دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

لذت وابستگی

پیش‌نوشت:

از کانال شاهین کلانتری عزیز، همچنان برای تمرین نویسندگی استفاده می‌کنم و اگر بخواهم منصف باشم،

سینا شهبازی ۱ نظر ۱

این کتابِ به ظاهر دوست‌نداشتنی

چند مدتی است که سعی کرده‌ام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدین‌جا طی کرده‌ام راضی‌ام. ولی هروقت به فکر کتاب‌هایی می‌افتم که نخوانده‌ام (+)، عذاب وجدان می‌گیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آن‌ها را بخوانم اما فکر می‌کنم کتاب‌های بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی می‌کنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خوانده‌ام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.

دوستان متممی زیادی در لابه‌لای کامنت‌های‌شان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشه‌ای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقت‌ش نرسیده بود. البته کمی هم اسم‌ش برایم سنگین بود (و با خودم می‌گفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر می‌کردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق می‌انداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.

گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنی‌ام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.

چند صفحه‌ای از آن را ورق زده‌ام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کرده‌ام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کرده‌ام، جزو نویسندگان مورد علاقه‌ام شده است و در به در دنبال فرصتی‌ام تا بقیۀ قلم‌های او را بخوانم.

انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، می‌گذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.

تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمی‌آمد و حتی بدم نمی‌آمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقه‌ای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم می‌خورد. از کسانی که برای دولت زحمت می‌کشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.

ارادتمندِ شما
سینا شهبازی

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

تلویزیون نگاه کردن:‌ آری یا خیر؟

تلویزیون دیدن امروزه به این معنا نیست که صرفاً روبه‌روی یک صفحه تلویزیون رنگی (یا سیاه‌سفیدهای قدیمی) بنشینی و کنترل به دست بگیری و مدام کانال عوض کنی. امروزه حتی با یک لپ‌تاپ نیز می‌توان تلویزیون دید، چه به صورت آنلاین و چه به صورت آفلاین.

بر اساس آنچه که از معنای "تلویزیون دیدن" در ذهن من است، چند ماهی می‌شود که به صورت مرتب، تلویزیون ندیده‌ام. چند ماه پیش که می‌گویم، منظورم بعد از دیدن سریال شهرزاد (1) است که اتفاقاً بسیار با اشتیاق آن را دنبال می‌کردم اما الآن حاضر نیستم یک دقیقه نیز پای این سریال بنشینم. شاید لقب "امروز عاشق و فردا فارغ" برای من، لقب مناسبی به نظر برسد. شاید هم نه، شما قضاوت کنید.

میان‌نوشت: البته تا آن موقع حاضر بودم چنین سریالی را به صورت مُفت، از اینترنت مفت خوابگاه، دانلود کنم و حتی به بعضی از اقوام تهرانی بدهم و خیلی هم به خودم افتخار کنم. الآن که به آن روزها نگاه می‌کنم، پوزخند نرمی به خودم می‌زنم و رد می‌شوم. از شما چه پنهان، شاید به خاطر اینکه امروز حاضر نیستم یک سریال را بدون پرداختِ هزینۀ‌ آن نگاه کنم، نگاه نمی‌کنم.

اما اگر از خودم بپرسید که چرا چنین شد؟ احتمالاً می‌گویم الآن دیگر نمی‌توانم مثل سابق، بدین طریق وقتم را تلف کنم. از خودم پرسیدم: آخرش که چی؟ شهرزاد با معشوقه‌اش ازدواج کند یا نکند، چه به من می‌رسد؟ لذت بردن از روند سریال را انکار نمی‌کنم ولی برای امروز من، چیز مطلوبی به حساب نمی‌آید.

حتی خاطرم هست وقتی کوچکتر بودم (سال 1387 که 12ساله بودم)، سریال فوق‌العادۀ "یوسفِ پیامبر" را می‌دیدم. چقدر لذت می‌بردم. چقدر برایم دلنشین بود. حتی چند سال بعد (تابستان 1395) به هر طریقی که بود، آن را پیدا کردم و با چند قسمتی‌اش تجدید خاطره کردم. خدا را چه دیدید؟ شاید چند سال دیگر هم از این کارها کردم.

اگر بخواهم با خودم صادق باشم، تا قبل از دانشجو شدن (و خوابگاهی شدن)، قسمتی از وقتم به صورت ثابت به تلویزیون دیدن می‌گذشت. خاطرم هست که سریال دزد و پلیس، دودکش، ویلای من، ساخت ایران، وضعیت سفید وَ چه و چه را شاید -بعضی از قسمت‌هایش را- چند ده بار می‌دیدم و دیگر دیالوگ‌هایشان را از بَر بودم اما باز هم می‌دیدم. واقعاً در آن دوران برایم لذت‌بخش بود.

ولی بعد از اینکه دانشجو شدم، کمی دسترسی‌ام به تلویزیون محدود شد. این شد که سریال‌ها و فیلم‌های مناسب (ترجیحاً خارجی) را از دوستانم می‌گرفتم و تماشا می‌کردم و عملاً دیگر با سریال‌های ایرانی چندان در ارتباط نبودم، مگر به لطفِ همان دانلود.

گذشت و گذشت تا به امروز رسیدم. امروز دیگر از سریال دیدن لذت نمی‌برم. شاید هرازچندی فیلمی ببینم، آن هم به پیشنهاد دوستی و آن هم برای تغییر حس و حال خودم و اینکه خواسته باشم چیز متفاوتی را تجربه کرده باشم و هفتۀ مثلاً متفاوتی را برای خودم رقم زده باشم، در همین حد.

با این روندی که تا بدین‌جا برایتان نقل کردم، احتمالاً حدس می‌زنید که چند ماه اخیر را موجب آزار اطرافیانم شده‌ام که: فلانی! چرا اینقدر تلویزیون می‌‌بینی؟ واقعاً کار بهتری برای انجام دادن نداری؟ یکی هم بر نمی‌گشت بگوید:‌ آخر عموجان. تو را سَ نَ نَ؟

روزها و ماه‌ها گذشت تا اینکه در جایی خواندم که خانم زهره زاهدی (از نویسندگان تقریباً ثابت مجله موفقیت) نوشته بودند:
اجازه دهیم هرکس سکان زندگی‌اش را خود به دست گیرد. این حق اوست.

