پینوشت:
از مصطفی ملکیان چندان شناختی ندارم. مدتی بود که به لطف معرفی و تأکید دوستان و زیاد شنیدن اسم این بزرگوار، ترغیب شده بودم تا او را به صورت جدیتر دنبال کنم.
پینوشت:
از مصطفی ملکیان چندان شناختی ندارم. مدتی بود که به لطف معرفی و تأکید دوستان و زیاد شنیدن اسم این بزرگوار، ترغیب شده بودم تا او را به صورت جدیتر دنبال کنم.
با الهام از این پست خوب، تا به حال 4 پست در مورد "جمعهها با شاهین" نوشتهام. این بخشها ارتباط چندانی باهم ندارند و هر قسمت، یک موضوع را برای نوشتن انتخاب کردهام اما اگر حوصلۀ خواندن چنین سبک نوشتههایی را دارید، باعث خوشحالی بیشتر من میشود اگر سری به آنها بزنید (قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم و قسمت چهارم).
به لطف شاهین کلانتری عزیز، خودم را مجبور کردم تا یک تمرین برای خودم مشخص کنم و جواب آن را بنویسم. از این دانشآموزهایی هستم که خودم، برای خودم مشق تعیین میکنم. قدر افرادی همچون من را فقط معلمها میدانند.
تمرین شمارۀ 14:
فقط۳خط درباره سه دلیل عمده شادیِ خود بنویسید.
جواب تمرین من (مشقِ من):
من معمولاً بازیِ زندگی را آسان میگیرم یا بهتر است بگویم دوست دارم آسان بگیرم.
اگر کسی بخواهد من را بخنداند، به سادگی میخندم و کارش چندان سخت نیست. حتی پیش آمده که از خندۀ من، چند نفری نیز خندیدهاند. چه چیزی بهتر از اینکه هم خودت حالت خوب شود هم حال بقیه را خوب کنی؟
یک جایی خوانده بودم که اگر زندگی را سخت بگیری، سخت میشود و اگر آسان بگیری، آسان. به این جمله باور دارم.
نمیخواهم مثل واعظانِ انرژی مثبت صرفاً شعار بدهم ولی تلاشم را میکنم تا چنین چیزی را در سبک زندگیام بگنجانم و تا میتوانم، حال خودم را -حتی بیدلیل- خوب کنم.
پینوشت 1: یک بابایی میگفت غربیها معمولاً حالشان خوب است، مگر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد که حالشان بد باشد.
برعکس، شرقیها (امثال ما) معمولاً چهرهشان عبوس است و حالشان خوب نیست مگر اینکه اتفاق خاصی بیفتد تا حالشان خوب شود.
نمیدانم تحقیقاتی هم انجام گرفته یا نه ولی حدس میزنم چنین گزارهای درست باشد. تمام تلاشم را میکنم تا در این مورد خاص، غربزده زندگی کنم. امیدوارم جلال آل احمد، من را ببخشد.
پینوشت 2: اگر کمی دقت کرده باشید، آن چیزی را که اینجا مینویسم با آن چیزی را که روی کاغذ سیاهه میکنم، کمی تفاوت دارد و این نوشته، تقریباً حالت ویرایشیافتۀ آن متنی است که روی کاغذ و به لطف دستان مبارکم نوشته شده است. احساس کردم بد نیست در مورد این تناقض، مختصر توضیحی داده باشم.
مدتی است اسم او (سمانه عبدلی) را در یک جای امن نوشتهام تا فراموش نکنم که وجود چنین دوستانی، واقعاً نعمت است.
اگر بخواهم از دید خودم، کمی دربارۀ او توضیح دهم، بد نیست -برای دوستانی که او را نمیشناسند- بگویم:
اولین متممیای است که با او آشنا شدم. خاطرم هست دقیقاً به چه ترتیب با محمدرضا [شعبانعلی] و بالطبع با او آَشنا شدم.
همچنان به خاطر دارم اولین تماس تلفنیام را با او. چه گفت و چه گفتم. استرس در صدایم موج میزد و احتمالاً او به خوبی این را فهمیده بود اما خونسردانه با من حرف میزد و مثل یک متممی باوقار، به روی خود نمیآورد.
سؤال جالبی از من پرسید. گفت "دغدغهات چیست؟" البته آن موقع نمیدانستم "دغدغه" را دقیقاً چگونه مینویسند اما اگر الآن همین سؤال را از من بپرسد، میتوانم بسیار برایش بگویم یا بنویسم. امان از آنکه وقتی گوش شنوا بود، حرفی نبود و الآن که حرفی هست، احتمالاً گوش شنوایی نیست.
هنوز سعادت دیدارش را نداشتهام. دو سه بار از طریق تلگرام قرار بود هماهنگ کنیم تا او را ببینم اما هربار به بهانههای مختلف، علف را زیر پایم سبز کرد. آن هم چه سبز کردنی که نگویید و نپرسید. از قضا، آنطور که خودش گفته، برای گردهمایی متممیها قرار است برایشان مهمان بیاید و همچنان قرار است داغ دیدناش بر دلم باقی بماند. البته بهتر است خوشحال باشم از اینکه خیلی از آنهایی که میخواهم آنها را ببینم حضور دارند ولی خب، او را از قدیمالایّام میشناختهام و برایم جایگاه ویژهای دارد، هرچند احتمالاً خودش اینها را نمیداند.
خاطرم هست از او درخواست کمک کردم و او سخاوتمندانه، چند لینک از روزنوشتههای محمدرضا را به من هدیه داد. خام بودم و ارزش آنها را ندانستم. امروز، ارزش آنها را بیشتر و بهتر درک میکنم و سعی میکنم کمی روی توسعۀ شخصیام کار کنم تا بتوانم به اندازۀ خودم، سعی کنم ایران را جای بهتری برای آیندگان بکنم. هرچند اینها فقط حرف است و در عمل باید دید چند مرده حلّاجم.
هرچند نمیدانم چرا ولی خودم را تهتِغاری محمدرضا حساب میکنم هرچند افراد کوچکتری (به لحاظ سنّ شناسنامهای) نیز جزو بچههای محمدرضا به حساب میآیند اما اینکه احساس کنم تهتغاری محمدرضا هستم، لبخند را ناخودآگاه روی لبانم میآورد.
میدانم که شدیداً درگیر کارهای بیست تا سی هست و امیدوارم دست به هرکاری میزند، طلا شود.
و در پایان، خوشحالم که میتوانم گهگاهی در تلگرام به او پیام دهم و حال او را جویا شوم. هرچند تلگرام برای من چندان دوستداشتنی نیست اما وجود چنین دوستانی، انگیزۀ سر زدنم به این برنامۀ نهچندان خوب را بیشتر میکند.
پینوشت: عکسی که گذاشتهام را از قسمت دربارۀ منِ وبلاگش برداشتهام که متأسفانه به خاطر سرشلوغیاش به خاطر ما بیست تا سی سالهها، کمتر فرصت کرده است به آن سری بزند.
پیشنوشت:
دفترچۀ مخصوص نوشتنم را مجدّداً روبهرویم میگذارم. دوست ندارم دست به قلم ببرم و راحت ترم تا به همین منوال، تایپ کنم ولی خب، کاری است که انجام شده و حرفی است که زده شده و تیری است که رها شده.
