دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

قبولی‌های کنکور سراسری

می‌خواستم پستی بنویسم با این عنوان که "خانم‌ها دِ یاالله" و در مورد کنکور امسال و نتایج قبولی آن بنویسم و مقابله به مثلی با پست قبلی خودم داشته باشم ولی از خیرش گذشتم. اجازه بدهید دلیلش نزد خودم مسکوت بماند.

راستش را بخواهید، داشتم به نتایج قبولی‌های کنکور امسال (1396) نگاه می‌کردم. تا به حال متوجه چنین تناقضی نشده بودم. رتبه‌های برتر کنکور را معمولاً آقاپسرها تشکیل می‌دهند ولی قبولی دختران در دانشگاه و حتی ثبت‌نام دخترخانم‌ها در کنکور، بیشتر از آقاپسرها است.

شاید به دلیل اجبار بیشتر خانواده به پسرها که بروید و کار کنید و یک چیزی یاد بگیرید. بازار کارِ امروز و فردا خراب است. تحصیلاتِ صرف دیگر به درد نمی‌خورد و بهتر است از این خواب زمستانی بیدار شوید. شاید هم سناریوهای دیگری برای این قضیه متصور باشید اما آنچه به ذهن من رسید، همین مورد بود.

خاطره‌ای از سال کنکور خودم برایم تداعی شد. وقتی کنکور را دادم، انگار که واقعاً وزنۀ سنگینی را از روی دوشم کنار گذاشته باشم هرچند که چندان استرس نداشتم و خوب خاطرم هست که روز قبل از کنکور، به همراه خانواده، به یکی از دهات یزد رفته بودیم و اطرافیان از من می‌پرسیدند کنکور چطور بود؟ (مستحضر هستید که کنکور انسانی در آخرین روزِ زمان کنکور، یعنی بعد از بچه‌های ریاضی و تجربی، برگزار می‌شد.) من هم می‌گفتم ان‌شاءالله فردا کنکور می‌دهم و آنها از تعجب، چشمان‌شان گرد می‌شد. ظاهراً چنین آرامشی برای کسی مثل من در چشمان‌شان عجیب می‌نمود.

بعد از کنکور، چند قدمی در زیر آفتابِ سوزان یزد زدم و خوشحال و خندان بودم. از سوپرمارکتیِ نزدیکی خانه‌مان هرآنچه دل تنگم می‌خواست را به عنوان شیرینی قبولی (و در واقع شیرینی خلاصی از درس و کنکور) برای خودم خریدم و خودم را مهمان کردم.

وقتی نتایج آمد، چندان استرس نداشتم و از خودم راضی بودم و هرآنچه نتیجه‌ام می‌شد، خودم را سرزنش نمی‌کردم. به هرحال در چندماه پایانی، تمام تلاشم را کرده بودم و از خودم و وضعیتم راضی بودم.

به یکی از صمیمی‌ترین دوستانم که خانه‌شان چندتایی با ما فاصله دارد، زنگ زدم و گفتم بیاید پیشم تا نتیجه را ببیند و به من بگوید. نمی‌دانم چرا ولی دوست نداشتم خودم اولین نفری باشم که نتیجه را می‌دیدم.

وقتی پای کامپیوتر بودیم و دوستم نتیجه را دید، تبریک جانانه‌ای به من گفت. من هم به گمان خودم، تصور کردم که همان رشته‌ای بود که می‌خواستم و همان اتفاقی می‌افتاد که مشاوران برایم پیش‌بینی کرده بودند اما دیدم ای دل غافل. همانی نشده بود که می‌خواستم ولی چندان بد هم نشده بود. پدرم بیشتر از خودم خوشحال بود و پیروزمندانه لبخند می‌زد، انگار که در دانشگاه آکسفورد قبول شده باشم و به همکاران و اقوام‌مان، پُز ته‌تغاری‌اش را می‌داد و من معذّب می‌شدم و باید بی‌دلیل، شکسته نفسی می‌کردم.

الآن که به آن روزها نگاه می‌کنم، می‌بینم من در نگاه بقیه موفق بودم ولی رضایت (از درون) را چندان تجربه نکردم. هرچند ناشکر نبوده‌ام و از اینکه توانستم در شهر دیگری درس بخوانم و با مردمان آنها آشنا شوم، خدا را بی‌نهایت شاکرم.

