چند مدت پیش، یک مشتری خارجی (از کشور همسایه: عراق) برایمان آمد که مرد و زن خانواده به همراه (ظاهراً) مادر یکی از آنها، سه نفری وارد مغازه شدند.
بگذریم از اینکه در ابتدای کار، کمی هول کردم و فراموش کردم که همان انگلیسی را دست و پا شکسته بلدم و برای اینکه قیمت کارهایمان را به آنها بفهمانم، آن را در گوشیام میزدم و آنها هم فقط تعجب میکردند و زبانِ بدنشان به من میفهماند که به نظر آنها، چنین قیمتی کمی گران است. البته نظرشان چندان بیراه هم نبود. بگذریم.
مرد خانواده با اندکی تأخیر وارد مغازه شد. سلام علیکی به هم گفتیم چراکه دستِکم، سلام و علیک فارسی و عربی یکسان است. از آنجایی که او انگلیسی (یا به قول جلال آل احمد در کتابِ خسی در میقات: انگریزی) میدانست، کمی کارمان راحتتر شد. البته فقط کمی. چون من به سختی میتوانم صحبت کنم. هرچند که نسبتاً میتوانم خوب بفهمم طرف مقابل چه میگوید.
یک کلمهای را آنچنان بااحساس -و البته در نگاه من، معصومانه و مظلومانه- ادا میکرد و جملاتش را معمولاً با همان کلمه شروع میکرد که در درونم، یک چیزی را غلغلک میداد. نمیدانم چرا ولی از شنیدنش لذت میبردم. احساس میکردم از بسیاری از هموطنانم به من نزدیکتر است. آن کلمه هم این بود: Brother.
وقتی میخواست به ما توضیح دهد که محصولمان گران است و از ما درخواست تخفیفهای نجومی کند، و قبل از شروع استدلالش، کلمۀ Brother (برادر یا همان اخوی یا همان بِرار مازندرانیهای عزیز) را میگفت و بقیۀ حرفهایش را میزد. اصلاً انگار دیوارهای دفاعیام فرو میریخت. اگر اهل فوتبال هستید، شاید بد نباشد تصور بفرمایید که یک بازیکن پشت توپ ایستاده است و میخواهد ضربۀ ایستگاهی بزند و یک نفر (من) روبهروی او، برای دفاع، ایستاده است. بعد از شنیدن این کلمه، انگار دیوار دفاعی را خراب میکردم و به حریف (در اینجا مشتری) اجازه میدادم هرکاری میخواهد بکند.
به هرجهت، دوست داشتم از آنجایی که خارجی هستند و احتمالاً چندروزی را مهمان شهر ما هستند، با پایینترین قیمت (ترجیحاً به همان قیمت خرید) و با کمترین سود، این محصولات را به او بفروشم تا احساس نکند به زور، توی پاچهشان کردهایم و دوست داشتم لبخندِ رضایت را هنگام خروج از مغازه، بر روی لبانش ببینم.
به اوستا کارم گفتم و او رضایت نداد. البته چون از کیسۀ خلیفه بود، احتمالاً دوست داشتم بیشترین تخفیف را به آنها بدهم. البته تخفیف زیادی داد ولی آن چیزی که مشتری درخواست داده بود، به مراتب پایینتر از قیمت پیشنهادی ما بود. این شد که بالأخره کمی ما پایین آمدیم و او هم به رغم میل باطنیاش، کمی بالا آمد تا به توافق برسیم.
باری، آنها از ما خریدشان را کردند ولی حسرت دیدن لبخندِ رضایت بر لبشان، بدجوری سَرِ دلم ماند. امیدوارم آنها اگر من را در جایی دیدند و من را به جا آوردند، با گرمی با من برخورد کنند و بدانند که من تلاشم را برای راضی کردنِ آنها انجام دادم. هرچند که به صورت معمول، برای راضی کردن بقیه کاری انجام نمیدهم.