پیشنوشت:
مدتی است تمرین #فقط3خط در کانال تلگرامی شاهین کلانتری منتشر نمیشود. گویا قرار است سبک تمرینات به نسبت قبل کمی تغییر کند. اگر چنین روندی ادامه پیدا کند، کمکم باید برای جمعههایم یک فکری بردارم.
پیشنوشت:
مدتی است تمرین #فقط3خط در کانال تلگرامی شاهین کلانتری منتشر نمیشود. گویا قرار است سبک تمرینات به نسبت قبل کمی تغییر کند. اگر چنین روندی ادامه پیدا کند، کمکم باید برای جمعههایم یک فکری بردارم.
دقیقاً خاطرم نیست چند سال پیش این موضوع را خواندم، اما خوبِ خوب مفهوم این مطلب در ذهنم نهادینه (و به قول فرنگیها: Internalize) شده است. دقیقاً نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که دغدغههای ذهنیام در آن سالها، با همین کار ساده (یعنی خواندن 4بارۀ آیتالکرسی) رفع و رجوع میشده است و خیالم از هرجهت راحت میشده است، همچنانکه الآن نیز.
نمیدانم این مطلب چقدر صحت دارد. درستی و غلطی آن را نتوانستم با سرچ کردن کلیدواژههایی که در ذهن داشتم، پیدا کنم. حتی نتوانستم همان مطلب را پیدا کنم چه رسد به درستی و غلطی آن. بگذریم.
شاید اگر بخواهید کمی علمیتر در مورد آیتالکرسی بدانید و بخوانید، بد نباشد سری به این مطلب بزنید. ولی اگر حوصله ندارید شأن نزول این آیه را بدانید و صرفاً به توضیحات بنده بسنده میکنید، نیازی به کلیک کردن روی آن لینک نیست.
آیتالکرسی، آیات 255، 256 و 257 سورۀ بقره است که به صورت تک و تنها، حرفهای بسیاری در دل خود دارد. متأسفانه نتوانستهام قرآن را حفظ کنم ولی تنها بخشی از این کتاب را که از همان دوران درس و مدرسه به خاطر دارم، همین آیتالکرسی است. آن هم احتمالاً به خاطر جایزه -یا اجباری- بود که معلممان برای حفظ کردن آن قرار داده بود.
برگردیم به همان داستان معروفی که به آن اشاره کردم. داستانی که هنوز که هنوز است، در ذهنم مانده است و خوب به خاطرش دارم:
اگر یکبار آیتالکرسی بخوانی، خداوند یک فرشته برای مراقبت از تو قرار میدهد.
اگر دوبار آیتالکرسی بخوانی،خداوند دو فرشته برای محافظت از تو قرار میدهد.
اگر سهبار آیتالکرسی بخوانی، خداوند سه فرشته برای محافظت و مراقبت از تو قرار میدهد.
ولی اگر چهاربار آیتالکرسی بخوانی، خداوند به فرشتگانش میگوید: امروز خودم مراقب بندهام هستم. (شما مرخصاید).
البته آن داستانی که من خواندم، خیلی بااحساستر از این نوشتۀ بیاحساس بود و اگر روزی به منبعش دست پیدا کنم، آن را همینجا ذکر میکنم.
ولی از همان روز بود که سعی کردم اگر صبحِ اول وقت از خانه بیرون میروم، 4بار آیتالکرسی را بخوانم تا خیالم راحت باشد که خداوند، خودش، امروز مراقب من است. شاید باورتان نشود ولی حس و حال فوقالعادۀ بعد از این تصور، برای من، توصیفناپذیر است. خوشحالم که به رغم شاید غیر واقعی بودن چنین داستانی، چنین باوری در من شکل گرفته است.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
تلویزیون دیدن امروزه به این معنا نیست که صرفاً روبهروی یک صفحه تلویزیون رنگی (یا سیاهسفیدهای قدیمی) بنشینی و کنترل به دست بگیری و مدام کانال عوض کنی. امروزه حتی با یک لپتاپ نیز میتوان تلویزیون دید، چه به صورت آنلاین و چه به صورت آفلاین.
بر اساس آنچه که از معنای "تلویزیون دیدن" در ذهن من است، چند ماهی میشود که به صورت مرتب، تلویزیون ندیدهام. چند ماه پیش که میگویم، منظورم بعد از دیدن سریال شهرزاد (1) است که اتفاقاً بسیار با اشتیاق آن را دنبال میکردم اما الآن حاضر نیستم یک دقیقه نیز پای این سریال بنشینم. شاید لقب "امروز عاشق و فردا فارغ" برای من، لقب مناسبی به نظر برسد. شاید هم نه، شما قضاوت کنید.
میاننوشت: البته تا آن موقع حاضر بودم چنین سریالی را به صورت مُفت، از اینترنت مفت خوابگاه، دانلود کنم و حتی به بعضی از اقوام تهرانی بدهم و خیلی هم به خودم افتخار کنم. الآن که به آن روزها نگاه میکنم، پوزخند نرمی به خودم میزنم و رد میشوم. از شما چه پنهان، شاید به خاطر اینکه امروز حاضر نیستم یک سریال را بدون پرداختِ هزینۀ آن نگاه کنم، نگاه نمیکنم.
اما اگر از خودم بپرسید که چرا چنین شد؟ احتمالاً میگویم الآن دیگر نمیتوانم مثل سابق، بدین طریق وقتم را تلف کنم. از خودم پرسیدم: آخرش که چی؟ شهرزاد با معشوقهاش ازدواج کند یا نکند، چه به من میرسد؟ لذت بردن از روند سریال را انکار نمیکنم ولی برای امروز من، چیز مطلوبی به حساب نمیآید.
حتی خاطرم هست وقتی کوچکتر بودم (سال 1387 که 12ساله بودم)، سریال فوقالعادۀ "یوسفِ پیامبر" را میدیدم. چقدر لذت میبردم. چقدر برایم دلنشین بود. حتی چند سال بعد (تابستان 1395) به هر طریقی که بود، آن را پیدا کردم و با چند قسمتیاش تجدید خاطره کردم. خدا را چه دیدید؟ شاید چند سال دیگر هم از این کارها کردم.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، تا قبل از دانشجو شدن (و خوابگاهی شدن)، قسمتی از وقتم به صورت ثابت به تلویزیون دیدن میگذشت. خاطرم هست که سریال دزد و پلیس، دودکش، ویلای من، ساخت ایران، وضعیت سفید وَ چه و چه را شاید -بعضی از قسمتهایش را- چند ده بار میدیدم و دیگر دیالوگهایشان را از بَر بودم اما باز هم میدیدم. واقعاً در آن دوران برایم لذتبخش بود.
ولی بعد از اینکه دانشجو شدم، کمی دسترسیام به تلویزیون محدود شد. این شد که سریالها و فیلمهای مناسب (ترجیحاً خارجی) را از دوستانم میگرفتم و تماشا میکردم و عملاً دیگر با سریالهای ایرانی چندان در ارتباط نبودم، مگر به لطفِ همان دانلود.
گذشت و گذشت تا به امروز رسیدم. امروز دیگر از سریال دیدن لذت نمیبرم. شاید هرازچندی فیلمی ببینم، آن هم به پیشنهاد دوستی و آن هم برای تغییر حس و حال خودم و اینکه خواسته باشم چیز متفاوتی را تجربه کرده باشم و هفتۀ مثلاً متفاوتی را برای خودم رقم زده باشم، در همین حد.
با این روندی که تا بدینجا برایتان نقل کردم، احتمالاً حدس میزنید که چند ماه اخیر را موجب آزار اطرافیانم شدهام که: فلانی! چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟ واقعاً کار بهتری برای انجام دادن نداری؟ یکی هم بر نمیگشت بگوید: آخر عموجان. تو را سَ نَ نَ؟
روزها و ماهها گذشت تا اینکه در جایی خواندم که خانم زهره زاهدی (از نویسندگان تقریباً ثابت مجله موفقیت) نوشته بودند:
اجازه دهیم هرکس سکان زندگیاش را خود به دست گیرد. این حق اوست.
دیدم حرفشان کاملاً منطقی است و کمی شرمنده شدم. ضمنِ اینکه قبلترها از حمید طهماسبی آموخته بودم که تا کسی از ما درخواستِ کمک نکرده، بهتر است اظهار فضل نکنیم و به او پیشنهاد ندهیم. اگر خودش احساس کند کمکی از دست ما برمیآید و ما را موفقتر بداند، خودش میآید جلوی ما مینشیند و از ما درخواست کمک میکند.
باعث خجالت است که تا همین چند وقت پیش به نزدیکانم میگفتم: چرا کتاب نمیخوانی؟ چرا اینقدر میخوابی؟ چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟
از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم اجازه دهم هرکس سکان زندگی خودش را، خود در دست گیرد. و صد افسوس که نمیتوان حرفهای زده شده را بازپس گرفت. تلاش میکنم تا مِنبعد، خودم اگر معتقدم کاری خوب است، آن را انجام دهم. مسلماً بقیه هم اینقدر شعور دارند تا اگر احساس کردند من کارم را خوب انجام میدهم، به سمت من متمایل شوند. ولی این متمایل شدن کجا و متمایل کردنِ بالاجبار و با زخم زبان کجا؟
پیشنوشت:
خودم هم میدانم که دیگر شورش را درآوردهاند از بس با این To be, or not to be: that is the question (بودن یا نبودن؟ مسأله این است) ِ ویلیام شکسپیر نگونبخت شوخی کردهاند [نگونبخت را به خاطر این میگویم که از نوشتۀ اصیل او، کپی میکنیم و به نام خودمان ثبت میکنیم] و آن را لوث کردهاند اما چه کنم که چیز بهتری به ذهنم نرسید.
اصل نوشته:
فضای این روزهای من با کتاب و کتابخوانی میگذرد. میدانم که خیلی زیاد نیست اما همین که خودم را (به رغمِ فهم ناقص از مطالب و مفاهیم) مجبور کردهام روزانه یک یا دو پومودورو با کاغذ و کتاب مأنوس کنم و به توسعۀ شخصیام بپردازم، نسبت به سالهایی که برای خودم خوشخوشان میگذراندم، پیشرفت چشمگیری -دستِ کم در نگاه خودم- داشتهام [آمدم ویرایش کنم و بنویسم "رشد" ولی احساس کردم همان واژۀ "پیشرفت" بهتر باشد].
