معمولاً تمام تلاشم این بوده است که از موقعیتهایی که نیاز به انتخابِ یک مورد از چندین مورد هست، فرار کنم. چون باید بنشینم و هزینه-فایده کنم
معمولاً تمام تلاشم این بوده است که از موقعیتهایی که نیاز به انتخابِ یک مورد از چندین مورد هست، فرار کنم. چون باید بنشینم و هزینه-فایده کنم
چند مدتی است که سعی کردهام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدینجا طی کردهام راضیام. ولی هروقت به فکر کتابهایی میافتم که نخواندهام (+)، عذاب وجدان میگیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آنها را بخوانم اما فکر میکنم کتابهای بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی میکنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خواندهام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.
دوستان متممی زیادی در لابهلای کامنتهایشان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشهای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقتش نرسیده بود. البته کمی هم اسمش برایم سنگین بود (و با خودم میگفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر میکردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق میانداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.
گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنیام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.
چند صفحهای از آن را ورق زدهام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کردهام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کردهام، جزو نویسندگان مورد علاقهام شده است و در به در دنبال فرصتیام تا بقیۀ قلمهای او را بخوانم.
انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، میگذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.
تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمیآمد و حتی بدم نمیآمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقهای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم میخورد. از کسانی که برای دولت زحمت میکشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.
ارادتمندِ شما
سینا شهبازی
چند صفحۀ اول کتاب را که میخواندم، چیز خاصی دستگیرم نشد. ترس بَرَم داشت که نکند این کتاب هم به سرنوشت شوم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم، دچار شود که خدا را شکر چنین نشد.
اوایل کمی احساس خنگ بودن به من دست داده بود ولی رفته رفته بهتر شد و میتوانستم بفهمم که هدف جلال آل احمد از این مقاله (یا به قول خودش، از این دفتر) چه بوده است.
سخت است که بخواهم قسمتی از کتاب (به قول آقای جراحی: مُستَطابِ) غربزدگی را اینجا بنویسم. چون قسمتهای جالب بسیاری دارد که میتوان ساعتها در مورد آن حرف زد ولی دستِ کم برای اینکه چیزی نوشته باشم، ترجیح میدهم قسمتی از پاراگراف فصل چهارم این دفتر را (یعنی نخستین ریشههای بیماری) در اینجا نقل کنم:
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده و احساس درماندگی بر جایش نشسته است و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق (نفت را میبرند چون حقشان است و چون ما عرضه نداریم، سیاستمان را میگردانند چون خود ما دستبستهایم، آزادی را گرفتهاند چون لیاقتش را نداریم)؛ بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، به ملاکهای آنان و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان ارزشیابی میکنیم. همانجور درس میخوانیم، همانجور آمار میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم؛ اینها به جای خود، چرا که کار علم، روشهای دنیایی یافته و روشهای علمی رنگ هیچ وطنی بر پیشانی ندارد؛ اما جالب این است که عین غربیها زن میبریم، عین ایشان ادای آزادی در میآوریم، عین ایشان دنیا را خوب و بد میکنیم و لباس میپوشیم و چیز مینویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند؛ جوری که انگار ملاکهای ما منسوخ شده است.
در مورد هر جملهاش میتوان جملهها گفت ولی من هنوز به درک چندان کاملی نرسیدهام و فکر میکنم بهتر است اظهار نظری نکنم. ولی آنچه برای من دردناک بود، قسمتی بود که خودم (بدون تأکید آن مرحوم) بولد کردم: عین ایشان ادای آزادی را در میآوریم.
فکر میکنم هرکداممان مصداقهای زیادی در ذهنمان داریم و بهتر است زیادهگویی نکنم تا خود، آنگونه که دوست دارید از این متن، برداشت کنید.
به عنوان حرف آخر، یک جملهای را جلال در کتابش نوشته بود که متأسفانه پیدا نکردم دقیقاً کجا بود ولی اجازه بدهید آن را نقل به مضمون کنم تا علاوه بر اینکه در پسزمینۀ ذهن من همیشه حضور دارد، در پسزمینۀ ذهن شما نیز ماندگار شود.
جلال میگوید: اگر جوامع غربی از نابودی میترسیدند و در نتیجه خودی نشان دادند، آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر کنیم و به خودمان بیاییم؟
پیشنوشت:
این هفته میخواستم از زیر نوشتن فرار کنم. راستش را بخواهید، این هفته، با اینکه همهچیز گل و بلبل است اما حوصلۀ قلم زدن ندارم.
