پیشنوشت:
مدتی است تمرین #فقط3خط در کانال تلگرامی شاهین کلانتری منتشر نمیشود. گویا قرار است سبک تمرینات به نسبت قبل کمی تغییر کند. اگر چنین روندی ادامه پیدا کند، کمکم باید برای جمعههایم یک فکری بردارم.
پیشنوشت:
مدتی است تمرین #فقط3خط در کانال تلگرامی شاهین کلانتری منتشر نمیشود. گویا قرار است سبک تمرینات به نسبت قبل کمی تغییر کند. اگر چنین روندی ادامه پیدا کند، کمکم باید برای جمعههایم یک فکری بردارم.
پیشنوشت:
خدا این "پیشنوشت" را در آغوش اسلام حفظ کند. هر حرف اضافهای که داری، میتوانی در اینجا بنویسی و احتمالاً قرار نیست چندان مفید باشد. فقط از آن نظر مفید است که تو احساس میکنی گفتنش، احتمالاً بیشتر از نگفتنش میارزد.
از آنجایی که تا به حال چندین بار تیتر این مجموعه را تغییر دادهام، برای خیال راحتیام، اسم خودم را (با افتخار) در گوگل سرچ میکنم و مثل بقیه در وبلاگ زیبایم میچرخم (بفرما نوشابه) و قسمت خود شناسی را پیدا میکنم و اسم آخرین عنوانم را نگاه میکنم تا از آن استفاده کنم. این بود پروسۀ کاری که هر هفته انجام میدادم.
این هفته یک نکتۀ جالب، نظر خودم را جلب کرد. "کتاب راهنمای من". احساس کردم کمی خودخواهانه، تیتر نوشتههایم را انتخاب کردهام (از نگاه یک فرد گذری). میخواستم توضیح دهم که منظور از "من"، نه کتابی که صرفاً برای من باشد که بیشتر به این معنا که سعی کردهام (عجالتاً) یک کتاب راهنما برای خودم انتخاب کنم و مثل یک بچۀ خوب، آن را پیگیری کنم، باشد که من را به جاهای خوبی رهنمون سازد.
اصل نوشته:
همچنان فکر میکنم سورۀ بقره، بیش از آنچه توجه من را به خود جلب کرده، حرف برای گفتن دارد.
خداوند کریم در آیۀ 150 سورۀ بقره میفرماید:
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ لِئَلاَّ یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّةٌ إِلاَّ الَّذینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنی وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتی عَلَیْکُمْ وَ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ
... از آنها نترسید و از من بترسید ...
کاری به مابقی آیه ندارم چون فهم چندانی از آن قسمت ندارم. همان قسمتی را که فهمیدهام، بولد کردهام تا بیشتر در خاطرمان بماند: بترسیم، ولی از هرکسی نترسیم.
حرفهای زیادی در همین چند کلمه پنهان شده است. در حد فهم امروز من، برداشت من از حرف خداوند متعال (خطاب به ما انسانها) این است که:
برای حرف (اکثریت) مردم تره هم خرد نکنید. آنها چندان حرف ارزشمندی نمیزنند.
از آنها نترسید. نترسید از اینکه ممکن است به خاطر انجام دادن یا ندادن کاری، شما را به جمعشان راه ندهند. از آن بترسید که به خاطر انجام دادن یا ندادن همان کار، منِ خدا نخواهم شما را نزدیک خودم راه دهم.
غولی به نام مردم را فراموش کنید. آنها حرف مفت زیاد میزنند. هرچیزی را که خواستند به خورد شما دهند، سبک و سنگین کنید و سپس آن را تأیید تا تکذیب کنید. هرچند اگر آن بزرگواران، پدر و مادر شما باشند. چه بسیار آیههایی برای شما نازل کردم تا بدانید هیچ عذر و بهانهای را از شما قبول نمیکنم. فرصتِ زندگی را غنیمت بشمارید و قدر لحظه به لحظۀ آن را بدانید. فراموش نکنید که همین یکبار قرار است زندگی کنید. بهتر است حتی اگر اشتباه زندگی میکنید، دل و جرأت آن را داشته باشید که با ارادۀ خودتان اشتباه کنید و پذیرای اشتباهاتتان باشید، نه اینکه بزدلانه بخواهید آن را بر گردن مردم بیندازید.