راستش من کتاب مارک و پلوِ منصور ضابطیان را نخواندهام و حتی اسمش را نیز نشنیده بودم اما پس از خواندن این کامنت، تا به حال در ذهنم مانده است.
طاهره نامی نوشته است:
...
« کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد … انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند … واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازد … آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای همراهشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد … فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد . شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند ٬ آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند » .
داشتم به این فکر می کردم که فضای شهری مثل تهران چه بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی گذاشته؟به امید روزی که این شکاف عظیم بین آدم ها و کتاب ها پر شود .
احساس کردم کتاب خواندنِ من هم برای اطرافیان حکماً حرص اطرافیانم را در میآورد. میپرسید چرا؟ آخر وقتی آخرین بار با اقواممان به شهرکرد رفته بودیم، من یک کتاب داستان (کافهپیانو) با خودم برده بودم و روزانه چند صفحهاش را ورق میزدم.
اقوامِ عزیزم مدام از من میپرسیدند: باز هم داری درس میخوانی؟ مگر تابستان، دانشگاهها تعطیل نیست؟ وِل کن بابا! [چهرۀ من را که هم ناراحت بودم از این وضعیت و هم حوصلۀ توضیح به آنها را نداشتم، احتمالاً میتوانید تصور کنید؛ البته شاید بد نباشد تمسخر آنها را هم (با چهرهای عاقل اندرسفیه) به این وضعیتِ قمر در عقرب، اضافه کنید.]
چند هفتهای گذشت و به یکی از دهاتِشهرمان رفتیم. صبحهنگام که اکثراً خواب بودند -البته نه صبحِ زود، منظورم همان 7-8 صبح است- را فرصت مناسبی یافتم تا چند صفحهای کتاب بخوانم (نابخردیهای پیشبینیپذیر). باز هم عدهای بودند که میگفتند (نقلِ به مفهوم): یک روز آمدی از هوای اینجا استفاده کنی و روز تعطیلی لذت ببری. چیه این کتاب؟ وِل کن بابا [انگار اگر کتاب بخوانی، آن هم در هوای فوقالعادۀ آن روز صبح، انگار نمیتوان لذت برد].
خلاصه اینکه یک عده هستند که نه تنها خودشان مطالعه نمیکنند، بلکه توی سر بقیه هم میزنند که تو چرا مطالعه میکنی؟
نمیخواهم بگویم کسی که مطالعه میکند، حتماً بیشتر و بهتر از بقیه میفهمد (که البته احتمالاً چنین باشد). میخواهم بگویم اگر خودتان یک کاری را انجام نمیدهید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید. یا بهتر بگویم: اگر خودتان حوصله ندارید برای بهبود خود تلاش کنید و خودتان را بالا بکشید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید و تلاش نکنید تا آنها را -تا سطح خودتان- پایین بکشید.
یک زمانی خودم درگیرِاین ماجرا بودم: خودم تلویزیون نمیدیدم و بقیه را نیز مسخره میکردم که حیفِ وقت! بیخیال بابا. بلند شوید یک کار درست و حسابی انجام دهید. اما از یک زمانی به بعد (به کمک نوشتۀ خوب امین آرامش: تغییر ذائقه در لذت بردن)، تصمیم گرفتم که دیگر به کسی گیر ندهم که چه کار بکند و چه کار نکند. هرکسی ممکن است در هر زمانی، از هرکاری لذت ببرد. همچنانکه خود من نیز یک زمانی عاشق سریال دیدن و به بطالت گذراندن زمانم بودم و از آن هم کاملاً راضی بودم.
نتیجه هم برایم رضایتبخش بود. نه دیگر من به آنها گیر میدادم نه آنها به من. البته گهگاهی احساس میکنم آنها همچنان به من گیر میدهند که من هم سعی میکنم فاصلۀ مناسبم را با آنها رعایت کنم.
5شنبهها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعهها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانیهایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه
با الهام از این پست خوب، تا به حال 4 پست در مورد "جمعهها با شاهین" نوشتهام. این بخشها ارتباط چندانی باهم ندارند و هر قسمت، یک موضوع را برای نوشتن انتخاب کردهام اما اگر حوصلۀ خواندن چنین سبک نوشتههایی را دارید، باعث خوشحالی بیشتر من میشود اگر سری به آنها بزنید (قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم و قسمت چهارم).
به لطف شاهین کلانتری عزیز، خودم را مجبور کردم تا یک تمرین برای خودم مشخص کنم و جواب آن را بنویسم. از این دانشآموزهایی هستم که خودم، برای خودم مشق تعیین میکنم. قدر افرادی همچون من را فقط معلمها میدانند.
تمرین شمارۀ 14:
فقط۳خط درباره سه دلیل عمده شادیِ خود بنویسید.
جواب تمرین من (مشقِ من):
من معمولاً بازیِ زندگی را آسان میگیرم یا بهتر است بگویم دوست دارم آسان بگیرم.
اگر کسی بخواهد من را بخنداند، به سادگی میخندم و کارش چندان سخت نیست. حتی پیش آمده که از خندۀ من، چند نفری نیز خندیدهاند. چه چیزی بهتر از اینکه هم خودت حالت خوب شود هم حال بقیه را خوب کنی؟
یک جایی خوانده بودم که اگر زندگی را سخت بگیری، سخت میشود و اگر آسان بگیری، آسان. به این جمله باور دارم.
نمیخواهم مثل واعظانِ انرژی مثبت صرفاً شعار بدهم ولی تلاشم را میکنم تا چنین چیزی را در سبک زندگیام بگنجانم و تا میتوانم، حال خودم را -حتی بیدلیل- خوب کنم.
پینوشت 1: یک بابایی میگفت غربیها معمولاً حالشان خوب است، مگر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد که حالشان بد باشد.
برعکس، شرقیها (امثال ما) معمولاً چهرهشان عبوس است و حالشان خوب نیست مگر اینکه اتفاق خاصی بیفتد تا حالشان خوب شود.
نمیدانم تحقیقاتی هم انجام گرفته یا نه ولی حدس میزنم چنین گزارهای درست باشد. تمام تلاشم را میکنم تا در این مورد خاص، غربزده زندگی کنم. امیدوارم جلال آل احمد، من را ببخشد.
پینوشت 2: اگر کمی دقت کرده باشید، آن چیزی را که اینجا مینویسم با آن چیزی را که روی کاغذ سیاهه میکنم، کمی تفاوت دارد و این نوشته، تقریباً حالت ویرایشیافتۀ آن متنی است که روی کاغذ و به لطف دستان مبارکم نوشته شده است. احساس کردم بد نیست در مورد این تناقض، مختصر توضیحی داده باشم.
خدا را شاکرم که پدر و مادرم من را به گونهای تربیت کردهاند که زیاد اهل نِق زدن و ایراد گرفتن نیستم. یعنی از هیچ غذایی بدم نمیآید. شاید یکی را بیشتر دوست داشته باشم -مثل (سینۀ) مرغ، خورش فسنجان، میرزا قاسمی، قَلیه کدو (غذای یزدی) یا لازانیا- یا کمتر [مثل ماکارونی، عدسپلو یا لوبیا پلو] ولی از هیچکدام بدم نمیآید. کاری به خوب و بد این قضیه ندارم. به هرحال سلیقهها متفاوت است ولی خب من، مثل بعضیها نیستم که اگر بگویی امروز ناهار کرفس داریم، سِگِرمههایشان را در هم بِکشند. انگار نه انگار که این بدبخت هم از همان تیر و طائفۀ قرمهسبزی است.
در مورد غذای دانشگاه زیاد صحبت شده است و اگر کسی دانشگاه رفته باشد، نیازی به صحبت کردن بیشتر راجع به آن نیست. اما من میخواهم در مورد دانشگاه خودمان (علامه طباطبایی) اظهار فضلی بکنم.
اگر بخواهم منصف باشم، غذای دانشگاه ما (در مقایسه با دانشگاههای دیگر مثل دانشگاه تهران و...) انصافاً کیفیت خوبی دارد هرچند که ایراداتی هم دارد. به هرحال، من کم دیدهام آدمهایی را که غُر بزنند و ایراد بگیرند. هرچند چنین آدمهایی همه جا هستند. اما در دانشگاههای دیگر، کم دیدهام کسانی را که از غذای سلف دانشگاهشان راضی باشند. البته کمی هم به توقع آنها بر میگردد که بحث صحبت من نیست.
حتی وقتی داشتم غذایمان را با جاهای دیگر (مثل دانشگاه تهران) مقایسه میکردم، کمی افسوس میخوردم که ای خدا. آخر چرا باید آنها میرزا قاسمی داشته باشند ولی ما نه؟ یعنی این آشپزهای از خدا بیخبر، میرزا قاسمی بلد نیستند درست کنند؟ یعنی مسئولین فهیم نباید سلیقۀ من را در بین غذاهایشان لحاظ کنند؟ خواستم بگویم من هم اهل ناشکری و غر زدن هستم اما به نسبت بقیه، شاید کمتر.
ولی خب راضیام. مخلفات غذاهایشان خوب و کافی است. مثلاً همراه کباب معمولاً دوغ میدهند. همراه جوجه معمولاً سوپ میدهند. همراه الویه معمولاً آش رشته و همراه ماکارونی به ندرت ژله. و از همه مهمتر، اینکه معمولاً در هر روز، یک غذای برنجی داریم و یک غذای نونی و این یعنی احترام به سلیقۀ دانشجو و اجازه به او برای انتخاب. نه تحمیل انتخاب به او.
احتمالاً اگر کسانی که کمی تجربهشان از من بیشتر است اینها را بخوانند، بگویند در بهشت زندگی میکنید. به نسبت امکانات سالهای تحصیل آنها، زیاد هم دروغ نگفتهاند.
از همۀ اینها که بگذریم، دستپخت مادر هرکسی برای او، یک چیز دیگر است و نیازی به این همه مخلفات ندارد. به هرحال هرچه که نباشد، مادر غذای خود را با عشق و علاقه درست میکند و سرآشپز دانشگاهها احتمالاً به خاطر زور و اجبار رئیس مربوطه و صرفاً به خاطر دریافت حقوق و از سر رفع تکلیف. طبیعی است که مزۀ آنها از زمین تا آسمان تفاوت داشته باشد.