دیدم حرف‌شان کاملاً منطقی است و کمی شرمنده شدم. ضمنِ اینکه قبل‌ترها از حمید طهماسبی آموخته بودم که تا کسی از ما درخواستِ کمک نکرده، بهتر است اظهار فضل نکنیم و به او پیشنهاد ندهیم. اگر خودش احساس کند کمکی از دست ما برمی‌آید و ما را موفق‌تر بداند، خودش می‌آید جلوی ما می‌نشیند و از ما درخواست کمک می‌کند.

باعث خجالت است که تا همین چند وقت پیش به نزدیکانم می‌گفتم: چرا کتاب نمی‌خوانی؟ چرا اینقدر می‌خوابی؟ چرا اینقدر تلویزیون می‌بینی؟

از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم اجازه دهم هرکس سکان زندگی خودش را، خود در دست گیرد. و صد افسوس که نمی‌توان حرف‌های زده شده را بازپس گرفت. تلاش می‌کنم تا مِن‌بعد، خودم اگر معتقدم کاری خوب است، آن را انجام دهم. مسلماً بقیه هم اینقدر شعور دارند تا اگر احساس کردند من کارم را خوب انجام می‌دهم، به سمت من متمایل شوند. ولی این متمایل شدن کجا و متمایل کردنِ بالاجبار و با زخم زبان کجا؟

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

بالا کشیدن خود یا پایین کشیدن دیگران؟ مسأله این است.

پیش‌نوشت:

خودم هم می‌دانم که دیگر شورش را درآورده‌اند از بس با این To be, or not to be: that is the question (بودن یا نبودن؟ مسأله این است)  ِ ویلیام شکسپیر نگون‌بخت شوخی کرده‌اند [نگون‌بخت را به خاطر این می‌گویم که از نوشتۀ اصیل او، کپی می‌کنیم و به نام خودمان ثبت می‌کنیم] و آن را لوث کرده‌اند اما چه کنم که چیز بهتری به ذهنم نرسید.

اصل نوشته:

فضای این روزهای من با کتاب و کتاب‌خوانی می‌گذرد. می‌دانم که خیلی زیاد نیست اما همین که خودم را (به رغمِ فهم ناقص از مطالب و مفاهیم) مجبور کرده‌ام روزانه یک یا دو پومودورو با کاغذ و کتاب مأنوس کنم و به توسعۀ شخصی‌ام بپردازم، نسبت به سال‌هایی که برای خودم خوش‌خوشان می‌گذراندم، پیشرفت چشم‌گیری -دستِ کم در نگاه خودم- داشته‌ام [آمدم ویرایش کنم و بنویسم "رشد" ولی احساس کردم همان واژۀ "پیشرفت" بهتر باشد].

راستش من کتاب مارک و پلوِ منصور ضابطیان را نخوانده‌ام و حتی اسمش را نیز نشنیده بودم اما پس از خواندن این کامنت، تا به حال در ذهنم مانده است.

طاهره نامی نوشته است:
...
« کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد … انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند … واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازد … آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای همراهشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد … فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد . شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند ٬ آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند » .
داشتم به این فکر می کردم که فضای شهری مثل تهران چه بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی گذاشته؟به امید روزی که این شکاف عظیم بین آدم ها و کتاب ها پر شود .

احساس کردم کتاب خواندنِ من هم برای اطرافیان حکماً حرص اطرافیانم را در می‌آورد. می‌پرسید چرا؟ آخر وقتی آخرین بار با اقوام‌مان به شهرکرد رفته بودیم، من یک کتاب داستان (کافه‌پیانو) با خودم برده بودم و روزانه چند‌ صفحه‌‌اش را ورق می‌زدم.

اقوامِ عزیزم مدام از من می‌پرسیدند: باز هم داری درس می‌خوانی؟ مگر تابستان، دانشگاه‌ها تعطیل نیست؟ وِل کن بابا! [چهرۀ من را که هم ناراحت بودم از این وضعیت و هم حوصلۀ توضیح به آنها را نداشتم، احتمالاً می‌توانید تصور کنید؛ البته شاید بد نباشد تمسخر آنها را هم (با چهره‌ای عاقل اندرسفیه) به این وضعیتِ قمر در عقرب، اضافه کنید.]

چند هفته‌ای گذشت و به یکی از دهاتِ‌شهرمان رفتیم. صبح‌هنگام که اکثراً خواب بودند -البته نه صبحِ زود، منظورم همان 7-8 صبح است- را فرصت مناسبی یافتم تا چند صفحه‌ای کتاب بخوانم (نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر). باز هم عده‌ای بودند که می‌گفتند (نقلِ به مفهوم): یک روز آمدی از هوای اینجا استفاده کنی و روز تعطیلی لذت ببری. چیه این کتاب؟ وِل کن بابا [انگار اگر کتاب بخوانی، آن هم در هوای فوق‌العادۀ آن روز صبح، انگار نمی‌توان لذت برد].

خلاصه اینکه یک عده هستند که نه تنها خودشان مطالعه نمی‌کنند، بلکه توی سر بقیه هم می‌زنند که تو چرا مطالعه می‌کنی؟

نمی‌خواهم بگویم کسی که مطالعه می‌کند، حتماً بیشتر و بهتر از بقیه می‌فهمد (که البته احتمالاً چنین باشد). می‌خواهم بگویم اگر خودتان یک کاری را انجام نمی‌دهید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید. یا بهتر بگویم: اگر خودتان حوصله ندارید برای بهبود خود تلاش کنید و خودتان را بالا بکشید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید و تلاش نکنید تا آنها را -تا سطح خودتان- پایین بکشید.

یک زمانی خودم درگیرِ‌این ماجرا بودم: خودم تلویزیون نمی‌دیدم و بقیه را نیز مسخره می‌کردم که حیفِ وقت! بیخیال بابا. بلند شوید یک کار درست و حسابی انجام دهید. اما از یک زمانی به بعد (به کمک نوشتۀ خوب امین آرامش: تغییر ذائقه در لذت بردن)، تصمیم گرفتم که دیگر به کسی گیر ندهم که چه کار بکند و چه کار نکند. هرکسی ممکن است در هر زمانی، از هرکاری لذت ببرد. همچنانکه خود من نیز یک زمانی عاشق سریال دیدن و به بطالت گذراندن زمانم بودم و از آن هم کاملاً راضی بودم.

