دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (3)

پیش‌نوشت:

در این نوشته‌ها بنا دارم کمی بیشتر در مورد شهر یزد حرف بزنم. شاید انتخاب مکان‌ها از سایت‌های مختلف باشد و پیشنهادی دوستانم باشد ولی مسلماً تجارب آن منحصر به فرد خودم هست. البته ممکن است کسان دیگری چون من، آن‌ها را تجربه کرده باشند.

اگر دوست داشتید، می‌توانید قسمت‌های قبلی این نوشته را از طریق این لینک (دلیل انتخاب چنین سبک نوشته‌ای) و این لینک (معرفی مختصر امیرچخماق، زندان اسکندر و هتل فهادان)، دنبال کنید.

اصل نوشته:

از آنجایی که احتمال دارد بخواهید در وقت‌تان صرفه‌جویی کنید، حدس می‌زنم تمایل دارید مناطق دیدنی‌ای که کنار هم هستند را در یک زمان ببینید.

اگر همچنان در اطراف زندان اسکندر (مدرسه ضیائیه) و هتل فهادان [همان محلۀ فهادان یا جنگل] پرسه می‌زدید، شاید بد نباشد به این دو مکان پیشنهادی که از طریق کوچه پس کوچه‌های اطراف قابل دسترسی است، سری بزنید.

1 خانۀ لاری‌ها:

خانۀ لاری‌ها از آن دست خانه‌های قدیمی مربوط به دوران قاجار است که به نظرم ارزش دیدن‌اش را دارد. اگر علاقه‌ای به خواندن تاریخچۀ آن دارید، می‌توانید از طریق ویکی‌پدیا مختر اطلاعاتی کسب کنید.

من خودم فقط یکبار به آنجا رفته‌ام. راستش را بگویم، تا به حال بادگیر را از نزدیک ندیده بودم. وقتی به پیشنهاد دوستم، رفتم و زیر بادگیر ایستادم، بی‌نهایت از چنین معماریِ قدیمی‌ای لذت بردم. یعنی خیلی جالب بود که بدون نیاز به برق و کولر، هوای داخل خانه را عوض می‌کردند. تا خودتان زیر بادگیر نایستید، لذتی که من تجربه کرده‌ام را درک نمی‌کنید. اگر با دوستم تعارف نداشتم و او هم حوصله به خرج می‌داد، بدم نمی‌آمد ساعت‌‌ها در آن حوالی پرسه بزنم و به بهانه‌های مختلف، دوباره از زیر آن بادگیر رد شوم.

البته کاشی‌کاری‌های خانه نیز بسیار چشم‌نواز هستند اما بادگیر آن، برای من، یک چیز دیگر بود.

2 مسجد جامع یزد:

یکی دیگر از جاهایی که به نظرم فوق‌العاده ارزشش را دارد که به آنجا بروید و از آنجا دیدن بفرمایید، مسجد جامع یزد است که نیاز به تعریف و توضیح ندارد.

چند باری به آنجا سر زده‌ام. تا الآن پیش نیامده که یک فرد خارجی را آنجا نبینم. جزو معدود جاهایی است که احتمالاً هرکسی که به یزد بیاید، یکبار به آن سر می‌زند.

ضمناً اگر هم اهل پیاده‌روی هستید، شب‌هنگام به آنجا سری بزنید. یک کوچۀ فوق‌العاده‌ای دارد که به شدت هوای دونفره دارد. حتی اگر نفر دومی هم در کار نیست، به شدت پیشنهاد می‌کنم تک و تنها در آن حوالی قدم بزنید ولی مراقب خودتان باشید. درست است که یزد شهری است مذهبی اما به هرحال پیغمبرزاده نیستند. دوست ندارم از شهرمان خاطرۀ بدی در ذهن‌تان بماند.

پی‌نوشت:

احتمالاً پست بعدی در مورد یزد را کمی با فاصله بنویسم. اگر سؤالی در مورد یزد داشتید، می‌توانید به من اطلاع دهید تا با دید بهتری در مورد آن بنویسم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱

نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (2)

مقدّمه: در پست نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (1)، مقدمه‌ای از آنچه قرار است انجام دهم را نوشتم. قصد تکرار دوبارۀ آن‌ها را ندارم لذا خواهشمندم اگر حوصله‌تان می‌کِشَد، سری به آن پست بزنید و نظرتان را نسبت به این دست نوشته‌ها برایم بگویید تا اگر ایرادی وجود دارد (که البته وجود دارد)، آن را به کمک شما دوستان اصلاح کنم.

