دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

جمعه‌ها با شاهین (2)

جمعه‌ها برای من روز خوبی است چرا که دست‌کم در این روزها، جمعه‌های صبح تا عصر را وقت آزاد بیشتری دارم و می‌توانم کمی برای خودم باشم.
البته که من 5شنبه‌ها را بیشتر دوست دارم. 5شنبه‌ها به من نویدِ این موضوع را می‌دهد که فردا تعطیل است. می‌توانی با خیال تخت، بخوابی و استراحت کنی. اما من حتی اینکار را نمی‌کنم ولی همچنان 5شنبه‌ها برای من، ارج و قرب خاصّی دارند.
بگذریم. مثل اینکه قرار است اینقدر حاشیه بروم تا از اصل موضوع، فرار کنم.

در نوشتۀ قبلی‌ام (جمعه‌ها با شاهین)، به خودم قول دادم که هر جمعه، نوشتنِ روی کاغذ را کمی تمرین کنم. در این دنیای دیجیتال و غیر کاغذی، نوشتن روی کاغذ حسّ و حال خوبی به من می‌دهد. و احتمالاً باعث می‌شود که فکر کنم کمی متفاوت‌تر از بقیه هستم.

هفتۀ قبل، تمامِ پیشنهادهای خوبی که شاهین عزیز برای ما نوشته بود را نخواندم و یکی را به صورت رندم (Random) انتخاب کردم. این هفته اما کار متفاوتی انجام دادم و تمام‌شان را یکبار خواندم و در نهایت تمرینی که بیشتر از بقیه با آن، در این هفته، احساس راحتی کردم را انتخاب کردم.

تمرین شمارۀ 24:

فقط سه خط بنویسید که در حال حاضر رؤیای انجام چه چیزی را در سر می‌پرورانید؟

جواب من:

پیش‌نوشت یک: شاهین جان.
می‌دانم که در چنین تمرین‌هایی، احتمالاً نوشتن پیش‌نوشت رایج نیست ولی من نتوانستم مطالبم را در سه خطّ جمع و جور کنم. ناچار شدم که کمی طولانی بنویسم. ولی خوشحالم که به لطف تو، توانستم به ذهن پراکنده‌ام کمی سر و سامان دهم.

پیش‌نوشت دو: باید اعتراف کنم که مدتی است در مورد آیندۀ کاری‌ام به صورت جسته و گریخته فکر می‌کنم. اینکه قرار است بالأخره چه‌کاره شوم و رسالتِ من چیست و در چه شغلی، می‌توانم مفهوم Flow (تعلیق ذهنی) را در زندگی‌ام تجربه کنم و به تعبیر زیبای دوست خوبم امین آرامش، کار نکنم؟ (سری مطالب کار نکنِ امین آرامش، فوق‌العاده آرامش‌بخش است. اگر جای شما بودم، آن را از دست نمی‌دادم.)

اصل جواب: نمی‌دانم تا جه حد درست فکر کرده‌ام ولی تا به امروز، سه سناریو را به عنوان رؤیای کاری آینده‌ام در نظر گرفتم.

1
فکر می‌کنم اگر بتوانم چنان در کار فروش خبره شوم که حتی کسانی که به محصول یا خدمت من نیاز ندارند، به خاطر صرفاً علاقه‌ای که به شخص شخیص من به عنوان فروشنده دارند و نه از روی برطرف کردن نیاز خود، از من خرید کنند و حال من را خوب کنند. لذّتی بالاتر از این را برای یک فروشنده نمی‌توانم تصور کنم.

2
سناریوی دوم من، سرآشپز بودن است که غذاهایی درست کنم که خلق‌الله با حرص و ولع، غذاهای خوشمزۀ من را بخورند و البته به زودی شکم‌شان سیر نشود و همیشۀ خدا رستوران شلوغ باشد و خودشان نیز معترف باشند که اینجا، بهترین سرآشپز این منطقه (این شهر) و بهترین غذاها را دارد یا اگر هم بهترین نیست، متمایز از بقیه است و حالِ خوبی را تجربه کنند.

3
سناریوی سوم و پایانی من که تا به الآن به ذهنم رسیده است، در مورد تجربۀ معلّمی در موسیقی است. نمی‌دانم اگر قرار باشد زمانی، یادگیری موسیقی را آغاز کنم، ویولون را شروع کنم یا پیانو را. ولی ظاهراً پیانو و حسّ و حال آن را بیشتر دوست دارم و فکر می‌کنم در پیانو، دست و دلم بازتر است امّا ویولون -و کمی هم کمانچه- غم و ناراحتی خاصّی را در دل خود پنهان کرده‌اند. البته سواد موسیقیایی خاصی ندارم و اینها صرفاً احساسات بنده است که هیچ پایۀ علمی ندارد.