نتیجه هم برایم رضایت‌بخش بود. نه دیگر من به آنها گیر می‌دادم نه آنها به من. البته گه‌گاهی احساس می‌کنم آنها همچنان به من گیر می‌دهند که من هم سعی می‌کنم فاصلۀ مناسبم را با آنها رعایت کنم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۱

جمله‌ای از این کتاب راهنما (7)

پیش‌نوشت:

داشتم به آیه‌های قبلی که نوشته بودم، نیم‌نگاهی می‌انداختم که متوجه شدم از سورۀ بقره، بیش از بقیۀ سوره‌ها حرف زده‌ام. نمی‌دانم چرا، ولی فکر می‌کنم به خاطر طولانی بودن این سوره بوده است. شاید هم به خاطر اینکه در روزهای اولی بود که این عادت را شروع کرده بودم و شاید هیجان بیشتری داشتم و بیشتر یادداشت بر می‌داشتم. نمی‌دانم اما هرچه که هست، تا به حال از چنین سبک نوشته‌ای راضی‌ام که دارم ادامه می‌دهم.

البته هرچه بیشتر می‌نویسم، بیشتر برایم سؤال پیش می‌آید. یکی از آن سؤال‌ها به لطف دوستان خوبم برطرف شد اما سؤالات زیادی همچنان در ذهنم باقی مانده است. به هر جهت، از این روند راضی‌ام. شما را نمی‌دانم.

اصل نوشته:

بدون هیچ حرف اضافه‌ای، بخشی از آیۀ 85 سورۀ بقره را مایلم در اینجا نقل کنم:

... أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلی‏ أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (85)

... آیا به بعضی از دستورات کتاب خدا ایمان می‌آورید و به بعضی کافر می‌شوید؟ کیفر کسی از شما که این عمل (تبعیض در میان احکام و قوانین الهی) را انجام دهد، جز رسوایی در این جهان چیزی نخواهد بود و روز رستاخیز به شدیدترین عذاب‌ها گرفتار می‌شوند. و خداوند از آنچه انجام می‌دهد، غافل نیست [ترجمۀ آیت‌الله مکارم شیرازی]

بعضی از آیات را که می‌خوانم، سخت شرمنده می‌شوم. فکر نمی‌کردم خداوند اینقدر رُک با ما حرف بزند.

خاطرم آمد که در بعضی جاها، به زور، به خودم می‌قبولاندم که: دستِ کم نماز را بخوان، خدا بزرگ است. فلان کار را هم اگر کردی خدا می‌بخشد. یعنی خودم برای خودم حکم صادر می‌کردم درحالیکه حرف خدا یک چیز دیگر است.

او خط قرمزهای خودش را مشخص کرده اما من، هرچه را که می‌خواستم، با صلاحدید خودم سانسور می‌کرده‌ام.

بعد از خواندنِ این آیه، یاد حرف یکی از اساتید دانشگاه که درس‌های عمومی را درس می‌داد، افتادم. ایشان می‌گفت (نقلِ به مفهوم): اگر اسلام را پذیرفتی، باید همه چیزش را بپذیری. نمی‌شود قسمتی از آن را بپذیری و قسمتی از آن را نپذیری [برای اینکه بیشتر با فضای آن روز کلاس ما انس بگیرید، بد نیست بگویم که موضوع درس ما در آن جلسه "حجاب" بود]. الآن که فکر می‌کنم‌، می‌بینم حرف از خودش در نیاورده بود. حرفش، حرف خدا بود.

خدایا. عادت کرده‌ام که بعد از هر آیه دعا کنم. دعای امروزم این است: خدایا. کمکم کن هرچه زودتر، چشم و گوشم بر مفاهیم آیاتت روشن شود و صرفاً خوانندۀ کلماتِ تو نباشم، بلکه با جان و دل، آنچه را که می‌خواستی به ما منتقل کنی، دریافت کنم و از آن مهم‌تر، به آن عمل کنم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

#بامتمم [10روز گذشت]

پیش‌نوشت (1): نتوانستم آنچنان که می‌خواهم، ذهنم را برای نوشتن جمع کنم. اجازه دادم قلمم به هر شکل که دل تنگش می‌خواهد، جاری شود. برای همین می‌بخشید اگر بیش از حد از این شاخه به آن شاخه پریده‌ام و نتوانسته‌ام سر و ته حرفم را، دستِ‌کم برای خودم، مشخص کنم.

پیش‌نوشت (2): بر اساس آنچه که توقع داشتم، دوستان خوبم چند روز پس از همایش و چند نفرشان قبل از همایش، در مورد متمم با هشتگ بامتمم (#بامتمم) برای‌مان صحبت کردند. من اما به خودم قول دادم برای نوشتن چنین پستی، اجازه دهم چند روزی (1هفته الی 10روز) از همایش بگذرد و تب و تاب آن از سرم بیفتد و بعداً بنویسم. البته کمی هم دوست داشتم ذهنم را منسجم کنم و مطلبی در شأن متمم و متممی‌ها بنویسم. در مورد اول ظاهراً موفق بودم اما همچنان احساس می‌کنم در مورد دوم، شکست خوردم.

پیش‌نوشت پایانی: این نوشته، همچون سایر نوشته‌های این خانه، چندان بار علمی ندارد [چندان را هم برای روحیه دادنِ به خودم به کار بردم]. صرفاً یک دست‌نوشته است که تأکیدی هم بر خواندنش ندارم. اما اگر وقت اضافی دارید و احساس می‌کنید می‌توانید با آن ارتباط برقرار کنید، خوشحال می‌شوم تا انتها با من باشید.

اصل نوشته:

نوشتن چنین پستی برای من، کمی سخت (بخوانید بی‌نهایت سخت) و جان‌فرسا بود. سخت است بخواهم مطلب جدیدی در مورد همایش بنویسم که بقیۀ دوستان خوبم از جمله شهرزاد [راسخ] عزیز، علی کریمی نازنین، حمید طهماسبی پرانرژی، طاهره خباری دوست‌داشتنی، آقا معلم کلاس (محمدرضا شعبانعلی) و بقیۀ دوستان خوبم به آن اشاره نکرده باشند اما به رسم ادب و به قاعده، احساس کردم بهتر است چند خطی بنویسم.

