دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

تجربۀ تلخِ صداقت

(لینک عکس: برای دوستانی که احیاناً موفق به دیدن آن نشده‌اند)

دوستی از من پرسید: "تا حالا زهرماری خوردی؟" گفتم: نه.

دوباره پرسید: "سیگار چی، کِشیدی؟" گفتم:‌ آره (راستش اومدم بگم نه ولی گفتم چه کاریه، راستش رو بگم بهتره، جرم که نکردم. بعدشم، من نمی‌خوام کسی از من توی ذهنش بت بسازه و فکر کنه خیلی سالم زندگی کردم).

یک جوری تعجب کرد که انگار تجاوز به عُنف کرده باشم. البته برایم چندان مهم نبود، چون مدل ذهنی من هم تا مقطعی از زندگی، شبیهِ او بود.

میان‌نوشت: چند روز پیش، از آدمی به نسبت مطمئن، نقل قولی شنیدم که همان فردی که از سیگار کشیدن من این‌چنین تعجب کرده بود، کاری به مراتب کثیف‌تر از این کار (البته به فرض اینکه سیگار کشیدن را کار کثیفی بدانیم) انجام داده که من حتی شرم دارم از آن اسمی ببرم. کمی با خودم کلنجار رفتم که بروم و ضایع‌اش کنم یا او را به خدای خودش بسپارم؟ بروم نصیحت کنم؟ اصلاً من در جایگاه نصیحت قرار دارم؟ پس نهی از منکر چه می‌شود؟ این همه سؤال در ذهنم بود ولی هرچه که بود، نتوانستم خودم را قانع کنم که به او حرفی بزنم. ضمن اینکه همان دوستی که چنین افشاگری‌ای انجام داده بود، از ما قول گرفت که به روی دوستم نیاوریم چرا که از راوی قول گرفته که به کسی این ماجرا را تعریف نکند.

نکتۀ جالب و تلخ ماجرا اینکه به مادر و خواهر بزرگوارش -که نیمچه اعتمادی به من داشته‌اند- هم گفته که من سیگار می‌کشم. آن دو بزرگوار هم در کمال ناباوری، جا خورده‌اند. بگذریم از اینکه تصویر من را در ذهن آنها خراب کرد هرچند که اگر بخواهم صادق باشم، اوایل کمی ناراحت شدم ولی به خودم یادآوری کردم که اگر کسی من را می‌پذیرد، بهتر است همۀ اخلاقیاتم را باهم بپذیرد و اگر کسی به خاطر چند نخ سیگار قرار است روی من خط بطلان بکشد، همان بهتر که هرچه زودتر این کار را انجام دهد.

همچنان سعی می‌کنم صداقتم را به خاطر کسی زیر سؤال نبرم. شاید یک جاهایی مجبور شوم کمی هم در حرف‌هایم غلو کنم ولی دستِ کم سعی می‌کنم در میان نزدیکانم و به خصوص در این خانۀ مجازی، دهانم به دروغ آلوده نشود. هرچند که می‌دانم همین حرفم نیز مصداقی از دروغ است ولی اجازه دهید دلم به چنین آرزویی خوش باشد.

پی‌نوشت (کاملاً نامربوط):

عکسی که انتخاب کردم، به خاطر جمله‌ای بود که از یکی از بهترین اساتید دانشگاهم شنیدم که می‌گفت: صداقت، بهترین سیاست است.

قبول دارم که یک جاهایی اگر صداقت داشته باشی و ساده لوحانه صادق باشی، ممکن است زندگی‌ات را ببازی ولی من هم مثل همان استاد بزرگوارم معتقدم که: صداقت، بهترین سیاست است.

ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

در عُنفُوان جوانی

پیش‌نوشت:

این متن را صرفاً به خاطر یادآوری یکی از دوره‌های زندگی خودم نوشته‌ام. یادآوری جالبی برای خودم بود.
اگر آن را نخواندید، همچون سایر مطالبی که تا به حال نوشته‌ام، چیز خاصّی را از دست نداده‌اید.

اصل نوشته:

یک زمانی، وقتی هنوز یاهو مسنجر مُد نشده بود، یک برنامه‌ای بود که برای عدّه‌ای نقش یاهو مسنجر را داشت و در گسترش ارتباطات و پر کردن اوقات فراغت، نقش بسیار مؤثّری داشت: برنامۀ RaidCall.

نمی‌دانم به جز من، افرادی بودند که معتاد وقت گذرانی در چنین برنامه‌ای شده بودند یا خیر.