تا جایی که ذهنم یاری میکند، همیشه از مشق و تمرین فراری بودهام. خاطرم هست وقتی به مدرسه میرفتم، پیک نوروزی داشتیم. سوهان روحی بود برای خودش. آنقدر که از پیک نوروزی واهمه و البته نفرت داشتیم، شاید از سیاستهای اِمریکا و شخص شخیص رئیسجمهورشان یعنی ترامپ، واهمه نداشتیم.
این میشد که تمام تلاشمان را میکردیم تا در چند روز پایان اسفند و قبل از شروع سال جدید، از شرّ پیک نوروزی خلاص شویم و آن را به گوشهای بیندازیم و بدون دغدغه و با خیالراحتی هرچه تمامتر، از لحظهلحظه و ثانیه به ثانیۀ تعطیلات عید نوروز استفاده کنیم. یادش به خیر. چقدر الکیخوش بودیم.
برای همین است که همچنان از کارهایی که پشت آن اجبار باشد، خوشم نمیآید. البته این اجبار، از نوع خودخواسته است و جنساش با قبلیها کمی متفاوت است. پس سعی میکنم با لبخندی بر صورت، مشق امروزم را انجام دهم.
راستی شاهین جان، آقا معلّم عزیز.
هفتۀ پیش تخلّف کردم و به جای "فقط سه جمله"، هرچه دل تنگم میخواست و میگفت را نوشتم. این هفته اما سعی میکنم کمی پایبند به قوانین تو باشم و تخلّف نکنم.
اصل مطلب:
بدون فوت وقت، موضوع نوشتۀ این هفتهام را مینویسم. البته میتوانید نوشتۀ هفتههای قبلیام را در این لینک و این لینک ملاحظه کنید.
تمرین شمارۀ 1:
فقط سه خط بنویسید، گرما را ترجیح میدهید یا سرما؟
چرا؟
جواب من:
هرکسی به گونهای میتواند گرما و سرما را تفسیر کند.
آنچه در ذهن من است، معمولاً از گرما فراری بودهام. البته از آن سرماهایی که پوست دست آدم را خشک میکند نیز متنفرم.
ولی اگر مجبور باشم یکی را انتخاب کنم، ترجیح میدهم در سوزِ سرما بمیرم تا اینکه در گرما بسوزم.
پینوشت:
چون قول دادم سه خط بیشتر ننویسم، نکتۀ تکمیلیام را در قالب پینوشت مینویسم تا عذاب وجدان نداشته باشم.
آن چیزی که در ذهن من از گرما نقش بسته، شرایطی است که شُرشُر عرق میکنی. اگرنه، نشستن در زیر آفتار را -نه در سواحل هاوایی که در همین شهر تاریخی خودم- دوست دارم.
ضمن اینکه اگر سرما باشد، میشود لباس پوشید ولی اگر گرما باشد، نمیشود بیش از حدّ مجاز، لباسها را از تن کَند. پس درود بر سرما.
کنجکاوی (بخوانید فضولی) را دوست دارم. به نظرم، کار جالبی است و به نتایج جالبی هم احتمالاً دست پیدا میکنی.
البته جنس اکثر کنجکاویهای من، کنجکاوی در چیزهایی است که احتمال میدهم که از آنها، چیزی یاد بگیرم.
از روی عادت، پروفایل اکثر دوستان متممی را دیدهام. از بسیاری از آنها، مطالب زیادی هم یاد گرفتهام و اتفاقاً این کنجکاوی، به کمکم آمده است.
یکی از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش را نمیتوانم فراموش کنم، شیرین است.
او نوشته است که: من پیوسته در حال یادگیری هستم و همه کامنت هایم متعلق به زمان گذشته اند. لذا خواندن دیدگاه های گذشته ام در زمان حال، به منزله تایید آنها از جانب من نیست :)
احساس کردم چقدر خوب نوشته است. احساس کردم چقدر خوب میشد که اگر من هم چنین چیزی را در گوشهای از پروفایلم یا وبلاگم قرار دهم تا فردا روزی، یک نفر از خدا بیخبر، نیاید و به من نگوید که چرا چنین حرفی را زدی و چرا عقیدهات چنین است؟ چه بسا که آن عقیدهام، مربوط به چند ماه پیش باشد و چه بسا چند ماه دیگر که به سرم بزند و بخواهم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم را بخوانم، اتفاقاً از آن تعریف کنم. این به این معنا نیست که پستی که در مورد نادر ابراهیمی نوشتهام (+)، تکذیبکنندۀ حرف امروزم باشم. بلکه احتمالاً میتواند به این معنی باشد که در فلان تاریخ و در چند ماه گذشته، دیدگاه من نسبت به آن کتاب _نسبت به امروزی که آن را دوباره خواندم_ کمی متفاوت شده است.
شاید چنین چیزی، مصداق حرف شیرین برای من باشد. یا اگر هم چنین نیست، برداشت من از جمله چنین است. یا دستِکم بهتر است بگویم، برداشت امروزم از این جمله، همین حرفی است که عرض کردم. بگذریم.
یکی دیگر از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش شدیداً به دلم نشست و احساس کردم باید بیشتر به چنین جملهای فکر کنم، علیرضا امیری است.
او نوشته است که: فاصله ی تولد تا مرگ چیزی نیست جز "زندگی" .................. هر کاری میخواهی بکن، هر سفری میخواهی برو، با هر کسی میخواهی باش، هر کتابی میخواهی بخوان، هر هدفی میخواهی برگزین، هر غلطی میخواهی بکن.................. فقط این را بدان که زندگی یک بار است... یک بار برای همیشه ... پس ... یک بار برای همیشه "زندگی کن"
اگر بخواهم قسمتی از نوشته را بولد کنم، باید تکرار کنم که: هر غلطی میخواهی بکن، فقط این را بدان که زندگی یکبار است.
شاید الآن بهتر متوجه شوید که چرا سه سناریوی مختلف برای آیندهام در نظر گرفتهام و نمیدانم دقیقاً چه خاکی بر سرم بگیرم و به این امید که رسالتم را پیدا کنم، پا در یکی از این مسیرها گذاشتهام (+).
ضمن اینکه شهرزاد (+) را خدای زندگی در لحظهها میدانم. میدانم که به خوبی لحظهها را درک کرده و همچنان به خوبی آنها را لمس میکند. فکر میکنم که به خوبی از گذشته درس گرفته و مراقب روندهای آینده است ولی زمان حال و همین ثانیههایی که من و امثال من برایشان ارزش چندانی قائل نیستیم را به سادگی از دست نمیدهد و آن را فدای چیز دیگری نمیکند.
قسمت "دوستداشتنیها برای من در هفتهای که گذشت" احتمالاً مؤیّد حرفهای من راجع به شهرزاد باشد. هرچند که بهتر است خودش بیاید و حرفهایم را اصلاح کند.
پینوشت یک: میکرو اکشنی را برای خودم انتخاب کردهام که احساس کردم گفتناش خالی از لطف نیست.
چند روزی است که سعی میکنم بیست بار، لقمههای غذایم را بِجَوَم. نه به این خاطر که خوب هضم شوند و دکترها خوشحال شوند، بلکه بیشتر به این خاطر که بتوانم مزۀ غذایی که هرروز، با عجله میخوردم را بهتر درک کنم و بهتر از لحظههایم، لذّت ببرم.
پینوشت دو: مدتی است لطف دوستانم، شامل حالِ من نشده و برایم کامنت نمیگذارند. احساس کردم بد نیست که از دوستانم خواهش کنم اگر این پست را خواندند و لطفشان را به من ارزانی داشتند، برایم بنویسند که آنها چه میکنند تا بهتر از لحظهلحظههای نابِ زندگیشان، لذّت ببرند.