پرده اول (روز قبل از حرکت به سمت تهران):

4شنبه 25مرداد 1396، باید سوار قطار می‌شدم. کارهایی که باید صبحِ آن روز انجام می‌دادم را نوشته بودم. خرید شیرینی برای دوستان متممی و البته یک شیرینی مخصوص آقا معلم، جزو کارهایی بود که باید انجام می‌دادم.

از آنجایی هم که در رنگ‌شناسی دستی بر آتش ندارم، دست به دامان عروس خانواده‌مان شدم و از او خواستم تا به من کمک کند. او هم با کمال میل پذیرفت. ظهر همان روز هم با او به خرید کفش رفتیم. به هرحال مدتی بود قرار بود کفش بخرم و به بهانه‌های مختلف به تأخیرش می‌انداختم که البته گردهمایی متممی‌ها، بهانۀ خوبی برای اتمام این اهمال‌کاری بود.

بعد از آن هم وسایلم را جمع کردم و ساندویچی خریدم برای اینکه خدایی نکرده شب در شهر غریب (انگار نه انگار که 3سال در آنجا دانشجو بوده‌ام و هنوز هم هستم) گرسنه نمانم. به هرحال، سرِ شکم با هیچکس شوخی ندارم.

بالأخره زمان خداحافظی با خانواده فرا رسید.

پردۀ دوم (شب‌هنگام، وقتی که به تهران رسیدم):

وقتی به خانۀ خاله‌ام رسیدم، دیرهنگام بود. کلید انداختم و در را باز کردم. نمی‌دانم چرا ولی اولش ترسیدم. به تدریج، به آن تنهایی عادت کردم.

اینترنتِ همراه ایرانسل خریده بودم و در این فکر بودم که شب‌هنگام، شمارۀ صندلی دوستانی که مایلم آنها را ببینم، بنویسم و فردای همایش، حتماً از نزدیک با آنها صحبت کنم. چه شب تلخی بود. اینترنتم کار نکرد و دستم ماند در پوست گردو. اعصابم به هم ریخت. می‌دانستم که تقصیر خودم هست و باید صبح هنگام، قبل از حرکت، این‌کار را انجام می‌دادم اما فرصت نشد و اینکار را به شب واگذار کردم اما توقع نداشتم که چنین شود. آنجا بود که فهمیدم بعضی از فرصت‌هایی که سوخت، دیگر هرگز قابل جبران نیست. این را قبلاً هم فهمیده بودم ولی آن شب با گوشت و پوست و استخوانم، درک کردم.

با ناراحتی سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. بر خلاف شهرزاد، خواب خوبی کردم. هرچند که صبح هم از استرس (یا بهتر بگویم: هیجان) زیاد، زود از خواب بیدار شدم و دوشی گرفتم و صبحانه‌ای خوردم و ساعتی زودتر از همایش، از خانه بیرون زدم و خانه را مثل روز اول (منظورم همان دیشب، قبل از ورودم به خانه است)، مرتب کردم و خارج شدم. انگار نه انگار که کسی آنجا آمده باشد.

پردۀ سوم (صبح‌هنگام، وقتی که به دانشگاه شهید بهشتی رسیدم):

میان‌نوشت: کفشم داشت اذیت می‌کرد. به خودم دلگرمی می‌دادم که تا چند دقیقۀ دیگر که پا بخورد، راحت و راحت‌تر می‌شود اما نشد که نشد. تا آخر همایش، روی اعصابم بود. الآن که درحال نوشتن این پست هستم، زخم‌های پایم خوب شده‌اند اما همچنان زخم‌های روی پایم، خودنمایی می‌کنند. بگذریم. هرچه که بود، متمم ارزشش را داشت.

در دانشگاه که قدم می‌زدم، چشم می‌چرخاندم تا ببینم کسی آشنا هست یا نه. به سالن همایش‌های بین‌المللی دانشگاه شهید بهشتی رسیدم. نمی‌دانستم از کجا باید وارد شوم. سر را پایین انداختم و به دنبال یک نفر، راهم را ادامه دادم. امین آرامش را دیدم اما به جا نیاوردم. شک کردم که خودش باشد اما چون از نزدیک ندیده بودمش، به خودم گفتم: نه، امین نیست.

چند ثانیۀ بعد، علی کریمی عزیز را دیدم. با او سلام علیکی کردم و خودم را به او معرفی کردم. او هم با من خوش و بِشی کرد و به من گفت: کامنت‌گذار. هنوز نفهمیده‌ام منظورش چه بود: تحسین بود یا تخریب؟ اما هرچه که بود، خوش و خرم از آنکه یکی از سخنران‌ها و قدیمی‌های متمم را دیده‌ام، به مسیرم ادامه دادم. به هرجهت، خودش اگر این متن را خواند که تقریباً بعید می‌دانم، شاید برایم بیشتر توضیح داد.

فرش قرمز زیبایی زیر پای‌مان انداخته بودند. یک حس خوبی برای من داشت. اتفاقاً عکسی از آنجا گرفته‌ام تا در اینجا ثبت کنم:


اینجا همان جایی است که محمدرضای عزیز در انتهای همایش، با حوصله و در عین خستگی مفرط، ایستادگی کرد و با یکایک آنهایی که دوست داشتند با او عکس یادگاری داشته باشند، عکس گرفت. به قول شهرزاد، با همان تکیه کلام شیرین‌اش: عکس-عکس! انگار مدت‌ها منتظر مانده باشد تا با ما عکس بگیرد.

وارد سالن شدم و کارت ورودم را گرفتم و مسئولین همایش با لبخند و با انرژی هرچه تمام‌تر، من را راهنمایی کردند تا سر جایم بنشینم. اما مگر من آمده بودم که بنشینم؟ نگاهی به چپ انداختم، نگاهی به راست اما دیدم ای دل غافل، آشنایی نیست که نیست. یعنی اگر هم بود، به چهره نمی‌شناختم.

