پیشنوشت:
هانیه خانم روزبهانی در شمارۀ 355 مجلۀ موفقیت به بررسی مفهوم "نوازش" از دیدگاه "نظریه تحلیل رفتار متقابل" پرداخته بود.
پیشنوشت:
هانیه خانم روزبهانی در شمارۀ 355 مجلۀ موفقیت به بررسی مفهوم "نوازش" از دیدگاه "نظریه تحلیل رفتار متقابل" پرداخته بود.
تلویزیون دیدن امروزه به این معنا نیست که صرفاً روبهروی یک صفحه تلویزیون رنگی (یا سیاهسفیدهای قدیمی) بنشینی و کنترل به دست بگیری و مدام کانال عوض کنی. امروزه حتی با یک لپتاپ نیز میتوان تلویزیون دید، چه به صورت آنلاین و چه به صورت آفلاین.
بر اساس آنچه که از معنای "تلویزیون دیدن" در ذهن من است، چند ماهی میشود که به صورت مرتب، تلویزیون ندیدهام. چند ماه پیش که میگویم، منظورم بعد از دیدن سریال شهرزاد (1) است که اتفاقاً بسیار با اشتیاق آن را دنبال میکردم اما الآن حاضر نیستم یک دقیقه نیز پای این سریال بنشینم. شاید لقب "امروز عاشق و فردا فارغ" برای من، لقب مناسبی به نظر برسد. شاید هم نه، شما قضاوت کنید.
میاننوشت: البته تا آن موقع حاضر بودم چنین سریالی را به صورت مُفت، از اینترنت مفت خوابگاه، دانلود کنم و حتی به بعضی از اقوام تهرانی بدهم و خیلی هم به خودم افتخار کنم. الآن که به آن روزها نگاه میکنم، پوزخند نرمی به خودم میزنم و رد میشوم. از شما چه پنهان، شاید به خاطر اینکه امروز حاضر نیستم یک سریال را بدون پرداختِ هزینۀ آن نگاه کنم، نگاه نمیکنم.
اما اگر از خودم بپرسید که چرا چنین شد؟ احتمالاً میگویم الآن دیگر نمیتوانم مثل سابق، بدین طریق وقتم را تلف کنم. از خودم پرسیدم: آخرش که چی؟ شهرزاد با معشوقهاش ازدواج کند یا نکند، چه به من میرسد؟ لذت بردن از روند سریال را انکار نمیکنم ولی برای امروز من، چیز مطلوبی به حساب نمیآید.
حتی خاطرم هست وقتی کوچکتر بودم (سال 1387 که 12ساله بودم)، سریال فوقالعادۀ "یوسفِ پیامبر" را میدیدم. چقدر لذت میبردم. چقدر برایم دلنشین بود. حتی چند سال بعد (تابستان 1395) به هر طریقی که بود، آن را پیدا کردم و با چند قسمتیاش تجدید خاطره کردم. خدا را چه دیدید؟ شاید چند سال دیگر هم از این کارها کردم.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، تا قبل از دانشجو شدن (و خوابگاهی شدن)، قسمتی از وقتم به صورت ثابت به تلویزیون دیدن میگذشت. خاطرم هست که سریال دزد و پلیس، دودکش، ویلای من، ساخت ایران، وضعیت سفید وَ چه و چه را شاید -بعضی از قسمتهایش را- چند ده بار میدیدم و دیگر دیالوگهایشان را از بَر بودم اما باز هم میدیدم. واقعاً در آن دوران برایم لذتبخش بود.
ولی بعد از اینکه دانشجو شدم، کمی دسترسیام به تلویزیون محدود شد. این شد که سریالها و فیلمهای مناسب (ترجیحاً خارجی) را از دوستانم میگرفتم و تماشا میکردم و عملاً دیگر با سریالهای ایرانی چندان در ارتباط نبودم، مگر به لطفِ همان دانلود.
گذشت و گذشت تا به امروز رسیدم. امروز دیگر از سریال دیدن لذت نمیبرم. شاید هرازچندی فیلمی ببینم، آن هم به پیشنهاد دوستی و آن هم برای تغییر حس و حال خودم و اینکه خواسته باشم چیز متفاوتی را تجربه کرده باشم و هفتۀ مثلاً متفاوتی را برای خودم رقم زده باشم، در همین حد.
با این روندی که تا بدینجا برایتان نقل کردم، احتمالاً حدس میزنید که چند ماه اخیر را موجب آزار اطرافیانم شدهام که: فلانی! چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟ واقعاً کار بهتری برای انجام دادن نداری؟ یکی هم بر نمیگشت بگوید: آخر عموجان. تو را سَ نَ نَ؟
روزها و ماهها گذشت تا اینکه در جایی خواندم که خانم زهره زاهدی (از نویسندگان تقریباً ثابت مجله موفقیت) نوشته بودند:
اجازه دهیم هرکس سکان زندگیاش را خود به دست گیرد. این حق اوست.
دیدم حرفشان کاملاً منطقی است و کمی شرمنده شدم. ضمنِ اینکه قبلترها از حمید طهماسبی آموخته بودم که تا کسی از ما درخواستِ کمک نکرده، بهتر است اظهار فضل نکنیم و به او پیشنهاد ندهیم. اگر خودش احساس کند کمکی از دست ما برمیآید و ما را موفقتر بداند، خودش میآید جلوی ما مینشیند و از ما درخواست کمک میکند.