پی‌نوشت: سر در گمی هم خوب است و هم بد. نمی‌دانم برای‌تان دعا کنم سردرگمی را تجربه کنید یا نه ولی می‌دانم که باید برای حال خودم دعا کنم تا به طریقی، از طریق فرشتۀ وحی یا هرچیزی، مسیر آینده‌ام را بفهمم و چندان درگیر سعی و خطا نشوم.

خدایا. من را به سمتی هدایت کن که رسالت واقعی‌ام را در آن قرار داده‌ای و کمکم کن که بتوانم بیشترین خروجی و حال خوب را تجربه کنم. البته امیدوارم قبل از آن، به من فهم و شعوری عطا کرده باشی که دست کمکِ تو را، همچون گذشته، پَس نزنم. آمین.

سینا شهبازی ۰
زینب رمضانی
سینای عَـــــــــــــزیــز :)

اول از همه :
نمیدونم چرا ولی از یادداشت هات خیلی خوشم میاد ؛ شاید چون اینجور نوشتن یک جور خودافشایی محسوب میشه و می‌تونم ’سینا شهبازی‘ رو از آسمون بیارم روی زمین و درموردش بیشتر بدونم !
تازه دیدن دستخطت هم [ مثل همیشه !] لبخند عمیقی روی لبم می‌نشونه !

دوم :
اولین باری که قسمت ’ درباره‌ی من ‘ وبلاگت رو خوندم [ فکرکنم صدبار تا حالا خوندمش !] با خودم گفتم خب این پسره آخرش چیکاره میشه ؟ کاش لااقل با این رتبه‌ش حقوق یا روانشناسی می‌خوند .

سـوم :
من هم شبیه تو خیلی کار ’ فروختن‘ و به طور کلی سروکله زدن با مردم و زبون ریختن رو دوست دارم ؛ مطمئن باش اگر پسر بودم وقت رو غنیمت می‌شمردم و برای مدتی می‌رفتم و شاگرد یک مغازه‌ی فرش فروشی می‌شدم . نمیدونم تا حالا فرش‌فروش ها رو به چشم خریدار دیدی یا نه ولی هرکدومشون برای خودشون یک مربی خبره‌ی ’فروش و بازاریابی و مذاکره و فن بیان‘ هستن .
فکر می‌کنم اینطوری می‌تونستم کلی چیز یاد بگیرم و دیوانگی درونم رو ارضا کنم :)

چهارم :
شاهین کلانتری بهم می‌گفت این روزها همه درس می‌خونن و هرکس رو که ببینی یه تیکه کاغذ که بهش میگن ’ مدرک‘ توی خونه‌ش داره ! مهم اینه که روی مهارت هات[ وبیشتر از همه مهارت های نرم] کار بکنی تا بتونی توی این دنیایی که نمیشه پیش بینی‌اش کرد گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون !
یعنی منظورش این بود که نباید دراندیشه‌ی کارخاصی باشیم بلکه باید مشغول زیاد کردن مهارت هامون باشیم تا برای مشاغلی که نیاز به مهارت ما دارن آماده باشیم [ نتونستم قشنگ توضیح بدم امیدوارم فهمیده باشی چی میگم !]

پنجم :
برای آدم شکمویی مثل توداشتن همچین برنامه‌ی شغلی خوش‌مزه‌ای چندان دور از ذهن نبود!
امیدوارم اگر روزی به این آرزوت رسیدی منو مهمون رستورانت کنی و کلی بهم برسی !
تازه پول هم بهت نمیدم !

ششم:
رویایی که توی سر من هست خیلی متفاوت از رویاییه که تو برای خودت داری ؛ شاید این تفاوت بخاطر تفاوت جنسیت و به تبع اون تفاوت ساختار مغزی ما باشه !
من دوست دارم ازدواج کنم و چهارتا پسر داشته باشم که فاصله‌ی سنی هرکدوم با بعدی یک سال باشه :)
دوست دارم  مقاله‌ی استاندارد نوشتن رو یاد بگیرم و توی کارهای تحقیقاتی فعالیت کنم و توی دانشگاه بعنوان یه نخبه شناخته بشم ؛ دوست دارم روزی توی همین دانشگاه تدریس کنم چون رویای معلم شدنم که به باد فنا رفت ،
علاوه بر اون دوست دارم خودم یه ماشین کشاورزی درجه یک طراحی کنم که بعدش شبیه ‹‹هال›› کلی پول به جیب بزنم .
همچنین خیلی دوست دارم توی راه ’ نویسندگی‘ ماهر ومعروف و خفن بشم ؛ طوری که شبیه رضا امیرخانی کارهام مثل هیچکس نباشه و سبک منحصر به فرد خودمو داشته باشم.
کلی کتاب هم هست که باید بخونم .
زبان انگلیسیمم دلم میخاد اونقدر خوب بشه که بشینم به انگلیسی دلنوشته بنویسم اصلا :)
برای آخرای عمرمم دلم میخاد برم شیرازِناز! و اونجا زندگانی کنم .
ایتالیا رو یادم رفت ! 
یه بار اونجا هم میخام برم .