پینوشت (شخصی): یزد که میآیم، کمی نگران چاقیام میشوم. به هرحال من آدمی هستم که موقع خوردن کمی بیجنبه (بخوانید خیلی بیجنبه) تشریف دارم و اگر از غذایی خوشم بیاید، دست کشیدن از آن برایم سخت مینماید. برای همین همیشه باید کمی عذاب وجدان داشته باشم و کمی دست به عصا راه بروم تا خدای نکرده، مشکلی پیش نیاید و به روزهای اوجام (چاقی مفرط) بر نگردم.
خدایا. این لذتهای زودگذر (و این غذاهای خوشمزه) را از ما نگیر.
پینوشت دو: عکس مربوطه، لیست غذایی هفتۀ آخر دانشگاه ما در ایام شیرین امتحانات (ماه رمضان) است. احساس کردم بهانۀ خوبی است تا آن را با شما به اشتراک بگذارم.
نمیدانم تا به حال، یکهویی به سرتان زده است که یک کاری را انجام دهید؟ یعنی پیش آمده که یک چیزی بخوانید یا بشنوید و تصمیم بگیرید از آن زمان به بعد، یک تغییر در سبک زندگی خودتان، ایجاد کنید؟
اجازه بدهید کمی قضیه را باز کنم. برای من چنین اتفاقی کم رخ نداده است.
1
خاطرم هست چند سال پیش که کلیپی از علی اکبر رائفیپور در مورد مضرات نوشابه را دیدم. نمیدانم واقعیت داشت یا ساختگی بود ولی تأثیر عجیبی روی من گذاشت و از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم لب به نوشابه نزنم. خوشحالم که موفق عمل کردم و به جز یک مورد (نه به خاطر تشنگی، نه به خاطر کم آوردن و خسته شدن از این تصمیم یکهویی، بلکه صرفاً به خاطر کنجکاوی)، در برابر چنین تصمیمی سرم را خم نکردم.
2
خاطرم هست یک جایی در روزنوشتههای محمدرضا [شعبانعلی]، در جوابِ یکی از دوستان که در مورد موفقیت از او پرسیده بود، جواب داده بود که: من چندین سال است که روزانه 100صفحه مطالعه میکند [نقلِ به مفهوم]. این جمله برای من همچون پُتکی عمل کرد و من را به فکر فرو برد که چرا تا به حال من برنامۀ مشخصی برای خودم وضع نکردهام؟ این شد که تصمیم گرفتم روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. مدتی همه چیز خوب پیش رفت و انگار روی غلتک افتاده بودم ولی کمکم فهمیدم که کمیت چندان مهم نیست. البته این مفهوم را بارها شنیده بودم ولی بسیار اتفاقی به چنین مفهومی برخورد کردم و فهمیدم که بهتر است کیفیت را فدای کمیت نکنیم.
تصمیم گرفتم همان مدت زمانی که به مطالعه اختصاص میدادم را اختصاص دهم ولی ملاکم فهمیدنِ عمیق مطلب باشد نه صرفاً خواندن یک تعداد صفحۀ مشخص.
3
یک مورد دیگر هم برایم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. سالهای کودکی را چندان به خاطر نمیآورم اما خوب یادم هست زمانی که با پدر و مادرم روی پشتِبام خانه میخوابیدیم و از فضای داخلی خانه فرار میکردیم. چه لذتی داشت.
در جایی خواندم (+) که خانوادهای شبها را در حیاط منزل خود میخوابند. به خودم گفتم عجب کار جالبی. چرا من چند سالی است چنین چیزی را تجربه نکردهام؟
به سرم زد که از آن شب به بعد در حیاط بخوابم و صرفاً به خاطر تنوع، یک شب را در داخل خانه و زیر باد کولر یا پنکه بخوابم. وقتی به خانواده گفتم، آنها کمی تعجب کردند. انگار درخواست عجیبی دارم. به هرحال چون میدانستند این کار را انجام میدهم، چیزی به من نگفتند.
همۀ اینها را گفتم تا به این پاراگراف برسم. شبِ اول که نگاهم را به آسمانِ بالای سرم دوختم، حس عجیبی به من دست داد. انگار مدتها بود به این آسمانِ زیبا و ستارگانی که سخت میدرخشیدند، نگاه نکرده بودم. ولی یک چیزی من را ناراحت کرد. اینکه وقتی به ستارگان نگاه کردم، چشمانم را سریع از آنها دزدیدم. نمیدانم چرا. انگار که مدتهاست آنها را ندیده باشم و نتوانستم مستقیم به آنها زل بزنم. سنگینی نگاهشان من را اذیت میکرد. الآن که چند روزی میگذرد، ظاهراً رفاقتمان بهتر شده و من خیلی از این قضیه خوشحالم.
پینوشت (برای یک خوانندۀ عزیز): تشدید نگذاشتن کار حضرت فیل است. خصوصاً برای منی که به قول تو، روی کلمۀ "حقّ" که هیچ نیازی به تشدید ندارد، تشدید میگذارم یا بهتر است بگویم تشدید میگذاشتم. تصمیم گرفتم کمی مراعات کنم. ظاهراً موفق عمل کردم.
از تو ممنونم که بهم کمک کردی تا وسواسم را کمتر کنم :-)
پیشنوشت:
این هفته میخواستم از زیر نوشتن فرار کنم. راستش را بخواهید، این هفته، با اینکه همهچیز گل و بلبل است اما حوصلۀ قلم زدن ندارم.
این شد که خیلی باکلاس از زیر مشق این هفتهام فرار کردم و تصمیم گرفتم به کتاب اثر مرکبِ دارن هاردی گریزی بزنم و به سؤالی که قبلاً جوابش را داده بودم، دوباره فکر کنم و جواب متفاوتی بدهم.
اصل مطلب:
سؤالی که این هفته برای خودم انتخاب کردم، کمی ظاهرش منفی است ولی احساس میکنم خوب است که به عنوان تکلیف این هفتهام، آن را انتخاب کنم.
دارن هاردی در "پرسشنامۀ ارزشیابی ارزشهای اصلی" پرسیده بود که: سه مورد از تنفرهای خود را بنویسید.
جوابِ من:
1
از خوابیدنِ زیاد، نفرت دارم. نمیتوانم کسانی را که بیش از 10ساعت در روز میخوابند، درک کنم. یعنی واقعاً کار مفید تری برای انجام دادن ندارید؟ به نظرم، سریالهای آبکیِ تلویزیون را دیدن، شرف دارد بر خوابیدن.
همه جا گفتهام، باز هم تکرار میکنم درسی را که از استاد فرهنگ هلاکویی گرفتهام: کسی که خواب خوبی ندارد، بیداریِ خوبی هم ندارد.
2
از تفریحهای زیاد و ناسالم (به تعبیر من، وقتکشی) متفرم. البته قبول دارم کمی در تفریح کردن مشکل دارم و به سختی میتوانم خودم را متقاعد کنم که 2ساعتِ آخر هفته را، هرکاری که دل تنگم میخواهد، انجام دهم ولی یکی مثل من از اینطرف بام میافتد، یکی دیگر از آنطرف بام و ساعات زیادی را به نابود کردن مهمترین داراییاش، وقت، میپردازد و در پایان هم حس خوبی را تجربه میکند.
کاری به بقیه ندارم ولی بهتر است سعی کنم کمی خودم را مستحق تفریحات سالم بدانم.
3
اینکه کسی به توسعۀ شخصی و به قول علما Personal Development اهمیت ندهد، برایم عذابآور است. یعنی واقعاً نمیخواهد خودش را بالا بکشد؟ یعنی واقعاً هدف ندارد؟ هرچند خودِ من نیز هدف کاملاً مشخصی ندارم ولی خب مسیر پیشرفت را، به گمانم، خوب پیدا کردهام و از این مسیر راضیام. یعنی اگر بگویند فردا قرار است بمیری، احتمالاً همین کارهای روزمرهام را انجام دهم.
البته در این مورد معمولاً به کسی خُرده نمیگیرم. چون خودِ من نیز بعد از اینکه چندین سال از عمرم گذشت، متوجه شدم اوضاع از چه قرار است. ولی یک چیزی که توی کَتِ من یکی نیرود، این است یک نفر که برای توسعۀ خودش وقت نمیگذارد، اگر کسی را ببیند که برای توسعۀ خودش وقت بگذارد، او را به سخره بگیرد. اگر دستِ من بود، کرۀ زمین را از وجود نحس چنین آدمهایی (که نمیشود اسم آدم رویشان گذاشت) پاک میکردم. خدا را شکر که یک خدای مهربان، بالای سر ما هست.
تنفرم در این مورد آخر سر به فلک کشید. من را میبخشید ولی واقعاً حالم از این آدمها به هم میخورد.
پینوشت:
فکر میکردم بعد از نوشتن چنین پستی، حالم بهتر میشود ولی گویا اشتباه فکر میکردم. بهتر که نشد هیچ، ظاهراً یک خرده بدتر هم شد.
سعی کردهام تا چیزی را، دستِ کم، به مدّت دو هفته زندگی نکردهام، در وبلاگم چیزی راجعبه آن ننویسم.
خوشحالم که دوهفتهای از این موضوع گذشت و نتیجه، نسبتاً من را راضی کرده است.
قبلترها که کمی اعصابم ضعیفتر بود، اگر کسی به نظرم (که فکر میکردم چقدر هم صاحبنظر هستم و چقدر نظرم مهم است) خوب رانندگی نمیکرد، در دلم به او بد و بیراه میگفتم و گاهی که از کوره در میرفتم، به آن فامیل مظلوماش نیز بد و بیراه میگفتم. هرچند میدانستم که فامیل نگونبخت او احتمالاً در رانندگی نهچندان خوب این آدم، تأثیر چندانی نداشته است.
مدتی گذشت. احساس کردم به جای اینکه مشکل را حل کنم، آن را به عذاب الیمی برای خودم تبدیل کردهام و صرفاً باعث اعصابخردی بنده میشد.
تصمیم گرفتم که دیگر به بقیه بد و بیراه نگویم. تصمیم گرفتم برای هر اشتباهی، اولِ کار به خودم بد و بیراه بگویم و اگر کسی را مقصر میدانم، آن یک نفر خودم باشم. اگر بخواهم کمی علمی صحبت کنم، تصمیم گرفتم مرکز کنترلم را درونی کنم و تقصیر را گردن بقیه نیندازم.