یکهو شاهین کلانتری و بقیۀ دوستانی که به چهره می‌شناختم‌شان را دیدم که باهم در حال گپ و گفت هستند. خودم را به آنها رساندم و آنها هم به خوشی با من سلام علیک کردند. چقدر برایم آشنا بودند. انگار سال‌هاست که آنها را می‌شناسم.

همان صبحِ اول صبح، مژگان پیوندی و باران عزیز را نیز دیدم. آمدم اسم اصلی باران را بخوانم که با حالت طنازانه‌ای، اسمش را چرخاند و اجازه نداد.

نمی‌دانم سیاست متمم بود یا از دست‌ِشان در رفته بود. اما اسم‌ها را خیلی کوچک زده بودند. یعنی باید آنقدر به چشم هایت فشار می‌آوردی تا بتوانی بفهمی طرف مقابل کیست.

بعد از اینکه احساس کردم کمی در همایش جا افتاده‌ام، چندباری از سالن همایش بیرون رفتم تا هوایی بخورم و ببینم چه کسانی را می‌شناسم. عاقبت یکی از مسئولان همایش (که مانند بادیگاردها می‌نمود)، به من گفت دوست عزیز (این عزیز از چندتا فحش برایم بدتر بود)! لطفاً اینقدر بیرون نروید و سر جای‌تان بنشینید. هنوز تا شروع همایش فرصت بود و به نظر من مشکلی نبود اما به او احترام گذاشتم و فقط یکبار دیگر بیرون رفتم.

و یک اتفاق فوق‌العاده‌ای که برای من افتاد، فهمیدم که سمانه عبدلی عزیز که مدت‌ها بود چشم‌انتظار دیدنش بودم، به جای اینکه در صندلی 21 ردیف H (همان ردیفی که من در صندلی 19اش نشسته بودم)، بنشیند، در صندلی 20 همان ردیف قرار است بنشیند. یعنی دقیقاً کنارِ من. چیزی کمتر از معجزه برایم نبود. تصور بفرمایید که کسی را روزها و ماه‌ها و سال‌ها بخواهید ببینید، اما سعادتش را پیدا نکنید ولی در همایش، دقیقاً کنار دستش بنشینید.

همایش شروع شد. در همان ساعت معروفِ 8:29. محمدرضا شعبانعلی زحمتِ خوش‌آمد گویی و افتتاح سمینار با برعهده داشت. در مورد صحبت‌هایش نمی‌خواهم صحبت کنم که دوستان دیگرم آن را بارها گفته‌اند و نیازی به تکرار نیست.

محمدرضا در لابه‌لای صحبت‌هایش گفت (نقلِ به مضمون): سال‌های قبل که همایش داشتیم، شب‌ها تا دیروقت صبر می‌کردیم و عکس می‌گرفتیم و همایش بیشتر از ساعتی که مشخص شده بود، طول می‌کشید.

برای همین، باز هم از آن تصمیم‌های لحظه‌ای‌ام را گرفتم و از مامانم درخواست کردم تا بلیتم را کنسل کند. به او گفتم شب یک‌جوری می‌آیم. مطمئنّ نبودم که بتوانم آن شب به یزد برگردم اما دوست نداشتم حتی لحظاتِ بعد از همایش را از دست بدهم.

پردۀ چهارم (دیدار با دوستان متممی از نگاهِ من):

امین آرامش را که دیدم، به من گفت: راجع به تو داشتیم با شاهین صحبت می‌کردیم. نمی‌دانم چرا ولی برای اولین بار، احساس خوبی بود که کسی یا کسانی پشت سرم حرف می‌زنند. خاصه اینکه بدانی دونفر از قدیمی‌های متمم، در مورد تو صحبت کنند. نگفت که چه می‌گفتند اما هرچه که بود، من را با گفتن همین جمله خوشحال کرد.

شاهین کلانتری عزیز در مورد وبلاگم ،بسیار بی‌پرده، اظهار لطف کرد و من هم به او گفتم که به بهانۀ او، یک روز از پست‌های وبلاگم را به کمک او می‌نویسم و تیک می‌زنم. البته بابت سخنرانی فوق‌العاده‌اش نیز به او تبریک می‌گویم. همۀ دوستان متممی عالی بودند اما آرامشِ شاهین هنگام سخنرانی، یک چیز دیگر بود.

مجتبی خلیلی (اگر اشتباه نکنم، متأسفانه اسم‌ها، دقیق در خاطرم نمانده است) را دیدم و به من گفت که تفسیرهای وبلاگم را می‌خواند. اصلاً یک درصد هم فکر نمی‌کردم کسی در همایش چنین حرفی به من بزند. بی‌نهایت خوشحال شدم و از او تشکر کردم. هرچند که اسم آنچه که من می‌نویسم، یقیناً تفسیر نیست و شاید همان اسم دل‌نوشته و دست‌نوشته هم برایش زیاد باشد.

پویا شیخ‌حسنی نازنین را دیدم. چند شب قبلش، افتخار داده بود و چند ساعتی را در اسکایپ باهم حرف زده بودیم. به نظرم، کمی متفاوت‌تر از بقیۀ متممی‌هاست. در نگاهِ من، کمی مدل ذهنی‌اش مثل پرنیان خان‌زاده بود که البته جای او هم در همایش بسیار خالی بود و متأسفانه نتوانستم او را در این همایش ببینم.

البته پویا بسیار به من لطف داشت. شبِ همایش، با وجود خستگی و با وجود ترافیکی که از تهران سراغ داریم، بزرگواری کرد و من و دوست خوبم علی اختری را تا ترمینال رساند. لطفِ بزرگ او را هرگز فراموش نخواهم کرد. آن هم لطفی که در خستگی بعد از همایش صورت گرفته باشد.

حمید طهماسبی عزیز را قبل از شروع همایش و در سالن اصلی همایش دیدم. بسی خوشحال شدم که من را در آغوش گرفت. فکر می‌کنم ارادت قلبی من به خودش را درک کرده بود و شاید به خاطر همین عشق و علاقۀ متقابل بود که چنین کاری کرد.