ممنونم که وقت گذاشتید و ممنونم که همچنان برایم وقت میگذارید.
جمعهها برای من روز خوبی است چرا که دستکم در این روزها، جمعههای صبح تا عصر را وقت آزاد بیشتری دارم و میتوانم کمی برای خودم باشم.
البته که من 5شنبهها را بیشتر دوست دارم. 5شنبهها به من نویدِ این موضوع را میدهد که فردا تعطیل است. میتوانی با خیال تخت، بخوابی و استراحت کنی. اما من حتی اینکار را نمیکنم ولی همچنان 5شنبهها برای من، ارج و قرب خاصّی دارند.
بگذریم. مثل اینکه قرار است اینقدر حاشیه بروم تا از اصل موضوع، فرار کنم.
در نوشتۀ قبلیام (جمعهها با شاهین)، به خودم قول دادم که هر جمعه، نوشتنِ روی کاغذ را کمی تمرین کنم. در این دنیای دیجیتال و غیر کاغذی، نوشتن روی کاغذ حسّ و حال خوبی به من میدهد. و احتمالاً باعث میشود که فکر کنم کمی متفاوتتر از بقیه هستم.
هفتۀ قبل، تمامِ پیشنهادهای خوبی که شاهین عزیز برای ما نوشته بود را نخواندم و یکی را به صورت رندم (Random) انتخاب کردم. این هفته اما کار متفاوتی انجام دادم و تمامشان را یکبار خواندم و در نهایت تمرینی که بیشتر از بقیه با آن، در این هفته، احساس راحتی کردم را انتخاب کردم.
تمرین شمارۀ 24:
فقط سه خط بنویسید که در حال حاضر رؤیای انجام چه چیزی را در سر میپرورانید؟
جواب من:
پیشنوشت یک: شاهین جان.
میدانم که در چنین تمرینهایی، احتمالاً نوشتن پیشنوشت رایج نیست ولی من نتوانستم مطالبم را در سه خطّ جمع و جور کنم. ناچار شدم که کمی طولانی بنویسم. ولی خوشحالم که به لطف تو، توانستم به ذهن پراکندهام کمی سر و سامان دهم.
پیشنوشت دو: باید اعتراف کنم که مدتی است در مورد آیندۀ کاریام به صورت جسته و گریخته فکر میکنم. اینکه قرار است بالأخره چهکاره شوم و رسالتِ من چیست و در چه شغلی، میتوانم مفهوم Flow (تعلیق ذهنی) را در زندگیام تجربه کنم و به تعبیر زیبای دوست خوبم امین آرامش، کار نکنم؟ (سری مطالب کار نکنِ امین آرامش، فوقالعاده آرامشبخش است. اگر جای شما بودم، آن را از دست نمیدادم.)
اصل جواب: نمیدانم تا جه حد درست فکر کردهام ولی تا به امروز، سه سناریو را به عنوان رؤیای کاری آیندهام در نظر گرفتم.
1
فکر میکنم اگر بتوانم چنان در کار فروش خبره شوم که حتی کسانی که به محصول یا خدمت من نیاز ندارند، به خاطر صرفاً علاقهای که به شخص شخیص من به عنوان فروشنده دارند و نه از روی برطرف کردن نیاز خود، از من خرید کنند و حال من را خوب کنند. لذّتی بالاتر از این را برای یک فروشنده نمیتوانم تصور کنم.
2
سناریوی دوم من، سرآشپز بودن است که غذاهایی درست کنم که خلقالله با حرص و ولع، غذاهای خوشمزۀ من را بخورند و البته به زودی شکمشان سیر نشود و همیشۀ خدا رستوران شلوغ باشد و خودشان نیز معترف باشند که اینجا، بهترین سرآشپز این منطقه (این شهر) و بهترین غذاها را دارد یا اگر هم بهترین نیست، متمایز از بقیه است و حالِ خوبی را تجربه کنند.
3
سناریوی سوم و پایانی من که تا به الآن به ذهنم رسیده است، در مورد تجربۀ معلّمی در موسیقی است. نمیدانم اگر قرار باشد زمانی، یادگیری موسیقی را آغاز کنم، ویولون را شروع کنم یا پیانو را. ولی ظاهراً پیانو و حسّ و حال آن را بیشتر دوست دارم و فکر میکنم در پیانو، دست و دلم بازتر است امّا ویولون -و کمی هم کمانچه- غم و ناراحتی خاصّی را در دل خود پنهان کردهاند. البته سواد موسیقیایی خاصی ندارم و اینها صرفاً احساسات بنده است که هیچ پایۀ علمی ندارد.
پینوشت: سر در گمی هم خوب است و هم بد. نمیدانم برایتان دعا کنم سردرگمی را تجربه کنید یا نه ولی میدانم که باید برای حال خودم دعا کنم تا به طریقی، از طریق فرشتۀ وحی یا هرچیزی، مسیر آیندهام را بفهمم و چندان درگیر سعی و خطا نشوم.
خدایا. من را به سمتی هدایت کن که رسالت واقعیام را در آن قرار دادهای و کمکم کن که بتوانم بیشترین خروجی و حال خوب را تجربه کنم. البته امیدوارم قبل از آن، به من فهم و شعوری عطا کرده باشی که دست کمکِ تو را، همچون گذشته، پَس نزنم. آمین.
شاید اگر از طولانیشدن عنوان، واهمهای نداشتم، مینوشتم معلمی که شیفتۀ جلال آلاحمد بود، هست و احتمالاً خواهد ماند.
در دوران دبیرستان، معلمی داشتم به نام سعید جرّاحی. آدم بسیار فهمیدهای بودند و از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم، سخت خوشحالم.تنها معلمی بودند که در دوران درس و مشق و مدرسه، وبلاگ داشت و من هم برای خودشیرینی (و احتمالاً نمره)، گهگاهی به وبلاگ او سری میزدم ولی از یک جایی به بعد، دیگر برای نمره سر نمیزدم. انصافاً از طرز تفکر و طرز نوشتنشان خوشم آمده بود.
من از ایشان زیاد یاد گرفتم و به نظرم، جزو معلمهایی بود که درس زندگی میداد:
1
من از ایشان، اهمّیّت تاریخ زدن در بالای برگۀ امتحانات و بالای دفتر را یاد گرفتم. خاطرم هست اگر امتحان میگرفتند و برگهای بدون تاریخ به دستشان میرسید، آن برگه را صحیح نمیکردند و به مزاح میگفتند: "نمیبینم چی نوشتید آقای فلانی". و صبر میکردند تا صاحب برگه، بالای برگهاش تاریخ بزند تا آن برگه، برای ایشان، خوانا شود.
2
من از ایشان، اهمّیّت مطالعه را آموختم. هرچند که نتوانستم از آن دورانم به نحو مناسبی استفاده کنم ولی به هر طریقی که امکان داشت، ما را به خرید کتاب و خواندن آن ترغیب میکردند. مثلاً اگر نمایشگاهی در شهرمان برگزار میشد، ایشان میگفت هرکسی که برود کتاب بخرد و بیاید سر کلاس بگوید، من به او یک مثبت میدهم.
3
من از ایشان، اهمیت استراحتهای "نیمدقیقهای" را یاد گرفتم. یادم میآید وقتی خسته میشدیم، به ما میگفتند: دوتا (یا سه تا) نیمدقیقه استراحت کنید. کلّاً واحد شمارش جالبی داشتند به نام "نیمدقیقه".