اصل مطلب:

1

اولین جایی که دوست دارم در مورد آن بنویسم و به تعبیری از نگاه من، نماد شهر یزد محسوب می‌شود "امیرچخماق" است.

چندسالی هست که به آنجا نرفته‌ام ولی اگر فرصتی دست داد، به شما پیشنهاد می‌کنم سری به آنجا بزنید. ترجیحاً هم اگر شب بروید، بهتر و دلنشین‌تر است.

چند سالی هست که به آنجا نرفته‌ام خاطرم هست چند سال پیش که نوجوانی بیش نبودم و هنوز پشت لبم سبز نشده بود، به آنجا رفته بودیم و عکس‌ها می‌گرفتیم. آنهایی که از شهرهای دیگر آمده بودند، با شور و شوق به آن مجموعه می‌نگریستند ولی من از شور و شوق آنها به وجد می‌آمدم و خود مجموعه در چشمم چندان بزرگ نمی‌نمود. الآن که کمی می‌گذرد، کمی بیش از پیش برایم جلوه کرده است.

ضمناً اگر به آنجا سری زدید و هوس خوردن غذا به سرتان زد، پیتزا فروشی سیتو جای مناسبی است. البته چندسالی می‌شود که از آنجا غذایی نخورده‌ام و طبیعتاً نمی‌دانم همچنان کیفیت غذاهایش خوب است یا بد ولی فضای نشستن خوبی دارد و احتمالاً از رفتن به آنجا پیشمان نمی‌شوید.

وانگهی جگرکی‌های خوبی هم آن اطراف وجود دارد که با یک پرس و جو می‌توانید آن را پیدا کنید.

شرینی حاج خلیفه هم که گل سرسبد آن منطقه است و می‌توانید شیرینی اصیل یزدی را از آنجا بخرید. فقط مراقب باشید کلاه سرتان نگذارند. البته یزدی‌ها مردمان شریفی هستند و حاج خلیفه در یزد زیاد داریم و کیفیت هریک متفاوت از دیگری است ولی آنچه که احتمالاً شماها بپسندید، حاج خلیفه علی رهبر و شرکا هست که پیشنهاد من نیز همین مورد است (+).

(من را می‌بخشید. قرار بود در مورد شهر تاریخی یزد بگویم ولی مثل همیشه به سمت شکم و خورد و خوراکی‌های رنگ و وارنگ متمایل شدم.)

2

یکی دیگر از جاهایی که احتمالاً اطرافیان‌تان به شما توصیه می‌کنند، زندان اسکندر است.

خودم تا قبل از عید امسال (1396) به آنجا نرفته بودم. یکبار که با دوستم (احسان حجتی) و پسرخالۀ اصفهانی‌ام (حسام مطهرزاده) رفته بودیم، یک راوی آنجا بود که به کسانی که به آنجا آمده بودند،‌ تاریخچۀ آن را توضیح می‌داد.

آنطور که من فهمیدم، همۀ ما سرکار تشریف داریم چرا که اصلاً زندان اسکندری در کار نبوده است و اینجا در واقع مدرسۀ ضیائیه بوده است که این نام نیز به همان اندازه در بین اهل تاریخ، معتبر است. البته به برداشت شخصی من بسنده نکنید و اگر حوصله دارید، منابع معتبری را مطالعه بفرمایید یا اگر اطلاعی دارید، با من نیز به اشتراک بگذارید.

تنها چیزی که در حال حاضر از آن مجموعه به خاطر دارم، شعری است که راوی محترم، وقت و بی‌وقت برای ما می‌خواند: دلم از وحشت زندان سِکندر بگرفت / رخت بَربَندم و بر مُلک سلیمان بِرَوَم

آنقدر این شعر را تکرار کرد که تا هفته‌ها هروقت احسان را می‌دیدم، همزمان باهم می‌گفتیم: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت و هردو هم قهقهه می‌زدیم. جوانی است و همین مسخره‌بازی‌هایش. شما به بزرگی خودتان ببخشید.