طاهره خباری عزیز را در گوشۀ انتهایی ردیف D پیدا کردم. البته سلام علیک ما بسیار مختصر بود و فقط تصویر او در ذهنم مانده است. متأسفانه فرصتی نشد تا حضوری از او و لطف‌هایش (منظورم امتیازهای آموزنده‌اش در متمم که به من و بقیۀ تازه‌وارد‌ها می‌دهد، همچون کاری که شهرزاد عزیز می‌دهد) تشکر کنم. البته اگر بخواهم تشکر کنم، بهتر است از حمید طهماسبی (که به قول یاور مشیرفر به سختی امتیاز آموزنده می‌دهد) نیز صمیمانه تشکر می‌کردم اما حقیقتش فراموش کردم.

علی کریمی را دیگر فرصت نشد از نزدیک ببینم و دیدار ما به همان چند ثانیۀ قبل از شروع همایش خلاصه شد ولی یک چیزی را -به رغمِ فاصلۀ زیادمان در همایش- خوب می‌دیدم. هر سخنرانی که به روی صحنه می‌رفت، به شدت به سخنانش با علاقه گوش می‌داد. هرچند که می‌دانیم او یکی از سخنران‌هایش همایش بود و احتمالاً چند دفعه‌ای سخنان آنان را گوش فرا داده بود اما از اشتیاقش برای شنیدن دوبارۀ سخنان آنها، اپسیلونی کم نشده بود و مدام سرش را به نشانۀ حمایت و به معنای اینکه من دارم شدیداً به حرف‌های شما گوش می‌دهم، تکان می‌داد و از این کارش لذت بردم.

محسن سعیدی‌پور عزیز که من را شرمنده کرد. به جای اینکه من بروم و ایشان را پیدا کنم، او آمد و من را پیدا کرد. بسیار خوشحال شدم که توانستم با او نیز ثانیه‌هایی خوش و بش کنم.

یاور مشیرفر طناز را زیارت کردم (واژۀ طناز برای کسانی که در همایش شرکت کرده بودند، احتمالاً قابل درک‌تر باشد). بسیار قدبلند و خوش‌هیکل و خوش‌هیبت بود. به او، به شوخی و البته جدی، گفتم که علی رغم میل باطنی‌م، سر از مطالب وبسایتش در نمی‌آورم. او هم به مزاح گفت: نگران نباش. خودم هم نمی‌فهمم چه می‌گویم.
البته چند دقیقه‌ای هم روی صحنه آمد و چقدر آمدنش خنده را به لبان‌مان نشاند. چقدر حضورش به موقع بود.

پریسا حسینی را نیز دیدم ولی همیشه سرش شلوغ بود و فرصتی نشد تا بتوانم چند ثانیه‌ای را با او صحبت کنم، حتی در حد همان سلام علیک معمول. البته باید اعتراف کنم هنوز نتوانسته‌ام با وبلاگش، آنچنان که باید و شاید، ارتباط برقرار کنم. او هم نیازی به یک نفر اضافه ندارد و خوانندگان خودش را دارد. احساس کردم بد نیست اینجا اعترافی نیز کرده باشم.

شهرزاد عزیز را در پله‌ها گیر انداختم. نه اینکه بخواهد فرار کند. اما احساس می‌کنم هرموقع می‌خواستم به سمتش بروم، غیب می‌شد. وقتی او را دیدم، به سمتش شتافتم و بالأخره بابِ صحبت‌مان باز شد. برای‌مان کلیپس‌هایی تهیه کرده بود و به رسم یادگاری به ما داد. چه کار قشنگی. به این مهربانی‌اش غبطه خوردم و دوست داشتم من هم یک یادگاری به آنهایی که دوست‌شان داشتم، می‌دادم. او با این یادگاری، خودش را در ذهن و قلب ما ماندگارتر کرد ولی من با آوردن شیرینی؟ بگذریم.
کلیپس برداشتن من هم داستانی شد. اولی را که برداشتم، به من گفت می‌توانی آن را عوض کنی. اولش به خودم قوت قلب دادم که همین خوب است (البته ناخودآگاه، یاد فایل دشواریِ انتخاب افتادم و اینکه بهتره Satisfier باشم ولی 10ثانیه طول نکشید که به خودم تشر زدم: Satisfier کیلویی چند؟ عوضش کن بابا). ولی دیدم عکس یک دختر روی آن است و احساس کردم شاید مناسبِ حال کسِ دیگری باشد. آن را عوض کردم و یک کلیپس دیگر را به قید قرعه برداشتم. این دفعه عکس یک کوچولو قسمتم شد [بخشکه این شانس! البته بگذریم از اینکه من در بین دوستام، الهۀ شانس شناخته می‌شم]. احساس کردم باز بهتر از کلیپس قبلی است و نیازی به تعویض نیست اما گفتم یکبار دیگر شانس خودم را امتحان می‌کنم. نتیجه‌اش این شد که می‌بینید.

میان‌نوشت: در مورد انگشتر اسرارآمیز و جادوییِ شهرزاد، مطلبی در ذهن داشتم که آن را در سایت خودش خرج کردم و هدفم این بود که خودش بخواند و البته او هم قول داد که مطلبی راجع به آن بنویسد. احساس کردم شاید شما هم دوست داشته باشید آن را بخوانید.

معصومه شیخ‌مرادی عزیز، در ردیف جلوی من نشسته بود و خوشحالم که سعادت داشتم تا پشت سر او یکی از کاردرست‌های متمم بنشینم. چقدر چهره‌اش دوست‌داشتنی و معصوم بود. چقدر چهره‌اش تغییر کرده بود، به نسبتِ عکسی که در سایت خودش دیده بودم که به شیراز سفر کرده بود.
یک چیزی که همه‌اش برایم سؤال بود: اینکه چرا وقتی او (برای مثلاً سخنران‌ها) دست می‌زند، دست راست‌ش را ثابت نگه می‌دارد و دست چپ‌ش متحرک است اما من، دست چپ‌م ثابت است و دست راست‌م متحرک؟ نمی‌دانم دلیل علمی دارد یا نه اما هرموقع چنین صحنه‌ای را می‌دیدم، این سؤال مثل یک خوره به جانم می‌افتاد.
در آخر شب هم زبانم لال، نزدیک بود یک خانمی او را زیر بگیرد. نمی‌دانم این را به حساب خستگی بعد از همایش بگذارم یا به حساب اینکه آن راننده خانم بود ولی برای اینکه جر و بحث فمنیستی اینجا راه نیفتد، ترجیح می‌دهم قضیه مسکوت بماند. هرچه که هست، خوشحالم که برای او اتفاقی نیفتاد.

