پیش نویشت یک: حجتالاسلام سیّد حسن آقامیری را احتمالاً میشناسید. از آن روحانیونی است که حرفش به دل من خوب نشسته و همچنان مینشیند. (رسانۀ بیدارباش، منبع کلیپهای حجتالاسلام آقامیری)
نقدهای زیادی هم به این بزرگوار وارد شده که درست یا نادرست، موضوع بحث من نیست. اگر حوصله داشتید و کنجکاویتان گُل کرد، میتوانید بروید مطالعهای بکنید، هرچند این کار را به کسی پیشنهاد نمیکنم. بگذریم.
پیشنوشت دو: مدتی است تحت تأثیر بحث زیبا و فوقالعادۀ میکرواکشن MicroAction و همچنین بحث کمنظیر نظم شخصی در پانزده دقیقه، سعی میکنم هر از چند گاهی که احساس کردم یک عادت خوب در من نهادینه شده، به سراغ یکی دیگر از دغدغهها و آرزوهایم میروم و سعی میکنم گامی -هرچند کوچک- بردارم.
اصل نوشته:
این بار به سرم زد که به سراغ قرآن و بحث مسلمانیام بپردازم. وقتی میدیدم کسی که در نگاه من، دین درست و درمانی ندارد و به ظاهر مسلمان نیست، از منی که شاید در درون ادعای مسلمانی کنم بیشتر میداند و من نمیتوانم دو جمله با او بحث کنم و در مورد عقایدم دلیل بیاورم -هرچند که میدانم به او هیچ دخلی ندارد- از درون احساس شرمندگی و بدتر از آن سرخوردگی میکردم و همیشه به خودم قول میدادم در فرصتی مناسب -احتمالاً منظورم زمان ظهور حضرت مهدی بود چون هیچ موقع این فرصت مناسب برایم پیش نمیآمد و از آن طفره میرفتم- به بحث اعتقادیام بپردازم.
در یکی از کلیپهای ویدیویی این روحانی عزیز، ایشان میفرماید: "خدا را بشناسیم. بشناسیمش، عبادتش میکنیم."
دریافتم که تا حالا معنی "عبادت" رو خوب درک نکرده بودم. تا به الآن فکر میکردم عبادت یعنی همین نمازهای یومیهای که میخوانم و در هیچکدامشان حواسم نیست دارم به خدا چه میگویم و حتی نمیدانم دقیقاً از خدا چه بخواهم. همچنانکه قنوتهایم بعد از مدتی تکراری میشوند و به معنیشان توجهی نمیکنم و فقط از سر عادت انجامشان میدهم.
بیشتر از این قصد تخریب خود را ندارم ولی این را مینویسم تا سعی کنم بیش از پیش، او را بشناسم و او را یاد میکنم تا روح و روانم آرام شود و فراموش نکنم اگر همۀ عالم من را ترک کنند، کسی که همچنان آغوشش به روی من باز خواهد بود، خودِ اوست.