این شد که خیلی باکلاس از زیر مشق این هفتهام فرار کردم و تصمیم گرفتم به کتاب اثر مرکبِ دارن هاردی گریزی بزنم و به سؤالی که قبلاً جوابش را داده بودم، دوباره فکر کنم و جواب متفاوتی بدهم.
اصل مطلب:
سؤالی که این هفته برای خودم انتخاب کردم، کمی ظاهرش منفی است ولی احساس میکنم خوب است که به عنوان تکلیف این هفتهام، آن را انتخاب کنم.
دارن هاردی در "پرسشنامۀ ارزشیابی ارزشهای اصلی" پرسیده بود که: سه مورد از تنفرهای خود را بنویسید.
جوابِ من:
1
از خوابیدنِ زیاد، نفرت دارم. نمیتوانم کسانی را که بیش از 10ساعت در روز میخوابند، درک کنم. یعنی واقعاً کار مفید تری برای انجام دادن ندارید؟ به نظرم، سریالهای آبکیِ تلویزیون را دیدن، شرف دارد بر خوابیدن.
همه جا گفتهام، باز هم تکرار میکنم درسی را که از استاد فرهنگ هلاکویی گرفتهام: کسی که خواب خوبی ندارد، بیداریِ خوبی هم ندارد.
2
از تفریحهای زیاد و ناسالم (به تعبیر من، وقتکشی) متفرم. البته قبول دارم کمی در تفریح کردن مشکل دارم و به سختی میتوانم خودم را متقاعد کنم که 2ساعتِ آخر هفته را، هرکاری که دل تنگم میخواهد، انجام دهم ولی یکی مثل من از اینطرف بام میافتد، یکی دیگر از آنطرف بام و ساعات زیادی را به نابود کردن مهمترین داراییاش، وقت، میپردازد و در پایان هم حس خوبی را تجربه میکند.
کاری به بقیه ندارم ولی بهتر است سعی کنم کمی خودم را مستحق تفریحات سالم بدانم.
3
اینکه کسی به توسعۀ شخصی و به قول علما Personal Development اهمیت ندهد، برایم عذابآور است. یعنی واقعاً نمیخواهد خودش را بالا بکشد؟ یعنی واقعاً هدف ندارد؟ هرچند خودِ من نیز هدف کاملاً مشخصی ندارم ولی خب مسیر پیشرفت را، به گمانم، خوب پیدا کردهام و از این مسیر راضیام. یعنی اگر بگویند فردا قرار است بمیری، احتمالاً همین کارهای روزمرهام را انجام دهم.
البته در این مورد معمولاً به کسی خُرده نمیگیرم. چون خودِ من نیز بعد از اینکه چندین سال از عمرم گذشت، متوجه شدم اوضاع از چه قرار است. ولی یک چیزی که توی کَتِ من یکی نیرود، این است یک نفر که برای توسعۀ خودش وقت نمیگذارد، اگر کسی را ببیند که برای توسعۀ خودش وقت بگذارد، او را به سخره بگیرد. اگر دستِ من بود، کرۀ زمین را از وجود نحس چنین آدمهایی (که نمیشود اسم آدم رویشان گذاشت) پاک میکردم. خدا را شکر که یک خدای مهربان، بالای سر ما هست.
تنفرم در این مورد آخر سر به فلک کشید. من را میبخشید ولی واقعاً حالم از این آدمها به هم میخورد.
پینوشت:
فکر میکردم بعد از نوشتن چنین پستی، حالم بهتر میشود ولی گویا اشتباه فکر میکردم. بهتر که نشد هیچ، ظاهراً یک خرده بدتر هم شد.
پیشنوشت:
از آنجایی که نه خودم حوصلۀ گفتن حرفهای تکراری را دارم و نه شما حوصلۀ شنیدن آن را، اگر مطلب قبلی (مثالی امروزی از کارهای سهل ممتنع) را نخواندهاید، خواهش میکنم قبل از خواندن ادامۀ متن، سری به آن بزنید.
اصل مطلب:
خوشبختانه به خاطر سن و سال نه چندان زیاد و همچنین بهخاطر تجربۀ ناکافیام، در جایگاه روضهخوانی قرار ندارم و مسلّماً شما هم دو جفت گوش مفت برای شنیدن روضههای تکراری دیگران، آن هم از زبان من، را ندارید.
