دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

این کتابِ به ظاهر دوست‌نداشتنی

چند مدتی است که سعی کرده‌ام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدین‌جا طی کرده‌ام راضی‌ام. ولی هروقت به فکر کتاب‌هایی می‌افتم که نخوانده‌ام (+)، عذاب وجدان می‌گیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آن‌ها را بخوانم اما فکر می‌کنم کتاب‌های بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی می‌کنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خوانده‌ام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.

دوستان متممی زیادی در لابه‌لای کامنت‌های‌شان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشه‌ای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقت‌ش نرسیده بود. البته کمی هم اسم‌ش برایم سنگین بود (و با خودم می‌گفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر می‌کردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق می‌انداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.

گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنی‌ام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.

چند صفحه‌ای از آن را ورق زده‌ام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کرده‌ام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کرده‌ام، جزو نویسندگان مورد علاقه‌ام شده است و در به در دنبال فرصتی‌ام تا بقیۀ قلم‌های او را بخوانم.

انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، می‌گذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.

تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمی‌آمد و حتی بدم نمی‌آمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقه‌ای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم می‌خورد. از کسانی که برای دولت زحمت می‌کشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.

ارادتمندِ شما
سینا شهبازی

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

ستارگان ناآشنا

نمی‌دانم تا به حال، یکهویی به سرتان زده است که یک کاری را انجام دهید؟ یعنی پیش آمده که یک چیزی بخوانید یا بشنوید و تصمیم بگیرید از آن زمان به بعد، یک تغییر در سبک زندگی خودتان، ایجاد کنید؟

اجازه بدهید کمی قضیه را باز کنم. برای من چنین اتفاقی کم رخ نداده است.

1
خاطرم هست چند سال پیش که کلیپی از علی اکبر رائفی‌پور در مورد مضرات نوشابه را دیدم. نمی‌دانم واقعیت داشت یا ساختگی بود ولی تأثیر عجیبی روی من گذاشت و از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم لب به نوشابه نزنم. خوشحالم که موفق عمل کردم و به جز یک مورد (نه به خاطر تشنگی، نه به خاطر کم آوردن و خسته شدن از این تصمیم یکهویی، بلکه صرفاً به خاطر کنجکاوی)، در برابر چنین تصمیمی سرم را خم نکردم.

2
خاطرم هست یک جایی در روزنوشته‌های محمدرضا [شعبانعلی]، در جوابِ یکی از دوستان که در مورد موفقیت از او پرسیده بود، جواب داده بود که: من چندین سال است که روزانه 100صفحه مطالعه می‌کند [نقلِ به مفهوم]. این جمله برای من همچون پُتکی عمل کرد و من را به فکر فرو برد که چرا تا به حال من برنامۀ مشخصی برای خودم وضع نکرده‌ام؟ این شد که تصمیم گرفتم روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. مدتی همه چیز خوب پیش رفت و انگار روی غلتک افتاده بودم ولی کم‌کم فهمیدم که کمیت چندان مهم نیست. البته این مفهوم را بارها شنیده بودم ولی بسیار اتفاقی به چنین مفهومی برخورد کردم و فهمیدم که بهتر است کیفیت را فدای کمیت نکنیم.

تصمیم گرفتم همان مدت زمانی که به مطالعه اختصاص می‌دادم را اختصاص دهم ولی ملاکم فهمیدنِ عمیق مطلب باشد نه صرفاً خواندن یک تعداد صفحۀ مشخص.

3
یک مورد دیگر هم برایم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. سال‌های کودکی را چندان به خاطر نمی‌آورم اما خوب یادم هست زمانی که با پدر و مادرم روی پشتِ‌بام خانه می‌خوابیدیم و از فضای داخلی خانه فرار می‌کردیم. چه لذتی داشت.

در جایی خواندم (+) که خانواده‌ای شب‌ها را در حیاط منزل خود می‌خوابند. به خودم گفتم عجب کار جالبی. چرا من چند سالی است چنین چیزی را تجربه نکرده‌ام؟

به سرم زد که از آن شب به بعد در حیاط بخوابم و صرفاً به خاطر تنوع، یک شب را در داخل خانه و زیر باد کولر یا پنکه بخوابم. وقتی به خانواده گفتم، آن‌ها کمی تعجب کردند. انگار درخواست عجیبی دارم. به هرحال چون می‌دانستند این کار را انجام می‌دهم، چیزی به من نگفتند.