4
من از ایشان، توجه بیشتر به املای کلمات را یاد گرفتم. همزۀ آخر بعضی از کلمات مثل "انشاء" را درست نمیدانستند. ضمن اینکه اگر به نوشتههای من نگاه کنید، وسواسم در تشدید گذاشتن را میبینید. هرچند سعی کردهام کمی وسواسم را کم کنم. به هرحال، اهمّیّت (تشدیدها را حواستان هست؟) بالای من به تشدید گذاشتن روی کلماتی که نیاز دارند نیز از ایشان به من به ارث رسید.
و خیلی از درسهای دیگری که حوصلۀ گفتنشان را ندارم.
اگر بخواهم کمی از شخصیت ایشان -که برای من قابل شناسایی بود- بگویم:
به نظر میآمد که عاشق نادر ابراهیمی و جلال آلاحمد بودند، به خصوص جلال آلاحمد که حتی اسم وبلاگ ایشان نیز، میتواند گواهی بر حرف من باشد.
خاطرات زیادی از کلاسهای ایشان در ذهنم مانده که نشان دهندۀ احترام ایشان به پیشکسوتان بود. خاطرم هست که همیشه فردوسی را "حکیم فردوسی بزرگ" صدا میکرد و دوستانم (و متأسّفانه گاهی هم خود من)، از سر نادانی و جوانی، به تعصّبهای افراطی ایشان (به زعم خودمان) میخندیدیم.
احتمالاً ایشان این پست را نمیخوانند ولی اگر خواندند، میخواهم دو کلام حرف حساب با ایشان بزنم.
آقای جرّاحی عزیز.
از تمام درسهایی که به ما دادید، بینهایت مچّکرم. هرچند که متأسفانه در آن دوران، نتوانستیم قدر زحمات شما را بدانیم.
از تمام اشتباهاتی که بعداً مرتکب شدم و شما را رنجاندم نیز، سخت شرمندهام. میدانم که من را بخشیدهاید یا بهتر است بگویم امیدوارم من را بخشیده باشید.
پینوشت (خاطرهبازی): خاطرهای در ذهنم شدیداً پررنگ است. بد نیست اگر حوصله دارید، آن را بخوانید.
یک روز ایشان میخواستند از ما امتحان بگیرند. از آنجایی که من، هم نزدیک پنجرۀ کلاس بودم که به کتابخانه (محل مورد نظر برای امتحان دادن) اشراف داشت و هم دانشجوی مورد اعتماد ایشان بودم، از من پرسیدند که آقای شهبازی! نمازخانه خالی است یا نه؟
از آنجایی که من عینکی هستم، یک نگاه مختصر انداختم و کفشی جلوی نمازخانه ندیدم. پس به ایشان گفتم که بله خالی است.
ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در کمال ناباوری من (و درحالیکه دوستانم از خنده ریسه میرفتند و من را چَپچَپ نگاه میکردند) متوجه شدم که نمازخانه خالی نبوده است و کفشها را در جا کفشی گذاشته بودند و من متوجه نشدند.
از آن روز به بعد، تا آخر سال، دوستانم شدیداً به چشمان ریزبین من اعتماد داشتند و میگفتند: "نمازخانه خالی است؟" یا هرجایی که نیاز به تیزبینی بود، از من درخواست کمک میکردند و به من اظهار لطف میکردند.
یادِ آن دوران به خیر...
در وبلاگ امین آرامش، زیر یکی از پستها، از سارا حقّبین یاد گرفتم که: لذت خاصی دارد اگر از هر نویسنده، یک کتاب خوانده باشی و با طرز تفکرش آشنا شوی.
هنوز خیلیها برای من در صف انتظار هستند ولی خوشبختانه چند مدت پیش، فرصتی دست داد تا با قلم فوقالعادۀ دن اریلی Dan Ariely، آن هم به لطف متمم، آشنا شوم.
در یکی از فصلهایی که دن اریلی راجع به یکی از نابخردیهای پیشبینیپذیر ما انسانها (یعنی نسبیت) توضیح میدهد ما انسانها به صورت ناخودآگاه عادت داریم مزیت نسبی هر چیز را با گزینههای اطراف آن مقایسه کنیم و سپس راجعبه آن تصمیم بگیریم.
احتمالاً شما هم چنین دایرههایی را دیدهاید و با اینکه هر دو دایرۀ وسطی به یک اندازه هستند، تصور میکنیم یکی بزرگتر از دیگری است درحالیکه چنین نیست. با این شکل، دن اریلی میخواهد دربارۀ تأثیر اطرافیان بر روی یک پدیده تأکید کند.
(منبع عکس: صفحۀ 32 کتاب نابخردیهای پیشبینیپذیر، ترجمۀ رامین رامبد، انتشارات مازیار)
درسی که من از این قضیه گرفتم، شاید کمی برایتان نامربوط به نظر برسد ولی برای خودم، درس جالبی بود و بعید میدانم تا آخر عمر، فراموش کنم.
یک زمانی، مدام خودم را با این و آن مقایسه میکردم. اصلاً هم مهم نبود که طرف با من نقطۀ مشترکی دارد یا نه. فرض بفرمایید در متمم، عادت داشتم پروفایل هرکسی را زیر و رو میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خب، فلانی از من کمی عقبتر است چون در (مثلاً) 30 سالگی با متمم آشنا شده ولی من از علی اختری عقبتر هستم چون او در 15سالگی با متمم آشنا شده.
بدیِ ماجرا هم این بود که اکثراً کسی را برای مقایسه انتخاب میکردم که نتیجۀ مقایسه، مشخص بود و من اغلب میباختم. پاک فراموش کرده بودم که هرکسی در شرایطی متفاوت (چه به لحاظ جغرافیایی، چه به لحاظ خانوادگی و...) قرار دارد و گوشم به این نصیحتها اصلاً بدهکار نبود. یعنی منطقی بود بپذیرم که درست نیست خودم را با بقیه مقایسه کنم. اما امان از این نابخردیهای پیشبینیپذیر.
بعد از این فصل، یاد گرفتم که بهتر است به آدمهای پیرامونم توجهی نکنم. نه اینکه آنها را نادیده بگیرم و از آنها یاد نگیرم که اگر چنین باشد، عینِ حماقت است. منظورم این است که برای مقایسه، بهتر است خودم را با کسی مقایسه نکنم. اگر هم میخواستم مقایسه کنم، تنها حقّ دارم خودم را با گذشتۀ خودم (1 سال گذشته، 1 ماه گذشته و 1 هفتۀ گذشته) مقایسه کنم و ببینم آیا تفاوتی محسوس در من ایجاد شده یا نه؟
بعد از چنین کاری، فکر میکنم کمی احساس رضایت در من بیشتر شده و من با خیال راحتتری میتوانم زندگی کنم و دغدغۀ مقایسه با بقیه را ندارم. ممکن است محمدرضا روزی 100 صفحه مطالعه کند. خب بارکلّا به محمدرضا! ولی من نمیتوانم. من در حدّ خودم تلاش میکنم و سعی میکنم نسبت به 1 ماه گذشتهام، کمی تلاشم را بیشتر کنم و کمی خودم را ارتقا دهم.
دن اریلی عزیز، ازت ممنونم که آرامش را به زندگیام هدیه دادی.
