دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

علم بهتر است یا عقیده؟

چندی پیش داشتم مطلبی می‌خواندم (با عنوان قورباغه‌ای درون تخم مرغ یا ماجرای تناسخ) که دیدگاه نویسنده برایم جالب بود. آنقدر اسم این نویسنده و سایتش را آورده‌ام که

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود

شاید اگر از طولانی‌شدن عنوان، واهمه‌ای نداشتم، می‌نوشتم معلمی که شیفتۀ جلال آل‌احمد بود، هست و احتمالاً خواهد ماند.

در دوران دبیرستان، معلمی داشتم به نام سعید جرّاحی. آدم بسیار فهمیده‌ای بودند و از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم، سخت خوشحالم.

تنها معلمی بودند که در دوران درس و مشق و مدرسه، وبلاگ داشت و من هم برای خودشیرینی (و احتمالاً نمره)، گه‌گاهی به وبلاگ او سری می‌زدم ولی از یک جایی به بعد، دیگر برای نمره سر نمی‌زدم. انصافاً از طرز تفکر و طرز نوشتن‌شان خوشم آمده بود.

من از ایشان زیاد یاد گرفتم و به نظرم، جزو معلم‌هایی بود که درس زندگی می‌داد:

1
من از ایشان، اهمّیّت تاریخ زدن در بالای برگۀ امتحانات و بالای دفتر را یاد گرفتم. خاطرم هست اگر امتحان می‌گرفتند و برگه‌ای بدون تاریخ به دست‌شان می‌رسید، آن برگه را صحیح نمی‌کردند و به مزاح می‌گفتند: "نمی‌بینم چی نوشتید آقای فلانی". و صبر می‌کردند تا صاحب برگه، بالای برگه‌اش تاریخ بزند تا آن برگه، برای ایشان، خوانا شود.

2
من از ایشان، اهمّیّت مطالعه را آموختم. هرچند که نتوانستم از آن دورانم به نحو مناسبی استفاده کنم ولی به هر طریقی که امکان داشت، ما را به خرید کتاب و خواندن آن ترغیب می‌کردند. مثلاً اگر نمایشگاهی در شهرمان برگزار می‌شد، ایشان می‌گفت هرکسی که برود کتاب بخرد و بیاید سر کلاس بگوید، من به او یک مثبت می‌دهم.

3
من از ایشان، اهمیت استراحت‌های "نیم‌دقیقه‌ای" را یاد گرفتم. یادم می‌آید وقتی خسته می‌شدیم، به ما می‌گفتند: دوتا (یا سه تا) نیم‌دقیقه استراحت کنید. کلّاً واحد شمارش جالبی داشتند به نام "نیم‌دقیقه".

4
من از ایشان، توجه بیشتر به املای کلمات را یاد گرفتم. همزۀ آخر بعضی از کلمات مثل "انشاء" را درست نمی‌دانستند. ضمن اینکه اگر به نوشته‌های من نگاه کنید، وسواسم در تشدید گذاشتن را می‌بینید. هرچند سعی کرده‌ام کمی وسواسم را کم کنم. به هرحال، اهمّیّت (تشدید‌ها را حواس‌تان هست؟) بالای من به تشدید گذاشتن روی کلماتی که نیاز دارند نیز از ایشان به من به ارث رسید.

و خیلی از درس‌های دیگری که حوصلۀ گفتن‌شان را ندارم.

اگر بخواهم کمی از شخصیت ایشان -که برای من قابل شناسایی بود- بگویم:

به نظر می‌آمد که عاشق نادر ابراهیمی و جلال آل‌احمد بودند، به خصوص جلال آل‌احمد که حتی اسم وبلاگ ایشان نیز، می‌تواند گواهی بر حرف من باشد.

خاطرات زیادی از کلاس‌های ایشان در ذهنم مانده که نشان دهندۀ احترام ایشان به پیشکسوتان بود. خاطرم هست که همیشه فردوسی را "حکیم فردوسی بزرگ" صدا می‌کرد و دوستانم (و متأسّفانه گاهی هم خود من)، از سر نادانی و جوانی، به تعصّب‌های افراطی ایشان (به زعم خودمان) می‌خندیدیم.

احتمالاً ایشان این پست را نمی‌خوانند ولی اگر خواندند، می‌خواهم دو کلام حرف حساب با ایشان بزنم.

آقای جرّاحی عزیز.

از تمام درس‌هایی که به ما دادید، بی‌نهایت مچّکرم. هرچند که متأسفانه در آن دوران، نتوانستیم قدر زحمات شما را بدانیم.

از تمام اشتباهاتی که بعداً مرتکب شدم و شما را رنجاندم نیز، سخت شرمنده‌ام. می‌دانم که من را بخشیده‌اید یا بهتر است بگویم امیدوارم من را بخشیده باشید.

پی‌نوشت (خاطره‌بازی): خاطره‌ای در ذهنم شدیداً پررنگ است. بد نیست اگر حوصله دارید، آن را بخوانید.

یک روز ایشان می‌خواستند از ما امتحان بگیرند. از آنجایی که من، هم نزدیک پنجرۀ کلاس بودم که به کتابخانه (محل مورد نظر برای امتحان دادن) اشراف داشت و هم دانشجوی مورد اعتماد ایشان بودم، از من پرسیدند که آقای شهبازی! نمازخانه خالی است یا نه؟

از آنجایی که من عینکی هستم، یک نگاه مختصر انداختم و کفشی جلوی نمازخانه ندیدم. پس به ایشان گفتم که بله خالی است.

ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در کمال ناباوری من (و درحالیکه دوستانم از خنده ریسه می‌رفتند و من را چَپ‌چَپ نگاه می‌کردند) متوجه شدم که نمازخانه خالی نبوده است و کفش‌ها را در جا کفشی گذاشته بودند و من متوجه نشدند.

از آن روز به بعد، تا آخر سال، دوستانم شدیداً به چشمان ریزبین من اعتماد داشتند و می‌گفتند: "نمازخانه خالی است؟" یا هرجایی که نیاز به تیزبینی بود، از من درخواست کمک می‌کردند و به من اظهار لطف می‌کردند.

یادِ آن دوران به خیر...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

خدانگهدارت استاد آموخته

کلاس زبانم رو می‌گویم. از تابستان 94 شروع کردم به پرس و جو راجع به اینکه کجا کلاس زبان بروم و کدام مؤسّسه را انتخاب کنم؟ از استاد درس فارسی‌مون پرسیدم (خانم خیلی متشخّص و دوست‌داشتنی بود که من رو یاد خالۀ اصفهونیم می‌انداخت. برای همین همیشه باهاش احساس راحتی می‌کردم و الآن هم گه‌گاهی به همدیگه اس‌ام‌اس می‌دهیم). بهم شمارۀ یکی از همکلاسی‌های مقطع دکتری‌اش رو داد. خدا خیرش بدهد. آقای زمانی را می‌گویم. با حوصله بهم توضیح داد که توی کلاس آموخته قرار است چی یاد بگیرم و در نهایت چی بشم. از چندنفر دیگه هم پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که فنّ ترجمه (به جای کلاس‌های ترمیک به‌دردنخور مؤسّساتی که اکثراً به دنبال جیب خودشون هستند) رو با دکتر آموخته شروع کنم.

جلسۀ اوّل که معارفه بود رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد. عاشق شخصیّت آموخته و کاریزمای او شدم. استادی بود که همیشه آرزو می‌کردم توی دانشگاه‌ها، مثل او زیاد داشته باشیم تا دانشجو برایش درس خواندن لذّت‌بخش باشد. تا دانشجو از استاد، علاوه بر درس و مشق دانشگاه، "درس زندگی" هم یاد بگیرد. تا دانشجو با عشق سر کلاس حاضر بشود. تا دانشجو از ته دل برای استادش دعا کند. بگذریم. من عاشق آموخته بوده‌ام هستم و خواهم بود. از این بزرگوار علاوه به فنّ ترجمه -به روش گشتاری که مبدع این روش Noam Chomsky هست- خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته‌ام. یاد گرفتم که چجوری شبکه‌ای فکر کنم (با اینکه می‌دونم یادگرفتن کجا و استفادۀ از چیزهایی که یاد گرفته‌ایم، کجا). یاد گرفتم کمی، دست کم تا حدّی که از دست من بر میاد، اهل مطالعه باشم. حتّی رمان. تسلّط کلامی رو به صورت ناخودآگاه از آموخته یاد گرفتم. یاد گرفتم که عربی را نمی‌توان از زبان فارسی حذف کرد ولی می‌توان به جای حدّاقلّ-که به تعیبر خودش هم حدّش عربی است هم اقلّ‌اش-، از دست کم استفاده کنیم -که هم دستش فارسی است هم کم‌اش! یاد گرفتم که هنوز هستند کسانی که شبانه‌روز برای بهتر شدن ایران عزیزمون تلاش می‌کنند. و در پایان یاد گرفتم که اعتماد به نفسم رو توی یه جمع 150-200 نفره که سر یک کلاس می‌نشستیم، افزایش بدم و این جرأت رو به خودم بدم که اگر جایی نفهمیدم، مثل مرد دستم رو بالا بگیرم و بپرسم. خیلی چیزهای دیگری هم از آموخته یاد گرفتم که شاید الآن حضور ذهن نداشته باشم ولی همینقدر می‌دانم که آموخته احتمالاً تا آخر عمر در ذهن من خواهد ماند. همچنانکه کلمۀ "باسلوق" در ذهن من با آموخته تداعی خواهد شد (این را فقط کسانی درک می‌کنند که سر کلاسش نشسته باشند، آن هم فقط برای یک ترم). شاید شما اسمش را حماقت بگذارید و شاید حتّی خودم هم با شما موافق باشم ولی من 3 ترم اوّل را به آموخته نیاز داشتم و تقریباً هرآنچه را که نیاز بود، از او یاد گرفتم. ولی دو ترم دیگر هم ادامه دادم و پولم را به پایش ریختم. اتّفاقاً من آدم ولخرجی نیستم ولی برای آموخته خوب یاد گرفته‌ام که پولم را خرج کنم. اتّفاقاً وقتم را هم از سر راه نیاورده‌ام ولی حسّ کردم هنوز هم می‌توانم از این استاد نازنین یاد بگیرم.
می‌دانم که احتمالاً این پست را هیچ‌وقت نخواهد خواند ولی دوست دارم برای آیندگان بگویم که من به شاگردی آموخته، محمّدرضا شعبانعلی و امثالهم افتخار می‌کنم. شاید زمانی تلاش می‌کردم مثل آنها شوم ولی الآن تلاش می‌کنم تا در جهت مسیر حرکتی آنها حرکت کنم و خودم باشم.
(به قول آموخته) عزّت زیاد.
سینا شهبازی ۴ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)