فقط میخواهم حاصل جمعبندی نگاهم -تا به امروز- درمورد مقولۀ کتاب را خدمتتان عرض کنم. حرفهایم شاید جمعبندی حرفهای دیگران باشد ولی همچنان مایلم آنها را بیان کنم.
اوایل کتاب را فقط به خاطر باکلاسی میخواندم. یعنی وقتی میدیدم اطرافیان میخواندند، من هم دوست داشتم کتاب بخوانم و هیچ فهمی نداشتم که چه کتابی بخوانم همچنانکه هنوز نیز. اما برایم جالب بود که کتاب بخوانم، همین و بس.
مدتها گذشت. تصمیمی انتحاری گرفتم و به خودم، به زور، قبولاندم که روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. انصافاً یکی از بهترین کارهایی بود که خودم را به انجام آن مجبور کرده بودم. خوب بود و همه چیز نیز خوب پیش میرفت. تا اینکه حمید طهماسبی، کلمۀ خروجی را در داخل چشمانم فرو کرد.
به خودم آمدم. خب من چند کتاب خواندهام. که چی؟ چه فایده داشته؟ آیا واقعاً به درد من خورده است؟ آیا واقعاً گرهای از من باز کرده است؟
شاید بیانصافی باشد اگر بگوییم کاملاً بیتأثیر بوده امّا اگر بخواهیم واقعبین باشیم، آیا به نسبتِ وقتی که برای آن صرف کردهایم، آیا واقعاً فیدبَک و خروجی گرفتهایم؟
مدّتی است دیدم نسبت به کتابخوانی تغییر کرده است. همچنان خودم را عادت دادهام که روزانه، چند صفحهای را ورق بزنم. با این تفاوت که دیگر تعداد صفحهها برایم مهم نیست. میگذارم ذهنم، هرچه در سرش بود را برایم تداعی کند. اجازه میدهم هرچه دل تنگم میخواهد، راجع به یک موضوع فکر کند. تصمیم گرفتم به ازاء هر کتابی که میخوانم، دستِ کم یک تغییر کوچک نیز در خودم ایجاد کنم. آن موقع است که شاید احساس رضایت درونم به من چشمک بزند و من را به ادامۀ راه، امیدوار کند.
شاید بد نباشد به عنوان حسنِ ختام، جملهای که مفهوم آن از چند سال پیش در ذهنم مانده را با شما در میان بگذارم:
کسی که کتاب میخواند، هزاران زندگی را پیش مرگ خود تجربه میکند.
اما کسی که کتاب نمیخواند، فقط یک زندگی را تجربه میکند.
جورج آر. آر. مارتین
پینوشت:
اگر جزو آن دسته از دوستانی هستید که به دنبال کتابهای پیشنهادی دیگران هستید، جایی بهتر از فهرست کتابهای پیشنهادی دوستان متممی سراغ ندارم.
در وبلاگ امین آرامش، زیر یکی از پستها، از سارا حقّبین یاد گرفتم که: لذت خاصی دارد اگر از هر نویسنده، یک کتاب خوانده باشی و با طرز تفکرش آشنا شوی.
هنوز خیلیها برای من در صف انتظار هستند ولی خوشبختانه چند مدت پیش، فرصتی دست داد تا با قلم فوقالعادۀ دن اریلی Dan Ariely، آن هم به لطف متمم، آشنا شوم.
در یکی از فصلهایی که دن اریلی راجع به یکی از نابخردیهای پیشبینیپذیر ما انسانها (یعنی نسبیت) توضیح میدهد ما انسانها به صورت ناخودآگاه عادت داریم مزیت نسبی هر چیز را با گزینههای اطراف آن مقایسه کنیم و سپس راجعبه آن تصمیم بگیریم.
احتمالاً شما هم چنین دایرههایی را دیدهاید و با اینکه هر دو دایرۀ وسطی به یک اندازه هستند، تصور میکنیم یکی بزرگتر از دیگری است درحالیکه چنین نیست. با این شکل، دن اریلی میخواهد دربارۀ تأثیر اطرافیان بر روی یک پدیده تأکید کند.