ایمان نظری و امیرمحمد قربانی را در کنار هم دیدم و عرض ارادتی کردم. فکر می‌کنم برای لحظه‌ای از کنار هم جدا نشدند. دستِ‌کم، هرموقع آنها را می‌دیدم، خوش و خرم و خندان، باهم قدم می‌زدند.

علی اختری، نوجوان آینده‌دار متمم را دیدم و چقدر از دیدنش خوشحال شدم. لطف‌هایش را هرگز فراموش نمی‌کنم و حوصله‌اش در کمک کردن به من.

هیوا و نسیم مظاهری عزیز را دیدم. البته هردو دوست عزیز را به لطف سمانۀ عزیز شناختم و دیدم. اگر او نبود، به احتمال خیلی زیاد، هیوا و نسیم را نمی‌شناختم. بیشتر وقت‌های استراحت‌مان با آنها گذشت یعنی من، سمانه، هیوا و نسیم.

هیوا که به من گفته بود آدم درون‌گرایی است ولی در همایش دستِ کم خیلی خوب با دوستان متممی ارتباط برقرار می‌کرد و به او تبریک می‌گویم. نسیم هم که واقعاً دختر طنازی بود و خوشحالم که او را از نزدیک دیدم. از کسانی است که اگر وبلاگش را راه بیندازد و از اینستاگرام دل بکند، پایه ثابت خواننده‌های وبلاگش خواهم بود.

سامان عزیزی بزرگوار را هنگام تعارف کردن شیرینی زیارت کردم. گفت: اسمت را در متمم دیده‌ام. همین یک جمله، چقدر خوشحالم کرد. انگار متممی‌ها، خوب بلدند لبخند را بر لبانت بیاورند.

باید اعتراف کنم دوستان دیگری را نیز زیارت کردم اما اسم‌شان را فراموش کردم. از آنها عذرخواهی می‌کنم. کاش اسم آنها را در گوشه‌ای یادداشت می‌کردم و آنها را نیز در اینجا ثبت می‌کردم. امیدوارم من را ببخشند.

البته شمارۀ 18 (دست چپِ من) پانته‌آ خانم بود. فامیلی‌اش را یادم نمانده است ولی هرچی نگاه کردم، پانته‌آ که نیامد هیچ،‌ یک آقای محترم آمد کنارم نشست. حتی شک کردم که نکند اسم پانته‌آ هم دو اسمه باشد؟ برای همین اسمش را پرسیدم‌ [چون در متمم هم در مورد اسمِ هیوا، سوتی داده بودم و فکر می‌کردم اسمی دخترانه است. همان اشتباهی که خیلی‌ها مثل من، دچارش شده بودند].

و اما در پایان، می‌رسیم به سراغ سمانه عبدلی. خودش را با رنگ متمم (سبز) ست کرده بود و انصافاً چقدر به‌اش می‌آمد.

 راستش در مورد سمانه یکبار نوشته‌ام (+). او را بسیار نزدیک‌تر از آنچه تصور می‌کند، تصور می‌کنم. وقتی کنار او نشسته بودم، از لحظه‌لحظۀ همایش لذت می‌بردم. احساس می‌کردم یک متممی اصیل کنارم نشسته است یا بهتر بگویم، من کنار یک متممی‌الاصل نشسته بودم.

وقت‌های استراحتم با او می‌گذشت. او من را با هیوا و نسیم آشنا کرد. اگر او نبود، به احتمال خیلی زیاد، من نه هیوا را می‌شناختم، نه یاسین اسفندیار را می‌دیدم و نه خیلی‌های دیگر را.

ساعاتی که در همایش بودم، خاصه ساعاتی که در کنار سمانه نشسته بودم، گذشتِ ثانیه‌ها را احساس نمی‌کردم. با اینکه بعد از همایش خسته بودم، اما دوست نداشتم از متممی‌ها خداحافظی کنم. اما چه فایده؟

سمانه، اجازه بده چند کلمه‌ای را خطاب به تو دوست خوبم بنویسم:

من تا به حال در زندگی‌ام سورپرایز نشده‌ام یا اگر هم شده‌ام، در حال حاضر در خاطرم نمانده است. اما وقتی فهمیدم به جای اینکه صندلی 21 نشسته باشی، صندلی 20 (و دقیقاً کنار من) نشسته‌ای، سورپرایز شدم. نمی‌دانم چرا ولی احساس آرامش عجیبی را تجربه کردم.دارن هاردی یک جایی در کتابش می‌گفت (انرژی لینک دادن برایم نمانده است، من را می‌بخشید): یک عده آدم‌ها هستند که فقط می‌توانی چند ساعت با آنها وقت بگذاری. یک سری آدم‌ها هستند که می‌توانی چند روز برای آنها وقت بگذاری اما بیش از چند روز، تحمل آنها برایت سخت می‌شود و یک عده آدم نیز هستند که می‌توانی همیشه برای آنها وقت بگذاری [نقلِ به مفهوم]. یقیناً تو برای من، جزو دستۀ آخری.

اینقدر دوستان خوب در این جمع حضور داشتند که ناشکری است اگر بخواهم از ندیدن برخی از دوستان خوب دیگر گله کنم. اما واقعاً حسرتِ دیدن شیرین (نوروزی) عزیز و نجمه عزیزی، بدجوری به دلم ماند. البته خدا را شکر که نجمۀ عزیز را احتمالاً بتوانم در یزد ببینم اما در مورد شیرین، مطمئن نیستم. ناگفته نماند قسمتی از این پست نیز به خاطر اشتیاق شدید شیرین، از دانستن فضای گردهمایی بود. هرچند که می‌دانم از نوشته‌های دیگردوستان، احتمالاً اطلاعات کافی را کسب کرده است ولی دوست داشتم من هم چنین روز ماندگاری را در این خانه، ثبت کرده باشم.