آخر از همه :
چقدر این نوشته‌هات رو دوست می‌دارم :)


پی نوشت :
آخ انگشتم !

زینبِ خوبان،
منم چقدر خوشحالم که دوباره سریالی کامنت گذاشتنت رو می‌بینم.

1
چقدر خوبه که اینجوری احساس و برداشت می‌کنی. اتفاقاً خودم یه وقتایی به عمد اینجوری می‌نویسم تا هرکسی اینجا رو می‌خونه،‌ بدونه منم یکی هستم مثل بقیه. البته خیلی خاصم، خودم می‌دونم نیاز به تعریف نیست :-D
در مورد دستخط هم خدا را شکر که مورد پسندت واقع شد. یه چند وقتیه حوصلۀ نوشتن روی کاغذ رو، اونم اینجوری مثلاً خوش‌خط، ندارم. فکر کنم با این همه تعریف و تمجید تو،‌ کم‌کم دوباره اینکارو بکنم.
2
چقدر جالب. همیشه توو ذهنم بود چرا بازدید قسمت دربارۀ من داره هعی زیاد و زیادتر می‌شه؟ یعنی هم خوشحال بودم هم گیج. خوب شد فهمیدم این مهربونی‌ها زیر سر کیه...
راستش در مورد حقوق که حرف نزن که جیغ می‌زنم. ولی روانشناسی رو دوست داشتم. و هنوزم فکر می‌کنم دارم ولی حوصله‌اش رو ندارم.
شاید اگر روانشناسی قبول شده بودم، یه سرنوشت دیگه در انتظارم بود. ولی از همینی که هستم، خیلی راضی‌ام. خیلی.
3
در مورد فروش فکر کنم خیلی دیدگاه امروزم به تو نزدیکه. البته اگه به زبون‌بازی باشه، احتمالاً مشاورین املاک و اونایی که توی خرید و فروش ماشین کار می‌کنن، احتمالاً تبحر بیشتری توی این زمینه دارن. ولی تا حالا به فرش‌فروش‌ها دقت نکردم. یعنی راستش خیلی گذارم به کارشون نخورده.
دفعۀ بعد که رفتم، امیدوارم یادم باشه تا به دید خریدار نگاهشون کنم. البته امیدوارم دفعۀ بعدم با خرید وسایل ازدواجم همراه نشه.
4
منظورت اینه که دارم مسیر رو درست می‌رم؟ خواستی تشویق کنی یا می‌خواستی هشدار بدی؟
ولی توو فکرم هست چندتا کار مختلف رو امتحان کنم که هم تجربه کسب کنم هم اینکه ببینم هیشکدوم از این کارا هست که دلم به طرز عجیبی براش غنج (و به قول تو) ضعف بره یا نه؟
5
نه باور کن به خاطر شکمویی نیست. حالا تو باور نکن ولی اینجوری نیست.
همیشه آرزوی داشتن یه رستوران توو سرم بود که مشتری‌ها پشت در رستورانم صف کشیدن و مدام از این سرآپپز فوق‌حرفه‌ای (خودم رو می‌گما) تعریف می‌کنن و می‌گن خیلی غذاهاش خوشمزه است.
چشم خواهر. اصلاً براتون دعوت‌نامه می‌فرستیم.
شاید آوردیمت اینجا برای تست کردن غذاها. یک تیر و دو نشون می‌شه. هم از کنار من بودن لذت می‌بری هم به شکمت می‌رسی. چی از این بهتر؟
6
همین تفاوت رؤیاهاست که آدم‌ها رو برامون شیرین می‌کنه.
حالا چرا یکسال؟ سینا رو بذار ارشد بمونه با اختلاف 3سال. سیامک و آرش و داریوش رو هرگلی زدی به سر خودت زدی.
شما الآن هم نخبه‌ای زینب جان. خودت خبر نداری. باور کن.
راستی یه سؤال دیگه: چرا آرزوی معلم شدنت به باد رفت؟ استادی هم خودش معلمیه دیگه.
آخر نفهمیدم دوست داری مثل داستایوسکی بشی،‌ رضا امیرخانی بشی یا شاید هم مثل J k Rowling (داشتم عکساش رو می‌دیدم، بزنم به تخته چقدر خوب مونده...) ؟
در مورد شیراز و ایتالیا هم، حتماً بهم بگو. باهم می‌ریم اصلاً. البته اگه قول بدی پاریس رو هم به این دوتا جا اضافه کنی.
خیلی خوشحالم که این دل‌نوشته‌هام به دلت نشسته و مثل خودم، دوست‌شون داری.
پی‌نوشت:
آخ فکّم!

