من هم صرفاً آیه‌هایی را در این سلسله نوشته‌ها می‌نویسم که توان فکر کردن و از آن مهمّ‌تر، عمل کردن به آنها را داشته باشم و آنهایی را که نفهمم، رها می‌کنم تا اگر عمری بود و دوباره خواندم‌شان، شاید برداشتی به ذهنم متبادر گردد.

آیۀ 18 سورۀ بقره، من را کمی به فکر فرو برد و به خودم قول دادم کمی تلاش کنم تا مصداق چنین آیه‌ای باشم.

خداوند در این آیه می‌فرماید:

صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهُم لایَرجِعون
آنها [=منافقان] کر و لال و کورند؛ لذا (از راه خطا) باز نمی‌گردند. [ترجمۀ آیت‌الله مکارم شیرازی]

میان‌نوشت (با الهام از یکی از پست‌شیرینهای دوست خوبم، شیرین): قسمتِ داخل کروشه را خودم اضافه کردم و جزو ترجمه نبود و بر اساس آیات قبلی‌اش، چنین برداشت کردم.

جدای از کلمۀ صُمٌّ بُکم که در گفتگوهای روزمره شنیده بودم و دیدن آن در قرآن برایم جالب بود، مفهوم این آیه و برداشت خودم نیز برایم جالب بود.

چیزی که من از این آیه و آیات قبل و بعد از آن برداشت کردم، این بود که: یکی از نشانه‌های منافقان این است که (در برابر شنیدن حقّ) صمٌ بکمٌ عمیٌ هستند یعنی کر و لال و کور هستند. یعنی به هیچ وجهِ من الوجوه، حاضر نیستند از خر شیطان پایین بیایند. آیا چیز بدی است؟ اگر بخواهیم در مورد منافقان اظهار نظر کنیم، شاید چیز بدی به نظر برسد ولی اگر آدمی حاضر نباشد از خر شیطان پایین بیاید، آن هم در مقابل حرف مفتی که مردم می‌زنند، آیا لزوماً چیز بدی است؟ به نظر من خیر. خودم گاهی اوقات به هیچ وجهِ من الوجوه حاضر نیستم از خر شیطان پایین بیایم. نه به این خاطر که فکر کنم بیشتر و بهتر از بقیه می‌فهمم، نه. به این خاطر که به نظرم، آنها از دیدگان من به همان چیزهایی که من می‌نگرم، نگاه نمی‌کنند. لذا به همین خاطر است که دخالتم در زندگی بقیه را کمتر کرده‌ام و دیگر به افراد دور و برم، پیشنهاد چیزی را نمی‌دهم. حتی اگر بدانم آن پیشنهاد و احتمال اینکه آنها به دنبال پیشنهاد من بروند، زندگی‌شان را زیر و رو می‌کند. چشم‌شان کور و دندشان نرم، اگر احساس می‌کنند منِ نوعی می‌توانم به آنها کمکی بکنم، بیایند و مثل بچّۀ آدم از من بپرسند. اگر آنها دغدغۀ خودشان را نداشته باشند، چرا من دغدغۀ آنها را داشته باشم؟ والّا.

تصمیم گرفتم مِن بَعد، سعی کنم کمتر ازخودراضی باشم و فکر نکنم علّامۀ دهر هستم و همه چیز را می‌دونم و بلدم بلدم راه نیندازم. مثل بچّۀ آدم، حتی اگر فردی کوچکتر از من -به لحاظ سنی- به من پیشنهادی را داد، بنشینم و فکر کنم و ببینم آیا واقعاً حرف‌اش منطقی است؟ آیا می‌توانم خودم را عوض کنم؟ نه اینکه آنقدر دُگم باشم و پیش خودم بگویم: این که نمی‌فهمد.

اتفاقاً چند روز پیش یکی به من یک انتقادی وارد کرد. کمی فکر کردم، دیدم راست می‌گوید. از قضا سنّ شناسنامه‌ایش هم از من کمتر است. هنوز نپذیرفتم آن کاری که گفته بود را انجام دهم ولی خب از خرِ شیطان پایین آمدم و پذیرفتم که اشتباه کردم. شاید کَم‌کَمَک به این فکر افتادم که آن رفتارم را عوض کنم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

لذت غرق شدنِ در موسیقی

سبک گوش دادن من به موسیقی کمی متفاوت از بقیه است.

به ندرت پیش می‌آید که به صورت دقیق و با حواسّ جمع (شش دنگ)، به متن آهنگ و آنچه که خواننده آن را می‌خواند، توجّه کنم.

بیش از آنچه که تصوّرش را بکنید، گوشِ من، موسیقیِ متن و موسیقیِ آهنگ زا می‌شنود. شاید به خاطر همین چیزها بود که به این نتیجه رسیدم که احتمالاً می‌توانم آیندۀ موسیقایی درخشانی داشته باشم و بتوانم مفهوم Flow را لمس کنم. نمی‌دانم، فقط می‌دانم احتمالش هست (اگر حوصلۀ خواندن داشتید، بد نیست سری به جمعه‌ها با شاهین (2) بزنید).

