دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

امان از دلِ سینا

چند مدت پیش، یک مشتری خارجی (از کشور همسایه: عراق) برای‌مان آمد که مرد و زن خانواده به همراه (ظاهراً) مادر یکی از آنها، سه نفری وارد مغازه شدند.

سینا شهبازی ۱ نظر ۱

جلال آل احمد و دغدغۀ غرب‌زدگی

چند صفحۀ اول کتاب را که می‌خواندم، چیز خاصی دستگیرم نشد. ترس بَرَم داشت که نکند این کتاب هم به سرنوشت شوم کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، دچار شود که خدا را شکر چنین نشد.

اوایل کمی احساس خنگ بودن به من دست داده بود ولی رفته رفته بهتر شد و می‌توانستم بفهمم که هدف جلال آل احمد از این مقاله (یا به قول خودش، از این دفتر) چه بوده است.

سخت است که بخواهم قسمتی از کتاب (به قول آقای جراحی: مُستَطابِ) غرب‌زدگی را اینجا بنویسم. چون قسمت‌های جالب بسیاری دارد که می‌توان ساعت‌ها در مورد آن حرف زد ولی دستِ کم برای اینکه چیزی نوشته باشم، ترجیح می‌دهم قسمتی از پاراگراف فصل چهارم این دفتر را (یعنی نخستین ریشه‌های بیماری) در اینجا نقل کنم:

اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده و احساس درماندگی بر جایش نشسته است و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمی‌دانیم یا بر حق (نفت را می‌برند چون حقشان است و چون ما عرضه نداریم، سیاستمان را می‌گردانند چون خود ما دست‌بسته‌ایم، آزادی را گرفته‌اند چون لیاقتش را نداریم)؛ بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، به ملاک‌های آنان و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان ارزشیابی می‌کنیم. همانجور درس می‌خوانیم، همانجور آمار می‌گیریم، همانجور تحقیق می‌کنیم؛ اینها به جای خود، چرا که کار علم، روش‌های دنیایی یافته و روش‌های علمی رنگ هیچ وطنی بر پیشانی ندارد؛ اما جالب این است که عین غربی‌ها زن می‌بریم، عین ایشان ادای آزادی در می‌آوریم، عین ایشان دنیا را خوب و بد می‌کنیم و لباس می‌پوشیم و چیز می‌نویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند؛ جوری که انگار ملاک‌های ما منسوخ شده است.

در مورد هر جمله‌اش می‌توان جمله‌ها گفت ولی من هنوز به درک چندان کاملی نرسیده‌ام و فکر می‌کنم بهتر است اظهار نظری نکنم. ولی آنچه برای من دردناک بود، قسمتی بود که خودم (بدون تأکید آن مرحوم) بولد کردم: عین ایشان ادای آزادی را در می‌آوریم.

فکر می‌کنم هرکدام‌مان مصداق‌های زیادی در ذهن‌مان داریم و بهتر است زیاده‌گویی نکنم تا خود، آنگونه که دوست دارید از این متن، برداشت کنید.

به عنوان حرف آخر، یک جمله‌ای را جلال در کتابش نوشته بود که متأسفانه پیدا نکردم دقیقاً کجا بود ولی اجازه بدهید آن را نقل به مضمون کنم تا علاوه بر اینکه در پس‌زمینۀ ذهن من همیشه حضور دارد، در پس‌زمینۀ ذهن شما نیز ماندگار شود.

جلال می‌گوید: اگر جوامع غربی از نابودی می‌ترسیدند و در نتیجه خودی نشان دادند، آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر کنیم و به خودمان بیاییم؟

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

جمعه‌ها با شاهین (5)

با الهام از این پست خوب، تا به حال 4 پست در مورد "جمعه‌ها با شاهین" نوشته‌ام. این بخش‌ها ارتباط چندانی باهم ندارند و هر قسمت، یک موضوع را برای نوشتن انتخاب کرده‌ام اما اگر حوصلۀ خواندن چنین سبک نوشته‌هایی را دارید، باعث خوشحالی بیشتر من می‌شود اگر سری به آن‌ها بزنید (قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم و قسمت چهارم).