سارا درهمی
سلام
چقد شما پست میذازین! آدم تا میگه بذار این باشه بعدا بیام درست بخونم میبینه شیش تا دیگه پستم بعدش اومد... چه خبره امون بدین!
در مورد اولین کاری که میخواستین بکنین باید بگم که بنده به شخصه همواره حواسم هست که ذره ای، یعنی حتی ذره ای،‌ به دلیل این که از اخلاق فروشنده خوشم میاد ازش آشغال نخرم. اگرم یک ذره احساس کنم که یه فروشنده ای دلش میخواد اینطوری جنس بفروشه دیگه پامو تو مغازش نمیذارم.
خلاصه که گفته باشم خواستین بزنین تو کار فروش ما ازتون چیزی نمیخریم.

مورد دوم و سوم شدیدا پسند بود، ایشالا میرسین بهش. و از من میشنوین وقتو تلف نکنین تو همین دوره دانشجویی موسیقی رو شروع کنین خیلی خوبه. (الکی مثلا من پیشکسوتم.)

سردرگمی هم ما دقیقا وسطش هستیم و حال جنالعالی را درک می کنیم و انشالله همگی راه فرارش را دیر یا زود می یابیم... فقط امیدوارم زیاد دیر نشود!

سارا خانم عزیز
راستش به خودم قول دادم تا صد روز مرتب بنویسم حتی اگر در حال مرگ (دور از جون) باشم.

امیدوارم تا اون موقع من رو تحمل کنید.

من هم کاملاً باهات موافقم. فروشندگی رو با آشغال انداختن به مردم یکی نمی‌دونم. منظورم رو شاید بد رسونده باشم.
شما تصور کن من می‌خوام یه چیپس بخرم. می‌رم توی یه سوپر مارکتی و بهش می‌گم چیپس‌هاتون کجاست؟ اونم می‌گه برو آخر مغازه دست راست.
یه بار دیگه هم می‌رم یه سوپر مارکت دیگه. ازش می‌پرسم چیپس‌تون کجاست. اون ولی با حوصله میاد بهم جاش رو نشون می‌ده و بهم لبخند می‌زنه و حتی شاید بگه این چیپس‌ها مزه‌اش بهتره. به نظر من نمی‌خواد چیزی رو بهم قالب کنه. بلکه می‌خواد حس دوستی رو بهم القا کنه و بهم بفهمونه که توِ مشتری برام مهمی.
من هم سعی می‌کنم اینجوری باشم و مشتری راضی از مغازه بره بیرون. حتی اگر خرید نکرد، دست کم یه لبخند روی لبش باشه.
امیدوارم شما هم اگه تشریف آوردی اونجایی که من هستم، حتی اگر احساس خوبی به من نداشتین، دست کم با لبخند از مغازه برید بیرون (و نهایتش توی دل‌تون بهم فحش بدید).
در مورد پیشنهاد دادن هم به نظر من سنّ نمی‌شناسه. والا خودمم بدم نمیاد و چندسالی لِفتش دادم و الآن هم یه سال بیشتر از درسم نمونده. شما فکر کن اگه صبح تا ظهر دانشگاه باشی و عصر هم بخوای بری یه جا کار فروش انجام بدی، دیگه وقت برات می‌مونه؟ (البته می‌دونم که دارم بهونه میارم.)
و امیدوارم همه از سردرگمی، باهم بیایم بیرون. البته من فرار نمی‌کنم. بیشتر آغوشم رو باز کردم ببینم چی توی آغوشم جای بهتری می‌گیره.
یاد قیصر امین‌پور افتادم که می‌گه: ناگهان چقدر زود، دیر می‌شود.
امیدوارم چند سال دیگه (که یقیناً از سردرگمیم بیرون اومدم و راهم رو پیدا کردم)، همچنان توان نوشتن برام باقی مونده باشه و بنویسم و شما هم بیای بگی که راه زندگیتون رو پیدا کردین.
راستی بی‌صبرانه منتظر آپدیت شدن وبلاگ شما هستم.
ممنونم که بعد از چند روزی، دوباره سر زدی و برام نوشتی.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)