حتی خاطرم هست که یکبار من و همکارم به صورت همزمان داشتیم به یک آهنگ گوش می‌دادیم. برگشتم و به او گفتم: فلانی. نمی‌شود آهنگ غمگین نگذاری؟ دلم گرفت.
او هم برگشت و گفت: کجای این آهنگ غمگین است؟ اینقدر شاد است. گوش کن ببین خواننده‌اش چه می‌گوید.
برایم کمی سخت بود ولی فهمیدم واقعاً حقّ با اوست. من بیشتر داشتم به آهنگِ موسیقی گوش می‌دادم و او بیشتر به متنِ موسیقی. او هم به اندازۀ من غافلگیر شد که چه جالب است که آهنگِ یک متن شاد، غمگین است.

از این مقدّمات که بگذریم، شاید بد نباشد اعتراف کنم که دوست نداشتم در وبلاگم آهنگ و موسیقی بگذارم. نه به خاطر اینکه شاید اسلام در خطر بیفتد، نه. به خاطر اینکه احساس کردم شاید بتوانم با نوشتن‌های زیادم، حرف مفیدی بزنم که اگر مخاطبی آن را خواند، احساس تلف شدن وقتش را نداشته باشد و خوشحال باشد، حتی اگر مخالف عقاید او حرف زده باشم.

این شد که تصمیم گرفتم از خواننده‌های مورد علاقه‌ام بگویم. به لطف قدیمی‌ترها، آهنگ‌های افرادی که از نسل من نبوده‌اند را نیز گوش کرده‌ام و گاهی به دلم نشسته است.

از هایده و مهستی که نمی‌توانم اسمی ببرم ولی آنهایی که می‌توانم نام ببرم، شاید بد نباشد بدانید از یک طرف آهنگ‌های شجریان (هم پدر، هم پسر)، علی زند وکیلی، احسان خواجه‌امیری، رضا صادقی، بابک جهانبخش و پازل‌باند را دوست دارم و از طرفی آهنگ‌های شادمهر عقیلی و معین نیز شدیداً به دلم می‌نشیند. خدا همه‌شان را حفظ کند. البته مسلماً افراد دیگری هم هستند که به آنها علاقه دارم ولی عجالتاً همین‌ افراد را یادم آمد.

رستاک هم آهنگ‌های فوق‌العاده‌ای می‌خواند ولی جز چند مورد، نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. با عباس قادری و حبیب نیز نتوانستم ارتباط محکمی برقرار کنم، هرچند که آنها نیز احتمالاً طرفدارانِ به مراتب بیشتری نسبت به خواننده‌هایی که من نام‌شان را بردم، دارند ولی خب به دلِ من ننشستند.

عذر می‌خواهم که کمی طولانی شد. بهتر است بروم سرِ اصل مطلب.

مدتی است که وقت و بی‌وقت، هروقت که فرصتی به من دست دهد و بتوانم استراحت کنم و یا بخواهم آهنگی گوش بدهم، یک آهنگ ثابت را گوش می‌دهم که نسبتاً هم جدید است.

آهنگی است از بابک جهانبخش به نام دیوونه جان. دقیقاً از ثانیۀ 49 آهنگ است که من را دیوانۀ خود کرده است و ترکیب صدای فوق‌العادۀ بابک و موسیقی محشر آن، نمی‌تواند من را به سمت آهنگ دیگری جذب کند. امیدوارم دست از سر بابک بردارم و به سراغ آهنگ‌های دیگر بروم و تجربه‌های جدیدی را امتحان کنم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

در جستجوی رضایت

کنجکاوی (بخوانید فضولی) را دوست دارم. به نظرم، کار جالبی است و به نتایج جالبی هم احتمالاً دست پیدا می‌کنی.

البته جنس اکثر کنجکاوی‌های من، کنجکاوی در چیزهایی است که احتمال می‌دهم که از آنها، چیزی یاد بگیرم.

از روی عادت، پروفایل اکثر دوستان متممی را دیده‌ام. از بسیاری از آنها، مطالب زیادی هم یاد گرفته‌ام و اتفاقاً این کنجکاوی، به کمکم آمده است.

یکی از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایل‌اش را نمی‌توانم فراموش کنم، شیرین است.

او نوشته است که: من پیوسته در حال یادگیری هستم و همه کامنت هایم متعلق به زمان گذشته اند. لذا خواندن دیدگاه های گذشته ام در زمان حال، به منزله تایید آنها از جانب من نیست :)

احساس کردم چقدر خوب نوشته است. احساس کردم چقدر خوب می‌شد که اگر من هم چنین چیزی را در گوشه‌ای از پروفایلم یا وبلاگم قرار دهم تا فردا روزی، یک نفر از خدا بی‌خبر، نیاید و به من نگوید که چرا چنین حرفی را زدی و چرا عقیده‌ات چنین است؟ چه بسا که آن عقیده‌ام، مربوط به چند ماه پیش باشد و چه بسا چند ماه دیگر که به سرم بزند و بخواهم کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم را بخوانم، اتفاقاً از آن تعریف کنم. این به این معنا نیست که پستی که در مورد نادر ابراهیمی نوشته‌ام (+)، تکذیب‌کنندۀ حرف امروزم باشم. بلکه احتمالاً می‌تواند به این معنی باشد که در فلان تاریخ و در چند ماه گذشته، دیدگاه من نسبت به آن کتاب _نسبت به امروزی که آن را دوباره خواندم_ کمی متفاوت شده است.