3

روبه‌روی در ورودی زندان اسکندر، هتل (سنتی) فهادان قرار دارد که دیدنِ آنجا هم به نظرم خالی از لطف نیست. یکی از هتل‌های قدیمی یزد است و دیدنش برای خود من، جذاب و دوست‌داشتنی بود.

البته ما فکر نمی‌کردیم برای ورود به هتل هم از ما پول بخواهند. و خواستیم زرنگ‌بازی در بیاوریم که مچ‌مان را گرفتند.

حیاط سنتی و دوست‌داشتنی‌ای داشت. اتاق‌هایش که پر بودند و اجازۀ بازدید به ما ندادند ولی به هر سوراخ‌سمبه‌ای که وجود داشت، سری زدیم. موتور جالبی در آن مجموعه گذاشته شده بود. پشت‌بام جالبی بود و بادگیرهای چشم‌نوازی داشت. همان بادگیرهای معروف یزد.

پی‌نوشت یک: خوشحالم که هنوز آدم معروفی نشده‌ام و اسم آوردن از مکان‌های مختلف، سوء برداشتی را برای دوستان خوبم ایجاد نمی‌کند.

هدفم صرفاً بیان تجارب خوب خودم هست تا شاید اگر شما هم در چنین موقعیتی قرار گرفتید، لحظات خوبی را تجربه کنید.

پی‌نوشت دو: هرموقع به شهر ما تشریف آوردید، قبل از آن به من خبری بدهید. اگر بتوانم در خدمت‌تان باشم، بسی خوشحال می‌شوم. چه چیز بهتر از دیدن دوستان مجازی به صورت غیر مجازی؟

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (1)

پیش‌نوشت 1: به مناسبت جهانی شدن یزد (کلیپ آپارات)، تصمیم گرفتم کمی یزد را معرفی کنم تا اگر یک خارجی (کسی که ساکن یزد نیست و از این شهر شناختی ندارد)، به شهر ما سری زد، خاطرۀ خوبی برایش به یادگار بماند.

البته سایت‌های بسیاری (+، +، + و +، به عنوان مشتی از خروار) اینکار را بهتر از بنده انجام داده‌اند و من نیز خودم بی‌بهره از آنها نبوده‌ام اما تصمیم گرفتم آنها را یکجا، از دید کسی که در یزد زندگی می‌کند، برای شما خوبان بیان کنم تا اگر به شهر ما سری زدید و اگر دل‌تان خواست، به این مناطق سری بزنید.

البته خواهشی از شما دارم و آن اینکه نظرتان را نسبت به جاهایی که رفته‌اید، بگویید تا اگر جایی را به خوبی معرفی نکرده‌ام یا اشتباه معرفی کرده‌ام، آن را اصلاح کنم. این جا می‌تواند یک منطقۀ تاریخی باشد یا یک رستوران. دست‌تان کاملاً باز هست، همچنانکه آغوش من برای پذیرفتن کامنت‌های شما.

پیش‌نوشت 2: مسلّماً شناخت من از یزد بسیار کم است. این را مِن‌بابِ شکسته‌نفسی عرض نمی‌کنم. باور بفرمایید هنوز که هنوز است، بسیاری از خیابان‌ها و میدان‌های یزد را نمی‌شناسم. شاید اگر کسی که در تهران زندگی کند و چنین حرفی بزند، عجیب به نظر نرسد ولی برای کسی که در یزد زندگی می‌کند، کمی عجیب است. دستِ‌کم درمورد اطرافیان من که چنین بوده است.

برای همین از دوستانی که در مورد یزد و یزدی‌ها، اطلاعاتی دارند (چه کسانی که ساکن یزد هستند چه کسانی که به شهر یزد سفر کرده‌اند)، عاجزانه تقاضا می‌کنم آن را از من و دوستان دیگرشان دریغ نکنند و آن را برایم بازگو کنند.

پیش‌نوشت 3: قاعدتاً نمی‌توان در مورد همه چیزِ یزد، در یک پست اظهار نظر کرد. اگر هم بشود، من از عهده‌اش بر نمی‌آیم. من را می‌بخشید که در پست‌هایی جداگانه، برخی از اطلاعاتم در مورد یزد را روی دایره می‌ریزم. امیدوارم روزی، به کارِتان بیاید و من را از دعای خیر خود محروم نکنید.

اصل مطلب:

وجود ندارد. یعنی در سلسله‌نوشته‌های بعد، سعی می‌کنم به صورت موردی و خلاصه، مکان‌هایی از یزد را معرفی کنم.