پینوشت:
یاد داستانی افتادم که از قضا داستان کاملش را نیز در خاطرم نمانده است. هرآنچه را که به خاطر میآورم، نقل میکنم.
اگر اشتباه نکنم، در یکی از کانالهای تلگرام، در قالبِ شکوه و گلایه از خدا، نوشته بود:
خدایا. چرا هرکس پولدارتر است، اوضاعش بهتر است؟ چرا هرکس بی دین و آیینتر است، در زندگیاش پیشرفت بیشتری کرده است؟ چرا هرکس ظالمتر است، در زندگیاش جایگاه بهتری دارد؟ [کاری به درست و غلط این گزارهها ندارم، چرا که اصلاً چنین چیزی نوشته نشده بود و من آنها را از خودم سرهمبندی کردم.]
خدا هم در جوابش گفته بود: در نگاه شما (مردم) یا در نگاه من؟
احساس کردم چنین داستانی، قرابت معنایی نزدیکی با آنچه نوشتهام دارد و احساس کردم ناقص ذکر کردن آن، خالی از لطف نیست. امیدوارم که کوتاهیهای آن را بر من ببخشید.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
دقیقاً خاطرم نیست چند سال پیش این موضوع را خواندم، اما خوبِ خوب مفهوم این مطلب در ذهنم نهادینه (و به قول فرنگیها: Internalize) شده است. دقیقاً نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که دغدغههای ذهنیام در آن سالها، با همین کار ساده (یعنی خواندن 4بارۀ آیتالکرسی) رفع و رجوع میشده است و خیالم از هرجهت راحت میشده است، همچنانکه الآن نیز.
نمیدانم این مطلب چقدر صحت دارد. درستی و غلطی آن را نتوانستم با سرچ کردن کلیدواژههایی که در ذهن داشتم، پیدا کنم. حتی نتوانستم همان مطلب را پیدا کنم چه رسد به درستی و غلطی آن. بگذریم.
شاید اگر بخواهید کمی علمیتر در مورد آیتالکرسی بدانید و بخوانید، بد نباشد سری به این مطلب بزنید. ولی اگر حوصله ندارید شأن نزول این آیه را بدانید و صرفاً به توضیحات بنده بسنده میکنید، نیازی به کلیک کردن روی آن لینک نیست.
آیتالکرسی، آیات 255، 256 و 257 سورۀ بقره است که به صورت تک و تنها، حرفهای بسیاری در دل خود دارد. متأسفانه نتوانستهام قرآن را حفظ کنم ولی تنها بخشی از این کتاب را که از همان دوران درس و مدرسه به خاطر دارم، همین آیتالکرسی است. آن هم احتمالاً به خاطر جایزه -یا اجباری- بود که معلممان برای حفظ کردن آن قرار داده بود.
برگردیم به همان داستان معروفی که به آن اشاره کردم. داستانی که هنوز که هنوز است، در ذهنم مانده است و خوب به خاطرش دارم:
اگر یکبار آیتالکرسی بخوانی، خداوند یک فرشته برای مراقبت از تو قرار میدهد.
اگر دوبار آیتالکرسی بخوانی،خداوند دو فرشته برای محافظت از تو قرار میدهد.
اگر سهبار آیتالکرسی بخوانی، خداوند سه فرشته برای محافظت و مراقبت از تو قرار میدهد.
ولی اگر چهاربار آیتالکرسی بخوانی، خداوند به فرشتگانش میگوید: امروز خودم مراقب بندهام هستم. (شما مرخصاید).