(منبع عکس: صفحۀ 32 کتاب نابخردیهای پیشبینیپذیر، ترجمۀ رامین رامبد، انتشارات مازیار)
درسی که من از این قضیه گرفتم، شاید کمی برایتان نامربوط به نظر برسد ولی برای خودم، درس جالبی بود و بعید میدانم تا آخر عمر، فراموش کنم.
یک زمانی، مدام خودم را با این و آن مقایسه میکردم. اصلاً هم مهم نبود که طرف با من نقطۀ مشترکی دارد یا نه. فرض بفرمایید در متمم، عادت داشتم پروفایل هرکسی را زیر و رو میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خب، فلانی از من کمی عقبتر است چون در (مثلاً) 30 سالگی با متمم آشنا شده ولی من از علی اختری عقبتر هستم چون او در 15سالگی با متمم آشنا شده.
بدیِ ماجرا هم این بود که اکثراً کسی را برای مقایسه انتخاب میکردم که نتیجۀ مقایسه، مشخص بود و من اغلب میباختم. پاک فراموش کرده بودم که هرکسی در شرایطی متفاوت (چه به لحاظ جغرافیایی، چه به لحاظ خانوادگی و...) قرار دارد و گوشم به این نصیحتها اصلاً بدهکار نبود. یعنی منطقی بود بپذیرم که درست نیست خودم را با بقیه مقایسه کنم. اما امان از این نابخردیهای پیشبینیپذیر.
بعد از این فصل، یاد گرفتم که بهتر است به آدمهای پیرامونم توجهی نکنم. نه اینکه آنها را نادیده بگیرم و از آنها یاد نگیرم که اگر چنین باشد، عینِ حماقت است. منظورم این است که برای مقایسه، بهتر است خودم را با کسی مقایسه نکنم. اگر هم میخواستم مقایسه کنم، تنها حقّ دارم خودم را با گذشتۀ خودم (1 سال گذشته، 1 ماه گذشته و 1 هفتۀ گذشته) مقایسه کنم و ببینم آیا تفاوتی محسوس در من ایجاد شده یا نه؟
بعد از چنین کاری، فکر میکنم کمی احساس رضایت در من بیشتر شده و من با خیال راحتتری میتوانم زندگی کنم و دغدغۀ مقایسه با بقیه را ندارم. ممکن است محمدرضا روزی 100 صفحه مطالعه کند. خب بارکلّا به محمدرضا! ولی من نمیتوانم. من در حدّ خودم تلاش میکنم و سعی میکنم نسبت به 1 ماه گذشتهام، کمی تلاشم را بیشتر کنم و کمی خودم را ارتقا دهم.
دن اریلی عزیز، ازت ممنونم که آرامش را به زندگیام هدیه دادی.
نمیدانم شما هم مثل من، گهگاهی کلمات عجیبی که به نظرتان شبیه به هم هستند و در ذهنتان، تفاوت خاصی بین آنها قائل نیستید را در گوگل سرچ میکنید یا نه.
بسته به سطح سواد شما، ممکن است بار علمی کلماتی که انتخاب میکنید، متفاوت باشد.
مثلاً آخرین دفعهای که من میخواستم تفاوت کلمهای را در گوگل سرچ کنم، نوشتم: تفاوت گیلاس و آلبالو!
خوشحال بودم که آدمهای دیگری هم بودهاند که مثل من، چنین چیزی برایشان سؤال بوده و خوشحالتر شدم وقتی که دیدم جوابی پیدا شد که به من در فهمِ این تفاوتها، کمک کرد. مثلاً فهمیدم که گیلاس، قرمزرنگ است و شیرین ولی آلبالو، ترش است و آلبالوییرنگ.
از این تفاوت و کشف مهمّ که بگذریم، نوبت رسید تا فهم بهتری نسبت به واژههای "روانپزشک"، "روانشناس" و "روانکاو" پیدا کنم. البته این تفاوت را از مجلۀ موفقیت، دو هفتهنامۀ 353 (نیمۀ دوم تیر) یاد گرفتم.
فهمیدم که روانپزشک به کسی گفته میشود که عملاً یک پزشک است و معمولاً با موارد حاد بیماریهای روانی، سر و کار دارد. آنها، شیوۀ کاری شبیه به پزشکان دارند و از دارو برای درمان اختلالات استفاده میکنند.