پیشنوشت:
یکهویی تصمیم گرفتم. تصمیم سختی است و از آن سختتر، متعهّد ماندن به نوشتن ولی میدانم که برایم مفید است.
تصمیم گرفتهام که جمعهها، یکی از همان سؤالهای چالش برانگیزی که شاهین انتخاب میکند را در گوشۀ ذهنم بنویسم و آنها را روی برگهای منتقل کنم. اگر بخواهم اعتراف کنم، مدتی است که از روی برگه نوشتن، آن هم در مورد خودم، طفره رفتهام. شاید الآن، زمان مناسبی برای مچگیریِ این آدم فراری باشد.
برای خودم و آرامش این دل طوفانیام، مینویسم تا شاید شما هم اگر علاقهمند شدید، برای خودتان (و شاید بعداً برای من) بنویسید.
اصل مطلب:
شاهین کلانتری عزیز در تمرینهای کوچکی برای نوشتن و فکر کردن، تمرینهای مختلفی را برای تمرین (نوشتن و) فکر کردن نوشته است. من هم از این فرصت استفاده کردم تا به یک تمرین پاسخ دهم.
تمرین شمارۀ 2:
فقط 3 خطّ دربارۀ کارهایی که دوست دارید یکبار آنها را امتحان کنید، بنویسید.
جواب من:
1
همانطور که قبلاً هم گفته بودم، دوست دارم دستِکم یکبار بتوانم بانجیجامپینگ و همچنین پاراگلایدر را تجربه کنم.
2
دوست دارم یکبار بتوانم با محمدرضا شعبانعلی، تک و تنها و به دور از هر دغدغهای، بنشینم و به او گوش دهم و لبخند زیبایش را در دلم تحسین کنم.
3
دوست دارم یکبار بتوانم امام حسین -علیه السّلام- و واقعۀ کربلا را در خواب ببینم تا بهتر بفهمم چرا وقتی نام "حسین" میآید، عدهای اشکشان به سرعت جاری میشود.
پینوشت یک:
نتیجۀ جالب این فکر کردن، به چالش کشیدنِ خودم بود. تا به حال اصلاً به چنین سؤال و چنین دغدغهای فکر نکرده بودم و وقتی مورد 2 را روی کاغذ مینوشتم، اشکم در آمد. فکر نمیکردم اینقدر مشتاق باشم تا یکبار چنین چیزی را تجربه کنم. هرچند میدانم جنس مورد دومی، بیشتر از نوع رؤیا است. دربارۀ مورد سومی هم فعلاً نظر خاصی ندارم.
پینوشت دو:
این میکرواکشن را همین امروز شروع کردم. اگر کسی دوست دارد من را در این سفر جالب و هیجانانگیز همراهی کند، خوشحال میشوم در زیر همین پست، کامنت بگذارد و برایم بگوید تا باهم این سفر را آغاز کنیم. قول میدهم همسفر خوبی برایتان باشم.
اگر هم حوصلۀ چنین کاری را ندارید، عجالتاً منتظر گزارشهای من در هفتههای بعد باشید.
از خودم اگر بپرسید، آدم دُگمای نبوده و نیستم. این را گفتم که بدانید صرفاً این نوشته -همچون سایر نوشتههایم- حاصل نگاه محدود بنده است و شاید حتی اگر بعداً از من بپرسید، همین حرفها را نیز تأیید نکنم. اما یک چیز را خوب میدانم و آن هم اینکه به حرفهای امروزم ایمان دارم.
اگر بخواهم دستِکم با خودم صادق باشم، کتاب "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دوست نداشتم. برای من بیش از حد شاعرانه بود. البته بنا ندارم به قلم روان و کمنظیر نادر ابراهیمی عزیز اشکالی وارد کنم (که اصلاً کار من نیست) ولی خب دل است دیگر. خوشش نیامد. زورکی نیست که.
نادر ابراهیمی را به واسطۀ یکی از معلمهای دوران دبیرستانم شناختم. عاشق نوشتههای او بود و همیشه با علاقۀ خاصی برای ما صحبت میکرد. برای مایی که احتمالاً در آن زمان چندان درک نمیکردیم یا بهتر است بگویم چندان درک نمیکردم.
من هم به خاطر عشقِ به معلمام، رفتم و چند جلد از کتاب "بر جادّههای آبی سرخ" را خریدم. نصف جلد اولش را هم نخواندم و اصلاً یادم نیست موضوعش چه بود؟ تنها چیزی که یادم هست (آن هم اگر اشتباه نکنم)، سیلی محکمی بود که ابراهیم حاتمیکیا به نادر ابراهیمی در یک شب بارانی هدیه داد. حتی یادم نیست چرا؟! شاید برای نوجوانی در آن سنّ و سال، فقط همین نکته جذاب بود که به یادم مانده است.
اگر بخواهم از آشنایی خودم با نادر ابراهیمی بگویم، کتاب "یک عاشقانهی آرام" او من را مجذوب قلم خودش کرد. جزو بهترین کتابهایی است که تا به حال خوانده و "زندگی" کردهام. هر وقت که از سیب زمینی و گلپر میگفت، دهان من آب میافتاد. خیلی خوب تصویرسازی میکرد. یادم هست که به زمان حال خیلی اهمیت میداد. دوست نداشت از کسی خاطرهای داشته باشد و آنقدر بدبخت شده باشد که بخواهد صرفاً با خاطرههایش زندگی کند (برداشت شخصی من).
هماکنون که دارم این پست را مینویسم، دارم چند جملهای از این کتاب را مرور میکنم که شاید بد نباشد کمی بلندتر این جملات را مرور کنم تا شما هم آنها را بشنوید:
1
مرگ مسألهیی نیست
اگر به درستی زندگی کرده باشی.2
عاشقشدن مسألهیی نیست. عاشقماندن مسألهی ماست.
3
صبحِ زود برخاستن، طعمِ تمام روز را عوض میکند.
صبحِ زود، عطر غریبی دارد.
4 (جملهای که در جایجایِ کتاب تکرار میکند)
هیچچیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمیکند.
5حافظه، برای عتیقهکردنِ عشق نیست. برای زنده نگهداشتنِ عشق است.
بگذریم. بد جایی حاشیه رفتم. فکر میکنم همین کتاب فوقالعادۀ او بود که من را شیفتۀ خود کرد و احتمالاً توقع من را بیش از حد از خودش بالا برد.
داشتم راجعبه بار دیگر شهری که دوست میداشتم، حرف میزدم. نثرش همچنان روان بود. داستان روانی هم داشت. اما به دل من ننشست. از کلماتش خوشم نیامد و کمی برایم سنگین بود. شاید اگر چندسال بعد دوباره بخوانم، نظرم عوض شود. شاید هم کسی بخواند و به من بگوید که: متأسّفم که این کتاب را درک نکردی. به او حقّ میدهم ولی خب من هم حقّ اظهارنظر دارم و نظرم نسبت به این کتاب، چندان مثبت نیست و نتوانست رضایتم را جلب کند.
پینوشت یک: خیلی از دوستانم این کتاب را خواندهاند و این کتاب را توصیه کردهاند. اصلاً برای همین بود که راضی شدم این کتاب را بخرم. ولی به نظرم ارزشش را نداشت. یا بهتر است بگویم در مقابل یک عاشقانۀ آرام، ارزشش را نداشت.
یاد حرف سارا درهمی افتادم که در مورد دوستش گفت: هروقت من و دوستم کتابی را به هم معرفی میکنیم، رسماً همدیگر را ناامید میکنیم!