کلام آخر اینکه: دوست عزیزی به من گفت 7-8ساعت وقت گذاشتی برای آمدن از یزد به اینجا و 7-8ساعت هم برای برگشت. به نظرت وقتت نسوخت؟ من هم در جوابش یک "نه" قاطع گفتم. اتفاقاً با این دوستِ عزیزتر از جان، بسیار صمیمی هستیم ولی در این مورد، فکر می‌کنم کمی تفاوتِ عقیده داریم.

پی‌نوشت (به همراه یک سؤال): فکر نمی‌کردم که بخواهم برای همایش، قسمت دومی نیز بنویسم اما احساس کردم نوشتنِ آن احتمالاً حالم را بهتر خواهم کرد. نمی‌دانم کِی می‌نویسم ولی حتماً می‌نویسم.

دوستی از من پرسید اگر بخواهی محمدرضا شعبانعلی را (به کسی که شناختی از او ندارد) معرفی کنی، به صورت مختر (و در کم‌ترین کلماتِ ممکن) چگونه او را برای بقیه توصیف می‌کنی؟ چه ویژگی‌هایی از او را بولد می‌کنی؟ من یک جواب‌هایی به ذهنم آمد اما فکر می‌کنم بتوان جواب‌های بهتری به این سؤال داد. برای همین، از شما دوستانی که لطف کردید و تا اینجای متن را با من همراه ماندید، لطف خود را بر من تمام کنید و جوابی به این سؤال نیز بدهید. احتمالاً بتواند به من و امثال من و چه بسا خودِ محمدرضا، کمکی بکند.

ممنونم که وقت گذاشتید.

سینا شهبازی ۱۲ نظر ۲

امان از دلِ سینا

چند مدت پیش، یک مشتری خارجی (از کشور همسایه: عراق) برای‌مان آمد که مرد و زن خانواده به همراه (ظاهراً) مادر یکی از آنها، سه نفری وارد مغازه شدند.

سینا شهبازی ۱ نظر ۱

کاش برایش بیشتر وقت می‌گذاشتم

پیش‌نوشت:

تصمیم‌های لحظه‌ای خودم را دوست دارم. نمی‌دانم به اینجور آدم‌ها -یِ شبیهِ من- مودی می‌گویند یا نه؟ اما هرچه که هست

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

این 5شنبه های دوست داشتنی

5شنبه‌ها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعه‌ها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانی‌هایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (3)

پیش‌نوشت:

در این نوشته‌ها بنا دارم کمی بیشتر در مورد شهر یزد حرف بزنم. شاید انتخاب مکان‌ها از سایت‌های مختلف باشد و پیشنهادی دوستانم باشد ولی مسلماً تجارب آن منحصر به فرد خودم هست. البته ممکن است کسان دیگری چون من، آن‌ها را تجربه کرده باشند.

اگر دوست داشتید، می‌توانید قسمت‌های قبلی این نوشته را از طریق این لینک (دلیل انتخاب چنین سبک نوشته‌ای) و این لینک (معرفی مختصر امیرچخماق، زندان اسکندر و هتل فهادان)، دنبال کنید.

اصل نوشته:

از آنجایی که احتمال دارد بخواهید در وقت‌تان صرفه‌جویی کنید، حدس می‌زنم تمایل دارید مناطق دیدنی‌ای که کنار هم هستند را در یک زمان ببینید.

اگر همچنان در اطراف زندان اسکندر (مدرسه ضیائیه) و هتل فهادان [همان محلۀ فهادان یا جنگل] پرسه می‌زدید، شاید بد نباشد به این دو مکان پیشنهادی که از طریق کوچه پس کوچه‌های اطراف قابل دسترسی است، سری بزنید.

1 خانۀ لاری‌ها:

خانۀ لاری‌ها از آن دست خانه‌های قدیمی مربوط به دوران قاجار است که به نظرم ارزش دیدن‌اش را دارد. اگر علاقه‌ای به خواندن تاریخچۀ آن دارید، می‌توانید از طریق ویکی‌پدیا مختر اطلاعاتی کسب کنید.

من خودم فقط یکبار به آنجا رفته‌ام. راستش را بگویم، تا به حال بادگیر را از نزدیک ندیده بودم. وقتی به پیشنهاد دوستم، رفتم و زیر بادگیر ایستادم، بی‌نهایت از چنین معماریِ قدیمی‌ای لذت بردم. یعنی خیلی جالب بود که بدون نیاز به برق و کولر، هوای داخل خانه را عوض می‌کردند. تا خودتان زیر بادگیر نایستید، لذتی که من تجربه کرده‌ام را درک نمی‌کنید. اگر با دوستم تعارف نداشتم و او هم حوصله به خرج می‌داد، بدم نمی‌آمد ساعت‌‌ها در آن حوالی پرسه بزنم و به بهانه‌های مختلف، دوباره از زیر آن بادگیر رد شوم.

البته کاشی‌کاری‌های خانه نیز بسیار چشم‌نواز هستند اما بادگیر آن، برای من، یک چیز دیگر بود.

2 مسجد جامع یزد:

یکی دیگر از جاهایی که به نظرم فوق‌العاده ارزشش را دارد که به آنجا بروید و از آنجا دیدن بفرمایید، مسجد جامع یزد است که نیاز به تعریف و توضیح ندارد.

چند باری به آنجا سر زده‌ام. تا الآن پیش نیامده که یک فرد خارجی را آنجا نبینم. جزو معدود جاهایی است که احتمالاً هرکسی که به یزد بیاید، یکبار به آن سر می‌زند.

ضمناً اگر هم اهل پیاده‌روی هستید، شب‌هنگام به آنجا سری بزنید. یک کوچۀ فوق‌العاده‌ای دارد که به شدت هوای دونفره دارد. حتی اگر نفر دومی هم در کار نیست، به شدت پیشنهاد می‌کنم تک و تنها در آن حوالی قدم بزنید ولی مراقب خودتان باشید. درست است که یزد شهری است مذهبی اما به هرحال پیغمبرزاده نیستند. دوست ندارم از شهرمان خاطرۀ بدی در ذهن‌تان بماند.

پی‌نوشت:

احتمالاً پست بعدی در مورد یزد را کمی با فاصله بنویسم. اگر سؤالی در مورد یزد داشتید، می‌توانید به من اطلاع دهید تا با دید بهتری در مورد آن بنویسم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)