همۀ این‌ها را گفتم تا به این پاراگراف برسم. شبِ اول که نگاهم را به آسمانِ بالای سرم دوختم، حس عجیبی به من دست داد. انگار مدت‌ها بود به این آسمانِ زیبا و ستارگانی که سخت می‌درخشیدند، نگاه نکرده بودم. ولی یک چیزی من را ناراحت کرد. اینکه وقتی به ستارگان نگاه کردم، چشمانم را سریع از آنها دزدیدم. نمی‌دانم چرا. انگار که مدت‌هاست آنها را ندیده باشم و نتوانستم مستقیم به آنها زل بزنم. سنگینی نگاه‌شان من را اذیت می‌کرد. الآن که چند روزی می‌گذرد، ظاهراً رفاقت‌مان بهتر شده و من خیلی از این قضیه خوشحالم.

پی‌نوشت (برای یک خوانندۀ عزیز): تشدید نگذاشتن کار حضرت فیل است. خصوصاً برای منی که به قول تو، روی کلمۀ "حقّ" که هیچ نیازی به تشدید ندارد، تشدید می‌گذارم یا بهتر است بگویم تشدید می‌گذاشتم. تصمیم گرفتم کمی مراعات کنم. ظاهراً موفق عمل کردم.
از تو ممنونم که بهم کمک کردی تا وسواسم را کمتر کنم :-)

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود

شاید اگر از طولانی‌شدن عنوان، واهمه‌ای نداشتم، می‌نوشتم معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود، هست و احتمالاً خواهد ماند.

در دوران دبیرستان، معلمی داشتم به نام سعید جرّاحی. آدم بسیار فهمیده‌ای بودند و از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم، سخت خوشحالم.

تنها معلمی بودند که در دوران درس و مشق و مدرسه، وبلاگ داشت و من هم برای خودشیرینی (و احتمالاً نمره)، گه‌گاهی به وبلاگ او سری می‌زدم ولی از یک جایی به بعد، دیگر برای نمره سر نمی‌زدم. انصافاً از طرز تفکر و طرز نوشتن‌شان خوشم آمده بود.

من از ایشان زیاد یاد گرفتم و به نظرم، جزو معلم‌هایی بود که درس زندگی می‌داد:

1
من از ایشان، اهمّیّت تاریخ زدن در بالای برگۀ امتحانات و بالای دفتر را یاد گرفتم. خاطرم هست اگر امتحان می‌گرفتند و برگه‌ای بدون تاریخ به دست‌شان می‌رسید، آن برگه را صحیح نمی‌کردند و به مزاح می‌گفتند: "نمی‌بینم چی نوشتید آقای فلانی". و صبر می‌کردند تا صاحب برگه، بالای برگه‌اش تاریخ بزند تا آن برگه، برای ایشان، خوانا شود.

2
من از ایشان، اهمّیّت مطالعه را آموختم. هرچند که نتوانستم از آن دورانم به نحو مناسبی استفاده کنم ولی به هر طریقی که امکان داشت، ما را به خرید کتاب و خواندن آن ترغیب می‌کردند. مثلاً اگر نمایشگاهی در شهرمان برگزار می‌شد، ایشان می‌گفت هرکسی که برود کتاب بخرد و بیاید سر کلاس بگوید، من به او یک مثبت می‌دهم.

3
من از ایشان، اهمیت استراحت‌های "نیم‌دقیقه‌ای" را یاد گرفتم. یادم می‌آید وقتی خسته می‌شدیم، به ما می‌گفتند: دوتا (یا سه تا) نیم‌دقیقه استراحت کنید. کلّاً واحد شمارش جالبی داشتند به نام "نیم‌دقیقه".

4
من از ایشان، توجه بیشتر به املای کلمات را یاد گرفتم. همزۀ آخر بعضی از کلمات مثل "انشاء" را درست نمی‌دانستند. ضمن اینکه اگر به نوشته‌های من نگاه کنید، وسواسم در تشدید گذاشتن را می‌بینید. هرچند سعی کرده‌ام کمی وسواسم را کم کنم. به هرحال، اهمّیّت (تشدید‌ها را حواس‌تان هست؟) بالای من به تشدید گذاشتن روی کلماتی که نیاز دارند نیز از ایشان به من به ارث رسید.