فهمیدم که روانشناس به کسی گفته میشود که دانش دانشگاه دارد و بیشتر به مسائل سطحیتر روان میپردازد به این معنا که مسائل سطحی، به معنای کماهمیتبودن کار روانشناس نیست بلکه به این معناست که روانشناس، با ضمیر آگاه یا همان قسمت هوشیار فرد، سر و کار دارد.
و فهمیدم روانکاو به کسی میگویند که بیشتر با سطح ناخودآگاه روان سر و کار دارد و با هوشیاری فرد، کاری ندارد. یعنی آنها با سطحی از روان سر و کار دارند که حتی خود ما نیز از آنها آگاه نیستیم.
الآن بهتر متوجه میشوم چرا به فروید و یونگ و آدلر، روانکار میگویند. الآن بهتر میتوانم مفهوم واژۀ "روانکاو" را درک کنم.
و احتمالاً اگر کسی روانکاو بود، سعی میکنم از او دوری کنم تا با قسمت ناخودآگاه من شوخی نکند!
کتابهای مختلفی را احتمالاً خواندهاید یا از بزرگانی شنیدهاید که در مورد وانمود کردنِ به چیزی حرف میزنند. برای خودِ من، کتاب 4اثر فلورانس اسکاولشین بسیار الهامبخش بوده و بعد از حرفهای او بود که من قانع شدم بعضی از کارهایی را که ذاتاً به آن علاقهای ندارم، انجام دهم تا به هدفم برسم. به راستی که آن کتاب، کیفیت طرز تفکر و کیفیت زندگی من را تغییر داد.
من البتّه قصد ندارم همان توضیحات او و کسانی که در این حوزه اظهار فضل کردهاند را، اینجا بنویسم و خودم را به آنها بچسبانم. فقط میخواهم چند مثالی را که برای خودم اتفاق افتاده، برایتان بازگو کنم:
1
بچّه که بودم (الان هم هستم. منظورم چند سال قبل است)، به طرق مختلفی مدلهایی را میدیدم که قدم زنان به جلوی سِن میآمدند و خودی نشان میدادند و برمیگشتند.
به خودم میگفتم: چقدر خوب راه میروند. نگاهِشون کن. کاش من هم میتوانستم مثل آنان، اِنقدر شیک راه بروم و خودی نشان دهم! این شد که تصمیم گرفتم مدتی ادای آنها را در بیاورم و مثل آنها راه بروم. نمیدانم چرا کسی متوجه نمیشد ولی خودم میدانستم دارم چهکار میکنم.
بعد از مدتی به صورت ناخودآگاه و به قول استاد آموخته به صورت Unconsciously، به شکل و شمایلی که آنها راه میرفتند، راه میرفتم.
چند سالی گذشت و هیچکس چیزی نگفت. تا این که یکبار عروسمان برگشت و به من گفت: چرا مثل مدلها راه میروی؟ (بگذریم از جوابی که به او دادم. فقط خواستم بگویم بههرحال بقیه، متوجه میشوند. شما کار خودتان را بکنید.)
2
اولین فایل صوتی آموزشی که گوش دادم، از علیرضا آزمندیان عزیز بود که در حوزۀ تکنولوژی فکر کار میکرد.
شاید اگر دوباره هم به همان دوران برگردم، جزو معدود کارهایی باشد که انجامش میدهم.
در دنیای مجازی، یکی را دیدم که همسنّ و سالِ آن دوران من (حدوداً 15سالگی) بود که احساس کردم بیشتر از سنش میفهمد. عین همین جمله را بهش گفتم. از او پرسیدم کار خاصّی کردی؟ او گفت: فایلهای صوتی تکنولوژی فکر علیرضا آزمندیان را گوش دادم.
حرص و ولع من را برای گوش دادن به آن فایلها احتمالاً میتوانید حدس بزنید. آن فایلها را پیدا کردم و در یک تابستان که وقتم آزاد بود، آنها را گوش دادم.
کاری ندارم که ایشان چه به ما میگفت که اگر کسی برایش مهم باشد، خودش پیگیری آن میشود و نیازی به گفتن من نیست. هرچه بود، برای جوانی در آن سن و سال بسیار مفید بود.
او به من اعتماد به نفس داد و میگفت شما از وقتی که به این فایلها گوش دادید، تازه متولد شدهاید. به ما یاد داد که چگونه قدرت ذهنِ خود را مهار کنیم و آن را کنترل کنیم و به ما نویدِ این را میداد که از بقیه متفاوت میشویم و میگفت مطمئنّ باشید بقیه آن را احساس میکنند، حتی اگر بر زبان نیاورند.