شاید چنین چیزی، مصداق حرف شیرین برای من باشد. یا اگر هم چنین نیست، برداشت من از جمله چنین است. یا دستِ‌کم بهتر است بگویم، برداشت امروزم از این جمله، همین حرفی است که عرض کردم. بگذریم.

یکی دیگر از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایل‌اش شدیداً به دلم نشست و احساس کردم باید بیشتر به چنین جمله‌ای فکر کنم، علیرضا امیری است.

او نوشته است که: فاصله ی تولد تا مرگ چیزی نیست جز "زندگی" .................. هر کاری میخواهی بکن، هر سفری میخواهی برو، با هر کسی میخواهی باش، هر کتابی میخواهی بخوان، هر هدفی میخواهی برگزین، هر غلطی میخواهی بکن.................. فقط این را بدان که زندگی یک بار است... یک بار برای همیشه ... پس ... یک بار برای همیشه "زندگی کن"

اگر بخواهم قسمتی از نوشته را بولد کنم، باید تکرار کنم که: هر غلطی می‌خواهی بکن، فقط این را بدان که زندگی یکبار است.

شاید الآن بهتر متوجه شوید که چرا سه سناریوی مختلف برای آینده‌ام در نظر گرفته‌ام و نمی‌دانم دقیقاً چه خاکی بر سرم بگیرم و به این امید که رسالتم را پیدا کنم، پا در یکی از این مسیرها گذاشته‌ام (+).

ضمن اینکه شهرزاد (+) را خدای زندگی در لحظه‌ها می‌دانم. می‌دانم که به خوبی لحظه‌ها را درک کرده و همچنان به خوبی آنها را لمس می‌کند. فکر می‌کنم که به خوبی از گذشته درس گرفته و مراقب روندهای آینده است ولی زمان حال و همین ثانیه‌هایی که من و امثال من برای‌شان ارزش چندانی قائل نیستیم را به سادگی از دست نمی‌دهد و آن را فدای چیز دیگری نمی‌کند.

قسمت "دوست‌داشتنی‌ها برای من در هفته‌ای که گذشت" احتمالاً مؤیّد حرف‌های من راجع به شهرزاد باشد. هرچند که بهتر است خودش بیاید و حرف‌هایم را اصلاح کند.

پی‌نوشت یک: میکرو اکشنی را برای خودم انتخاب کرده‌ام که احساس کردم گفتن‌اش خالی از لطف نیست.

چند روزی است که سعی می‌کنم بیست بار، لقمه‌های غذایم را بِجَوَم. نه به این خاطر که خوب هضم شوند و دکترها خوشحال شوند، بلکه بیشتر به این خاطر که بتوانم مزۀ غذایی که هرروز، با عجله می‌خوردم را بهتر درک کنم و بهتر از لحظه‌هایم، لذّت ببرم.

پی‌نوشت دو: مدتی است لطف دوستانم، شامل حالِ من نشده و برایم کامنت نمی‌گذارند. احساس کردم بد نیست که از دوستانم خواهش کنم اگر این پست را خواندند و لطف‌شان را به من ارزانی داشتند، برایم بنویسند که آنها چه می‌کنند تا بهتر از لحظه‌لحظه‌های نابِ زندگی‌شان، لذّت ببرند.

ممنونم که وقت گذاشتید و ممنونم که همچنان برایم وقت می‌گذارید.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

جمعه‌ها با شاهین (2)

جمعه‌ها برای من روز خوبی است چرا که دست‌کم در این روزها، جمعه‌های صبح تا عصر را وقت آزاد بیشتری دارم و می‌توانم کمی برای خودم باشم.
البته که من 5شنبه‌ها را بیشتر دوست دارم. 5شنبه‌ها به من نویدِ این موضوع را می‌دهد که فردا تعطیل است. می‌توانی با خیال تخت، بخوابی و استراحت کنی. اما من حتی اینکار را نمی‌کنم ولی همچنان 5شنبه‌ها برای من، ارج و قرب خاصّی دارند.
بگذریم. مثل اینکه قرار است اینقدر حاشیه بروم تا از اصل موضوع، فرار کنم.

در نوشتۀ قبلی‌ام (جمعه‌ها با شاهین)، به خودم قول دادم که هر جمعه، نوشتنِ روی کاغذ را کمی تمرین کنم. در این دنیای دیجیتال و غیر کاغذی، نوشتن روی کاغذ حسّ و حال خوبی به من می‌دهد. و احتمالاً باعث می‌شود که فکر کنم کمی متفاوت‌تر از بقیه هستم.

هفتۀ قبل، تمامِ پیشنهادهای خوبی که شاهین عزیز برای ما نوشته بود را نخواندم و یکی را به صورت رندم (Random) انتخاب کردم. این هفته اما کار متفاوتی انجام دادم و تمام‌شان را یکبار خواندم و در نهایت تمرینی که بیشتر از بقیه با آن، در این هفته، احساس راحتی کردم را انتخاب کردم.