البته آن داستانی که من خواندم، خیلی بااحساستر از این نوشتۀ بیاحساس بود و اگر روزی به منبعش دست پیدا کنم، آن را همینجا ذکر میکنم.
ولی از همان روز بود که سعی کردم اگر صبحِ اول وقت از خانه بیرون میروم، 4بار آیتالکرسی را بخوانم تا خیالم راحت باشد که خداوند، خودش، امروز مراقب من است. شاید باورتان نشود ولی حس و حال فوقالعادۀ بعد از این تصور، برای من، توصیفناپذیر است. خوشحالم که به رغم شاید غیر واقعی بودن چنین داستانی، چنین باوری در من شکل گرفته است.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
اهمالکاری یکی از آن راهکارهایی است که معمولاً در مواجهه با کارهای سخت و جانفرسا، انتخاب میکنم.
یکی از این کاهای جانفرسا برای من، رفتن به دندانپزشکی برای چکآپ (Check Up) دندانهایم بود. مدام به خودم میقبولاندم که: برای چه میخواهی بروی؟ مشکلی نداری که. اگر مشکلی باشد، حتماً دندانت درد میگیرد. لازم نکرده به خودت زحمت بدهی، تو فقط بنشین و دمی به شادمانی گذران. چکآپ برای بچه اعیونیهاست.
از اصرارهای مادرم که دلسوزانه از من میخواست تا بیشتر به فکر سلامت دندانهایم باشم، به تنگ آمدم و به خودم گفتم: بلند شو یکبار برای همیشه، این کار لعنتی را انجام بده و خیال خودت و خانوادهات را راحت کن. پاشو عزیزم، پاشو.
برای همین با پررویی تمام، زحمت وقت گرفتن از دکتر را به گردن مادرم انداختم و او هم با روی خوش پذیرفت.
وقتی به مطب دکتر رسیدم، منشی (شما بخوانید مسئول دفتر) قدیمیاش آنجا بود. فکر میکردم تا به حال باید منشیاش عوض شده باشد. ولی همان بود. با روی خوش من را پذیرفت و گفت: "سلام آقا سینا. کم پیدا؟"
یک جوری این "آقا سینا" را ادا کرد که هوری دلم ریخت پایین. هیچرقمه نمیتوانم احساس خوب آن لحظهام را فراموش کنم. با اینکه کار عجیبی نکرد ولی چنین توقعی از او نداشتم.
داشتم فکر میکردم چرا بقیۀ منشیها با آوردن اسم کوچیک (یا حتی فامیلی آدمها)، آن هم با این لحن گرم و صمیمانه، چنین حسی رو به مشتری (یا ارباب رجوع یا مراجع یا هرچیز دیگری که میخواهید اسمش را بگذارید) نمیدهند؟ واقعاً اینقدر این کار سخت است؟ یا نکند آنها هم مثل من به این نکات ساده ولی مهم بیتوجهاند؟
هرچه که بود، با اینکه برای درست کردن روکش دندانم مجبور شدم وقت بگیرم و دوباره به مطب دکتر مراجعه کنم، اما این دفعه با حس و حال بهتری به آنجا رفتم. دیگر از سر اجبار نبود، چون دستِ کم میدانستم یک نفری قرار است دوباره این حس و حال خوب را به من هدیه کند. تنها چیزی که میدانستم قرار است کام من را کمی تلخ کند، صدای دستگاههای مزخرفی بود که حالم از آنها به هم میخورد. اگر اشتباه نکنم، اسم یکی از همان مزخرفها باید ساکشن باشد. لامصب همین دستگاه نیموجبی، آب دهان آدم را خشک میکند. امیدوارم روزی برسد که بدون ترس و لرز، پا در مطب دکتر بگذارم و با افتخار از آنجا خارج شوم.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
پیشنوشت:
این قسمتِ جمعهها با شاهین را خیلی دوست دارم.