و آخرین اتفاق تلخی که برایم افتاد، این بود که به رسمِ مسخره‌ای که در بین ما ایرانیان جا افتاده است، مجبور شدم شیرینی بخرم و به کسانی که حتی قرار نبود از شنیدن نتیجۀ قبولی من خوشحال شوند و در خوشحالی من سهیم شوند، شیرینی بدهم.

یادش به خیر. روزهای شیرینی بود که تلخی خاصی را در خودشان پنهان کرده بودند ولی هرچه که بود، گذشت. خوشحالم که حتی اگر خودم از اعماقِ دلم خوشحال نبودم، توانسته بودم خانواده‌ام را سربلند کنم و آنها را خوشحال نگه دارم.

ولی از این به بعد تصمیم گرفته‌ام به گونه‌ای زندگی کنم که خودم را خوشحال کنم. خانواده‌ام برایم بسیار اهمیت دارند ولی دوست ندارم خودم را فدای آرزوهای آنها کنم. از آنها یاد می‌گیرم و به نصیحت‌هایشان گوش فرا می‌دهم اما چشم‌بسته دیگر نمی‌خواهم عمل کنم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

احتمالاً اکثر ما با این سؤال کلیشه‌ای (و روو اعصابِ) دوران درس و مدرسه آشنا هستیم و نیاز به معرفی بیشتر و توضیحات بنده نیست.

ولی دوست داشتم قبل از اینکه دو ماه باقیماندۀ پیشِ‌روو رو بگذرانیم، قبل از اینکه به چشم‌به‌هم‌زدنی به پایان تابستان نزدیک شویم و فقط حسرت آن بر دل‌مان بماند و قبل از اینکه احساس کنیم کار چندان مفیدی در این ایام مناسب انجام نداده‌ایم، به خودم کمکی کرده باشم. اگر کسِ دیگری هم توانست از آنها ایده بگیرد نوش جانش!

کم از میکرو اکشن نگفته‌ام (در این پست و این پست). هرچند که می‌دانم گفتن کجا و عمل کردن کجا. برای همین فقط کارهایی که تصمیم گرفته‌ام انجام بدهم و یک گام (و چه بسا چند گام) هم در این مسیر برداشته‌ام را می‌نویسم:

1
تصمیم گرفته‌ام سحرخیزی‌ام را ترک نکنم: به نظرم لذتی که در صبح‌بیداری هست، در شب‌بیداری نیست. البته شب را هم دوست دارم ولی صبح یک چیز دیگر است.ه آ

2
تصمیم گرفته‌ام دو پومودورو مطالعۀ آزاد را حفظ کنم و این رکوردی که چند روزی است به آن دست یافته‌ام را رها نکنم: لذتی که در مطالعه است، انصافاً در کارهای دیگر نیست. حس خوبی است که می‌توانی با هر نویسنده، زندگی کنی.

3
تصمیم گرفته‌ام اسباب مزاحمت خوانندگان فرهیختۀ این خانۀ مجازی باشم و هر روز بنویسم، ولو چند خط.

4
تصمیم گرفته‌ام به تن‌پروری خودخواسته‌ام محل نگذارم و بروم و رایگان کار کنم و کار یاد بگیرم. دو سه روز بیشتر نگذشته ولی احساس خوبی دارم. امیدوارم همین احساس مثبتم باقی بماند.

.

.

.

سرتان را درد نیاورم. خلاصه اینکه تصمیم گرفته‌ام امسال "دستاورد و خروجی" داشته باشم و احساس مفید بودن بکنم و مثل سال‌های قبل حسرت نخورم و به خودم بد و بیراه نگویم که امسال هم گذشت و هیچ کاری نکردم (این قسمت را در نهایت خودسانسوری نوشتم و سعی کردم از کلمات منشوری استفاده نکنم). دوست دارم ثانیه به ثانیۀ تابستان امسال را استفاده کنم و احساس نکنم که امسال هم مثل سال‌های قبل "خوب گذشت ولی زود گذشت".

شما هم اگر تصمیم جالبی برای تابستان و یا زندگی خود گرفته‌اید و دوست دارید آن را بنویسید، خوشحال می‌شوم نظرات‌ ارزشمندتان را بخوانم و از آن ایده بگیرم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)