دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

شاگردی کردن و تجارب جالب من

چند روزی بود که حالم از خودم به هم می‌خورد و احساس مفید بودن نمی‌کردم.

این شد که تصمیم گرفتم جایی را برای استارت کار انتخاب کنم و شاگردی کنم و دستِ کم در فضای کسب و کار باشم و ببینم چه خبر است. شاید کمی بیشتر و بهتر بتوانم قدر ساعات آزادم را بدانم و بتوانم بهتر از آنها استفاده کنم. انصافاً همین هم شد.

دوتا دوست خوب پیدا کرده‌ام.

ابولفضل 4سال از من کوچکتر است و متولد 1379 است. پسر بسیار شیرینی است. همیشۀ خدا در حال گوش دادن به آهنگ است و وقتی من را در حال مطالعه می‌بیند، تعجب می‌کند. کمی هم بیش از حد با موهایش وَر می‌رود و مدام خودش را جلوی آیینه وَرانداز می‌کند (ناخودآگاه یاد مطلبی افتادم که نوشته بود نسل آینده، نسل "من"ها هستند و کمی Narcissus تشریف دارند. بگذریم.).

سجاد هم 3سال از من کوچکتر است ولی سابقۀ کاری بیشتری در کارنامۀ خود دارد. البته کمی هم بیشتر از من اهل رفیق‌بازی است (البته اگر الآنِ او را با الآنِ من مقایسه کنید). ضمن اینکه گه‌گاهی هم سیگار می‌کشد که کمی برایم زننده است ولی خب خودش انتخاب کرده است و هیچ اجباری پشتش نبوده است. اگر بخواهم داخل پرانتز بگویم، کمی هم اهل لاف‌زدن است که اصلاً دوست ندارم. در اینجور مواقع فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهم تا او هم در دنیای خودش باشد و سرخورده نشود. یک آدم خوبی هستم که نگو و نپرس!
یکی از نقاط مشترکی که ابولفضل و سجاد دارند، این است که از کتاب خواندن من و اینکه سرم در گوشی‌ام باشد، حال نمی‌کنند. نمی‌دانم چرا. اسمش را حسادت نمی‌توان گذاشت چرا که به راحتی آنها هم می‌توانند کتابی را ورق بزنند. حتی فقط برای کلاسش. برای همین نمی‌دانم دقیقاً چرا احساس‌شان به کتاب‌خواندنِ من اینگونه است.

چندروز پیش، سجاد (به زعم خودش و به خاطر تجربۀ کاری بیشترش) من را نصیحت می‌کرد که اینجا کتابخونه نیست (و احتمالاً داشتم شورِ کتاب خواندن را در می‌آوردم و خودم متوجه‌اش نبودم). اینجا باید حواست تمام و کمال به مشتری باشد. راست هم می‌گفت و حق داشت که بخواهد من را راهنمایی کند. واقعاً هم ازش ممنونم.

از آن تاریخ به بعد، دیگر کتاب نخواندم. به جایش گوشی موبایلم را برداشتم و وبلاگ دوستانم را می‌خواندم. به هرحال گفتم اگر کتاب نمی‌خوانم و اگر مشتری نیست و من بیکارم، بد نیست به گونه‌ای از وقتم استفاده کرده باشم.

امروز جمله‌ای گفت که خنده‌ام گرفت و نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. برگشت و بهم گفت: عکس کتابت را گرفتی و داری توی گوشی‌ات کتاب می‌خوانی و فکر کردی من نمی‌فهمم؟
بعد هم دوباره نصیحتم کرد و یک احمق! هم ضمیمه‌اش کرد تا مطمئن باشد که مفهوم حرفش را خوب فهمیده‌ام.

کمی برایم تلخ بود ولی بیشتر سعی کردم بخندم و آن را فراموش کنم. به خودم گفتم بگذار من را احمق فرض کنند. من کارم را انجام می‌دهم.

خاطرم هست در کتاب ثروتمندترین مرد بابل خوانده بودم که کسی که کارش را خوب انجام دهد، یقیناً به چشم خواهد آمد. من هم تلاشم را می‌کنم تا مفید باشم.

ضمن اینکه حرف‌های محمدرضا شعبانعلی، معلم دلسوزم را در مورد هنر شاگردی‌کردن فراموش نمی‌کنم و یادم بماند که حالا حالاها باید در Mode دریافت باشم تا بتوانم به خوبی شاگردی کنم و یاد بگیرم.

پیشنهاد دوستانۀ من این است که اگر اهل گوش دادن به آهنگ هستید یا وقت آزادی دارید که در مسیر رفت و برگشت برای‌تان امکان‌پذیر است، این فایل صوتی فوق‌العاده را -که خودم هم تازگی به آن گوش داده‌‌ام- از دست ندهید.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)