باعث خجالت است که تا همین چند وقت پیش به نزدیکانم میگفتم: چرا کتاب نمیخوانی؟ چرا اینقدر میخوابی؟ چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟
از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم اجازه دهم هرکس سکان زندگی خودش را، خود در دست گیرد. و صد افسوس که نمیتوان حرفهای زده شده را بازپس گرفت. تلاش میکنم تا مِنبعد، خودم اگر معتقدم کاری خوب است، آن را انجام دهم. مسلماً بقیه هم اینقدر شعور دارند تا اگر احساس کردند من کارم را خوب انجام میدهم، به سمت من متمایل شوند. ولی این متمایل شدن کجا و متمایل کردنِ بالاجبار و با زخم زبان کجا؟
امروز داشتم از دکتر فردین علیخواه، جامعهشناس مطرح کشورمان، مقالهای میخواندم با عنوان "مردان جهان! دارید از دست میروید" که جلال سیادت در مجلۀ موفقیت -نیمۀ اول مرداد 96، شمارۀ 354- آن را نقل کرده بود.
برداشت من این بود که ما آقایان داریم (از هرچیزی و هرکاری) کنارهگیری میکنیم و پا پَس میکَشیم و راه را برای خانمها باز و برای خودمون تنگ میکنیم. قاعدتاً با قسمت اولش مخالفتی ندارم (و در واقع، نمیتوانم مخالفتی بکنم) اما اصل حرف من در مورد قسمت دوم این نوشته است.
دکتر علیخواه برای روشنتر شدن موضوع، چند مثال میزند از مردی که هنگام خرید کفش، چند متری عقبتر از همسران خود ایستادهاند و فقط سرشان را تکان میدهند و این زنان هستند که با فروشندگان، بگومگو میکنند.
مثال دیگری میزند با این مضمون که مرد و زنی به بانک مراجعه کردهاند و هربار که کارمند بانک چیزی میگوید، مرد از زن میخواهد که به او بفهماند که کارمند بانک دقیقاً چه گفت؟ و اینکه عملاً زن، نقش دیلماج شوهرش را انجام میدهد. (توی پرانتز بد نیست بگویم دیلماج برای من کلمۀ جدیدی بود و تا به حال آن را نشنیده بودم. اگر برای شما هم جالب بود، لطف کنید سرچ کنید و معنای آن را دریابید. لینک ندادنم تعمّدی است.)
و در پایان مایلم جملهای از ایشان را نقل کنم که کمی تلخ است اما گویا باید بپذیریم که واقعیت دارد:
پیشبینیام آن است که اگر این روند به همین شکل پیش رود، در یکی دو دهۀ آینده، شاهد مردانی آویخته در مقابل زنانی فرهیخته خواهیم بود.
پینوشت (خانمها لطفاً نخوانند):
آقایان عزیز و داداشهای گلم. ظاهراً داریم گند میزنیم. بهتر است نرمنرمَک خودی نشان دهیم قبل از اینکه مجبور شویم خودی نشان دهیم (شاید بیارتباط باشد ولی ناخودآگاه، یاد آیهای از قرآن افتادم میگفت: بمیرید قبل از اینکه پیش از مرگ طبیعی بمیرید).
آقایان عزیز. دِ یاالله...
نمیدانم شما هم مثل من، گهگاهی کلمات عجیبی که به نظرتان شبیه به هم هستند و در ذهنتان، تفاوت خاصی بین آنها قائل نیستید را در گوگل سرچ میکنید یا نه.
بسته به سطح سواد شما، ممکن است بار علمی کلماتی که انتخاب میکنید، متفاوت باشد.
مثلاً آخرین دفعهای که من میخواستم تفاوت کلمهای را در گوگل سرچ کنم، نوشتم: تفاوت گیلاس و آلبالو!
خوشحال بودم که آدمهای دیگری هم بودهاند که مثل من، چنین چیزی برایشان سؤال بوده و خوشحالتر شدم وقتی که دیدم جوابی پیدا شد که به من در فهمِ این تفاوتها، کمک کرد. مثلاً فهمیدم که گیلاس، قرمزرنگ است و شیرین ولی آلبالو، ترش است و آلبالوییرنگ.
از این تفاوت و کشف مهمّ که بگذریم، نوبت رسید تا فهم بهتری نسبت به واژههای "روانپزشک"، "روانشناس" و "روانکاو" پیدا کنم. البته این تفاوت را از مجلۀ موفقیت، دو هفتهنامۀ 353 (نیمۀ دوم تیر) یاد گرفتم.
فهمیدم که روانپزشک به کسی گفته میشود که عملاً یک پزشک است و معمولاً با موارد حاد بیماریهای روانی، سر و کار دارد. آنها، شیوۀ کاری شبیه به پزشکان دارند و از دارو برای درمان اختلالات استفاده میکنند.
فهمیدم که روانشناس به کسی گفته میشود که دانش دانشگاه دارد و بیشتر به مسائل سطحیتر روان میپردازد به این معنا که مسائل سطحی، به معنای کماهمیتبودن کار روانشناس نیست بلکه به این معناست که روانشناس، با ضمیر آگاه یا همان قسمت هوشیار فرد، سر و کار دارد.
و فهمیدم روانکاو به کسی میگویند که بیشتر با سطح ناخودآگاه روان سر و کار دارد و با هوشیاری فرد، کاری ندارد. یعنی آنها با سطحی از روان سر و کار دارند که حتی خود ما نیز از آنها آگاه نیستیم.
الآن بهتر متوجه میشوم چرا به فروید و یونگ و آدلر، روانکار میگویند. الآن بهتر میتوانم مفهوم واژۀ "روانکاو" را درک کنم.
و احتمالاً اگر کسی روانکاو بود، سعی میکنم از او دوری کنم تا با قسمت ناخودآگاه من شوخی نکند!