هرچند کمی در حقّ خودم بیانصافی کردم اما نتیجهاش برایم دلنشین بود. فهمیدم آنقدرها هم که فکر میکردم، خوب رانندگی نمیکنم. فهمیدم آنقدرها هم که باید، فاصلۀ مناسب را با ماشین یا موتور جلویی، رعایت نمیکنم. فهمیدم آن بدبخت هم احتمالاً به من بد و بیراه میگوید وقتی که به نظر او، خوب رانندگی نمیکنم.
به هرحال رفتار مبادی آداب هم گهگاهی چیز خوبی است. یعنی در عین اینکه کار بهظاهر سختی است، نتیجۀ آن چیز خوبی است.
فقط یک چیز را نتوانستم در درونم حلّ کنم و آن اینکه به قول پدر و مادرم، مثل بچۀ آدم (یعنی با سرعت مطمئنّۀ 20کیلومتر در ساعت) برانم. نمیدانم جنون سرعت دارم یا نه ولی حوصلۀ دیر رسیدن به مقصد را ندارم. هرچند بدانم مقصدم دقیقاً کجاست. اگر بخواهم مثال بزنم، بر اساس محاسبات اینجانب، از بلوار فلسطین (بلوار کناریِ نعلهاسبی) تا میدان آزادی را تقریباً در 10دقیقه طیّ میکنم.
پینوشت یک: خاطرم هست یکبار پدر بزرگوار را سوار موتور کردم که تا یک جایی ببرمشان. ایشان هم لطف کردند و اجازه دادند من جلو بنشینم. بعد از هر دستانداز، احساس میکردم یک چیزی در پهلوهایم فرو میرود و ایشان میفرماید: آرامتر. و حتی آن شب، مادرم دیگر اجازه نمیداد که موتور سوار شوم. دقیقاً نمیدانم پدرم چه به ایشان گفته بود ولی ایشان از دستم دلخور بود. البته خوب به خاطر دارم که در چند دقیقهای که با پدرم بودم، نصفِ سرعت همیشگیام میرفتم و اصلاً تند نمیرفتم. ولی خب، پدر است دیگر.
البته خارج از اینکه هر خانوادهای چگونه بار آمدهاند، من و برادرم اصلاً عادت نداریم چندان به آنها شماشما بگوییم. خوب و بدش را نمیدانم ولی با آنها خیلی راحت هستیم و خوشحالم که چنین بار آمدهایم. این کلماتی که توصیف کردم نیز (مثل ایشان و...)، صرفاً به خاطر رعایت عرف بود. هرچند که معمولاً عرف را رعایت نمیکنم و کاری به حرف بقیه ندارم.
پینوشت دو: کلاهکاسکتِ موجود روی موتور، تزئینی است. البته چند روزی با کلاهکاسکت میانۀ خوبی داشتم اما بدجوری موهایم را خراب میکرد. این شد که رفاقتم را با او به هم زدم. به همین راحتی.
پیشنوشت:
دفترچۀ مخصوص نوشتنم را مجدّداً روبهرویم میگذارم. دوست ندارم دست به قلم ببرم و راحت ترم تا به همین منوال، تایپ کنم ولی خب، کاری است که انجام شده و حرفی است که زده شده و تیری است که رها شده.
تا جایی که ذهنم یاری میکند، همیشه از مشق و تمرین فراری بودهام. خاطرم هست وقتی به مدرسه میرفتم، پیک نوروزی داشتیم. سوهان روحی بود برای خودش. آنقدر که از پیک نوروزی واهمه و البته نفرت داشتیم، شاید از سیاستهای اِمریکا و شخص شخیص رئیسجمهورشان یعنی ترامپ، واهمه نداشتیم.
این میشد که تمام تلاشمان را میکردیم تا در چند روز پایان اسفند و قبل از شروع سال جدید، از شرّ پیک نوروزی خلاص شویم و آن را به گوشهای بیندازیم و بدون دغدغه و با خیالراحتی هرچه تمامتر، از لحظهلحظه و ثانیه به ثانیۀ تعطیلات عید نوروز استفاده کنیم. یادش به خیر. چقدر الکیخوش بودیم.
برای همین است که همچنان از کارهایی که پشت آن اجبار باشد، خوشم نمیآید. البته این اجبار، از نوع خودخواسته است و جنساش با قبلیها کمی متفاوت است. پس سعی میکنم با لبخندی بر صورت، مشق امروزم را انجام دهم.
راستی شاهین جان، آقا معلّم عزیز.
هفتۀ پیش تخلّف کردم و به جای "فقط سه جمله"، هرچه دل تنگم میخواست و میگفت را نوشتم. این هفته اما سعی میکنم کمی پایبند به قوانین تو باشم و تخلّف نکنم.
اصل مطلب:
بدون فوت وقت، موضوع نوشتۀ این هفتهام را مینویسم. البته میتوانید نوشتۀ هفتههای قبلیام را در این لینک و این لینک ملاحظه کنید.
تمرین شمارۀ 1:
فقط سه خط بنویسید، گرما را ترجیح میدهید یا سرما؟
چرا؟
جواب من:
هرکسی به گونهای میتواند گرما و سرما را تفسیر کند.
آنچه در ذهن من است، معمولاً از گرما فراری بودهام. البته از آن سرماهایی که پوست دست آدم را خشک میکند نیز متنفرم.
ولی اگر مجبور باشم یکی را انتخاب کنم، ترجیح میدهم در سوزِ سرما بمیرم تا اینکه در گرما بسوزم.
پینوشت:
چون قول دادم سه خط بیشتر ننویسم، نکتۀ تکمیلیام را در قالب پینوشت مینویسم تا عذاب وجدان نداشته باشم.
آن چیزی که در ذهن من از گرما نقش بسته، شرایطی است که شُرشُر عرق میکنی. اگرنه، نشستن در زیر آفتار را -نه در سواحل هاوایی که در همین شهر تاریخی خودم- دوست دارم.
ضمن اینکه اگر سرما باشد، میشود لباس پوشید ولی اگر گرما باشد، نمیشود بیش از حدّ مجاز، لباسها را از تن کَند. پس درود بر سرما.
یکی از مزیتهای همنشینی با آدمهای خوب، هرچند این همنشینی از راه دنیای مجازی و اینترنت باشد، آشنایی با آدمهای خوب است. به واسطۀ محمدرضا شعبانعلی و فایل صوتی رادیو مذاکرۀ محمدرضا و گفتگویش با سهیل رضایی بود که با او آشنا شدم. البته مدتها بعد از گوش دادن به این فایل صوتی، این متن را نیز خواندم و مهر هردو بزرگوار، بیش از قبل در دلم نشست. احتمالاً انتخاب عنوان من نیز به تبعیت از همان پست محمدرضا باشد.
در یک مهمانی خانوادگی، شوهرخالهام -علیرضا صنوبر- از من پرسید که "سهیل رضایی را میشناسی؟"، من هم گفتم "خیلی نمیشناسم. ولی یک شناخت مختصری از او دارم. یک گفتگوی صوتی او با محمدرضا شعبانعلی را گوش دادهام و از طرز فکرش خوشم آمده است". او هم برگشت و گفت خب چرا وقتی چنین چیزهایی را گوش میدهی، آن را به من معرفی نمیکنی؟ خوشحالی من را نمیتوانید تصور کنید از اینکه بفهمید در خانواده، یکی دیگر هم مثل من، دغدغۀ توسعۀ فردی را دارد و تو تنها نیستی. هرچند من در دهۀ دوم زندگیام هستم و او در دهۀ چهارم زندگی.
یک فایل صوتی (فایل صوتی اعتماد به نفس) را ایشان خریده بود و درحال گوش دادن آن بود. به من پیشنهاد کرد که آن را روی کامپیوترت کپی کن و اگر دوست داشتی، گوش کن. البته حقیقتش من خودم بدون اجازه اینکار را کردم و بعد به او گفتم و او هم با روی خوش گفت: اتّفاقاً میخواستم بهت بگویم. خوب شد که خودت ریختی. بگذریم.
چندماهی گذشت تا اوقات بیکاری در مسیرهای رفت و برگشت دانشگاه، حوصلهام را سر برد. ترافیکهای تهران هم واقعاً روی اعصاب هستند، اگر کاری برای انجام دادن نداشته باشی.
این شد که فایلها را گوش دادم. البته بدون هیچ یادداشت برداری و بدون اعتقاد به حرفهای سهیل رضایی. صرفاً گوش میدادم.
از یک جایی به بعد، حالم بد شد. یک چیزهایی را فهمیدم که به نظرم زود بود. نمیدانم چطور توصیف کنم فقط میدانم حالا حالاها دیگر به سمت سهیل رضایی نمیروم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
یک نکتۀ آموزندۀ گوش دادن به این فایلها، این بود که من میترسیدم که لب به سیگار بزنم. جدای از بحث مضرّات سیگار، فکر میکردم اگر یکبار لب بزنم، تمام است و معتاد شدهام.
این قضیه روی اعصابم ماند تا بالأخره برای اولین بار لب به سیگار زدم. هنوز خاطرم هست دقیقاً کجا بود و از کجا خریداری کردیم و هنوز به خاطر دارم چه سیگاری بود. البته کامل نکشیدم و فقط چند پُک زدم. همچنان ترس در درونم بود.
تا امروز، فکر میکنم 3 مرتبه سیگار کشیدهام. هر 3 دفعهاش را هم خاطرم هست. الآن دیگر ترس سابق را ندارم. خدا را شکر هنوز معتاد نشدهام و اگر سیگار جدیدی بببینم، بدم نمیآید آن را تست کنم و ببینم چه مزهای دارد.
خوشحالم که این خانۀ حقیر، به من این اجازه را داد تا با خیال راحت و با امید به اینکه خانوادهام به اینجا سر نمیزنند، آنچه در دلم هست را بیان کنم.
پیشنوشت:
این متن را صرفاً به خاطر یادآوری یکی از دورههای زندگی خودم نوشتهام. یادآوری جالبی برای خودم بود.
اگر آن را نخواندید، همچون سایر مطالبی که تا به حال نوشتهام، چیز خاصّی را از دست ندادهاید.