تمرین شمارۀ 24:

فقط سه خط بنویسید که در حال حاضر رؤیای انجام چه چیزی را در سر می‌پرورانید؟

جواب من:

پیش‌نوشت یک: شاهین جان.
می‌دانم که در چنین تمرین‌هایی، احتمالاً نوشتن پیش‌نوشت رایج نیست ولی من نتوانستم مطالبم را در سه خطّ جمع و جور کنم. ناچار شدم که کمی طولانی بنویسم. ولی خوشحالم که به لطف تو، توانستم به ذهن پراکنده‌ام کمی سر و سامان دهم.

پیش‌نوشت دو: باید اعتراف کنم که مدتی است در مورد آیندۀ کاری‌ام به صورت جسته و گریخته فکر می‌کنم. اینکه قرار است بالأخره چه‌کاره شوم و رسالتِ من چیست و در چه شغلی، می‌توانم مفهوم Flow (تعلیق ذهنی) را در زندگی‌ام تجربه کنم و به تعبیر زیبای دوست خوبم امین آرامش، کار نکنم؟ (سری مطالب کار نکنِ امین آرامش، فوق‌العاده آرامش‌بخش است. اگر جای شما بودم، آن را از دست نمی‌دادم.)

اصل جواب: نمی‌دانم تا جه حد درست فکر کرده‌ام ولی تا به امروز، سه سناریو را به عنوان رؤیای کاری آینده‌ام در نظر گرفتم.

1
فکر می‌کنم اگر بتوانم چنان در کار فروش خبره شوم که حتی کسانی که به محصول یا خدمت من نیاز ندارند، به خاطر صرفاً علاقه‌ای که به شخص شخیص من به عنوان فروشنده دارند و نه از روی برطرف کردن نیاز خود، از من خرید کنند و حال من را خوب کنند. لذّتی بالاتر از این را برای یک فروشنده نمی‌توانم تصور کنم.

2
سناریوی دوم من، سرآشپز بودن است که غذاهایی درست کنم که خلق‌الله با حرص و ولع، غذاهای خوشمزۀ من را بخورند و البته به زودی شکم‌شان سیر نشود و همیشۀ خدا رستوران شلوغ باشد و خودشان نیز معترف باشند که اینجا، بهترین سرآشپز این منطقه (این شهر) و بهترین غذاها را دارد یا اگر هم بهترین نیست، متمایز از بقیه است و حالِ خوبی را تجربه کنند.

3
سناریوی سوم و پایانی من که تا به الآن به ذهنم رسیده است، در مورد تجربۀ معلّمی در موسیقی است. نمی‌دانم اگر قرار باشد زمانی، یادگیری موسیقی را آغاز کنم، ویولون را شروع کنم یا پیانو را. ولی ظاهراً پیانو و حسّ و حال آن را بیشتر دوست دارم و فکر می‌کنم در پیانو، دست و دلم بازتر است امّا ویولون -و کمی هم کمانچه- غم و ناراحتی خاصّی را در دل خود پنهان کرده‌اند. البته سواد موسیقیایی خاصی ندارم و اینها صرفاً احساسات بنده است که هیچ پایۀ علمی ندارد.

پی‌نوشت: سر در گمی هم خوب است و هم بد. نمی‌دانم برای‌تان دعا کنم سردرگمی را تجربه کنید یا نه ولی می‌دانم که باید برای حال خودم دعا کنم تا به طریقی، از طریق فرشتۀ وحی یا هرچیزی، مسیر آینده‌ام را بفهمم و چندان درگیر سعی و خطا نشوم.

خدایا. من را به سمتی هدایت کن که رسالت واقعی‌ام را در آن قرار داده‌ای و کمکم کن که بتوانم بیشترین خروجی و حال خوب را تجربه کنم. البته امیدوارم قبل از آن، به من فهم و شعوری عطا کرده باشی که دست کمکِ تو را، همچون گذشته، پَس نزنم. آمین.

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

آقایان، دِ یاالله...

امروز داشتم از دکتر فردین علیخواه، جامعه‌شناس مطرح کشورمان، مقاله‌ای می‌خواندم با عنوان "مردان جهان! دارید از دست می‌روید" که جلال سیادت در مجلۀ موفقیت -نیمۀ اول مرداد 96، شمارۀ 354- آن را نقل کرده بود.

برداشت من این بود که ما آقایان داریم (از هرچیزی و هرکاری) کناره‌گیری می‌کنیم و پا پَس می‌کَشیم و راه را برای خانم‌ها باز و برای خودمون تنگ می‌کنیم. قاعدتاً با قسمت اولش مخالفتی ندارم (و در واقع، نمی‌توانم مخالفتی بکنم) اما اصل حرف من در مورد قسمت دوم این نوشته است.

دکتر علیخواه برای روشن‌تر شدن موضوع، چند مثال می‌زند از مردی که هنگام خرید کفش، چند متری عقب‌تر از همسران خود ایستاده‌اند و فقط سرشان را تکان می‌دهند و این زنان هستند که با فروشندگان، بگومگو می‌کنند.