به لطف شاهین کلانتری عزیز، خودم را مجبور کردم تا یک تمرین برای خودم مشخص کنم و جواب آن را بنویسم. از این دانش‌آموزهایی هستم که خودم، برای خودم مشق تعیین می‌کنم. قدر افرادی همچون من را فقط معلم‌ها می‌دانند.

تمرین شمارۀ 14:

فقط‌۳خط درباره سه دلیل عمده شادیِ خود بنویسید.

جواب تمرین من (مشقِ من):

من معمولاً بازیِ زندگی را آسان می‌گیرم یا بهتر است بگویم دوست دارم آسان بگیرم.

اگر کسی بخواهد من را بخنداند، به سادگی می‌خندم و کارش چندان سخت نیست. حتی پیش آمده که از خندۀ من، چند نفری نیز خندیده‌اند. چه چیزی بهتر از اینکه هم خودت حالت خوب شود هم حال بقیه را خوب کنی؟

یک جایی خوانده بودم که اگر زندگی را سخت بگیری، سخت می‌شود و اگر آسان بگیری، آسان. به این جمله باور دارم.

نمی‌خواهم مثل واعظانِ انرژی مثبت صرفاً شعار بدهم ولی تلاشم را می‌کنم تا چنین چیزی را در سبک زندگی‌ام بگنجانم و تا می‌توانم، حال خودم را -حتی بی‌دلیل- خوب کنم.

پی‌نوشت 1: یک بابایی می‌گفت غربی‌ها معمولاً حال‌شان خوب است، مگر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد که حال‌شان بد باشد.
برعکس، شرقی‌ها (امثال ما) معمولاً چهره‌شان عبوس است و حال‌شان خوب نیست مگر اینکه اتفاق خاصی بیفتد تا حال‌شان خوب شود.

نمی‌دانم تحقیقاتی هم انجام گرفته یا نه ولی حدس می‌زنم چنین گزاره‌ای درست باشد. تمام تلاشم را می‌کنم تا در این مورد خاص، غرب‌زده زندگی کنم. امیدوارم جلال آل احمد، من را ببخشد.

پی‌نوشت 2: اگر کمی دقت کرده باشید، آن چیزی را که اینجا می‌نویسم با آن چیزی را که روی کاغذ سیاهه می‌کنم، کمی تفاوت دارد و این نوشته، تقریباً حالت ویرایش‌یافتۀ‌ آن متنی است که روی کاغذ و به لطف دستان مبارکم نوشته شده است. احساس کردم بد نیست در مورد این تناقض، مختصر توضیحی داده باشم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود

شاید اگر از طولانی‌شدن عنوان، واهمه‌ای نداشتم، می‌نوشتم معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود، هست و احتمالاً خواهد ماند.

در دوران دبیرستان، معلمی داشتم به نام سعید جرّاحی. آدم بسیار فهمیده‌ای بودند و از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم، سخت خوشحالم.

تنها معلمی بودند که در دوران درس و مشق و مدرسه، وبلاگ داشت و من هم برای خودشیرینی (و احتمالاً نمره)، گه‌گاهی به وبلاگ او سری می‌زدم ولی از یک جایی به بعد، دیگر برای نمره سر نمی‌زدم. انصافاً از طرز تفکر و طرز نوشتن‌شان خوشم آمده بود.

من از ایشان زیاد یاد گرفتم و به نظرم، جزو معلم‌هایی بود که درس زندگی می‌داد:

1
من از ایشان، اهمّیّت تاریخ زدن در بالای برگۀ امتحانات و بالای دفتر را یاد گرفتم. خاطرم هست اگر امتحان می‌گرفتند و برگه‌ای بدون تاریخ به دست‌شان می‌رسید، آن برگه را صحیح نمی‌کردند و به مزاح می‌گفتند: "نمی‌بینم چی نوشتید آقای فلانی". و صبر می‌کردند تا صاحب برگه، بالای برگه‌اش تاریخ بزند تا آن برگه، برای ایشان، خوانا شود.