اصل نوشته:
یک زمانی، وقتی هنوز یاهو مسنجر مُد نشده بود، یک برنامهای بود که برای عدّهای نقش یاهو مسنجر را داشت و در گسترش ارتباطات و پر کردن اوقات فراغت، نقش بسیار مؤثّری داشت: برنامۀ RaidCall.
نمیدانم به جز من، افرادی بودند که معتاد وقت گذرانی در چنین برنامهای شده بودند یا خیر.
بازی فکری جالبی در برخی از اتاقهای این برنامه رایج بود و روز و شب، این بازی انجام میشد. اسم این بازی "مافیا" (+) بود. واقعاً هم به اندازۀ اسمش، هیجان داشت. البته کمکم یاد میگرفتی چطوری باید دروغ بگویی و نظرات دوستان را به سمت خودت و افکارت جلب کنی تا آنها نیز با تو همسو شوند و بتوانی مسیر بازی را، آنچنان که تو میخواهی، به پیش ببری. در غیر این صورت، افراد قویتری میآمدند و روند بازی را در دست میگرفتند. همۀ اینها هم صرفاً با یک چیز امکان پذیر بود: داشتن هدست یا میکروفونی که بتوانی با آن حرف بزنی و همچنین قدرت چت کردن (تایپ کردن) که جزو بدیهیات هر برنامه بود.
قصد توضیح دادن این بازی را ندارم. اگر بخواهم به صورت مختصر توضیحی بدهم، دو گروه در بازی وجود داشت. پلیس و مافیا.
همچنانکه از اسم آنها بر میآید، پلیس نقش مثبت بازی را بر عهده داشت و جمعیتشان بیشتر بود و البته برای یکدیگر، ناشناخته بودند.
در مقابل، مافیاها که تقریباً یک پنجم پلیسها بودند (تصور بفرمایید به ازاء 15 نفر بازیکن، 3 مافیا حضور داشت)، یکدیگر را میشناختند و با برنامه پیش میرفتند.
نقشهای متفاوت با اسمهای متفاوتی در این بازی وجود داشت.
تیم پلیسها متشکّل از دکتر، کارآگاه، روییتتن و... بودند و اگر هم کسی نقشدار نبود، به عنوان پلیس عادی (شهروند) معرفی میشد.
مافیاها نیز متشکّل از دان (سردستۀ مافیا که هرشب میتوانست به قید قرعه، یک نفر را بکشد و از جریان بازی خارج کند)، ترور و مافیای ساده بودند. البته نقشهای پیچیدهتری همچون دزد نیز وجود داشت که خارج از حوصلۀ (بنده و همچنین) دوستان است.
یک نقش خنثی هم وجود داشت به نام ناتاشا. به عبارتی، این نقش، معشوقۀ گادِ بازی (God) بود که بازی را به پیش میبرد و روند بازی را در دست داشت و مراقب بود کسی تقلب نکند.
نتیجۀ بازی هم به این ترتیب مشخص میشد که اگر تعداد مافیاها و پلیسها مساوی میشدند، مافیاها برندۀ بازی بودند و اگر مافیاها همگی نابود میشدند، طبیعتاً برندۀ بازی، پلیسها بودند. بگذریم.
آنچه برایم جالب بود، همیشه آرزو داشتم بتوانم چنین بازیای را به صورت حضوری و واقعی انجام دهیم، نه از طریق برنامه و بدون دیدن چهرهها. چرا که در این صورت، هرکسی میتوانست مثل باقلوا (یا به قول استاد آموخته، مثل باسلوق) دروغ بگوید و پشت میکروفون، قهقهه بزند و ترسش را پنهان کند. چنان که کم و بیش آن را تجربه کرده بودم.
در یک دوره از زندگیام، آن هم در تابستان، با بچّههای محلهمان، بعد از نماز صبح و خواندن 1جزء قرآن در ماه مبارک رمضان، جلوی مسجد مینشستیم و این بازی را انجام میدادیم و انصافاً چه شوق و ذوقی برای صبحها داشتیم. بخواهم با خودم صادق باشم، انگیزۀ قرآن خواندن من در آن روزها، همین بازی مافیا بود.
البته فقط یک بدی وجود داشت. بچّهها من را به چشم یک حرفهای و یک دروغگوی قهّار میدیدند و معمولاً سعی میکردند در اوایل بازی، از شرّ من، به هرطریقی، خلاص شوند. اصلاً نقش من برایشان مهم نبود. میترسیدند بیشتر از اینکه به روند بازی کمک کنم، آنها را سردرگم کنم و بازی را به نفع خودم و گروهم، خراب کنم. که واقعاً چنین هم میکردم. البته اشتباهاتی هم میکردم و نمیتوانستم به طور صد در صد، بگویم فلانی پلیس است یا مافیا. اما حدسیاتام با تقریب بالایی، درست از آب در میآمد.
تجربۀ خوبی است که به عقب برگردی و لبخند رضایت بر لبانت بنشیند. شاید الآن که به آن دوران فکر میکنم، چندان از وقتم درست استفاده نکرده بودم همچنانکه الآن نیز. ولی یک چیز خوشحالم میکند و آن اینکه به تناسب سنّم، بعضی چیزها را تجربه کردم.
سبک گوش دادن من به موسیقی کمی متفاوت از بقیه است.
به ندرت پیش میآید که به صورت دقیق و با حواسّ جمع (شش دنگ)، به متن آهنگ و آنچه که خواننده آن را میخواند، توجّه کنم.
بیش از آنچه که تصوّرش را بکنید، گوشِ من، موسیقیِ متن و موسیقیِ آهنگ زا میشنود. شاید به خاطر همین چیزها بود که به این نتیجه رسیدم که احتمالاً میتوانم آیندۀ موسیقایی درخشانی داشته باشم و بتوانم مفهوم Flow را لمس کنم. نمیدانم، فقط میدانم احتمالش هست (اگر حوصلۀ خواندن داشتید، بد نیست سری به جمعهها با شاهین (2) بزنید).
حتی خاطرم هست که یکبار من و همکارم به صورت همزمان داشتیم به یک آهنگ گوش میدادیم. برگشتم و به او گفتم: فلانی. نمیشود آهنگ غمگین نگذاری؟ دلم گرفت.
او هم برگشت و گفت: کجای این آهنگ غمگین است؟ اینقدر شاد است. گوش کن ببین خوانندهاش چه میگوید.
برایم کمی سخت بود ولی فهمیدم واقعاً حقّ با اوست. من بیشتر داشتم به آهنگِ موسیقی گوش میدادم و او بیشتر به متنِ موسیقی. او هم به اندازۀ من غافلگیر شد که چه جالب است که آهنگِ یک متن شاد، غمگین است.
از این مقدّمات که بگذریم، شاید بد نباشد اعتراف کنم که دوست نداشتم در وبلاگم آهنگ و موسیقی بگذارم. نه به خاطر اینکه شاید اسلام در خطر بیفتد، نه. به خاطر اینکه احساس کردم شاید بتوانم با نوشتنهای زیادم، حرف مفیدی بزنم که اگر مخاطبی آن را خواند، احساس تلف شدن وقتش را نداشته باشد و خوشحال باشد، حتی اگر مخالف عقاید او حرف زده باشم.
این شد که تصمیم گرفتم از خوانندههای مورد علاقهام بگویم. به لطف قدیمیترها، آهنگهای افرادی که از نسل من نبودهاند را نیز گوش کردهام و گاهی به دلم نشسته است.
از هایده و مهستی که نمیتوانم اسمی ببرم ولی آنهایی که میتوانم نام ببرم، شاید بد نباشد بدانید از یک طرف آهنگهای شجریان (هم پدر، هم پسر)، علی زند وکیلی، احسان خواجهامیری، رضا صادقی، بابک جهانبخش و پازلباند را دوست دارم و از طرفی آهنگهای شادمهر عقیلی و معین نیز شدیداً به دلم مینشیند. خدا همهشان را حفظ کند. البته مسلماً افراد دیگری هم هستند که به آنها علاقه دارم ولی عجالتاً همین افراد را یادم آمد.
رستاک هم آهنگهای فوقالعادهای میخواند ولی جز چند مورد، نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. با عباس قادری و حبیب نیز نتوانستم ارتباط محکمی برقرار کنم، هرچند که آنها نیز احتمالاً طرفدارانِ به مراتب بیشتری نسبت به خوانندههایی که من نامشان را بردم، دارند ولی خب به دلِ من ننشستند.
عذر میخواهم که کمی طولانی شد. بهتر است بروم سرِ اصل مطلب.
مدتی است که وقت و بیوقت، هروقت که فرصتی به من دست دهد و بتوانم استراحت کنم و یا بخواهم آهنگی گوش بدهم، یک آهنگ ثابت را گوش میدهم که نسبتاً هم جدید است.
آهنگی است از بابک جهانبخش به نام دیوونه جان. دقیقاً از ثانیۀ 49 آهنگ است که من را دیوانۀ خود کرده است و ترکیب صدای فوقالعادۀ بابک و موسیقی محشر آن، نمیتواند من را به سمت آهنگ دیگری جذب کند. امیدوارم دست از سر بابک بردارم و به سراغ آهنگهای دیگر بروم و تجربههای جدیدی را امتحان کنم.
کنجکاوی (بخوانید فضولی) را دوست دارم. به نظرم، کار جالبی است و به نتایج جالبی هم احتمالاً دست پیدا میکنی.
البته جنس اکثر کنجکاویهای من، کنجکاوی در چیزهایی است که احتمال میدهم که از آنها، چیزی یاد بگیرم.
از روی عادت، پروفایل اکثر دوستان متممی را دیدهام. از بسیاری از آنها، مطالب زیادی هم یاد گرفتهام و اتفاقاً این کنجکاوی، به کمکم آمده است.
یکی از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش را نمیتوانم فراموش کنم، شیرین است.