می‌بخشید که این مطلب صرفاً با پیش‌نوشت و پی‌نوشت، طولانی شد. مدتی بود جرقۀ چنین کاری در ذهنم زده شده بود اما راستش هم از اینکه مطلب تکراری و محتوای بی‌فایده بگویم، می‌ترسیدم هم از اینکه کمی طولانی شود. اما خودم را مجبور کردم تا بنویسم و مطمنّ باشید اینکار را انجام خواهم داد، البته اگر عمری باشد.

پی‌نوشت (مربوط به کلیپ آپارات): چند جای دیدنی شهر از جمله آتشکدۀ زرتشتیان، مسجد جامع، میدان امیرچخماق و... در این کلیپ به تصویر کشیده شد. از یک جایی به بعد، شعری شیرین با لهجۀ فوق‌العاده شیرین یزدی (از خودراضی هم خودتونید) خوانده شد. از همان لحظه بود که لبخندی شیرین بر لبانم نشست. اگر سؤالی در مورد کلمات خَش، گَف و هرچیز دیگری داشتید، در خدمتم :-)

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

موتورسواری و تمرینِ صبوری

سعی کرده‌ام تا چیزی را، دستِ کم، به مدّت دو هفته زندگی نکرده‌ام، در وبلاگم چیزی راجع‌به آن ننویسم.

خوشحالم که دوهفته‌ای از این موضوع گذشت و نتیجه، نسبتاً من را راضی کرده است.

قبل‌ترها که کمی اعصابم ضعیف‌تر بود، اگر کسی به نظرم (که فکر می‌کردم چقدر هم صاحب‌نظر هستم و چقدر نظرم مهم است) خوب رانندگی نمی‌کرد، در دلم به او بد و بیراه می‌گفتم و گاهی که از کوره در می‌رفتم، به آن فامیل مظلوم‌اش نیز بد و بیراه می‌گفتم. هرچند می‌دانستم که فامیل نگون‌بخت او احتمالاً در رانندگی نه‌چندان خوب این آدم، تأثیر چندانی نداشته است.

مدتی گذشت. احساس کردم به جای اینکه مشکل را حل کنم، آن را به عذاب الیمی برای خودم تبدیل کرده‌ام و صرفاً باعث اعصاب‌خردی بنده می‌شد.

تصمیم گرفتم که دیگر به بقیه بد و بیراه نگویم. تصمیم گرفتم برای هر اشتباهی، اولِ کار به خودم بد و بیراه بگویم و اگر کسی را مقصر می‌دانم، آن یک نفر خودم باشم. اگر بخواهم کمی علمی صحبت کنم، تصمیم گرفتم مرکز کنترلم را درونی کنم و تقصیر را گردن بقیه نیندازم.

هرچند کمی در حقّ خودم بی‌انصافی کردم اما نتیجه‌اش برایم دل‌نشین بود. فهمیدم آنقدرها هم که فکر می‌کردم، خوب رانندگی نمی‌کنم. فهمیدم آنقدرها هم که باید، فاصلۀ مناسب را با ماشین یا موتور جلویی، رعایت نمی‌کنم. فهمیدم آن بدبخت هم احتمالاً به من بد و بیراه می‌گوید وقتی که به نظر او، خوب رانندگی نمی‌کنم.

به هرحال رفتار مبادی آداب هم گه‌گاهی چیز خوبی است. یعنی در عین اینکه کار به‌ظاهر سختی است، نتیجۀ آن چیز خوبی است.

فقط یک چیز را نتوانستم در درونم حلّ کنم و آن اینکه به قول پدر و مادرم، مثل بچۀ‌ آدم (یعنی با سرعت مطمئنّۀ 20کیلومتر در ساعت) برانم. نمی‌دانم جنون سرعت دارم یا نه ولی حوصلۀ دیر رسیدن به مقصد را ندارم. هرچند بدانم مقصدم دقیقاً کجاست. اگر بخواهم مثال بزنم، بر اساس محاسبات اینجانب، از بلوار فلسطین (بلوار کناریِ نعله‌اسبی) تا میدان آزادی را تقریباً در 10دقیقه طیّ می‌کنم.