مثال دیگری می‌زند با این مضمون که مرد و زنی به بانک مراجعه کرده‌اند و هربار که کارمند بانک چیزی می‌گوید، مرد از زن می‌خواهد که به او بفهماند که کارمند بانک دقیقاً چه گفت؟ و اینکه عملاً زن، نقش دیلماج شوهرش را انجام می‌دهد. (توی پرانتز بد نیست بگویم دیلماج برای من کلمۀ جدیدی بود و تا به حال آن را نشنیده بودم. اگر برای شما هم جالب بود، لطف کنید سرچ کنید و معنای آن را دریابید. لینک ندادنم تعمّدی است.)

و در پایان مایلم جمله‌ای از ایشان را نقل کنم که کمی تلخ است اما گویا باید بپذیریم که واقعیت دارد:

پیش‌بینی‌ام آن است که اگر این روند به همین شکل پیش رود، در یکی دو دهۀ آینده، شاهد مردانی آویخته در مقابل زنانی فرهیخته خواهیم بود.

پی‌نوشت (خانم‌ها لطفاً نخوانند):

آقایان عزیز و داداش‌های گلم. ظاهراً داریم گند می‌زنیم. بهتر است نرم‌نرمَک خودی نشان دهیم قبل از اینکه مجبور شویم خودی نشان دهیم (شاید بی‌ارتباط باشد ولی ناخودآگاه، یاد آیه‌ای از قرآن افتادم می‌گفت: بمیرید قبل از اینکه پیش از مرگ طبیعی بمیرید).
آقایان عزیز. دِ یاالله...

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود

شاید اگر از طولانی‌شدن عنوان، واهمه‌ای نداشتم، می‌نوشتم معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود، هست و احتمالاً خواهد ماند.

در دوران دبیرستان، معلمی داشتم به نام سعید جرّاحی. آدم بسیار فهمیده‌ای بودند و از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم، سخت خوشحالم.

تنها معلمی بودند که در دوران درس و مشق و مدرسه، وبلاگ داشت و من هم برای خودشیرینی (و احتمالاً نمره)، گه‌گاهی به وبلاگ او سری می‌زدم ولی از یک جایی به بعد، دیگر برای نمره سر نمی‌زدم. انصافاً از طرز تفکر و طرز نوشتن‌شان خوشم آمده بود.

من از ایشان زیاد یاد گرفتم و به نظرم، جزو معلم‌هایی بود که درس زندگی می‌داد:

1
من از ایشان، اهمّیّت تاریخ زدن در بالای برگۀ امتحانات و بالای دفتر را یاد گرفتم. خاطرم هست اگر امتحان می‌گرفتند و برگه‌ای بدون تاریخ به دست‌شان می‌رسید، آن برگه را صحیح نمی‌کردند و به مزاح می‌گفتند: "نمی‌بینم چی نوشتید آقای فلانی". و صبر می‌کردند تا صاحب برگه، بالای برگه‌اش تاریخ بزند تا آن برگه، برای ایشان، خوانا شود.

2
من از ایشان، اهمّیّت مطالعه را آموختم. هرچند که نتوانستم از آن دورانم به نحو مناسبی استفاده کنم ولی به هر طریقی که امکان داشت، ما را به خرید کتاب و خواندن آن ترغیب می‌کردند. مثلاً اگر نمایشگاهی در شهرمان برگزار می‌شد، ایشان می‌گفت هرکسی که برود کتاب بخرد و بیاید سر کلاس بگوید، من به او یک مثبت می‌دهم.

3
من از ایشان، اهمیت استراحت‌های "نیم‌دقیقه‌ای" را یاد گرفتم. یادم می‌آید وقتی خسته می‌شدیم، به ما می‌گفتند: دوتا (یا سه تا) نیم‌دقیقه استراحت کنید. کلّاً واحد شمارش جالبی داشتند به نام "نیم‌دقیقه".

4
من از ایشان، توجه بیشتر به املای کلمات را یاد گرفتم. همزۀ آخر بعضی از کلمات مثل "انشاء" را درست نمی‌دانستند. ضمن اینکه اگر به نوشته‌های من نگاه کنید، وسواسم در تشدید گذاشتن را می‌بینید. هرچند سعی کرده‌ام کمی وسواسم را کم کنم. به هرحال، اهمّیّت (تشدید‌ها را حواس‌تان هست؟) بالای من به تشدید گذاشتن روی کلماتی که نیاز دارند نیز از ایشان به من به ارث رسید.

و خیلی از درس‌های دیگری که حوصلۀ گفتن‌شان را ندارم.

اگر بخواهم کمی از شخصیت ایشان -که برای من قابل شناسایی بود- بگویم:

به نظر می‌آمد که عاشق نادر ابراهیمی و جلال آل‌احمد بودند، به خصوص جلال آل‌احمد که حتی اسم وبلاگ ایشان نیز، می‌تواند گواهی بر حرف من باشد.

خاطرات زیادی از کلاس‌های ایشان در ذهنم مانده که نشان دهندۀ احترام ایشان به پیشکسوتان بود. خاطرم هست که همیشه فردوسی را "حکیم فردوسی بزرگ" صدا می‌کرد و دوستانم (و متأسّفانه گاهی هم خود من)، از سر نادانی و جوانی، به تعصّب‌های افراطی ایشان (به زعم خودمان) می‌خندیدیم.