مدتی است که با خود میاندیشیدم امروز چه بنویسم؟ چه بنویسم که مجبور شوم کمی بیشتر، روی آن فکر کنم و متمرکز شوم؟
آیهای از این کتاب، نظر من را بیشتر به خودش جلب ( و جذب) کرد. هرچند احتمالاً این آیه را بارها و بارها، از دوران درس و مدرسه (سه سال راهنماییِ زمانِ ما که فکر میکنم معادل کلاسِ ششم، هفتم و هشتم کسانی باشد که این روزها در حال درس خواندن اند) تا به امروز شنیده و خواندهایم.
خداوند در آیۀ 103 سورۀ آل عمران میفرماید:
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا ... (103)
و همگی به ریسمان خدا [=قرآن و هرگونه وسیلۀ وحدت الهی] چنگ زنید و پراکنده نشوید ... [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
آنقدر این آیه، به وضوح مفهومش را فریاد میزند که نیازی به حرف اضافهای نیست. ولی اجازه دهید خاطرهای که هنگام این آیه، برایم تداعی شد را برایتان بازگو کنم:
در سالهای اولیۀ دانشجویی، داخل اتوبوس، من (به عنوان یک دانشجوی کارشناسی سال اولی) و دوستان بزرگتر از من (معمولاً بچههای قبولی کارشناسی ارشد) کنار هم نشسته بودیم. نمیدانم بحث از کجا شروع شد ولی خوب خاطرم هست که از میانۀ بحث، برادران شیعه و سنی با شوخی و خنده یکدیگر را تخریب شخصیتی میکردند. یکی میگفت: سنیهای ایران جمعیتشان یک هشتم (نسبت دقیقش را خاطرم نیست) شیعیان هست و دیگری میگفت: کی گفته؟ منبعات چیه؟ اتفاقاً سنیها جمعیتشون فلان قدره.
هرچند همۀ آن بحثها شوخی بود ولی کاش حتی شوخیهایمان چنین نبود. کاش میفهمیدیم که بازی تجزیهای که برایمان راه انداختهاند، بازی مسخرهای بوده است که باید هرچه زودتر، پروندهاش را ببندیم و نخواهیم یقۀ همدیگر را بگیریم. هرچه که باشد، با تمام اختلافات ظاهری موجود در میان اهل سنت و اهل شیعه، یک کتاب واحد داریم به نام "قرآن". به نظرم، عظمت آن بیش از آن است که بخواهیم حرف خدا را زمین بگذاریم. آنجا که میفرماید: بیایید به ریسمان من چنگ بزنید...
پینوشت: دوست عزیزی (سعیده) برایم نوشته بود که بد نیست هرازچندی به شأن نزول آیهها نیز نیمنگاهی داشته باشم. دستور او را اجرا کردم و این کار را به دیدۀ منت پذیرفتم و دریافتم که این آیه دربارۀ دو طایفۀ اوس و خزرج نازل شده که سالهای سال در میان آنها، جنگ و نزاع بوده است (+). احساس میکنم هنوز که هنوز است، این جنگ و نزاعها بین شیعه و سنی وجود دارد و این مسایل، واقعاً قلب مرا به درد میآورد. امیدوارم روزی برسد که وقتی دو مسلمان به هم میرسند (فارغ از شیعه، سنی، مسیحی یا یهودی بودنشان)، یکدیگر را آنچنان سفت بغل کنند [البته اگر اسلام، دست و بال آنها را نبسته باشد] که احساس کنند واقعاً مثل دو برادر در کنار یکدیگرند.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
احسان خواجهامیری را خیلی دوست دارم. هرموقع که به آهنگهایش گوش میدهم،
این روزها دارم به خودم میقبولانم که یک ملاک واحد برای درست نوشتن وجود ندارد. نمیتوان به طور مطلق گفت "وطنم" درست است یا
پیشنوشت:
از کانال شاهین کلانتری عزیز، همچنان برای تمرین نویسندگی استفاده میکنم و اگر بخواهم منصف باشم،
چند مدتی است که سعی کردهام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدینجا طی کردهام راضیام. ولی هروقت به فکر کتابهایی میافتم که نخواندهام (+)، عذاب وجدان میگیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آنها را بخوانم اما فکر میکنم کتابهای بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی میکنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خواندهام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.