پی‌نوشت یک: خاطرم هست یکبار پدر بزرگوار را سوار موتور کردم که تا یک جایی ببرم‌شان. ایشان هم لطف کردند و اجازه دادند من جلو بنشینم. بعد از هر دست‌انداز، احساس می‌کردم یک چیزی در پهلوهایم فرو می‌رود و ایشان می‌فرماید:‌ آرام‌تر. و حتی آن شب، مادرم دیگر اجازه نمی‌داد که موتور سوار شوم. دقیقاً نمی‌دانم پدرم چه به ایشان گفته بود ولی ایشان از دستم دلخور بود. البته خوب به خاطر دارم که در چند دقیقه‌ای که با پدرم بودم، نصفِ سرعت همیشگی‌ام می‌رفتم و اصلاً تند نمی‌رفتم. ولی خب، پدر است دیگر.

البته خارج از اینکه هر خانواده‌ای چگونه بار آمده‌اند، من و برادرم اصلاً عادت نداریم چندان به آنها شماشما بگوییم. خوب و بدش را نمی‌دانم ولی با آنها خیلی راحت هستیم و خوشحالم که چنین بار آمده‌ایم. این کلماتی که توصیف کردم نیز (مثل ایشان و...)، صرفاً به خاطر رعایت عرف بود. هرچند که معمولاً عرف را رعایت نمی‌کنم و کاری به حرف بقیه ندارم.

پی‌نوشت دو: کلاه‌کاسکتِ موجود روی موتور، تزئینی است. البته چند روزی با کلاه‌کاسکت میانۀ خوبی داشتم اما بدجوری موهایم را خراب می‌کرد. این شد که رفاقتم را با او به هم زدم. به همین راحتی.

سینا شهبازی ۱ نظر ۱

پنجرۀ مشاهدات من

چند روز قبل یکی از بستگان نسبتاً دور من فوت کرد (خدا رفتگان شما را هم رحمت کند).
نمی‌دانم در این مواقع مردمان شهر شما چه می‌کنند.
در عین اینکه از فوت آن مرحوم ناراحت بودم، از اینکه اقوام به طرق مختلف و بنا بر وسع خود، به آن خانواده کمک می‌کردند برایم بسی جالب بود.

تصور بفرمایید یکی که از راه می‌رسید، با خود هنداونه و طالبی آورده بود. دیگری خرما و کیک یزدی خریده بود.
یک خانوادۀ دیگر قالب‌های بزرگ یخ و عرق بیدمشک و شکر خریده بودند تا به عنوان شربتی خنک از داغ‌دیدگان و بقیۀ افراد پذیرایی کنند (اگر اشتباه نکنم، کمتر جایی مثل یزد پیدا می‌شود که به عرقیجاتی مثل بیدمشک و امثالهم اهمیت بدهند. دست کم در این چندسالی که در تهران زندگی کرده‌ام، چنین چیزی ندیده‌ام).

از اینها که بگذریم، فهمیدم آدم قسی‌القلبی شده‌ام چرا که حتی نتوانستم با خانوادۀ مرحوم همدردی کنم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم بلکه بتوانم یک قطره، حتی به زور، گریه کنم و دلم آرام بگیرد. فقط نشستم و بقیه را تماشا کردم.

یک نکتۀ دیگر که در حین مراسم یادم آمد، جمله‌ای از نیل پکمن بود (البته آن موقع، اسم این بزرگوار را یادم نیامد):
هیچ‌چیز به اندازۀ زنگ موبایل در یک مراسم تدفین، من را به خنده نمی‌اندازد. تکنولوژی خود را به فرشتۀ مرگ هم تحمیل می‌کند!
و واقعاً برایم دردناک بود صداهای زنگی که می‌شنیدم. خودم هم نمی‌دانستم دقیقاً چرا. (+)

نکتۀ آخری هم که کمی برایم دردناک بود، حرفی از سید حسن آقامیری بود که بعد از شنیدن ناله‌های مادر آن مرحوم، یادم آمد که مفهوم آن این بود:
مرگ چیز تلخی نیست. مرگ تقدیر خداست. وقتی از مرگ اطرافیان به عنوان مصیبت تأسف‌بار یاد می‌کنیم، گویی داریم به حکمت خدا بی‌احترامی می‌کنیم.