احتمالاً ایشان این پست را نمی‌خوانند ولی اگر خواندند، می‌خواهم دو کلام حرف حساب با ایشان بزنم.

آقای جرّاحی عزیز.

از تمام درس‌هایی که به ما دادید، بی‌نهایت مچّکرم. هرچند که متأسفانه در آن دوران، نتوانستیم قدر زحمات شما را بدانیم.

از تمام اشتباهاتی که بعداً مرتکب شدم و شما را رنجاندم نیز، سخت شرمنده‌ام. می‌دانم که من را بخشیده‌اید یا بهتر است بگویم امیدوارم من را بخشیده باشید.

پی‌نوشت (خاطره‌بازی): خاطره‌ای در ذهنم شدیداً پررنگ است. بد نیست اگر حوصله دارید، آن را بخوانید.

یک روز ایشان می‌خواستند از ما امتحان بگیرند. از آنجایی که من، هم نزدیک پنجرۀ کلاس بودم که به کتابخانه (محل مورد نظر برای امتحان دادن) اشراف داشت و هم دانشجوی مورد اعتماد ایشان بودم، از من پرسیدند که آقای شهبازی! نمازخانه خالی است یا نه؟

از آنجایی که من عینکی هستم، یک نگاه مختصر انداختم و کفشی جلوی نمازخانه ندیدم. پس به ایشان گفتم که بله خالی است.

ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در کمال ناباوری من (و درحالیکه دوستانم از خنده ریسه می‌رفتند و من را چَپ‌چَپ نگاه می‌کردند) متوجه شدم که نمازخانه خالی نبوده است و کفش‌ها را در جا کفشی گذاشته بودند و من متوجه نشدند.

از آن روز به بعد، تا آخر سال، دوستانم شدیداً به چشمان ریزبین من اعتماد داشتند و می‌گفتند: "نمازخانه خالی است؟" یا هرجایی که نیاز به تیزبینی بود، از من درخواست کمک می‌کردند و به من اظهار لطف می‌کردند.

یادِ آن دوران به خیر...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

مِن‌بابِ کتاب و کتاب‌خوانی: مصداقی دیگر از کارهای سهلِ ممتنع

پیش‌نوشت:

از آنجایی که نه خودم حوصلۀ گفتن حرف‌های تکراری را دارم و نه شما حوصلۀ شنیدن آن را، اگر مطلب قبلی (مثالی امروزی از کارهای سهل ممتنع) را نخوانده‌اید، خواهش می‌کنم قبل از خواندن ادامۀ متن، سری به آن بزنید.

اصل مطلب:

خوش‌بختانه به خاطر سن و سال نه چندان زیاد و همچنین به‌خاطر تجربۀ ناکافی‌ام، در جایگاه روضه‌خوانی قرار ندارم و مسلّماً شما هم دو جفت گوش مفت برای شنیدن روضه‌های تکراری دیگران، آن هم از زبان من، را ندارید.

فقط می‌خواهم حاصل جمع‌بندی نگاهم -تا به امروز- درمورد مقولۀ کتاب را خدمت‌تان عرض کنم. حرف‌هایم شاید جمع‌بندی حرف‌های دیگران باشد ولی همچنان مایلم آنها را بیان کنم.

اوایل کتاب را فقط به خاطر باکلاسی می‌خواندم. یعنی وقتی می‌دیدم اطرافیان می‌خواندند، من هم دوست داشتم کتاب بخوانم و هیچ فهمی نداشتم که چه کتابی بخوانم همچنانکه هنوز نیز. اما برایم جالب بود که کتاب بخوانم، همین و بس.

مدت‌ها گذشت. تصمیمی انتحاری گرفتم و به خودم، به زور، قبولاندم که روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. انصافاً یکی از بهترین کارهایی بود که خودم را به انجام آن مجبور کرده بودم. خوب بود و همه چیز نیز خوب پیش‌ می‌رفت. تا اینکه حمید طهماسبی، کلمۀ خروجی را در داخل چشمانم فرو کرد.

به خودم آمدم. خب من چند کتاب خوانده‌ام. که چی؟ چه فایده داشته؟ آیا واقعاً به درد من خورده است؟ آیا واقعاً گره‌ای از من باز کرده است؟

شاید بی‌انصافی باشد اگر بگوییم کاملاً بی‌تأثیر بوده امّا اگر بخواهیم واقع‌بین باشیم، آیا به نسبتِ وقتی که برای آن صرف کرده‌ایم، آیا واقعاً فیدبَک و خروجی گرفته‌ایم؟

مدّتی است دیدم نسبت به کتاب‌خوانی تغییر کرده است. همچنان خودم را عادت داده‌ام که روزانه، چند صفحه‌ای را ورق بزنم. با این تفاوت که دیگر تعداد صفحه‌ها برایم مهم نیست. می‌گذارم ذهنم، هرچه در سرش بود را برایم تداعی کند. اجازه می‌دهم هرچه دل تنگم می‌خواهد، راجع به یک موضوع فکر کند. تصمیم گرفتم به ازاء هر کتابی که می‌خوانم، دستِ کم یک تغییر کوچک نیز در خودم ایجاد کنم. آن موقع است که شاید احساس رضایت درونم به من چشمک بزند و من را به ادامۀ راه، امیدوار کند.