دوستان متممی زیادی در لابهلای کامنتهایشان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشهای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقتش نرسیده بود. البته کمی هم اسمش برایم سنگین بود (و با خودم میگفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر میکردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق میانداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.
گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنیام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.
چند صفحهای از آن را ورق زدهام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کردهام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کردهام، جزو نویسندگان مورد علاقهام شده است و در به در دنبال فرصتیام تا بقیۀ قلمهای او را بخوانم.
انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، میگذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.
تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمیآمد و حتی بدم نمیآمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقهای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم میخورد. از کسانی که برای دولت زحمت میکشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.
ارادتمندِ شما
سینا شهبازی
تلویزیون دیدن امروزه به این معنا نیست که صرفاً روبهروی یک صفحه تلویزیون رنگی (یا سیاهسفیدهای قدیمی) بنشینی و کنترل به دست بگیری و مدام کانال عوض کنی. امروزه حتی با یک لپتاپ نیز میتوان تلویزیون دید، چه به صورت آنلاین و چه به صورت آفلاین.
بر اساس آنچه که از معنای "تلویزیون دیدن" در ذهن من است، چند ماهی میشود که به صورت مرتب، تلویزیون ندیدهام. چند ماه پیش که میگویم، منظورم بعد از دیدن سریال شهرزاد (1) است که اتفاقاً بسیار با اشتیاق آن را دنبال میکردم اما الآن حاضر نیستم یک دقیقه نیز پای این سریال بنشینم. شاید لقب "امروز عاشق و فردا فارغ" برای من، لقب مناسبی به نظر برسد. شاید هم نه، شما قضاوت کنید.
میاننوشت: البته تا آن موقع حاضر بودم چنین سریالی را به صورت مُفت، از اینترنت مفت خوابگاه، دانلود کنم و حتی به بعضی از اقوام تهرانی بدهم و خیلی هم به خودم افتخار کنم. الآن که به آن روزها نگاه میکنم، پوزخند نرمی به خودم میزنم و رد میشوم. از شما چه پنهان، شاید به خاطر اینکه امروز حاضر نیستم یک سریال را بدون پرداختِ هزینۀ آن نگاه کنم، نگاه نمیکنم.
اما اگر از خودم بپرسید که چرا چنین شد؟ احتمالاً میگویم الآن دیگر نمیتوانم مثل سابق، بدین طریق وقتم را تلف کنم. از خودم پرسیدم: آخرش که چی؟ شهرزاد با معشوقهاش ازدواج کند یا نکند، چه به من میرسد؟ لذت بردن از روند سریال را انکار نمیکنم ولی برای امروز من، چیز مطلوبی به حساب نمیآید.
حتی خاطرم هست وقتی کوچکتر بودم (سال 1387 که 12ساله بودم)، سریال فوقالعادۀ "یوسفِ پیامبر" را میدیدم. چقدر لذت میبردم. چقدر برایم دلنشین بود. حتی چند سال بعد (تابستان 1395) به هر طریقی که بود، آن را پیدا کردم و با چند قسمتیاش تجدید خاطره کردم. خدا را چه دیدید؟ شاید چند سال دیگر هم از این کارها کردم.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، تا قبل از دانشجو شدن (و خوابگاهی شدن)، قسمتی از وقتم به صورت ثابت به تلویزیون دیدن میگذشت. خاطرم هست که سریال دزد و پلیس، دودکش، ویلای من، ساخت ایران، وضعیت سفید وَ چه و چه را شاید -بعضی از قسمتهایش را- چند ده بار میدیدم و دیگر دیالوگهایشان را از بَر بودم اما باز هم میدیدم. واقعاً در آن دوران برایم لذتبخش بود.