او نوشته است که: من پیوسته در حال یادگیری هستم و همه کامنت هایم متعلق به زمان گذشته اند. لذا خواندن دیدگاه های گذشته ام در زمان حال، به منزله تایید آنها از جانب من نیست :)
احساس کردم چقدر خوب نوشته است. احساس کردم چقدر خوب میشد که اگر من هم چنین چیزی را در گوشهای از پروفایلم یا وبلاگم قرار دهم تا فردا روزی، یک نفر از خدا بیخبر، نیاید و به من نگوید که چرا چنین حرفی را زدی و چرا عقیدهات چنین است؟ چه بسا که آن عقیدهام، مربوط به چند ماه پیش باشد و چه بسا چند ماه دیگر که به سرم بزند و بخواهم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم را بخوانم، اتفاقاً از آن تعریف کنم. این به این معنا نیست که پستی که در مورد نادر ابراهیمی نوشتهام (+)، تکذیبکنندۀ حرف امروزم باشم. بلکه احتمالاً میتواند به این معنی باشد که در فلان تاریخ و در چند ماه گذشته، دیدگاه من نسبت به آن کتاب _نسبت به امروزی که آن را دوباره خواندم_ کمی متفاوت شده است.
شاید چنین چیزی، مصداق حرف شیرین برای من باشد. یا اگر هم چنین نیست، برداشت من از جمله چنین است. یا دستِکم بهتر است بگویم، برداشت امروزم از این جمله، همین حرفی است که عرض کردم. بگذریم.
یکی دیگر از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش شدیداً به دلم نشست و احساس کردم باید بیشتر به چنین جملهای فکر کنم، علیرضا امیری است.
او نوشته است که: فاصله ی تولد تا مرگ چیزی نیست جز "زندگی" .................. هر کاری میخواهی بکن، هر سفری میخواهی برو، با هر کسی میخواهی باش، هر کتابی میخواهی بخوان، هر هدفی میخواهی برگزین، هر غلطی میخواهی بکن.................. فقط این را بدان که زندگی یک بار است... یک بار برای همیشه ... پس ... یک بار برای همیشه "زندگی کن"
اگر بخواهم قسمتی از نوشته را بولد کنم، باید تکرار کنم که: هر غلطی میخواهی بکن، فقط این را بدان که زندگی یکبار است.
شاید الآن بهتر متوجه شوید که چرا سه سناریوی مختلف برای آیندهام در نظر گرفتهام و نمیدانم دقیقاً چه خاکی بر سرم بگیرم و به این امید که رسالتم را پیدا کنم، پا در یکی از این مسیرها گذاشتهام (+).
ضمن اینکه شهرزاد (+) را خدای زندگی در لحظهها میدانم. میدانم که به خوبی لحظهها را درک کرده و همچنان به خوبی آنها را لمس میکند. فکر میکنم که به خوبی از گذشته درس گرفته و مراقب روندهای آینده است ولی زمان حال و همین ثانیههایی که من و امثال من برایشان ارزش چندانی قائل نیستیم را به سادگی از دست نمیدهد و آن را فدای چیز دیگری نمیکند.
قسمت "دوستداشتنیها برای من در هفتهای که گذشت" احتمالاً مؤیّد حرفهای من راجع به شهرزاد باشد. هرچند که بهتر است خودش بیاید و حرفهایم را اصلاح کند.
پینوشت یک: میکرو اکشنی را برای خودم انتخاب کردهام که احساس کردم گفتناش خالی از لطف نیست.
چند روزی است که سعی میکنم بیست بار، لقمههای غذایم را بِجَوَم. نه به این خاطر که خوب هضم شوند و دکترها خوشحال شوند، بلکه بیشتر به این خاطر که بتوانم مزۀ غذایی که هرروز، با عجله میخوردم را بهتر درک کنم و بهتر از لحظههایم، لذّت ببرم.
پینوشت دو: مدتی است لطف دوستانم، شامل حالِ من نشده و برایم کامنت نمیگذارند. احساس کردم بد نیست که از دوستانم خواهش کنم اگر این پست را خواندند و لطفشان را به من ارزانی داشتند، برایم بنویسند که آنها چه میکنند تا بهتر از لحظهلحظههای نابِ زندگیشان، لذّت ببرند.
ممنونم که وقت گذاشتید و ممنونم که همچنان برایم وقت میگذارید.
جمعهها برای من روز خوبی است چرا که دستکم در این روزها، جمعههای صبح تا عصر را وقت آزاد بیشتری دارم و میتوانم کمی برای خودم باشم.
البته که من 5شنبهها را بیشتر دوست دارم. 5شنبهها به من نویدِ این موضوع را میدهد که فردا تعطیل است. میتوانی با خیال تخت، بخوابی و استراحت کنی. اما من حتی اینکار را نمیکنم ولی همچنان 5شنبهها برای من، ارج و قرب خاصّی دارند.
بگذریم. مثل اینکه قرار است اینقدر حاشیه بروم تا از اصل موضوع، فرار کنم.
در نوشتۀ قبلیام (جمعهها با شاهین)، به خودم قول دادم که هر جمعه، نوشتنِ روی کاغذ را کمی تمرین کنم. در این دنیای دیجیتال و غیر کاغذی، نوشتن روی کاغذ حسّ و حال خوبی به من میدهد. و احتمالاً باعث میشود که فکر کنم کمی متفاوتتر از بقیه هستم.
هفتۀ قبل، تمامِ پیشنهادهای خوبی که شاهین عزیز برای ما نوشته بود را نخواندم و یکی را به صورت رندم (Random) انتخاب کردم. این هفته اما کار متفاوتی انجام دادم و تمامشان را یکبار خواندم و در نهایت تمرینی که بیشتر از بقیه با آن، در این هفته، احساس راحتی کردم را انتخاب کردم.
تمرین شمارۀ 24:
فقط سه خط بنویسید که در حال حاضر رؤیای انجام چه چیزی را در سر میپرورانید؟
جواب من:
پیشنوشت یک: شاهین جان.
میدانم که در چنین تمرینهایی، احتمالاً نوشتن پیشنوشت رایج نیست ولی من نتوانستم مطالبم را در سه خطّ جمع و جور کنم. ناچار شدم که کمی طولانی بنویسم. ولی خوشحالم که به لطف تو، توانستم به ذهن پراکندهام کمی سر و سامان دهم.
پیشنوشت دو: باید اعتراف کنم که مدتی است در مورد آیندۀ کاریام به صورت جسته و گریخته فکر میکنم. اینکه قرار است بالأخره چهکاره شوم و رسالتِ من چیست و در چه شغلی، میتوانم مفهوم Flow (تعلیق ذهنی) را در زندگیام تجربه کنم و به تعبیر زیبای دوست خوبم امین آرامش، کار نکنم؟ (سری مطالب کار نکنِ امین آرامش، فوقالعاده آرامشبخش است. اگر جای شما بودم، آن را از دست نمیدادم.)
اصل جواب: نمیدانم تا جه حد درست فکر کردهام ولی تا به امروز، سه سناریو را به عنوان رؤیای کاری آیندهام در نظر گرفتم.
1
فکر میکنم اگر بتوانم چنان در کار فروش خبره شوم که حتی کسانی که به محصول یا خدمت من نیاز ندارند، به خاطر صرفاً علاقهای که به شخص شخیص من به عنوان فروشنده دارند و نه از روی برطرف کردن نیاز خود، از من خرید کنند و حال من را خوب کنند. لذّتی بالاتر از این را برای یک فروشنده نمیتوانم تصور کنم.
2
سناریوی دوم من، سرآشپز بودن است که غذاهایی درست کنم که خلقالله با حرص و ولع، غذاهای خوشمزۀ من را بخورند و البته به زودی شکمشان سیر نشود و همیشۀ خدا رستوران شلوغ باشد و خودشان نیز معترف باشند که اینجا، بهترین سرآشپز این منطقه (این شهر) و بهترین غذاها را دارد یا اگر هم بهترین نیست، متمایز از بقیه است و حالِ خوبی را تجربه کنند.
3
سناریوی سوم و پایانی من که تا به الآن به ذهنم رسیده است، در مورد تجربۀ معلّمی در موسیقی است. نمیدانم اگر قرار باشد زمانی، یادگیری موسیقی را آغاز کنم، ویولون را شروع کنم یا پیانو را. ولی ظاهراً پیانو و حسّ و حال آن را بیشتر دوست دارم و فکر میکنم در پیانو، دست و دلم بازتر است امّا ویولون -و کمی هم کمانچه- غم و ناراحتی خاصّی را در دل خود پنهان کردهاند. البته سواد موسیقیایی خاصی ندارم و اینها صرفاً احساسات بنده است که هیچ پایۀ علمی ندارد.
پینوشت: سر در گمی هم خوب است و هم بد. نمیدانم برایتان دعا کنم سردرگمی را تجربه کنید یا نه ولی میدانم که باید برای حال خودم دعا کنم تا به طریقی، از طریق فرشتۀ وحی یا هرچیزی، مسیر آیندهام را بفهمم و چندان درگیر سعی و خطا نشوم.
خدایا. من را به سمتی هدایت کن که رسالت واقعیام را در آن قرار دادهای و کمکم کن که بتوانم بیشترین خروجی و حال خوب را تجربه کنم. البته امیدوارم قبل از آن، به من فهم و شعوری عطا کرده باشی که دست کمکِ تو را، همچون گذشته، پَس نزنم. آمین.
پیشنوشت:
از آنجایی که نه خودم حوصلۀ گفتن حرفهای تکراری را دارم و نه شما حوصلۀ شنیدن آن را، اگر مطلب قبلی (مثالی امروزی از کارهای سهل ممتنع) را نخواندهاید، خواهش میکنم قبل از خواندن ادامۀ متن، سری به آن بزنید.
اصل مطلب:
خوشبختانه به خاطر سن و سال نه چندان زیاد و همچنین بهخاطر تجربۀ ناکافیام، در جایگاه روضهخوانی قرار ندارم و مسلّماً شما هم دو جفت گوش مفت برای شنیدن روضههای تکراری دیگران، آن هم از زبان من، را ندارید.
فقط میخواهم حاصل جمعبندی نگاهم -تا به امروز- درمورد مقولۀ کتاب را خدمتتان عرض کنم. حرفهایم شاید جمعبندی حرفهای دیگران باشد ولی همچنان مایلم آنها را بیان کنم.
اوایل کتاب را فقط به خاطر باکلاسی میخواندم. یعنی وقتی میدیدم اطرافیان میخواندند، من هم دوست داشتم کتاب بخوانم و هیچ فهمی نداشتم که چه کتابی بخوانم همچنانکه هنوز نیز. اما برایم جالب بود که کتاب بخوانم، همین و بس.