شاید بد نباشد به عنوان حسنِ ختام، جمله‌ای که مفهوم آن از چند سال پیش در ذهنم مانده را با شما در میان بگذارم:

کسی که کتاب می‌خواند، هزاران زندگی را پیش مرگ خود تجربه می‌کند.
اما کسی که کتاب نمی‌خواند، فقط یک زندگی را تجربه می‌کند.
جورج آر. آر. مارتین

پی‌نوشت:

اگر جزو آن دسته از دوستانی هستید که به دنبال کتاب‌های پیشنهادی دیگران هستید، جایی بهتر از فهرست کتاب‌های پیشنهادی دوستان متممی سراغ ندارم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

برگی از قرآن کریم

پیش‌نوشت:

در پست قبلی (تفکری در این کتاب اعجاب‌آور) برای‌ خودم (و البته کسانی که شاید دغدغۀ شبیه به من را داشته باشند)، برداشتی از آیۀ بزرگترین سورۀ قرآن -یعنی بقره- را نوشتم. الآن که نگاه کردم، کمی خجالت کشیدم ولی خب به هرحال، نوشتم.

تصمیم گرفته‌ام هفته‌ای یکبار، ترجیحاً 2شنبه‌ها، از پنجرۀ نگاه خودم و سؤالاتی که برایم پیش آمده، بنویسم تا علاوه بر اینکه مجبور می‌شوم بیشتر و بهتر بر روی آنان فکر کنم، از شما نیز درخواست کمک کنم تا به من کمک کنید که بهتر و بیشتر، مفاهیم ظاهراً سادۀ آن را بفهمم.

اصل مطلب:

آیۀ 159 آل‌عمران، کمی من را به فکر فرو برد. به احتمال زیاد، دست کم یکبار، این آیه را شنیده یا خوانده‌ایم. اما اجازه بدهید یکبار دیگر آن را تکرار کنم:

... فَاعفُ عَنهُم وَاستَغفِر لَهُم ...
... پس آنها را ببخش و برای آنها آمرزش طلب. [ترجمۀ آیت‌الله مکارم شیرازی]

خداوند جهانیان به پیامبر رحمت می‌فرماید: آنها (احتمالاً منظور خدا، مؤمنانی است که دچار خطا و لغزش شده‌اند، البته مطمئنّ نیستم و حال و حوصلۀ بررسی کتب تفسیر را هم ندارم) را ببخش و برای آنها آمرزش طلب.

کمی فکر کردم. می‌خواستم ببینم آیا من هم چنین کرده‌ام یا نه؟ تازه اگر بخواهیم فرض را بر این بگذاریم که من در جایگاه بخشیدن باشم.

هرچه فکر کردم، بیش از پیش، پیشِ خدای خودم شرمنده شدم. دفعات زیادی را به خاطر آوردم که فرصت بخشش را داشتم اما به بدترین شکل، عقده‌گشایی کردم و به قول امروزی‌ها، حالِ طرف را گرفتم و مَنَم مَنَم کردم. شاید منصفانه‌تر بود که می‌بخشیدم و گذشت می‌کردم.

نمی‌دانم چرا اما همان موقع که این آیه را خواندم، یاد روابط ایران و اِمریکا افتادم. باید اعتراف کنم که زمانی می‌اندیشیدم که فقط ما مسلمانیم و الباقی مردم، علی‌الخصوص مردم اِمریکا، کافر هستند. پاک فراموش کرده بودم که دست کم اگر بخواهم منصف باشم، باید ایرانیان مقیم اِمریکا را هم در نظر بگیرم ولی چنین نکردم و به صورت استریوتایپی فکر کردم.

کمی به فکر نمازهای جمعه‌مان افتادم. هرچند که تعداد نمازهای جمعه‌ای که شرکت کردم، به انگشتان یک دست هم نمی‌رسد اما جدای از اینکه از اتحاد و یکپارچگی مردم لذت می‌بردم، از اینکه بعد از نماز، سیاست فحش و نفرین به اِمریکا را انتخاب می‌کنیم، زیاد به مذاقم خوش نیامد.

مسلّماً آنهایی که در رده‌های بالای کشور هستند، عقل‌شان بیشتر از من می‌رسد و تصمیم بهتری باید گرفته باشند و احتمالاً من دارم اشتباه فکر می‌کنم ولی خب اگر بخواهم کمی بحث را سلیقه‌ای کنم، از این قضیه خوشم نیامد.

با اینکه تاریخ را دوست ندارم، می‌دانم که اِمریکا و انگلیس ضرر و زیان‌های جبران‌ناپذیری را به ما وارد کرده‌اند ولی خب وقتی می‌بینم خداوند حکیم، یا به قول گیتی خوشدل در کتاب 4اثر: جانِ جانان، می‌فرماید آنها را ببخش و برای‌شان طلب مغفرت کن، بهتر نیست ما هم از سر تقصیرات آنها بگذریم و برای‌‌شان دعا کنیم؟ و از طرفی، تمام تلاش خود را برای بهبود خودمان به کار گیریم تا در عرصۀ بین‌المللی، بهتر از قبل ظاهر شویم؟

بهتر است سخن کوتاه کنم. زیاده‌روی کردم. اصلاً قرار نبود اینقدر پرچانگی کنم و تصورش را هم نمی‌کردم که قرآن و اِمریکا را به هم پیوند دهم، ولی خب فکرهای درهم و برهم من را به چنین نوشته‌ای وادار کردند.

