روزهای اول دانشگاه را خوب به خاطر دارم. اصلاً مگر میشود آن روزهای فوقالعاده را فراموش کرد؟
روزهای اول دانشگاه را خوب به خاطر دارم. اصلاً مگر میشود آن روزهای فوقالعاده را فراموش کرد؟
چندان اهل گوش دادن به آهنگ خارجی نیستم. نه اینکه نخواهم که احتمالاً بیشتر به دلیل اینکه نمیتوانم.
احسان خواجهامیری را خیلی دوست دارم. هرموقع که به آهنگهایش گوش میدهم،
در پست قبل (لذت عرق شدنِ در موسیقی)، از علاقهام به موسیقی گفتم و احساس کردم این هفته نیز باید آهنگی را بگذارم تا حال دلم بهتر شود.
خدا را شاکرم که مدتی است حال و احوال دلم خوب است و اجازه ندادهام دل سادهام عاشق کسی شود. البته که این دل، هر ثانیه عاشق میشود ولی از آن عشقی که میترسیدم، فرار کردهام.
یک آهنگی از شادمهر عقیلی عزیز را خیلی دوست دارم. هرموقع گوش میدهم، حالم دگرگون میشود. به احتمال بسیار زیاد، چندباری این آهنگ را گوش دادهاید.
سواد موسیقایی که ندارم و بهتر است دوستان دیگری که سوادش را دارند، اظهار نظر کنند اما دوست دارم چند خطی را در مورد این آهنگ سیاهه کنم.
اگر اشتباه نکنم، ابتدای آهنگ با ویولون شروع میشود. سوز غریبی را احساس میکنم و کمی دلم میگیرد. نمیدانم چرا.
این آهنگ برای من نوستالژیک است چرا که یکی از دوستان خوبم، محمدرضا حجتی ملقّب به احسان حجتی، این آهنگ را برایمان با صدای فوقالعادهاش میخواند. هروقت برایم این آهنگ را میخواند، گذر زمان را فراموش میکردم.
اتفاقاً به او پیام دادم تا صدای او را هم در کنار صدای شادمهر بگذارم تا به هردوشان گوش دهید ولی جوابی از او دریافت نکردهام. مدتی است که در خدمت مقدس سربازی به سر میبرد و شدیداً دلتنگ دیدن او و پیادهرویهای شبانهمان هستم.
بیشتر از این، صحبت کردن را مجاز نمیدانم.
شما را دعوت میکنم تا خود، آهنگ فوقالعادۀ عادت را از شادمهر عقیلی عزیز گوش کنید و لذت ببرید.
سبک گوش دادن من به موسیقی کمی متفاوت از بقیه است.
به ندرت پیش میآید که به صورت دقیق و با حواسّ جمع (شش دنگ)، به متن آهنگ و آنچه که خواننده آن را میخواند، توجّه کنم.
بیش از آنچه که تصوّرش را بکنید، گوشِ من، موسیقیِ متن و موسیقیِ آهنگ زا میشنود. شاید به خاطر همین چیزها بود که به این نتیجه رسیدم که احتمالاً میتوانم آیندۀ موسیقایی درخشانی داشته باشم و بتوانم مفهوم Flow را لمس کنم. نمیدانم، فقط میدانم احتمالش هست (اگر حوصلۀ خواندن داشتید، بد نیست سری به جمعهها با شاهین (2) بزنید).
حتی خاطرم هست که یکبار من و همکارم به صورت همزمان داشتیم به یک آهنگ گوش میدادیم. برگشتم و به او گفتم: فلانی. نمیشود آهنگ غمگین نگذاری؟ دلم گرفت.
او هم برگشت و گفت: کجای این آهنگ غمگین است؟ اینقدر شاد است. گوش کن ببین خوانندهاش چه میگوید.
برایم کمی سخت بود ولی فهمیدم واقعاً حقّ با اوست. من بیشتر داشتم به آهنگِ موسیقی گوش میدادم و او بیشتر به متنِ موسیقی. او هم به اندازۀ من غافلگیر شد که چه جالب است که آهنگِ یک متن شاد، غمگین است.
