پیشنوشت:
این هفته میخواستم از زیر نوشتن فرار کنم. راستش را بخواهید، این هفته، با اینکه همهچیز گل و بلبل است اما حوصلۀ قلم زدن ندارم.
این شد که خیلی باکلاس از زیر مشق این هفتهام فرار کردم و تصمیم گرفتم به کتاب اثر مرکبِ دارن هاردی گریزی بزنم و به سؤالی که قبلاً جوابش را داده بودم، دوباره فکر کنم و جواب متفاوتی بدهم.
اصل مطلب:
سؤالی که این هفته برای خودم انتخاب کردم، کمی ظاهرش منفی است ولی احساس میکنم خوب است که به عنوان تکلیف این هفتهام، آن را انتخاب کنم.
دارن هاردی در "پرسشنامۀ ارزشیابی ارزشهای اصلی" پرسیده بود که: سه مورد از تنفرهای خود را بنویسید.
جوابِ من:
1
از خوابیدنِ زیاد، نفرت دارم. نمیتوانم کسانی را که بیش از 10ساعت در روز میخوابند، درک کنم. یعنی واقعاً کار مفید تری برای انجام دادن ندارید؟ به نظرم، سریالهای آبکیِ تلویزیون را دیدن، شرف دارد بر خوابیدن.
همه جا گفتهام، باز هم تکرار میکنم درسی را که از استاد فرهنگ هلاکویی گرفتهام: کسی که خواب خوبی ندارد، بیداریِ خوبی هم ندارد.
2
از تفریحهای زیاد و ناسالم (به تعبیر من، وقتکشی) متفرم. البته قبول دارم کمی در تفریح کردن مشکل دارم و به سختی میتوانم خودم را متقاعد کنم که 2ساعتِ آخر هفته را، هرکاری که دل تنگم میخواهد، انجام دهم ولی یکی مثل من از اینطرف بام میافتد، یکی دیگر از آنطرف بام و ساعات زیادی را به نابود کردن مهمترین داراییاش، وقت، میپردازد و در پایان هم حس خوبی را تجربه میکند.
کاری به بقیه ندارم ولی بهتر است سعی کنم کمی خودم را مستحق تفریحات سالم بدانم.
3
اینکه کسی به توسعۀ شخصی و به قول علما Personal Development اهمیت ندهد، برایم عذابآور است. یعنی واقعاً نمیخواهد خودش را بالا بکشد؟ یعنی واقعاً هدف ندارد؟ هرچند خودِ من نیز هدف کاملاً مشخصی ندارم ولی خب مسیر پیشرفت را، به گمانم، خوب پیدا کردهام و از این مسیر راضیام. یعنی اگر بگویند فردا قرار است بمیری، احتمالاً همین کارهای روزمرهام را انجام دهم.
البته در این مورد معمولاً به کسی خُرده نمیگیرم. چون خودِ من نیز بعد از اینکه چندین سال از عمرم گذشت، متوجه شدم اوضاع از چه قرار است. ولی یک چیزی که توی کَتِ من یکی نیرود، این است یک نفر که برای توسعۀ خودش وقت نمیگذارد، اگر کسی را ببیند که برای توسعۀ خودش وقت بگذارد، او را به سخره بگیرد. اگر دستِ من بود، کرۀ زمین را از وجود نحس چنین آدمهایی (که نمیشود اسم آدم رویشان گذاشت) پاک میکردم. خدا را شکر که یک خدای مهربان، بالای سر ما هست.
تنفرم در این مورد آخر سر به فلک کشید. من را میبخشید ولی واقعاً حالم از این آدمها به هم میخورد.
پینوشت:
فکر میکردم بعد از نوشتن چنین پستی، حالم بهتر میشود ولی گویا اشتباه فکر میکردم. بهتر که نشد هیچ، ظاهراً یک خرده بدتر هم شد.