آن دوران گذشت. یک نفر پیدا شد و به من همان جمله را گفت: تو بیشتر از اطرافیانت میفهمی و خیلی فهمیده هستی. (قصد تعریف از خود را ندارم که اگر پستهای قبلی را خوانده باشید، متوجه خودتخریبیهای بنده شدهاید. اصل حرف را دریابید.)
3
امتحان آییننامۀ موتورسیکلت داشتم. از ساعت 6 صبح باید میرفتیم نوبت میگرفتیم تا بتوانیم آزمون بدهیم. اکثر کسانی که آنجا آمده بودند، ترسیده بودند که نکند قبول نشویم و دوباره مجبور شویم هفتۀ بعد همین ساعت و همین روز بیاییم اینجا؟
من اما توپم پُر بود. خوب خوانده بودم و حتی خودم را برای آزمون عملی موتور آماده کرده بودم. از آنجایی هم که یکی از آموزههای این کتاب این بود که: "قبل از این که به هدفتان برسید، تصوّر بفرمایید که به هدفتان رسیدهاید. آن موقع چه میکنید؟"، من هم خودم را تصوّر کردم که این آزمون سخت را در یک مرحله، هم آییننامه هم عملی، قبول شدهام و فقط باید منتظر آمدن گواهینامه باشم.
شاید برایتان جالب باشد من چهکار کردم. خودم را به یک معجونِ بابارحیم در ستّارخان (تهران) مهمان کردم و از خوردنش لذّت بردم. باورم شده بود که حتماً قبول میشوم.
صبح امتحان هرکسی من را میدید، میگفت: این(!) قبوله. یکی هم که موجِ انرژی منفی بود و میگفت عمراً اگر قبول شوید و به بچّهها انرژی منفی میداد، اعتراف کرد که من قبول میشوم.
نتیجه هم مشخص بود. جزو معدود کسانی بودم که برای اولین بار هر دو آزمون را، همزمان در یک مرحله، قبول میشوند. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم :-)
4
بر اساس همان آموزهای که در مورد 3 خدمتتان عرض کردم، کمی دست و دلباز شدهام (که واقعاً برای من کار سختی مینمود). اگر کسی را ببینم که پول میخواهد، اگر پول نقد همراهم باشد، بدون نگرانی از اینکه چقدر میبخشم و بدونِ دو دوتا چهارتا کردن، میبخشم و اصلاً نگران از دست رفتن پولهایم نیستم.
اگر به رستورانی بروم و امکان این برایم فراهم شود که به پیشخدمت پولی بدهم، این کار را انجام میدهم (هرچند که هنوز فرصتی برایم پیش نیامده است). دقیقاً همان کاری که پولدارها انجام میدهند.
نتیجه را تا چندسال دیگر میگیرم. الآن کمی زود است و فکر میکنم هنوز که هنوز است، جنبۀ پولدار شدن ندارم.
امیدوارم همچنان تا آن زمان، دستِکم چند نفری از خوانندگان فعلی باقی بمانند تا بتوانم به آنها بگویم: به این هدفم نیز رسیدم.
5
دیگر حوصلۀ نوشتن ندارم و صحبتهایم طولانی شد. دوست دارم مورد 5 را شما برایم از تجاربتان بگویید. مطمئناً شما هم تجربهای مشابهِ من دارید. بسمالله...
از خودم اگر بپرسید، آدم دُگمای نبوده و نیستم. این را گفتم که بدانید صرفاً این نوشته -همچون سایر نوشتههایم- حاصل نگاه محدود بنده است و شاید حتی اگر بعداً از من بپرسید، همین حرفها را نیز تأیید نکنم. اما یک چیز را خوب میدانم و آن هم اینکه به حرفهای امروزم ایمان دارم.
اگر بخواهم دستِکم با خودم صادق باشم، کتاب "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دوست نداشتم. برای من بیش از حد شاعرانه بود. البته بنا ندارم به قلم روان و کمنظیر نادر ابراهیمی عزیز اشکالی وارد کنم (که اصلاً کار من نیست) ولی خب دل است دیگر. خوشش نیامد. زورکی نیست که.
نادر ابراهیمی را به واسطۀ یکی از معلمهای دوران دبیرستانم شناختم. عاشق نوشتههای او بود و همیشه با علاقۀ خاصی برای ما صحبت میکرد. برای مایی که احتمالاً در آن زمان چندان درک نمیکردیم یا بهتر است بگویم چندان درک نمیکردم.