از این مقدّمات که بگذریم، شاید بد نباشد اعتراف کنم که دوست نداشتم در وبلاگم آهنگ و موسیقی بگذارم. نه به خاطر اینکه شاید اسلام در خطر بیفتد، نه. به خاطر اینکه احساس کردم شاید بتوانم با نوشتنهای زیادم، حرف مفیدی بزنم که اگر مخاطبی آن را خواند، احساس تلف شدن وقتش را نداشته باشد و خوشحال باشد، حتی اگر مخالف عقاید او حرف زده باشم.
این شد که تصمیم گرفتم از خوانندههای مورد علاقهام بگویم. به لطف قدیمیترها، آهنگهای افرادی که از نسل من نبودهاند را نیز گوش کردهام و گاهی به دلم نشسته است.
از هایده و مهستی که نمیتوانم اسمی ببرم ولی آنهایی که میتوانم نام ببرم، شاید بد نباشد بدانید از یک طرف آهنگهای شجریان (هم پدر، هم پسر)، علی زند وکیلی، احسان خواجهامیری، رضا صادقی، بابک جهانبخش و پازلباند را دوست دارم و از طرفی آهنگهای شادمهر عقیلی و معین نیز شدیداً به دلم مینشیند. خدا همهشان را حفظ کند. البته مسلماً افراد دیگری هم هستند که به آنها علاقه دارم ولی عجالتاً همین افراد را یادم آمد.
رستاک هم آهنگهای فوقالعادهای میخواند ولی جز چند مورد، نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. با عباس قادری و حبیب نیز نتوانستم ارتباط محکمی برقرار کنم، هرچند که آنها نیز احتمالاً طرفدارانِ به مراتب بیشتری نسبت به خوانندههایی که من نامشان را بردم، دارند ولی خب به دلِ من ننشستند.
عذر میخواهم که کمی طولانی شد. بهتر است بروم سرِ اصل مطلب.
مدتی است که وقت و بیوقت، هروقت که فرصتی به من دست دهد و بتوانم استراحت کنم و یا بخواهم آهنگی گوش بدهم، یک آهنگ ثابت را گوش میدهم که نسبتاً هم جدید است.
آهنگی است از بابک جهانبخش به نام دیوونه جان. دقیقاً از ثانیۀ 49 آهنگ است که من را دیوانۀ خود کرده است و ترکیب صدای فوقالعادۀ بابک و موسیقی محشر آن، نمیتواند من را به سمت آهنگ دیگری جذب کند. امیدوارم دست از سر بابک بردارم و به سراغ آهنگهای دیگر بروم و تجربههای جدیدی را امتحان کنم.
هر وقت تلگرام رو باز میکنم، اول از همه دنبال پیامهای خصوصی میگردم. چه اینکه من پیام داده باشم چه اینکه کسی با من کارری داشته باشه.
بعدش سَری به بعضی از کانالهای تلگرامی -که به نظرم یه محتوای مفید تولید میکنند مثل کانال استاد حورایی- میزنم. در آخر هم از سر ناچاری، بعضی از کانالهایی را دنبال میکنم که لا به لای آنها به دنبال مطلب مفیدی میگردم. ولی واقعاً حالم از تلگرام به هم میخورد.
میپرسید چرا؟ چون به نظرم فقط وقتم را -بدون اینکه بفهمم چجوری وقتم ذارد میگذرد- تلف میکنم.
خدا را شاکرم که درگیر اینستاگرام هم نیستم و اینکه کسی مینشیند و ساعتها وقتش را صرف آن میکند را درک نمیکنم. البتّه شاید واقعاً کار بهتری برای انجامدادن نداشته باشد ولی حیف از جوانی. حتّی حیف از میانسالی و پیری که اینجوری بگذرد.
پینوشت: کانال تلگرام بچّههای رشتۀ خودمون رو که اصلاً دوست ندارم. (امیدوارم آنها هیچوقت این پست را نبینند و اگر هم دیدند، سری به نشانۀ تأسّف تکان دهند و ردّ شوند.) یعنی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را توی این کانال پیدا میکنی. هرکسی توی هر گروهی که باشد، یک چیزی فروارد میکند. البتّه الآن بیشتر درگیر نمره هستند و کمی هم از اساتید گله مندند. تنها چیزی که کمی برایم مفید بود، آهنگی (از هوروش باند) بود که یکی از دخترخانمهای رشتهمان به اشتراک گذاشت و به دلم نشست.