و خیلی از درس‌های دیگری که حوصلۀ گفتن‌شان را ندارم.

اگر بخواهم کمی از شخصیت ایشان -که برای من قابل شناسایی بود- بگویم:

به نظر می‌آمد که عاشق نادر ابراهیمی و جلال آل‌احمد بودند، به خصوص جلال آل‌احمد که حتی اسم وبلاگ ایشان نیز، می‌تواند گواهی بر حرف من باشد.

خاطرات زیادی از کلاس‌های ایشان در ذهنم مانده که نشان دهندۀ احترام ایشان به پیشکسوتان بود. خاطرم هست که همیشه فردوسی را "حکیم فردوسی بزرگ" صدا می‌کرد و دوستانم (و متأسّفانه گاهی هم خود من)، از سر نادانی و جوانی، به تعصّب‌های افراطی ایشان (به زعم خودمان) می‌خندیدیم.

احتمالاً ایشان این پست را نمی‌خوانند ولی اگر خواندند، می‌خواهم دو کلام حرف حساب با ایشان بزنم.

آقای جرّاحی عزیز.

از تمام درس‌هایی که به ما دادید، بی‌نهایت مچّکرم. هرچند که متأسفانه در آن دوران، نتوانستیم قدر زحمات شما را بدانیم.

از تمام اشتباهاتی که بعداً مرتکب شدم و شما را رنجاندم نیز، سخت شرمنده‌ام. می‌دانم که من را بخشیده‌اید یا بهتر است بگویم امیدوارم من را بخشیده باشید.

پی‌نوشت (خاطره‌بازی): خاطره‌ای در ذهنم شدیداً پررنگ است. بد نیست اگر حوصله دارید، آن را بخوانید.

یک روز ایشان می‌خواستند از ما امتحان بگیرند. از آنجایی که من، هم نزدیک پنجرۀ کلاس بودم که به کتابخانه (محل مورد نظر برای امتحان دادن) اشراف داشت و هم دانشجوی مورد اعتماد ایشان بودم، از من پرسیدند که آقای شهبازی! نمازخانه خالی است یا نه؟

از آنجایی که من عینکی هستم، یک نگاه مختصر انداختم و کفشی جلوی نمازخانه ندیدم. پس به ایشان گفتم که بله خالی است.

ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در کمال ناباوری من (و درحالیکه دوستانم از خنده ریسه می‌رفتند و من را چَپ‌چَپ نگاه می‌کردند) متوجه شدم که نمازخانه خالی نبوده است و کفش‌ها را در جا کفشی گذاشته بودند و من متوجه نشدند.

از آن روز به بعد، تا آخر سال، دوستانم شدیداً به چشمان ریزبین من اعتماد داشتند و می‌گفتند: "نمازخانه خالی است؟" یا هرجایی که نیاز به تیزبینی بود، از من درخواست کمک می‌کردند و به من اظهار لطف می‌کردند.

یادِ آن دوران به خیر...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

برگی از یک کتاب

برگی از یک کتاب: این قسمت را به معرّفی کتاب‌هایی که در حال خواندن آنها هستم، یا قبلاً خوانده‌ام و برایم جذّاب بوده‌اند و احتمال می‌دم برای شما هم جذّاب باشند، اختصاص می‌دم.


خدا را چه دیدید. شاید به دل شما هم نشست و رفتید خریدید و خوندید و یه بحث مشترک هم برای صحبت پیدا کردیم. ضمن اینکه شاید یه پازل توی ذهن‌تون تکمیل شد که تا حالا شدیداً محتاجش بودید و خودتون از وجودش بی‌خبر بودید.
پی‌نوشت یک: توقّع مالی نمی‌تونم از شما داشته باشم و نخواهم داشت ولی اگر خوندید و به دلتون نشست و بالأخره یه جورایی براتون مفید بود، من رو هم دعا کنید.اگرم شما بخونید و بهم بگید، من دعاتون می‌کنم. قبوله؟ یه به قول فرنگی‌ها Deal؟
پی‌نوشت دو: این عکس را همین الآن از کتابخانه‌ام گرفتم. ردیف پایین سمت راست را اگر بیخیال شویم، ردیف پایین سمت چپ را تازگی‌ها خوانده‌ام (و متأسّفانه تنها کتاب‌هایی است که تا الآن خوانده‌ام). دو ردیف بالا هم در دست اقدام هستند تا یکی پس از دیگری خوانده شوند.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)