پینوشت دو: اگر هم به سرتان زد و حوصله داشتید جملات بهتری از آنچه من نقل کردم، از کتاب یک عاشقانۀ آرام بخوانید، بد نیست به این لینک سری بزنید.
چند روزی بود که حالم از خودم به هم میخورد و احساس مفید بودن نمیکردم.
این شد که تصمیم گرفتم جایی را برای استارت کار انتخاب کنم و شاگردی کنم و دستِ کم در فضای کسب و کار باشم و ببینم چه خبر است. شاید کمی بیشتر و بهتر بتوانم قدر ساعات آزادم را بدانم و بتوانم بهتر از آنها استفاده کنم. انصافاً همین هم شد.
دوتا دوست خوب پیدا کردهام.
ابولفضل 4سال از من کوچکتر است و متولد 1379 است. پسر بسیار شیرینی است. همیشۀ خدا در حال گوش دادن به آهنگ است و وقتی من را در حال مطالعه میبیند، تعجب میکند. کمی هم بیش از حد با موهایش وَر میرود و مدام خودش را جلوی آیینه وَرانداز میکند (ناخودآگاه یاد مطلبی افتادم که نوشته بود نسل آینده، نسل "من"ها هستند و کمی Narcissus تشریف دارند. بگذریم.).
سجاد هم 3سال از من کوچکتر است ولی سابقۀ کاری بیشتری در کارنامۀ خود دارد. البته کمی هم بیشتر از من اهل رفیقبازی است (البته اگر الآنِ او را با الآنِ من مقایسه کنید). ضمن اینکه گهگاهی هم سیگار میکشد که کمی برایم زننده است ولی خب خودش انتخاب کرده است و هیچ اجباری پشتش نبوده است. اگر بخواهم داخل پرانتز بگویم، کمی هم اهل لافزدن است که اصلاً دوست ندارم. در اینجور مواقع فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان میدهم تا او هم در دنیای خودش باشد و سرخورده نشود. یک آدم خوبی هستم که نگو و نپرس!
یکی از نقاط مشترکی که ابولفضل و سجاد دارند، این است که از کتاب خواندن من و اینکه سرم در گوشیام باشد، حال نمیکنند. نمیدانم چرا. اسمش را حسادت نمیتوان گذاشت چرا که به راحتی آنها هم میتوانند کتابی را ورق بزنند. حتی فقط برای کلاسش. برای همین نمیدانم دقیقاً چرا احساسشان به کتابخواندنِ من اینگونه است.
چندروز پیش، سجاد (به زعم خودش و به خاطر تجربۀ کاری بیشترش) من را نصیحت میکرد که اینجا کتابخونه نیست (و احتمالاً داشتم شورِ کتاب خواندن را در میآوردم و خودم متوجهاش نبودم). اینجا باید حواست تمام و کمال به مشتری باشد. راست هم میگفت و حق داشت که بخواهد من را راهنمایی کند. واقعاً هم ازش ممنونم.
از آن تاریخ به بعد، دیگر کتاب نخواندم. به جایش گوشی موبایلم را برداشتم و وبلاگ دوستانم را میخواندم. به هرحال گفتم اگر کتاب نمیخوانم و اگر مشتری نیست و من بیکارم، بد نیست به گونهای از وقتم استفاده کرده باشم.
امروز جملهای گفت که خندهام گرفت و نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. برگشت و بهم گفت: عکس کتابت را گرفتی و داری توی گوشیات کتاب میخوانی و فکر کردی من نمیفهمم؟
بعد هم دوباره نصیحتم کرد و یک احمق! هم ضمیمهاش کرد تا مطمئن باشد که مفهوم حرفش را خوب فهمیدهام.
کمی برایم تلخ بود ولی بیشتر سعی کردم بخندم و آن را فراموش کنم. به خودم گفتم بگذار من را احمق فرض کنند. من کارم را انجام میدهم.
خاطرم هست در کتاب ثروتمندترین مرد بابل خوانده بودم که کسی که کارش را خوب انجام دهد، یقیناً به چشم خواهد آمد. من هم تلاشم را میکنم تا مفید باشم.
ضمن اینکه حرفهای محمدرضا شعبانعلی، معلم دلسوزم را در مورد هنر شاگردیکردن فراموش نمیکنم و یادم بماند که حالا حالاها باید در Mode دریافت باشم تا بتوانم به خوبی شاگردی کنم و یاد بگیرم.
پیشنهاد دوستانۀ من این است که اگر اهل گوش دادن به آهنگ هستید یا وقت آزادی دارید که در مسیر رفت و برگشت برایتان امکانپذیر است، این فایل صوتی فوقالعاده را -که خودم هم تازگی به آن گوش دادهام- از دست ندهید.
اولین باری نبود که به این ترکیب جالب و کمیاب (یعنی حُسنجویی در مقابل ترکیب نسبتاً متداول عیبجویی) بر میخوردم. احتمالاً آخرین بار هم نخواهد بود.
ولی نمیدانم چرا این دفعۀ خاصّ، بیشتر به دلم نشست و مفهوم آن را بیشتر درک کردم.
به نظر من، "حسنجویی" به معنای دیدن خوبیها در هرچیز و تشکّر کردن از باعث و بانی آن است.
آخرین دفعهای که با این ترکیب جالب مواجه شدم، در نوشتهای از احمد حلّت عزیز، مدیر مسئول مجلۀ موفق موفقیت، با آن مواجه شدم.
به عقیدۀ ایشان، شاهکلید محبوبیت، حسنجویی است و میتوانیم زبان عشق و تشکر را به عنوان اسلحۀ نفوذ به کار ببریم.
ادعایی ندارم که حرف ایشان را خوب درک کردهام ولی همینقدر میدانم و میفهمم که تشکر، معجزه میکند. آن هم اگر از دل برآید.
از دنیای کودکان هم میتوان درس زندگی آموخت. به نظرم، فقط نباید پای حرف بزرگان بنشینیم تا بتوانیم از آنها چیزی بیاموزیم.
اگر چشمانمان را بهتر باز کنیم و از زاویهای متفاوت به دنیا بنگریم، حتّی کودکان (و به تعبیر ما، بچّهها) هم برای آموزش به ما، مطلب دارند.
یکی از چیزهایی که امروز از آنها یاد گرفتم (و همیشه یاد گرفتهام اما متأسفانه گاهی فراموش میکنم)، همین بحثی است که خیلی راحت آن را فراموش میکنیم: "زندگیِ در لحظه".
احتمالاً گوشِ ما از این حرفهای کلیشهایِ اعصابخردکن پر است که میگویند باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کنیم، باید قدر لحظهها را بدانیم، باید از گذشته درس بگیریم و به آینده امیدوار باشیم اما در لحظه زندگی کنیم (که انصافاً دروغ هم نگفتهاند) و از این خزعبلاتی که من آنها را خیلی دوست ندارم. در حدّ یک تلنگر باشد به نظرم کافی است نه اینکه دائماً آن را مانند پُتکی بر سرمان بکوبند.
چیزی که امروز تجربه کردم، احساس صمیمیت بیشتر با کوچکترهای فامیل بود. دخترخالهها و پسرخالۀ بازیگوشم -که از قضا دست بِزَنی هم دارد- که اصلاً باهم کنار نمیآمدند و هرکدام میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند و خودخواهانه، به خواستههای خودش برسد. همان کاری که ما بزرگترها، آن را خوب بلدیم. البته من این را از آنها نیاموختم چراکه قبلاً آن را تجربه کرده بودم و شاید صرفاً نیاز بود تا آن را به کسی آموزش دهم!
