اهمالکاری یکی از آن راهکارهایی است که معمولاً در مواجهه با کارهای سخت و جانفرسا، انتخاب میکنم.
یکی از این کاهای جانفرسا برای من، رفتن به دندانپزشکی برای چکآپ (Check Up) دندانهایم بود. مدام به خودم میقبولاندم که: برای چه میخواهی بروی؟ مشکلی نداری که. اگر مشکلی باشد، حتماً دندانت درد میگیرد. لازم نکرده به خودت زحمت بدهی، تو فقط بنشین و دمی به شادمانی گذران. چکآپ برای بچه اعیونیهاست.
از اصرارهای مادرم که دلسوزانه از من میخواست تا بیشتر به فکر سلامت دندانهایم باشم، به تنگ آمدم و به خودم گفتم: بلند شو یکبار برای همیشه، این کار لعنتی را انجام بده و خیال خودت و خانوادهات را راحت کن. پاشو عزیزم، پاشو.
برای همین با پررویی تمام، زحمت وقت گرفتن از دکتر را به گردن مادرم انداختم و او هم با روی خوش پذیرفت.
وقتی به مطب دکتر رسیدم، منشی (شما بخوانید مسئول دفتر) قدیمیاش آنجا بود. فکر میکردم تا به حال باید منشیاش عوض شده باشد. ولی همان بود. با روی خوش من را پذیرفت و گفت: "سلام آقا سینا. کم پیدا؟"
یک جوری این "آقا سینا" را ادا کرد که هوری دلم ریخت پایین. هیچرقمه نمیتوانم احساس خوب آن لحظهام را فراموش کنم. با اینکه کار عجیبی نکرد ولی چنین توقعی از او نداشتم.
داشتم فکر میکردم چرا بقیۀ منشیها با آوردن اسم کوچیک (یا حتی فامیلی آدمها)، آن هم با این لحن گرم و صمیمانه، چنین حسی رو به مشتری (یا ارباب رجوع یا مراجع یا هرچیز دیگری که میخواهید اسمش را بگذارید) نمیدهند؟ واقعاً اینقدر این کار سخت است؟ یا نکند آنها هم مثل من به این نکات ساده ولی مهم بیتوجهاند؟
هرچه که بود، با اینکه برای درست کردن روکش دندانم مجبور شدم وقت بگیرم و دوباره به مطب دکتر مراجعه کنم، اما این دفعه با حس و حال بهتری به آنجا رفتم. دیگر از سر اجبار نبود، چون دستِ کم میدانستم یک نفری قرار است دوباره این حس و حال خوب را به من هدیه کند. تنها چیزی که میدانستم قرار است کام من را کمی تلخ کند، صدای دستگاههای مزخرفی بود که حالم از آنها به هم میخورد. اگر اشتباه نکنم، اسم یکی از همان مزخرفها باید ساکشن باشد. لامصب همین دستگاه نیموجبی، آب دهان آدم را خشک میکند. امیدوارم روزی برسد که بدون ترس و لرز، پا در مطب دکتر بگذارم و با افتخار از آنجا خارج شوم.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.