پی‌نوشت: می‌دانم در شرایط آنها نبوده‌ام و آنها را درک نمی‌کنم و شاید بعضی از حرف‌هایی که یادم آمد صرفاً شعار باشد، ولی واقعاً برایم دردناک بود.
امیدوارم اگر شانس بیشتری داشتم تا بتوانم بیشتر از نزدیکانم عمر کنم، بتوانم به حکمت خدا بی‌احترامی نکنم و او را مقصر ندانم و از خدا نپرسم "چرا من؟".

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

برای سارا (بِتسابه دختر قسم Betsabedoxtaregasam): من، سارا و شازده کوچولو

اگر از تیتر بالا سر در نیاوردید، خودتان را سرزنش نکنید. برای خودم هم کمی عجیب به نظر رسید. دیدم چند روزی است که می‌خواهم راجع بهش بنویسم اما جرأت نمی‌کنم.

بالأخره آدمیزاد است و امیدهایش. گفتم اینجوری بنویسم تا شاید اگر زمانی از این آشفته‌بازار فضای مجازی، چشمش به وبلاگ من -که در هیاهوی وبلاگ‌های دیگر احتمالاً گم است- آن هم به این پست من -که اختصاصاً برای او نوشته‌ام- افتاد، بداند که من هنوز نفس می‌کشم.
بداند که هنوز او را فراموش نکرده‌ام. بداند که مهر و محبت‌های خواهرانه و دلسوزانه‌اش را از یاد نبرده‌ام.
بداند که تبریز برای من بعد از او متفاوت شد.
بداند که من فهمیده‌ام دل‌بستن به کسی، چقدر تلخ است آن هم وقتی که نمی‌خواهی دِل بکنی.
بداند که الآن نمی‌دانم او در چه حال و وضعیتی است: آیا ازدواج کرده؟ آیا بچّه‌دار هم شده؟ آیا همچنان مجلۀ موفقیت را هر دو هفته یکبار، می‌خرد و به یک‌روز نرسیده، تمام می‌کند؟ و خیلی از آیاهای دیگر که دوست داشتم فقط از خودش بپرسم و دوست ندارم برای‌تان بازگو کنم چرا که قلب خودم را به درد می‌آورد.
و در آخر، می‌خواهم بداند که من اگر موفقیت را می‌خوانم، به خاطر او بود. هرچند الآن احتمالاً به خاطر رعایت فرهنگ مطالعۀ کشور است ولی هنوز او را از یاد نبرده‌ام.

سارا! تو برای من آدم متفاوتی بودی. نمی‌دانم آخرین باری که باهم صحبت کردیم را یادت هست یا نه. کنار دریا بودم. از بختِ بد من، یکهو گشت ساحلی آمد و به یک خانم تذکّر داد و تو پشت تلفن داشتی ریسه می‌رفتی.

سارا! بعد از تو بود که "شمالِ ایران" برایم دوست‌نداشتنی شد. دوست ندارم دیگر پایم را آنجا بگذارم. شاید از ترس اینکه خاطرات تو دوباره برایم زنده شود.

سارا! می‌دانم که بعد از صحبت با همان مشاور نمک‌به‌حرام بود که تصمیم گرفتی آنقدر یکهویی من را رها کنی. کاش کمی سواد داشت و به تو می‌گفت او فقط 15 سال دارد. کمی با او مدارا کن و کم‌کم رابطه‌ات را با او قطع کن.

بگذریم. زیاد برایت نوشتم. آن هم برای تویی که احتمالاً هیچ‌وقت نخواهی خواند. ولی یادم خواهد ماند که دل‌بستن تاوان سختی دارد.

شازده‌کوچولو آن را خیلی خوب، با گوشت و پوست و خونش، فهمیده و حواسش بیشتر از من جمع است. کاش پیش از تو، با او آشنا شده بودم. کاش...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

از تفاوت‌های زندگی در تهران و یزد

پیش‌نوشت: همین چندروز پیش بود که داشتم پیام اختصاصی متمّم رو می‌خوندم که یهو با واژه‌ای روبه‌رو شدم که تا حالا اصلاً نشنیده بودم: "استریوتایپ". طبق روال معمول و برحسب عادت کنجکاویم، یه سرچ ساده کردم و با چندتا لینک مواجه شدم و از بین اونا، سایت شخصی محمّدرضا شعبانعلی رو ترجیح دادم تا ببینم نظر شخصی او راجع به این قضیه چیه (بد نیست اگر حوصله دارید، یه سری به این صفحه بزنید. شاید خیلی چیزهای بهتری هم یاد گرفتید).