من هم به خاطر عشقِ به معلمام، رفتم و چند جلد از کتاب "بر جادّههای آبی سرخ" را خریدم. نصف جلد اولش را هم نخواندم و اصلاً یادم نیست موضوعش چه بود؟ تنها چیزی که یادم هست (آن هم اگر اشتباه نکنم)، سیلی محکمی بود که ابراهیم حاتمیکیا به نادر ابراهیمی در یک شب بارانی هدیه داد. حتی یادم نیست چرا؟! شاید برای نوجوانی در آن سنّ و سال، فقط همین نکته جذاب بود که به یادم مانده است.
اگر بخواهم از آشنایی خودم با نادر ابراهیمی بگویم، کتاب "یک عاشقانهی آرام" او من را مجذوب قلم خودش کرد. جزو بهترین کتابهایی است که تا به حال خوانده و "زندگی" کردهام. هر وقت که از سیب زمینی و گلپر میگفت، دهان من آب میافتاد. خیلی خوب تصویرسازی میکرد. یادم هست که به زمان حال خیلی اهمیت میداد. دوست نداشت از کسی خاطرهای داشته باشد و آنقدر بدبخت شده باشد که بخواهد صرفاً با خاطرههایش زندگی کند (برداشت شخصی من).
هماکنون که دارم این پست را مینویسم، دارم چند جملهای از این کتاب را مرور میکنم که شاید بد نباشد کمی بلندتر این جملات را مرور کنم تا شما هم آنها را بشنوید:
1
مرگ مسألهیی نیست
اگر به درستی زندگی کرده باشی.2
عاشقشدن مسألهیی نیست. عاشقماندن مسألهی ماست.
3
صبحِ زود برخاستن، طعمِ تمام روز را عوض میکند.
صبحِ زود، عطر غریبی دارد.
4 (جملهای که در جایجایِ کتاب تکرار میکند)
هیچچیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمیکند.
5حافظه، برای عتیقهکردنِ عشق نیست. برای زنده نگهداشتنِ عشق است.
بگذریم. بد جایی حاشیه رفتم. فکر میکنم همین کتاب فوقالعادۀ او بود که من را شیفتۀ خود کرد و احتمالاً توقع من را بیش از حد از خودش بالا برد.
داشتم راجعبه بار دیگر شهری که دوست میداشتم، حرف میزدم. نثرش همچنان روان بود. داستان روانی هم داشت. اما به دل من ننشست. از کلماتش خوشم نیامد و کمی برایم سنگین بود. شاید اگر چندسال بعد دوباره بخوانم، نظرم عوض شود. شاید هم کسی بخواند و به من بگوید که: متأسّفم که این کتاب را درک نکردی. به او حقّ میدهم ولی خب من هم حقّ اظهارنظر دارم و نظرم نسبت به این کتاب، چندان مثبت نیست و نتوانست رضایتم را جلب کند.
پینوشت یک: خیلی از دوستانم این کتاب را خواندهاند و این کتاب را توصیه کردهاند. اصلاً برای همین بود که راضی شدم این کتاب را بخرم. ولی به نظرم ارزشش را نداشت. یا بهتر است بگویم در مقابل یک عاشقانۀ آرام، ارزشش را نداشت.
یاد حرف سارا درهمی افتادم که در مورد دوستش گفت: هروقت من و دوستم کتابی را به هم معرفی میکنیم، رسماً همدیگر را ناامید میکنیم!
پینوشت دو: اگر هم به سرتان زد و حوصله داشتید جملات بهتری از آنچه من نقل کردم، از کتاب یک عاشقانۀ آرام بخوانید، بد نیست به این لینک سری بزنید.
چند روزی بود که حالم از خودم به هم میخورد و احساس مفید بودن نمیکردم.
این شد که تصمیم گرفتم جایی را برای استارت کار انتخاب کنم و شاگردی کنم و دستِ کم در فضای کسب و کار باشم و ببینم چه خبر است. شاید کمی بیشتر و بهتر بتوانم قدر ساعات آزادم را بدانم و بتوانم بهتر از آنها استفاده کنم. انصافاً همین هم شد.
دوتا دوست خوب پیدا کردهام.