ولی بعد از اینکه دانشجو شدم، کمی دسترسیام به تلویزیون محدود شد. این شد که سریالها و فیلمهای مناسب (ترجیحاً خارجی) را از دوستانم میگرفتم و تماشا میکردم و عملاً دیگر با سریالهای ایرانی چندان در ارتباط نبودم، مگر به لطفِ همان دانلود.
گذشت و گذشت تا به امروز رسیدم. امروز دیگر از سریال دیدن لذت نمیبرم. شاید هرازچندی فیلمی ببینم، آن هم به پیشنهاد دوستی و آن هم برای تغییر حس و حال خودم و اینکه خواسته باشم چیز متفاوتی را تجربه کرده باشم و هفتۀ مثلاً متفاوتی را برای خودم رقم زده باشم، در همین حد.
با این روندی که تا بدینجا برایتان نقل کردم، احتمالاً حدس میزنید که چند ماه اخیر را موجب آزار اطرافیانم شدهام که: فلانی! چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟ واقعاً کار بهتری برای انجام دادن نداری؟ یکی هم بر نمیگشت بگوید: آخر عموجان. تو را سَ نَ نَ؟
روزها و ماهها گذشت تا اینکه در جایی خواندم که خانم زهره زاهدی (از نویسندگان تقریباً ثابت مجله موفقیت) نوشته بودند:
اجازه دهیم هرکس سکان زندگیاش را خود به دست گیرد. این حق اوست.
دیدم حرفشان کاملاً منطقی است و کمی شرمنده شدم. ضمنِ اینکه قبلترها از حمید طهماسبی آموخته بودم که تا کسی از ما درخواستِ کمک نکرده، بهتر است اظهار فضل نکنیم و به او پیشنهاد ندهیم. اگر خودش احساس کند کمکی از دست ما برمیآید و ما را موفقتر بداند، خودش میآید جلوی ما مینشیند و از ما درخواست کمک میکند.
باعث خجالت است که تا همین چند وقت پیش به نزدیکانم میگفتم: چرا کتاب نمیخوانی؟ چرا اینقدر میخوابی؟ چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟
از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم اجازه دهم هرکس سکان زندگی خودش را، خود در دست گیرد. و صد افسوس که نمیتوان حرفهای زده شده را بازپس گرفت. تلاش میکنم تا مِنبعد، خودم اگر معتقدم کاری خوب است، آن را انجام دهم. مسلماً بقیه هم اینقدر شعور دارند تا اگر احساس کردند من کارم را خوب انجام میدهم، به سمت من متمایل شوند. ولی این متمایل شدن کجا و متمایل کردنِ بالاجبار و با زخم زبان کجا؟
پیشنوشت:
خودم هم میدانم که دیگر شورش را درآوردهاند از بس با این To be, or not to be: that is the question (بودن یا نبودن؟ مسأله این است) ِ ویلیام شکسپیر نگونبخت شوخی کردهاند [نگونبخت را به خاطر این میگویم که از نوشتۀ اصیل او، کپی میکنیم و به نام خودمان ثبت میکنیم] و آن را لوث کردهاند اما چه کنم که چیز بهتری به ذهنم نرسید.
اصل نوشته:
فضای این روزهای من با کتاب و کتابخوانی میگذرد. میدانم که خیلی زیاد نیست اما همین که خودم را (به رغمِ فهم ناقص از مطالب و مفاهیم) مجبور کردهام روزانه یک یا دو پومودورو با کاغذ و کتاب مأنوس کنم و به توسعۀ شخصیام بپردازم، نسبت به سالهایی که برای خودم خوشخوشان میگذراندم، پیشرفت چشمگیری -دستِ کم در نگاه خودم- داشتهام [آمدم ویرایش کنم و بنویسم "رشد" ولی احساس کردم همان واژۀ "پیشرفت" بهتر باشد].