پی‌نوشت:

تا قبل از قرآن خواندنم، سؤال‌های خاصّی در ذهنم نبود. داشتم راحت زندگی معمولی و همیشگی‌ام را می‌کردم.
در حال حاضر، کوله‌باری از سؤال روی دوشم هست که دوست دارم جواب این سؤالات را از لابه‌لای همین کتاب پیدا کنم. فعلاً نه علاقه‌ای به کتاب‌های تفسیر را دارم و نه حوصله‌شان را.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

دن اریلی، نسبیت و مقایسه‌های بی‌جا

در وبلاگ امین آرامش، زیر یکی از پست‌ها، از سارا حقّ‌بین یاد گرفتم که: لذت خاصی دارد اگر از هر نویسنده، یک کتاب خوانده باشی و با طرز تفکرش آشنا شوی.

هنوز خیلی‌ها برای من در صف انتظار هستند ولی خوشبختانه چند مدت پیش، فرصتی دست داد تا با قلم فوق‌العادۀ دن اریلی Dan Ariely، آن هم به لطف متمم، آشنا شوم.

در یکی از فصل‌هایی که دن اریلی راجع‌ به یکی از نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر ما انسان‌ها (یعنی نسبیت) توضیح می‌دهد ما انسان‌ها به صورت ناخودآگاه عادت داریم مزیت نسبی هر چیز را با گزینه‌های اطراف آن مقایسه کنیم و سپس راجع‌به آن تصمیم بگیریم.

احتمالاً شما هم چنین دایره‌هایی را دیده‌اید و با اینکه هر دو دایرۀ وسطی به یک اندازه هستند، تصور می‌کنیم یکی بزرگتر از دیگری است درحالیکه چنین نیست. با این شکل، دن اریلی می‌خواهد دربارۀ تأثیر اطرافیان بر روی یک پدیده تأکید کند.

(منبع عکس: صفحۀ 32 کتاب نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر، ترجمۀ رامین رامبد، انتشارات مازیار)

درسی که من از این قضیه گرفتم، شاید کمی برای‌تان نامربوط به نظر برسد ولی برای خودم، درس جالبی بود و بعید می‌دانم تا آخر عمر، فراموش کنم.

یک زمانی، مدام خودم را با این و آن مقایسه می‌کردم. اصلاً هم مهم نبود که طرف با من نقطۀ مشترکی دارد یا نه. فرض بفرمایید در متمم، عادت داشتم پروفایل هرکسی را زیر و رو می‌کردم و به این نتیجه می‌رسیدم که خب، فلانی از من کمی عقب‌تر است چون در (مثلاً) 30 سالگی با متمم آشنا شده ولی من از علی اختری عقب‌تر هستم چون او در 15سالگی با متمم آشنا شده.

بدیِ ماجرا هم این بود که اکثراً کسی را برای مقایسه انتخاب می‌کردم که نتیجۀ مقایسه، مشخص بود و من اغلب می‌باختم. پاک فراموش کرده بودم که هرکسی در شرایطی متفاوت (چه به لحاظ جغرافیایی، چه به لحاظ خانوادگی و...) قرار دارد و گوشم به این نصیحت‌ها اصلاً بدهکار نبود. یعنی منطقی بود بپذیرم که درست نیست خودم را با بقیه مقایسه کنم. اما امان از این نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر.

بعد از این فصل، یاد گرفتم که بهتر است به آدم‌های پیرامونم توجهی نکنم. نه اینکه آنها را نادیده بگیرم و از آنها یاد نگیرم که اگر چنین باشد، عینِ حماقت است. منظورم این است که برای مقایسه، بهتر است خودم را با کسی مقایسه نکنم. اگر هم می‌خواستم مقایسه کنم، تنها حقّ دارم خودم را با گذشتۀ خودم (1 سال گذشته، 1 ماه گذشته و 1 هفتۀ گذشته) مقایسه کنم و ببینم آیا تفاوتی محسوس در من ایجاد شده یا نه؟

بعد از چنین کاری، فکر می‌کنم کمی احساس رضایت در من بیشتر شده و من با خیال راحت‌تری می‌توانم زندگی کنم و دغدغۀ مقایسه با بقیه را ندارم. ممکن است محمدرضا روزی 100 صفحه مطالعه کند. خب بارکلّا به محمدرضا! ولی من نمی‌توانم. من در حدّ خودم تلاش می‌کنم و سعی می‌کنم نسبت به 1 ماه گذشته‌ام، کمی تلاشم را بیشتر کنم و کمی خودم را ارتقا دهم.

دن اریلی عزیز، ازت ممنونم که آرامش را به زندگی‌ام هدیه دادی.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)