مدتها گذشت. تصمیمی انتحاری گرفتم و به خودم، به زور، قبولاندم که روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. انصافاً یکی از بهترین کارهایی بود که خودم را به انجام آن مجبور کرده بودم. خوب بود و همه چیز نیز خوب پیش میرفت. تا اینکه حمید طهماسبی، کلمۀ خروجی را در داخل چشمانم فرو کرد.
به خودم آمدم. خب من چند کتاب خواندهام. که چی؟ چه فایده داشته؟ آیا واقعاً به درد من خورده است؟ آیا واقعاً گرهای از من باز کرده است؟
شاید بیانصافی باشد اگر بگوییم کاملاً بیتأثیر بوده امّا اگر بخواهیم واقعبین باشیم، آیا به نسبتِ وقتی که برای آن صرف کردهایم، آیا واقعاً فیدبَک و خروجی گرفتهایم؟
مدّتی است دیدم نسبت به کتابخوانی تغییر کرده است. همچنان خودم را عادت دادهام که روزانه، چند صفحهای را ورق بزنم. با این تفاوت که دیگر تعداد صفحهها برایم مهم نیست. میگذارم ذهنم، هرچه در سرش بود را برایم تداعی کند. اجازه میدهم هرچه دل تنگم میخواهد، راجع به یک موضوع فکر کند. تصمیم گرفتم به ازاء هر کتابی که میخوانم، دستِ کم یک تغییر کوچک نیز در خودم ایجاد کنم. آن موقع است که شاید احساس رضایت درونم به من چشمک بزند و من را به ادامۀ راه، امیدوار کند.
شاید بد نباشد به عنوان حسنِ ختام، جملهای که مفهوم آن از چند سال پیش در ذهنم مانده را با شما در میان بگذارم:
کسی که کتاب میخواند، هزاران زندگی را پیش مرگ خود تجربه میکند.
اما کسی که کتاب نمیخواند، فقط یک زندگی را تجربه میکند.
جورج آر. آر. مارتین
پینوشت:
اگر جزو آن دسته از دوستانی هستید که به دنبال کتابهای پیشنهادی دیگران هستید، جایی بهتر از فهرست کتابهای پیشنهادی دوستان متممی سراغ ندارم.
پیشنوشت:
در پست قبلی (تفکری در این کتاب اعجابآور) برای خودم (و البته کسانی که شاید دغدغۀ شبیه به من را داشته باشند)، برداشتی از آیۀ بزرگترین سورۀ قرآن -یعنی بقره- را نوشتم. الآن که نگاه کردم، کمی خجالت کشیدم ولی خب به هرحال، نوشتم.
تصمیم گرفتهام هفتهای یکبار، ترجیحاً 2شنبهها، از پنجرۀ نگاه خودم و سؤالاتی که برایم پیش آمده، بنویسم تا علاوه بر اینکه مجبور میشوم بیشتر و بهتر بر روی آنان فکر کنم، از شما نیز درخواست کمک کنم تا به من کمک کنید که بهتر و بیشتر، مفاهیم ظاهراً سادۀ آن را بفهمم.
اصل مطلب:
آیۀ 159 آلعمران، کمی من را به فکر فرو برد. به احتمال زیاد، دست کم یکبار، این آیه را شنیده یا خواندهایم. اما اجازه بدهید یکبار دیگر آن را تکرار کنم:
... فَاعفُ عَنهُم وَاستَغفِر لَهُم ...
... پس آنها را ببخش و برای آنها آمرزش طلب. [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
خداوند جهانیان به پیامبر رحمت میفرماید: آنها (احتمالاً منظور خدا، مؤمنانی است که دچار خطا و لغزش شدهاند، البته مطمئنّ نیستم و حال و حوصلۀ بررسی کتب تفسیر را هم ندارم) را ببخش و برای آنها آمرزش طلب.
کمی فکر کردم. میخواستم ببینم آیا من هم چنین کردهام یا نه؟ تازه اگر بخواهیم فرض را بر این بگذاریم که من در جایگاه بخشیدن باشم.
هرچه فکر کردم، بیش از پیش، پیشِ خدای خودم شرمنده شدم. دفعات زیادی را به خاطر آوردم که فرصت بخشش را داشتم اما به بدترین شکل، عقدهگشایی کردم و به قول امروزیها، حالِ طرف را گرفتم و مَنَم مَنَم کردم. شاید منصفانهتر بود که میبخشیدم و گذشت میکردم.
نمیدانم چرا اما همان موقع که این آیه را خواندم، یاد روابط ایران و اِمریکا افتادم. باید اعتراف کنم که زمانی میاندیشیدم که فقط ما مسلمانیم و الباقی مردم، علیالخصوص مردم اِمریکا، کافر هستند. پاک فراموش کرده بودم که دست کم اگر بخواهم منصف باشم، باید ایرانیان مقیم اِمریکا را هم در نظر بگیرم ولی چنین نکردم و به صورت استریوتایپی فکر کردم.
کمی به فکر نمازهای جمعهمان افتادم. هرچند که تعداد نمازهای جمعهای که شرکت کردم، به انگشتان یک دست هم نمیرسد اما جدای از اینکه از اتحاد و یکپارچگی مردم لذت میبردم، از اینکه بعد از نماز، سیاست فحش و نفرین به اِمریکا را انتخاب میکنیم، زیاد به مذاقم خوش نیامد.
مسلّماً آنهایی که در ردههای بالای کشور هستند، عقلشان بیشتر از من میرسد و تصمیم بهتری باید گرفته باشند و احتمالاً من دارم اشتباه فکر میکنم ولی خب اگر بخواهم کمی بحث را سلیقهای کنم، از این قضیه خوشم نیامد.
با اینکه تاریخ را دوست ندارم، میدانم که اِمریکا و انگلیس ضرر و زیانهای جبرانناپذیری را به ما وارد کردهاند ولی خب وقتی میبینم خداوند حکیم، یا به قول گیتی خوشدل در کتاب 4اثر: جانِ جانان، میفرماید آنها را ببخش و برایشان طلب مغفرت کن، بهتر نیست ما هم از سر تقصیرات آنها بگذریم و برایشان دعا کنیم؟ و از طرفی، تمام تلاش خود را برای بهبود خودمان به کار گیریم تا در عرصۀ بینالمللی، بهتر از قبل ظاهر شویم؟
بهتر است سخن کوتاه کنم. زیادهروی کردم. اصلاً قرار نبود اینقدر پرچانگی کنم و تصورش را هم نمیکردم که قرآن و اِمریکا را به هم پیوند دهم، ولی خب فکرهای درهم و برهم من را به چنین نوشتهای وادار کردند.
پینوشت:
تا قبل از قرآن خواندنم، سؤالهای خاصّی در ذهنم نبود. داشتم راحت زندگی معمولی و همیشگیام را میکردم.
در حال حاضر، کولهباری از سؤال روی دوشم هست که دوست دارم جواب این سؤالات را از لابهلای همین کتاب پیدا کنم. فعلاً نه علاقهای به کتابهای تفسیر را دارم و نه حوصلهشان را.
در وبلاگ امین آرامش، زیر یکی از پستها، از سارا حقّبین یاد گرفتم که: لذت خاصی دارد اگر از هر نویسنده، یک کتاب خوانده باشی و با طرز تفکرش آشنا شوی.
هنوز خیلیها برای من در صف انتظار هستند ولی خوشبختانه چند مدت پیش، فرصتی دست داد تا با قلم فوقالعادۀ دن اریلی Dan Ariely، آن هم به لطف متمم، آشنا شوم.
در یکی از فصلهایی که دن اریلی راجع به یکی از نابخردیهای پیشبینیپذیر ما انسانها (یعنی نسبیت) توضیح میدهد ما انسانها به صورت ناخودآگاه عادت داریم مزیت نسبی هر چیز را با گزینههای اطراف آن مقایسه کنیم و سپس راجعبه آن تصمیم بگیریم.
احتمالاً شما هم چنین دایرههایی را دیدهاید و با اینکه هر دو دایرۀ وسطی به یک اندازه هستند، تصور میکنیم یکی بزرگتر از دیگری است درحالیکه چنین نیست. با این شکل، دن اریلی میخواهد دربارۀ تأثیر اطرافیان بر روی یک پدیده تأکید کند.
(منبع عکس: صفحۀ 32 کتاب نابخردیهای پیشبینیپذیر، ترجمۀ رامین رامبد، انتشارات مازیار)
درسی که من از این قضیه گرفتم، شاید کمی برایتان نامربوط به نظر برسد ولی برای خودم، درس جالبی بود و بعید میدانم تا آخر عمر، فراموش کنم.
یک زمانی، مدام خودم را با این و آن مقایسه میکردم. اصلاً هم مهم نبود که طرف با من نقطۀ مشترکی دارد یا نه. فرض بفرمایید در متمم، عادت داشتم پروفایل هرکسی را زیر و رو میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خب، فلانی از من کمی عقبتر است چون در (مثلاً) 30 سالگی با متمم آشنا شده ولی من از علی اختری عقبتر هستم چون او در 15سالگی با متمم آشنا شده.
بدیِ ماجرا هم این بود که اکثراً کسی را برای مقایسه انتخاب میکردم که نتیجۀ مقایسه، مشخص بود و من اغلب میباختم. پاک فراموش کرده بودم که هرکسی در شرایطی متفاوت (چه به لحاظ جغرافیایی، چه به لحاظ خانوادگی و...) قرار دارد و گوشم به این نصیحتها اصلاً بدهکار نبود. یعنی منطقی بود بپذیرم که درست نیست خودم را با بقیه مقایسه کنم. اما امان از این نابخردیهای پیشبینیپذیر.
بعد از این فصل، یاد گرفتم که بهتر است به آدمهای پیرامونم توجهی نکنم. نه اینکه آنها را نادیده بگیرم و از آنها یاد نگیرم که اگر چنین باشد، عینِ حماقت است. منظورم این است که برای مقایسه، بهتر است خودم را با کسی مقایسه نکنم. اگر هم میخواستم مقایسه کنم، تنها حقّ دارم خودم را با گذشتۀ خودم (1 سال گذشته، 1 ماه گذشته و 1 هفتۀ گذشته) مقایسه کنم و ببینم آیا تفاوتی محسوس در من ایجاد شده یا نه؟
بعد از چنین کاری، فکر میکنم کمی احساس رضایت در من بیشتر شده و من با خیال راحتتری میتوانم زندگی کنم و دغدغۀ مقایسه با بقیه را ندارم. ممکن است محمدرضا روزی 100 صفحه مطالعه کند. خب بارکلّا به محمدرضا! ولی من نمیتوانم. من در حدّ خودم تلاش میکنم و سعی میکنم نسبت به 1 ماه گذشتهام، کمی تلاشم را بیشتر کنم و کمی خودم را ارتقا دهم.