ابولفضل 4سال از من کوچکتر است و متولد 1379 است. پسر بسیار شیرینی است. همیشۀ خدا در حال گوش دادن به آهنگ است و وقتی من را در حال مطالعه میبیند، تعجب میکند. کمی هم بیش از حد با موهایش وَر میرود و مدام خودش را جلوی آیینه وَرانداز میکند (ناخودآگاه یاد مطلبی افتادم که نوشته بود نسل آینده، نسل "من"ها هستند و کمی Narcissus تشریف دارند. بگذریم.).
سجاد هم 3سال از من کوچکتر است ولی سابقۀ کاری بیشتری در کارنامۀ خود دارد. البته کمی هم بیشتر از من اهل رفیقبازی است (البته اگر الآنِ او را با الآنِ من مقایسه کنید). ضمن اینکه گهگاهی هم سیگار میکشد که کمی برایم زننده است ولی خب خودش انتخاب کرده است و هیچ اجباری پشتش نبوده است. اگر بخواهم داخل پرانتز بگویم، کمی هم اهل لافزدن است که اصلاً دوست ندارم. در اینجور مواقع فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان میدهم تا او هم در دنیای خودش باشد و سرخورده نشود. یک آدم خوبی هستم که نگو و نپرس!
یکی از نقاط مشترکی که ابولفضل و سجاد دارند، این است که از کتاب خواندن من و اینکه سرم در گوشیام باشد، حال نمیکنند. نمیدانم چرا. اسمش را حسادت نمیتوان گذاشت چرا که به راحتی آنها هم میتوانند کتابی را ورق بزنند. حتی فقط برای کلاسش. برای همین نمیدانم دقیقاً چرا احساسشان به کتابخواندنِ من اینگونه است.
چندروز پیش، سجاد (به زعم خودش و به خاطر تجربۀ کاری بیشترش) من را نصیحت میکرد که اینجا کتابخونه نیست (و احتمالاً داشتم شورِ کتاب خواندن را در میآوردم و خودم متوجهاش نبودم). اینجا باید حواست تمام و کمال به مشتری باشد. راست هم میگفت و حق داشت که بخواهد من را راهنمایی کند. واقعاً هم ازش ممنونم.
از آن تاریخ به بعد، دیگر کتاب نخواندم. به جایش گوشی موبایلم را برداشتم و وبلاگ دوستانم را میخواندم. به هرحال گفتم اگر کتاب نمیخوانم و اگر مشتری نیست و من بیکارم، بد نیست به گونهای از وقتم استفاده کرده باشم.
امروز جملهای گفت که خندهام گرفت و نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. برگشت و بهم گفت: عکس کتابت را گرفتی و داری توی گوشیات کتاب میخوانی و فکر کردی من نمیفهمم؟
بعد هم دوباره نصیحتم کرد و یک احمق! هم ضمیمهاش کرد تا مطمئن باشد که مفهوم حرفش را خوب فهمیدهام.
کمی برایم تلخ بود ولی بیشتر سعی کردم بخندم و آن را فراموش کنم. به خودم گفتم بگذار من را احمق فرض کنند. من کارم را انجام میدهم.
خاطرم هست در کتاب ثروتمندترین مرد بابل خوانده بودم که کسی که کارش را خوب انجام دهد، یقیناً به چشم خواهد آمد. من هم تلاشم را میکنم تا مفید باشم.
ضمن اینکه حرفهای محمدرضا شعبانعلی، معلم دلسوزم را در مورد هنر شاگردیکردن فراموش نمیکنم و یادم بماند که حالا حالاها باید در Mode دریافت باشم تا بتوانم به خوبی شاگردی کنم و یاد بگیرم.
پیشنهاد دوستانۀ من این است که اگر اهل گوش دادن به آهنگ هستید یا وقت آزادی دارید که در مسیر رفت و برگشت برایتان امکانپذیر است، این فایل صوتی فوقالعاده را -که خودم هم تازگی به آن گوش دادهام- از دست ندهید.
بهتون قول داده بودم بعضی اوقات کتابی که برام جالب بود و فکر کردم برای شما هم جالبه رو بهتون معرّفی کنم.
برگی از یک کتاب: این قسمت را به معرّفی کتابهایی که در حال خواندن آنها هستم، یا قبلاً خواندهام و برایم جذّاب بودهاند و احتمال میدم برای شما هم جذّاب باشند، اختصاص میدم.