بازی فکری جالبی در برخی از اتاق‌های این برنامه رایج بود و روز و شب، این بازی انجام می‌شد. اسم این بازی "مافیا" (+) بود. واقعاً هم به اندازۀ اسمش، هیجان داشت. البته کم‌کم یاد می‌گرفتی چطوری باید دروغ بگویی و نظرات دوستان را به سمت خودت و افکارت جلب کنی تا آنها نیز با تو هم‌سو شوند و بتوانی مسیر بازی را، آنچنان که تو می‌خواهی، به پیش ببری. در غیر این صورت، افراد قوی‌تری می‌آمدند و روند بازی را در دست می‌گرفتند. همۀ اینها هم صرفاً با یک چیز امکان پذیر بود: داشتن هدست یا میکروفونی که بتوانی با آن حرف بزنی و همچنین قدرت چت کردن (تایپ کردن) که جزو بدیهیات هر برنامه بود.

قصد توضیح دادن این بازی را ندارم. اگر بخواهم به صورت مختصر توضیحی بدهم، دو گروه در بازی وجود داشت. پلیس و مافیا.
همچنانکه از اسم آنها بر می‌آید، پلیس نقش مثبت بازی را بر عهده داشت و جمعیت‌شان بیشتر بود و البته برای یکدیگر، ناشناخته بودند.
در مقابل، مافیاها که تقریباً یک پنجم پلیس‌ها بودند (تصور بفرمایید به ازاء 15 نفر بازیکن، 3 مافیا حضور داشت)، یکدیگر را می‌شناختند و با برنامه پیش می‌رفتند.

نقش‌های متفاوت با اسم‌های متفاوتی در این بازی وجود داشت.
تیم پلیس‌ها متشکّل از دکتر، کارآگاه، روییت‌تن و... بودند و اگر هم کسی نقش‌دار نبود، به عنوان پلیس عادی (شهروند) معرفی می‌شد.
مافیاها نیز متشکّل از دان (سردستۀ مافیا که هرشب می‌توانست به قید قرعه، یک نفر را بکشد و از جریان بازی خارج کند)، ترور و مافیای ساده بودند. البته نقش‌های پیچیده‌تری همچون دزد نیز وجود داشت که خارج از حوصلۀ (بنده و همچنین) دوستان است.
یک نقش خنثی هم وجود داشت به نام ناتاشا. به عبارتی، این نقش، معشوقۀ گادِ بازی (God) بود که بازی را به پیش می‌برد و روند بازی را در دست داشت و مراقب بود کسی تقلب نکند.

نتیجۀ بازی هم به این ترتیب مشخص می‌شد که اگر تعداد مافیاها و پلیس‌ها مساوی می‌شدند، مافیاها برندۀ بازی بودند و اگر مافیاها همگی نابود می‌شدند، طبیعتاً برندۀ بازی، پلیس‌ها بودند. بگذریم.

آنچه برایم جالب بود، همیشه آرزو داشتم بتوانم چنین بازی‌ای را به صورت حضوری و واقعی انجام دهیم، نه از طریق برنامه و بدون دیدن چهره‌ها. چرا که در این صورت، هرکسی می‌توانست مثل باقلوا (یا به قول استاد آموخته، مثل باسلوق) دروغ بگوید و پشت میکروفون، قهقهه بزند و ترسش را پنهان کند. چنان که کم و بیش آن را تجربه کرده بودم.

در یک دوره از زندگی‌ام، آن هم در تابستان، با بچّه‌های محله‌مان، بعد از نماز صبح و خواندن 1جزء قرآن در ماه مبارک رمضان، جلوی مسجد می‌نشستیم و این بازی را انجام می‌دادیم و انصافاً چه شوق و ذوقی برای صبح‌ها داشتیم. بخواهم با خودم صادق باشم، انگیزۀ قرآن خواندن من در آن روزها، همین بازی مافیا بود.

البته فقط یک بدی وجود داشت. بچّه‌ها من را به چشم یک حرفه‌ای و یک دروغ‌گوی قهّار می‌دیدند و معمولاً سعی می‌کردند در اوایل بازی، از شرّ من، به هرطریقی، خلاص شوند. اصلاً نقش‌ من برای‌شان مهم نبود. می‌ترسیدند بیشتر از اینکه به روند بازی کمک کنم، آنها را سردرگم کنم و بازی را به نفع خودم و گروهم، خراب کنم. که واقعاً چنین هم می‌کردم. البته اشتباهاتی هم می‌کردم و نمی‌توانستم به طور صد در صد، بگویم فلانی پلیس است یا مافیا. اما حدسیات‌ام با تقریب بالایی، درست از آب در می‌آمد.

تجربۀ خوبی است که به عقب برگردی و لبخند رضایت بر لبانت بنشیند. شاید الآن که به آن دوران فکر می‌کنم، چندان از وقتم درست استفاده نکرده بودم همچنانکه الآن نیز. ولی یک چیز خوشحالم می‌کند و آن اینکه به تناسب سنّم، بعضی چیزها را تجربه کردم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)