"زندگی در لحظه"ی آنها برایم بینهایت جالب بود. اصلاً برایشان مهم نبود بقیه ناراحت میشوند یا نه. آنها دوست داشتند احساس خوبی را تجربه کنند.
اصلاً برایشان مهم نبود مادر یا پدرشان، حوصلۀ بازیگوشی آنها را دارند یا نه. آنها دوست داشتند خودشان احساس خوبی داشته باشند.
اصلاً برایشان مهم نبود که بزرگترها میگویند چقدر فلانی بازیگوش است یا چقدر فلانی بیشفعال(!) است. آنها برایشان مهم بود با تمام انرژی، از این دنیا و خوشیهای به ظاهر کوچک آن لذت ببرند و دور هم، شاد باشند.
میدیدم که از من میخواستند برایشان از در درخت، فندق بچینم و برایشان بشکنم تا نوش جان کنم.
میدیدم که دوست داشتند سر به سرشان بگذرارم و باهاشون شوخی کنم. چیزی که خیلی از ما بزرگترها، آن را بیکلاسی قلمداد میکنیم و فکر میکنیم چقدر یک عده جِلف تشریف دارند.
میدیدم که دوست ندارند کسی به آنها که گیر بدهد: فلان کار را نکن. برایت خوب نیست. آنها حسّ خوب و فهمیدنِ لحظه، بیش از هر چیز دیگری برایشان در اولویت بود.
پینوشت: البته باید اعتراف کنم تا یک زمانی من هم مثل آنها برخورد میکردم و فقط برایم مهم بود که لذت ببرم. الآن که بزرگتر شدهام، میفهمم بعضی از جاها را اشتباه رفتهام. یعنی میشد هم زندگی کرد هم کارهای مفیدی انجام داد تا احساس رضایت در درونت وجود داشته باشد. در حال تلاشم تا علاوه بر استفاده از تکتکِ لحظههایم برای یادگیری، بعضی وقتها همه چیز را رها کنم و فقط به این بیندیشم که چگونه لذت ببرم.
اگر از تیتر بالا سر در نیاوردید، خودتان را سرزنش نکنید. برای خودم هم کمی عجیب به نظر رسید. دیدم چند روزی است که میخواهم راجع بهش بنویسم اما جرأت نمیکنم.
بالأخره آدمیزاد است و امیدهایش. گفتم اینجوری بنویسم تا شاید اگر زمانی از این آشفتهبازار فضای مجازی، چشمش به وبلاگ من -که در هیاهوی وبلاگهای دیگر احتمالاً گم است- آن هم به این پست من -که اختصاصاً برای او نوشتهام- افتاد، بداند که من هنوز نفس میکشم.
بداند که هنوز او را فراموش نکردهام. بداند که مهر و محبتهای خواهرانه و دلسوزانهاش را از یاد نبردهام.
بداند که تبریز برای من بعد از او متفاوت شد.
بداند که من فهمیدهام دلبستن به کسی، چقدر تلخ است آن هم وقتی که نمیخواهی دِل بکنی.
بداند که الآن نمیدانم او در چه حال و وضعیتی است: آیا ازدواج کرده؟ آیا بچّهدار هم شده؟ آیا همچنان مجلۀ موفقیت را هر دو هفته یکبار، میخرد و به یکروز نرسیده، تمام میکند؟ و خیلی از آیاهای دیگر که دوست داشتم فقط از خودش بپرسم و دوست ندارم برایتان بازگو کنم چرا که قلب خودم را به درد میآورد.
و در آخر، میخواهم بداند که من اگر موفقیت را میخوانم، به خاطر او بود. هرچند الآن احتمالاً به خاطر رعایت فرهنگ مطالعۀ کشور است ولی هنوز او را از یاد نبردهام.
سارا! تو برای من آدم متفاوتی بودی. نمیدانم آخرین باری که باهم صحبت کردیم را یادت هست یا نه. کنار دریا بودم. از بختِ بد من، یکهو گشت ساحلی آمد و به یک خانم تذکّر داد و تو پشت تلفن داشتی ریسه میرفتی.
سارا! بعد از تو بود که "شمالِ ایران" برایم دوستنداشتنی شد. دوست ندارم دیگر پایم را آنجا بگذارم. شاید از ترس اینکه خاطرات تو دوباره برایم زنده شود.
سارا! میدانم که بعد از صحبت با همان مشاور نمکبهحرام بود که تصمیم گرفتی آنقدر یکهویی من را رها کنی. کاش کمی سواد داشت و به تو میگفت او فقط 15 سال دارد. کمی با او مدارا کن و کمکم رابطهات را با او قطع کن.
بگذریم. زیاد برایت نوشتم. آن هم برای تویی که احتمالاً هیچوقت نخواهی خواند. ولی یادم خواهد ماند که دلبستن تاوان سختی دارد.
شازدهکوچولو آن را خیلی خوب، با گوشت و پوست و خونش، فهمیده و حواسش بیشتر از من جمع است. کاش پیش از تو، با او آشنا شده بودم. کاش...
پیشنوشت: دیشب داشتم یکی از فایلهای صوتی محمدرضا به نام مذاکرۀ تلفنی را گوش میدادم. البتّه فایلهای صوتی در لیست انتظار زیادند امّا امان از اهمالکاری و امان از فورسماژور بودن کارها که هیج راه فراری از آنها نیست.
محمدرضا شعبانعلی را احتمالاً میشناسید. من خودم اوایل که زیاد با محمدرضا آشنایی نداشتم، فقط فایلهای رادیو مذاکرهاش را گوش میدادم.
بدون اغراق، فایلهای مذاکرۀ او بینظیرند (بینظیر را به عمد میگویم. اگر کمنظیر بودم، جملهام را اصلاح میکردم ولی من که مثل آن را ندیدهام).
یکی از فایلهایی که بسیار در زندگی روزمرهام به من کمک کرده، همین فایل مذاکرۀ تلفنیاش بوده است. احتمالاً خیلی از نکاتی که مطرح میکند را دست و پا شکسته از گوشه و اطراف شنیدهایم ولی جمع کردن آنها در یک فایل صوتیِ کمتر از یک ساعت، خیلی به من کمک کرد. [لینک دانلود فایل صوتی مذاکرۀ تلفنی]
پیشنهاد جدّی من این است که اگر برایتان مقدور است، این فایل ارزشمند را دانلود کنید و در طول مسیر یا در زمانهایی که میدانید زمانتان در حال سوخت شدن است و هیچ کاری برای انجام دادن ندارید، آن را گوش دهید. البتّه اگر بتوانید در زمانی که تمرکز بیشتری دارید و به قلم و کاغذ دسترسی دارید، این فایل را گوش دهید، احتمالاً نتیجۀ بهتری نصیبتان میشود.
با این حال، من به صورت تیتروار و خیلی خلاصه، خلاصهای که خودم نُت برداشتهام را برایتان میگذارم. بعید نیست در این دنیای بَلبَشو، بهانه بیاورید و بگویید فرصت گوش دادن به یک فایلِ کمتر از یک ساعت هم نداریم. جای تأسّف دارد ولی احتمالاً به من ربطی ندارد! من وظیفۀ خودم را انجام میدهم. امیدوارم که به کارتان بیاید.