2
من از ایشان، اهمّیّت مطالعه را آموختم. هرچند که نتوانستم از آن دورانم به نحو مناسبی استفاده کنم ولی به هر طریقی که امکان داشت، ما را به خرید کتاب و خواندن آن ترغیب می‌کردند. مثلاً اگر نمایشگاهی در شهرمان برگزار می‌شد، ایشان می‌گفت هرکسی که برود کتاب بخرد و بیاید سر کلاس بگوید، من به او یک مثبت می‌دهم.

3
من از ایشان، اهمیت استراحت‌های "نیم‌دقیقه‌ای" را یاد گرفتم. یادم می‌آید وقتی خسته می‌شدیم، به ما می‌گفتند: دوتا (یا سه تا) نیم‌دقیقه استراحت کنید. کلّاً واحد شمارش جالبی داشتند به نام "نیم‌دقیقه".

4
من از ایشان، توجه بیشتر به املای کلمات را یاد گرفتم. همزۀ آخر بعضی از کلمات مثل "انشاء" را درست نمی‌دانستند. ضمن اینکه اگر به نوشته‌های من نگاه کنید، وسواسم در تشدید گذاشتن را می‌بینید. هرچند سعی کرده‌ام کمی وسواسم را کم کنم. به هرحال، اهمّیّت (تشدید‌ها را حواس‌تان هست؟) بالای من به تشدید گذاشتن روی کلماتی که نیاز دارند نیز از ایشان به من به ارث رسید.

و خیلی از درس‌های دیگری که حوصلۀ گفتن‌شان را ندارم.

اگر بخواهم کمی از شخصیت ایشان -که برای من قابل شناسایی بود- بگویم:

به نظر می‌آمد که عاشق نادر ابراهیمی و جلال آل‌احمد بودند، به خصوص جلال آل‌احمد که حتی اسم وبلاگ ایشان نیز، می‌تواند گواهی بر حرف من باشد.

خاطرات زیادی از کلاس‌های ایشان در ذهنم مانده که نشان دهندۀ احترام ایشان به پیشکسوتان بود. خاطرم هست که همیشه فردوسی را "حکیم فردوسی بزرگ" صدا می‌کرد و دوستانم (و متأسّفانه گاهی هم خود من)، از سر نادانی و جوانی، به تعصّب‌های افراطی ایشان (به زعم خودمان) می‌خندیدیم.

احتمالاً ایشان این پست را نمی‌خوانند ولی اگر خواندند، می‌خواهم دو کلام حرف حساب با ایشان بزنم.

آقای جرّاحی عزیز.

از تمام درس‌هایی که به ما دادید، بی‌نهایت مچّکرم. هرچند که متأسفانه در آن دوران، نتوانستیم قدر زحمات شما را بدانیم.

از تمام اشتباهاتی که بعداً مرتکب شدم و شما را رنجاندم نیز، سخت شرمنده‌ام. می‌دانم که من را بخشیده‌اید یا بهتر است بگویم امیدوارم من را بخشیده باشید.

پی‌نوشت (خاطره‌بازی): خاطره‌ای در ذهنم شدیداً پررنگ است. بد نیست اگر حوصله دارید، آن را بخوانید.

یک روز ایشان می‌خواستند از ما امتحان بگیرند. از آنجایی که من، هم نزدیک پنجرۀ کلاس بودم که به کتابخانه (محل مورد نظر برای امتحان دادن) اشراف داشت و هم دانشجوی مورد اعتماد ایشان بودم، از من پرسیدند که آقای شهبازی! نمازخانه خالی است یا نه؟

از آنجایی که من عینکی هستم، یک نگاه مختصر انداختم و کفشی جلوی نمازخانه ندیدم. پس به ایشان گفتم که بله خالی است.

ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در کمال ناباوری من (و درحالیکه دوستانم از خنده ریسه می‌رفتند و من را چَپ‌چَپ نگاه می‌کردند) متوجه شدم که نمازخانه خالی نبوده است و کفش‌ها را در جا کفشی گذاشته بودند و من متوجه نشدند.

از آن روز به بعد، تا آخر سال، دوستانم شدیداً به چشمان ریزبین من اعتماد داشتند و می‌گفتند: "نمازخانه خالی است؟" یا هرجایی که نیاز به تیزبینی بود، از من درخواست کمک می‌کردند و به من اظهار لطف می‌کردند.

یادِ آن دوران به خیر...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)