پیشنوشت:
خودم هم میدانم که دیگر شورش را درآوردهاند از بس با این To be, or not to be: that is the question (بودن یا نبودن؟ مسأله این است) ِ ویلیام شکسپیر نگونبخت شوخی کردهاند [نگونبخت را به خاطر این میگویم که از نوشتۀ اصیل او، کپی میکنیم و به نام خودمان ثبت میکنیم] و آن را لوث کردهاند اما چه کنم که چیز بهتری به ذهنم نرسید.
اصل نوشته:
فضای این روزهای من با کتاب و کتابخوانی میگذرد. میدانم که خیلی زیاد نیست اما همین که خودم را (به رغمِ فهم ناقص از مطالب و مفاهیم) مجبور کردهام روزانه یک یا دو پومودورو با کاغذ و کتاب مأنوس کنم و به توسعۀ شخصیام بپردازم، نسبت به سالهایی که برای خودم خوشخوشان میگذراندم، پیشرفت چشمگیری -دستِ کم در نگاه خودم- داشتهام [آمدم ویرایش کنم و بنویسم "رشد" ولی احساس کردم همان واژۀ "پیشرفت" بهتر باشد].
راستش من کتاب مارک و پلوِ منصور ضابطیان را نخواندهام و حتی اسمش را نیز نشنیده بودم اما پس از خواندن این کامنت، تا به حال در ذهنم مانده است.
طاهره نامی نوشته است:
...
« کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد … انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند … واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازد … آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای همراهشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد … فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد . شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند ٬ آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند » .
داشتم به این فکر می کردم که فضای شهری مثل تهران چه بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی گذاشته؟به امید روزی که این شکاف عظیم بین آدم ها و کتاب ها پر شود .
احساس کردم کتاب خواندنِ من هم برای اطرافیان حکماً حرص اطرافیانم را در میآورد. میپرسید چرا؟ آخر وقتی آخرین بار با اقواممان به شهرکرد رفته بودیم، من یک کتاب داستان (کافهپیانو) با خودم برده بودم و روزانه چند صفحهاش را ورق میزدم.
اقوامِ عزیزم مدام از من میپرسیدند: باز هم داری درس میخوانی؟ مگر تابستان، دانشگاهها تعطیل نیست؟ وِل کن بابا! [چهرۀ من را که هم ناراحت بودم از این وضعیت و هم حوصلۀ توضیح به آنها را نداشتم، احتمالاً میتوانید تصور کنید؛ البته شاید بد نباشد تمسخر آنها را هم (با چهرهای عاقل اندرسفیه) به این وضعیتِ قمر در عقرب، اضافه کنید.]
چند هفتهای گذشت و به یکی از دهاتِشهرمان رفتیم. صبحهنگام که اکثراً خواب بودند -البته نه صبحِ زود، منظورم همان 7-8 صبح است- را فرصت مناسبی یافتم تا چند صفحهای کتاب بخوانم (نابخردیهای پیشبینیپذیر). باز هم عدهای بودند که میگفتند (نقلِ به مفهوم): یک روز آمدی از هوای اینجا استفاده کنی و روز تعطیلی لذت ببری. چیه این کتاب؟ وِل کن بابا [انگار اگر کتاب بخوانی، آن هم در هوای فوقالعادۀ آن روز صبح، انگار نمیتوان لذت برد].
خلاصه اینکه یک عده هستند که نه تنها خودشان مطالعه نمیکنند، بلکه توی سر بقیه هم میزنند که تو چرا مطالعه میکنی؟
نمیخواهم بگویم کسی که مطالعه میکند، حتماً بیشتر و بهتر از بقیه میفهمد (که البته احتمالاً چنین باشد). میخواهم بگویم اگر خودتان یک کاری را انجام نمیدهید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید. یا بهتر بگویم: اگر خودتان حوصله ندارید برای بهبود خود تلاش کنید و خودتان را بالا بکشید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید و تلاش نکنید تا آنها را -تا سطح خودتان- پایین بکشید.
یک زمانی خودم درگیرِاین ماجرا بودم: خودم تلویزیون نمیدیدم و بقیه را نیز مسخره میکردم که حیفِ وقت! بیخیال بابا. بلند شوید یک کار درست و حسابی انجام دهید. اما از یک زمانی به بعد (به کمک نوشتۀ خوب امین آرامش: تغییر ذائقه در لذت بردن)، تصمیم گرفتم که دیگر به کسی گیر ندهم که چه کار بکند و چه کار نکند. هرکسی ممکن است در هر زمانی، از هرکاری لذت ببرد. همچنانکه خود من نیز یک زمانی عاشق سریال دیدن و به بطالت گذراندن زمانم بودم و از آن هم کاملاً راضی بودم.
نتیجه هم برایم رضایتبخش بود. نه دیگر من به آنها گیر میدادم نه آنها به من. البته گهگاهی احساس میکنم آنها همچنان به من گیر میدهند که من هم سعی میکنم فاصلۀ مناسبم را با آنها رعایت کنم.