دن اریلی عزیز، ازت ممنونم که آرامش را به زندگیام هدیه دادی.
پیشنوشت:
یکهویی تصمیم گرفتم. تصمیم سختی است و از آن سختتر، متعهّد ماندن به نوشتن ولی میدانم که برایم مفید است.
تصمیم گرفتهام که جمعهها، یکی از همان سؤالهای چالش برانگیزی که شاهین انتخاب میکند را در گوشۀ ذهنم بنویسم و آنها را روی برگهای منتقل کنم. اگر بخواهم اعتراف کنم، مدتی است که از روی برگه نوشتن، آن هم در مورد خودم، طفره رفتهام. شاید الآن، زمان مناسبی برای مچگیریِ این آدم فراری باشد.
برای خودم و آرامش این دل طوفانیام، مینویسم تا شاید شما هم اگر علاقهمند شدید، برای خودتان (و شاید بعداً برای من) بنویسید.
اصل مطلب:
شاهین کلانتری عزیز در تمرینهای کوچکی برای نوشتن و فکر کردن، تمرینهای مختلفی را برای تمرین (نوشتن و) فکر کردن نوشته است. من هم از این فرصت استفاده کردم تا به یک تمرین پاسخ دهم.
تمرین شمارۀ 2:
فقط 3 خطّ دربارۀ کارهایی که دوست دارید یکبار آنها را امتحان کنید، بنویسید.
جواب من:
1
همانطور که قبلاً هم گفته بودم، دوست دارم دستِکم یکبار بتوانم بانجیجامپینگ و همچنین پاراگلایدر را تجربه کنم.
2
دوست دارم یکبار بتوانم با محمدرضا شعبانعلی، تک و تنها و به دور از هر دغدغهای، بنشینم و به او گوش دهم و لبخند زیبایش را در دلم تحسین کنم.
3
دوست دارم یکبار بتوانم امام حسین -علیه السّلام- و واقعۀ کربلا را در خواب ببینم تا بهتر بفهمم چرا وقتی نام "حسین" میآید، عدهای اشکشان به سرعت جاری میشود.
پینوشت یک:
نتیجۀ جالب این فکر کردن، به چالش کشیدنِ خودم بود. تا به حال اصلاً به چنین سؤال و چنین دغدغهای فکر نکرده بودم و وقتی مورد 2 را روی کاغذ مینوشتم، اشکم در آمد. فکر نمیکردم اینقدر مشتاق باشم تا یکبار چنین چیزی را تجربه کنم. هرچند میدانم جنس مورد دومی، بیشتر از نوع رؤیا است. دربارۀ مورد سومی هم فعلاً نظر خاصی ندارم.
پینوشت دو:
این میکرواکشن را همین امروز شروع کردم. اگر کسی دوست دارد من را در این سفر جالب و هیجانانگیز همراهی کند، خوشحال میشوم در زیر همین پست، کامنت بگذارد و برایم بگوید تا باهم این سفر را آغاز کنیم. قول میدهم همسفر خوبی برایتان باشم.
اگر هم حوصلۀ چنین کاری را ندارید، عجالتاً منتظر گزارشهای من در هفتههای بعد باشید.
کتابهای مختلفی را احتمالاً خواندهاید یا از بزرگانی شنیدهاید که در مورد وانمود کردنِ به چیزی حرف میزنند. برای خودِ من، کتاب 4اثر فلورانس اسکاولشین بسیار الهامبخش بوده و بعد از حرفهای او بود که من قانع شدم بعضی از کارهایی را که ذاتاً به آن علاقهای ندارم، انجام دهم تا به هدفم برسم. به راستی که آن کتاب، کیفیت طرز تفکر و کیفیت زندگی من را تغییر داد.
من البتّه قصد ندارم همان توضیحات او و کسانی که در این حوزه اظهار فضل کردهاند را، اینجا بنویسم و خودم را به آنها بچسبانم. فقط میخواهم چند مثالی را که برای خودم اتفاق افتاده، برایتان بازگو کنم:
1
بچّه که بودم (الان هم هستم. منظورم چند سال قبل است)، به طرق مختلفی مدلهایی را میدیدم که قدم زنان به جلوی سِن میآمدند و خودی نشان میدادند و برمیگشتند.
به خودم میگفتم: چقدر خوب راه میروند. نگاهِشون کن. کاش من هم میتوانستم مثل آنان، اِنقدر شیک راه بروم و خودی نشان دهم! این شد که تصمیم گرفتم مدتی ادای آنها را در بیاورم و مثل آنها راه بروم. نمیدانم چرا کسی متوجه نمیشد ولی خودم میدانستم دارم چهکار میکنم.
بعد از مدتی به صورت ناخودآگاه و به قول استاد آموخته به صورت Unconsciously، به شکل و شمایلی که آنها راه میرفتند، راه میرفتم.
چند سالی گذشت و هیچکس چیزی نگفت. تا این که یکبار عروسمان برگشت و به من گفت: چرا مثل مدلها راه میروی؟ (بگذریم از جوابی که به او دادم. فقط خواستم بگویم بههرحال بقیه، متوجه میشوند. شما کار خودتان را بکنید.)
2
اولین فایل صوتی آموزشی که گوش دادم، از علیرضا آزمندیان عزیز بود که در حوزۀ تکنولوژی فکر کار میکرد.
شاید اگر دوباره هم به همان دوران برگردم، جزو معدود کارهایی باشد که انجامش میدهم.
در دنیای مجازی، یکی را دیدم که همسنّ و سالِ آن دوران من (حدوداً 15سالگی) بود که احساس کردم بیشتر از سنش میفهمد. عین همین جمله را بهش گفتم. از او پرسیدم کار خاصّی کردی؟ او گفت: فایلهای صوتی تکنولوژی فکر علیرضا آزمندیان را گوش دادم.
حرص و ولع من را برای گوش دادن به آن فایلها احتمالاً میتوانید حدس بزنید. آن فایلها را پیدا کردم و در یک تابستان که وقتم آزاد بود، آنها را گوش دادم.
کاری ندارم که ایشان چه به ما میگفت که اگر کسی برایش مهم باشد، خودش پیگیری آن میشود و نیازی به گفتن من نیست. هرچه بود، برای جوانی در آن سن و سال بسیار مفید بود.
او به من اعتماد به نفس داد و میگفت شما از وقتی که به این فایلها گوش دادید، تازه متولد شدهاید. به ما یاد داد که چگونه قدرت ذهنِ خود را مهار کنیم و آن را کنترل کنیم و به ما نویدِ این را میداد که از بقیه متفاوت میشویم و میگفت مطمئنّ باشید بقیه آن را احساس میکنند، حتی اگر بر زبان نیاورند.
آن دوران گذشت. یک نفر پیدا شد و به من همان جمله را گفت: تو بیشتر از اطرافیانت میفهمی و خیلی فهمیده هستی. (قصد تعریف از خود را ندارم که اگر پستهای قبلی را خوانده باشید، متوجه خودتخریبیهای بنده شدهاید. اصل حرف را دریابید.)
3
امتحان آییننامۀ موتورسیکلت داشتم. از ساعت 6 صبح باید میرفتیم نوبت میگرفتیم تا بتوانیم آزمون بدهیم. اکثر کسانی که آنجا آمده بودند، ترسیده بودند که نکند قبول نشویم و دوباره مجبور شویم هفتۀ بعد همین ساعت و همین روز بیاییم اینجا؟
من اما توپم پُر بود. خوب خوانده بودم و حتی خودم را برای آزمون عملی موتور آماده کرده بودم. از آنجایی هم که یکی از آموزههای این کتاب این بود که: "قبل از این که به هدفتان برسید، تصوّر بفرمایید که به هدفتان رسیدهاید. آن موقع چه میکنید؟"، من هم خودم را تصوّر کردم که این آزمون سخت را در یک مرحله، هم آییننامه هم عملی، قبول شدهام و فقط باید منتظر آمدن گواهینامه باشم.
شاید برایتان جالب باشد من چهکار کردم. خودم را به یک معجونِ بابارحیم در ستّارخان (تهران) مهمان کردم و از خوردنش لذّت بردم. باورم شده بود که حتماً قبول میشوم.
صبح امتحان هرکسی من را میدید، میگفت: این(!) قبوله. یکی هم که موجِ انرژی منفی بود و میگفت عمراً اگر قبول شوید و به بچّهها انرژی منفی میداد، اعتراف کرد که من قبول میشوم.
نتیجه هم مشخص بود. جزو معدود کسانی بودم که برای اولین بار هر دو آزمون را، همزمان در یک مرحله، قبول میشوند. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم :-)
4
بر اساس همان آموزهای که در مورد 3 خدمتتان عرض کردم، کمی دست و دلباز شدهام (که واقعاً برای من کار سختی مینمود). اگر کسی را ببینم که پول میخواهد، اگر پول نقد همراهم باشد، بدون نگرانی از اینکه چقدر میبخشم و بدونِ دو دوتا چهارتا کردن، میبخشم و اصلاً نگران از دست رفتن پولهایم نیستم.
اگر به رستورانی بروم و امکان این برایم فراهم شود که به پیشخدمت پولی بدهم، این کار را انجام میدهم (هرچند که هنوز فرصتی برایم پیش نیامده است). دقیقاً همان کاری که پولدارها انجام میدهند.
نتیجه را تا چندسال دیگر میگیرم. الآن کمی زود است و فکر میکنم هنوز که هنوز است، جنبۀ پولدار شدن ندارم.
امیدوارم همچنان تا آن زمان، دستِکم چند نفری از خوانندگان فعلی باقی بمانند تا بتوانم به آنها بگویم: به این هدفم نیز رسیدم.
5
دیگر حوصلۀ نوشتن ندارم و صحبتهایم طولانی شد. دوست دارم مورد 5 را شما برایم از تجاربتان بگویید. مطمئناً شما هم تجربهای مشابهِ من دارید. بسمالله...