وقتی نوجوانی رو میبینم که بسیار حرفهای، خودش را با بازیهای کامپیوتر (و موبایل) سرگرم میکند و سعی میکند بقیه را هم به این وادی دعوت کند، خاطرم کمی مکدر میشود.
آخر یک زمانی خودم نیز مانند همین نوجوانهای امروزی، سرم حسابی گرم این بازیهای رایانهای بود و چقدر هم به خودم افتخار میکردم که تا این اندازه در این بازیها حرفهای هستم و چقدر برای دوستانم افسوس میخوردم که آنها از فهم و شعور بالای من برخوردار نیستند.
نمیدانم در همه جای دنیا، این بازیها در میان نوجوانان تا این اندازه فراگیر است یا نه اما بعید میدانم چنین باشد.
به دنبال مقصر گشتن هم دردی از روزگار ما دوا نمیکند. به هر حال، یا ایراد از خانواده است که نتوانستهاند نوجوانشان را با وسایل بهتر (مثل کتاب) سرگرم کنند یا به هرحال تهاجم فرهنگی غرب که مدام برایمان این جمله از ویکتور هوگو را نقل میکنند و اگر گذرتان به متروهای تهران خورده باشد، قاعدتاً این جمله را اقلاً یکبار خواندهاید که:
برای نابود کردن یک فرهنگ،
نیازی نیست کتابها را سوزاند.
کافیست کاری کنید مردم آنها را نخوانند...
نمیخواهم و اصلاً نمیتوانم همه چیز را در کتاب و کتابخوانی خلاصه کنم ولی به عنوان یک آدم زخمخورده، دوست داشتم این تجربۀ تلخم را به اشتراک بگذارم. شاید اگر چند سال قبل بیشتر از امروز با کتاب انس گرفته بودم، سرنوشت دیگری در انتظارم بود. بهتر یا بدتر؟ نمیدانم. فقط میدانم سرنوشت متفاوتی در انتظارم بود.
البته ممکن است عدهای بگویند: "برو بابا دلت خوشه. رفتی هرکاری میخواستی کردی، حالا که آب از سرت گذشته و حالا که به ما رسید، یادت اومد باید کتاب بخونیم بازی نکنیم؟"
(همچنانکه ما به بعضی معلمهایمان میگفتیم: "قبل از انقلاب رفتید عشق و حالتون رو کردید. حالا که به ما رسید، یادتون اومد انقلابی هست و...؟")
حرف من این نیست. میشود هم مطالعه داشت، هم در کلاسهای فوق برنامه مثل موسیقی، نقاشی یا هر کلاس دیگری شرکت کرد و در کنار اینها، میتوان از نوجوانی لذت برد و لحظاتی را به بازی کردن اختصاص داد.
ولی وقتی ساعت 11-12 شب در خیابان قدم بزنی و ببینی عدهای نوجوان -که به تعبیری در یکی از بهترین برهههای عمرشان به سر میبرند- در جایی به نام گِیمنت جمع شدهاند و به صورتی جدی (انگار که قرار است دو خانواده پس از سالها زندگی مشترک از هم بپاشند) با هم جر و بحث کنند و هرکسی حرفش را در دهان دیگری بکوبد و بخواهد حرف خودش را پیش ببرد، شما هم اگر بودید، احتمالاً نمیتوانستید این صحنهها را ببینید و دَم نزنید.
کاش زمان نوجوانی ما، کسی بود و این حرفها را به ما میزد. هرچند که بعید میدانم که اگر کسی هم چنین حرفهایی میزد، گوش شنوایی میبود تا آنها را به خود بگیرد.
با همۀ این تفاسیر، امیدوارم که نسل آینده اشتباهاتِ زمان ما را دوباره تکرار نکنند و به قول استادم اگر هم میخواهند زمانشان را به بطالت بگذرانند (و به تعبیر من اشتباه کنند)، دستِکم اشتباهات جدیدی را مرتکب شوند.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.