" ابتدای مکالمه"
1. لحن شما در لباس رسمی با لباس Casual (غیر رسمی) متفاوت است. مراقب باشیم و بدانیم که لحن من در کت و شلوار یا لباس اسپرت، متفاوت خواهد بود.
2. قبل از برداشتن گوشی تلفن، نفس عمیق بکشید [و به نظر خودم، صدایی صاف بکنیم].
3. لبخند بزنید. این نکته، بسیار ساده و درعین حال بسیار مهم است. آن را پیشپاافتاده در نظر نگیریم. مطمئنّ باشید مخاطب حسّ شما را میفهمد.
4. لحن شما در یک مکان ریلکس (مبل راحتی در خانه) یا یک مکان تنشزا (پشت ترافیک) متفاوت است.
5. حتماً کاغذ یادداشت کنارمان باشد. اگر نیست، گوشی تلفن را بَرنداریم.
*یادمان باشد آدمها دوست ندارند یک اطلاعات را دوبار به ما بدهند.
6. خودتون رو اول کار معرفی کنید یا اگر اسم طرف مقابل را میدانیم، آن را به زبان بیاوریم.
7. یک سری تعارفات مرسوم را بدانیم مثل "ببخشید، الآن موقع خوبی هست که من چند دقیقه وقتتان رو بگیرم؟" یا "من میخواستم چند دقیقه با شما صحبت کنم. کِی زنگ بزنم؟"
8. دانش فنّی طرف مقابل را ارزیابی کنید و بدانید فرد مقابل، آماتور است یا حرفهای.
"حین مکالمه"
9. لحن صدای ما درمقابل افراد غریبه باید جدّی، مهربان و باانرژی باشد.
مثالی که محمدرضا در مورد مهربان میزند: اگر سرتان شلوغ است، میخواهید خودم باهاتون تماس بگیرم؟ (که معمولاً جواب طرف مقابل منفی است)
10. نام مخاطب را تکرار کنید تا احساس خوبی داشته باشد (هر چند دقیقه یکبار)
11. مبادا جوری صحبت کنیم که طرف مقابل فکر کند احمق است.
12. جملاتمان ترجیحاً ساده و کوتاه باشد (تا طرف مقابل به راحتی منظورمان را بفهمد).
13. از سرعت صحبت طرف مقابل تقلید کنیم و سرعتهامون Sync باشد.
14. این احساس را به طرف مقابل بدیم که مسئول هستیم: اجازه بدید پیگیری کنم بهتون خبر میدهم.
15. اگر طرف مقابل اشتباه کرد، هرگز مسخرهاش نکنید.
16. مهارت خوب گوش دادن را تقویت کنید و صرفاً یک شنوندۀ معمولی نباشید.
17. مثل پخش کردن یک نوار صحبت نکنید و اوج و فرودهای مناسب داشته باشید.
18. گفتههای طرف مقابل را، ترجیحاً، ادامه بدهیم یا دست کم کمی از حرفهای او را تکرار کنیم بعد حرف خودمان را بزنیم!
19. گفتههای طرف مقابل را خلاصه کنید: اگر منظورتون را درست فهمیده باشم، فلان... درسته؟ (و منتظر تأیید بمانیم)
20. بدن خودمون رو متمایل و مشتاق نشان دهیم چراکه حالت فیزیکی بدن روی انتخاب کلمات و لحن، تأثیرگذار است.
21. حرف طرف مقابل را قطع نکنید حتّی اگر میدانید ادامۀ صحبتهاییش چیست. اجازه بدهید آنها حرفشان را بزنند و سپس سکوت کنید و درنهایت جواب دهید تا احساس کنند پاسخی مربوط به سؤال خودشان را دریافت کردهاند.
*مهم است که مخاطب احساس کند برایمان فرد متفاوتی است و همچنین برای او مهم است که فکر کند مشکلاش منحصربهفرد است.
22. درخواست تکرار، یک کار غیرحرفهای است.
23. پرش روو به جلو نداشته باشیم. بگذارید آدمها گام به گام جلو بیایند [به نظرم تقریباً همان مفهوم شمارۀ 21 است].
*درگیر بیماری شایع و خطرناکِ I will tell you what you want to tell me نشویم.
24. از کلمات رسمی استفاده کنید مثل همکارهام بهجای بچّهها، اطّلاع ندارم بهجای نمیدونم و اجازه بدهید بهجای وایسا.
25. این جملات خطرناک را تا حدّ امکان نباید به کار ببریم:
من نمیدانم مشکل شما چیست / الآن هیچکس اینجا نیست که کمکتان کند / من تازه استخدام شدهام / میشود فردا تماس بگیرید؟ / اتفاقاً خیلیها مشکل شما را دارند / این که وظیفۀ من نیست
26. مقصریابی انجام دهید. برای مشتری فقط مهم است که مسألهاش برطرف شود و اصلآ و ابدآ برایش مهم نیست که بفهمد مقصر کیست.
27. مسایل درونسازمانی را مطرح نکنید مثل اینکه امروز تولد یکی از دوستان هست، امروز یک خرده اینجا شلوغ است.
28. سؤالات باز بپرسید تا جواب کوتاه نداشته باشند و ما بتوانیم خواستههای طرف مقابل را بهتر بفهمیم مثل اینکه میتونم بپرسم چی شد که رضایتتان تأمین نشد؟
29. در رابطه با مشتریان عصبی>
1- اجازه بدهید فریاد و نقّ بزنند. هدف آنها این نیست که حقشان را بگیرند. هدفشان این است که حقشان به رسمیت شناخته شود و شما قبول کنید که اشتباه کردهاید. همین!
2- به آنها زمان بدهید و بگویید مثلاً 20 دقیقۀ بعد تماس بگیرند و آنها را پشت تلفن نگه ندارید.
3- صادقانه، مستقیم و صریح صحبت کنید. اقدامات آتی که آنها باید انجام دهند و اقدامات آتی که خودتان انجام میدهید را به آنها بگویید.
4- معذرتخواهی کنید و به خاطر تماسشان، تشکر کنید.
"پایان تماس"
30. این کارها را انجام دهید:
طرف مقابل را صدا بزنید / لبخند بزنید / تشکر کنید / تلفن را هرگز قبل از قطع کردن مشتری، قطع نکنید.
*یادمان باشد آدمها یک یا دو دقیقۀ پایان تماس را یادشان میماند. پس سعی کنیم احساس خوبی در طرف مقابل ایجاد کنیم.
کلاس زبانم رو میگویم. از تابستان 94 شروع کردم به پرس و جو راجع به اینکه کجا کلاس زبان بروم و کدام مؤسّسه را انتخاب کنم؟ از استاد درس فارسیمون پرسیدم (خانم خیلی متشخّص و دوستداشتنی بود که من رو یاد خالۀ اصفهونیم میانداخت. برای همین همیشه باهاش احساس راحتی میکردم و الآن هم گهگاهی به همدیگه اساماس میدهیم). بهم شمارۀ یکی از همکلاسیهای مقطع دکتریاش رو داد. خدا خیرش بدهد. آقای زمانی را میگویم. با حوصله بهم توضیح داد که توی کلاس آموخته قرار است چی یاد بگیرم و در نهایت چی بشم. از چندنفر دیگه هم پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که فنّ ترجمه (به جای کلاسهای ترمیک بهدردنخور مؤسّساتی که اکثراً به دنبال جیب خودشون هستند) رو با دکتر آموخته شروع کنم.