استریوتایپ، اونجوری که من فهمیدم، یعنی قالبی اندیشیدن. یعنی به دلیل اینکه به جامعه یا گروه خاصّی تعلّق داریم (گروه مردان، یزدی‌ها، تهرانی‌ها، شهریوری‌ها و...)، بر اون اساس هم مورد قضاوت قرارمی‌گیریم. یادمون باشه که استریوتایپی که قبلاً ابزاری برای زندگی بهتر و راحت‌تر بوده، امروزه شاخصی برای سنجش عقب‌ماندگی فکری و فرهنگی حساب می‌شود.
همۀ این‌ها رو گفتم تا شما، و البتّه خودم، رو توجیه کنم و بگم همۀ این‌ها رو می‌دونم ولی بازم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این قضیه رو نگم.
الآن تقریباً وسط ماه رمضان هستیم و خوب و بد هرچه که بود، تا اینجا گذشته. تا سه سال پیش توی یزد زندگی می‌کردم و از اون موقع تا الآن، اکثر اوقات -به‌خاطر دانشجو بودنم- تهرانم.
راستش یه مدّته ناخودآگاه توی ذهنم یه مقایسه‌هایی انجام می‌دم. به خودم می‌گم چه خوب بود شهر خودم که بودم (انگار اینجا قلمرو دشمن ئه!) اکثریّت مردم روزه می‌گرفتند و حرمت روزه‌دارها رو حفظ می‌کردند. توی تهرون امّا، کمتر شاهد این قضیه هستم. بخوام بهتر بگم، یزد که بودم اگر کسی روزه نمی‌گرفت تعجّب می‌کردم ولی تهران که هستم، اگر کسی روزه بگیره تعجّب می‌کنم. شاید ذات شهر اینجویه و شاید هم فکر می‌کنن اینجوری خیلی روشنفکرتر به نظر می‌رسن و راحت‌تر می‌تونن زندگی کنن. هر عقیده‌ای هم داشته باشن کاملاً محترمه. ولی خب من هم حقّ نظردادن دارم. ناگفته نماند که این طرز تفکّر منه و قرار نیست من درست فکر کنم. چه بسا امثال من که فقط از روزه‌داری، نخوردن و نیاشامیدن نصیب‌مون می‌شه و چه بسا افرادی که روزه نمی‌گیرند و هرنفس و هر قدم‌شون، برای این کشور داره ارزش‌آفرینی می‌کنه و من جلوشون سر تعظیم فرود میارم.
اصلاً هم دوست ندارم درگیر استریوتایپ بشم و بگم که یزدی‌ها فلان و تهرانی‌ها فلان. چون این نکته رو هم خیلی خوب می‌دونم که تهران شهری است که اکثراً اصالت‌شون تهرانی نیست. از برادران ترک به وفور اینجا پیدا می‌شن. از همشهری‌های منم کم نیستن اتّفاقاً. از شمال و جنوب ریختن تهران برای زندگی (شاید فکر کردن خبریه). ولی درک این قضیه برای من، دست کم توی این زمان، یه خرده سخته. ناسلامتی ما مسلمونیم و باید الگوی بقیه باشیم. روزه هم جزو معدود مواردی است که خدا توی قرآن بر هر مسلمانی -که تواناییش رو داره- واجب کرده ولی گویا از چندروز قبل از ماه رمضون، خیلی‌ها قراره مریض و بدحال و بی‌حال بشن. بگذریم که دارم درگیر قضاوت می‌شم.
فقط خواستم بگم که این تفاوت‌ها همه‌جا هست. اگر جایی رفتید و دیدید مثل شما رفتار نمی‌کنن، (مثل من) تعجّب نکنید. به هرحال همین تفاوت‌هاست که به زندگی ما آدم‌ها معنی می‌بخشه. امیدوارم هرکسی در هرموقعیّتی که هست، بهترین کاری که از دستش بر میاد رو انجام بده و پیش خودش و خدای خودش، راضی و سربلند باشه.
بد نیست این جملۀ آخر رو هم به خودم بگم که: آدم‌ها رو همونطوری که هستن بپذیریم. اگر همه مثل ما بودند، زندگی خیلی کسل‌کننده می‌شد. ببخشید که روده‌درازی کردم و ممنونم که وقت گذاشتید.
سینا شهبازی ۲ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)