راستش من کتاب مارک و پلوِ منصور ضابطیان را نخواندهام و حتی اسمش را نیز نشنیده بودم اما پس از خواندن این کامنت، تا به حال در ذهنم مانده است.
طاهره نامی نوشته است:
...
« کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد … انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند … واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازد … آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای همراهشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد … فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد . شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند ٬ آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند » .
داشتم به این فکر می کردم که فضای شهری مثل تهران چه بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی گذاشته؟به امید روزی که این شکاف عظیم بین آدم ها و کتاب ها پر شود .
احساس کردم کتاب خواندنِ من هم برای اطرافیان حکماً حرص اطرافیانم را در میآورد. میپرسید چرا؟ آخر وقتی آخرین بار با اقواممان به شهرکرد رفته بودیم، من یک کتاب داستان (کافهپیانو) با خودم برده بودم و روزانه چند صفحهاش را ورق میزدم.
اقوامِ عزیزم مدام از من میپرسیدند: باز هم داری درس میخوانی؟ مگر تابستان، دانشگاهها تعطیل نیست؟ وِل کن بابا! [چهرۀ من را که هم ناراحت بودم از این وضعیت و هم حوصلۀ توضیح به آنها را نداشتم، احتمالاً میتوانید تصور کنید؛ البته شاید بد نباشد تمسخر آنها را هم (با چهرهای عاقل اندرسفیه) به این وضعیتِ قمر در عقرب، اضافه کنید.]
چند هفتهای گذشت و به یکی از دهاتِشهرمان رفتیم. صبحهنگام که اکثراً خواب بودند -البته نه صبحِ زود، منظورم همان 7-8 صبح است- را فرصت مناسبی یافتم تا چند صفحهای کتاب بخوانم (نابخردیهای پیشبینیپذیر). باز هم عدهای بودند که میگفتند (نقلِ به مفهوم): یک روز آمدی از هوای اینجا استفاده کنی و روز تعطیلی لذت ببری. چیه این کتاب؟ وِل کن بابا [انگار اگر کتاب بخوانی، آن هم در هوای فوقالعادۀ آن روز صبح، انگار نمیتوان لذت برد].
خلاصه اینکه یک عده هستند که نه تنها خودشان مطالعه نمیکنند، بلکه توی سر بقیه هم میزنند که تو چرا مطالعه میکنی؟
نمیخواهم بگویم کسی که مطالعه میکند، حتماً بیشتر و بهتر از بقیه میفهمد (که البته احتمالاً چنین باشد). میخواهم بگویم اگر خودتان یک کاری را انجام نمیدهید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید. یا بهتر بگویم: اگر خودتان حوصله ندارید برای بهبود خود تلاش کنید و خودتان را بالا بکشید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید و تلاش نکنید تا آنها را -تا سطح خودتان- پایین بکشید.
یک زمانی خودم درگیرِاین ماجرا بودم: خودم تلویزیون نمیدیدم و بقیه را نیز مسخره میکردم که حیفِ وقت! بیخیال بابا. بلند شوید یک کار درست و حسابی انجام دهید. اما از یک زمانی به بعد (به کمک نوشتۀ خوب امین آرامش: تغییر ذائقه در لذت بردن)، تصمیم گرفتم که دیگر به کسی گیر ندهم که چه کار بکند و چه کار نکند. هرکسی ممکن است در هر زمانی، از هرکاری لذت ببرد. همچنانکه خود من نیز یک زمانی عاشق سریال دیدن و به بطالت گذراندن زمانم بودم و از آن هم کاملاً راضی بودم.
نتیجه هم برایم رضایتبخش بود. نه دیگر من به آنها گیر میدادم نه آنها به من. البته گهگاهی احساس میکنم آنها همچنان به من گیر میدهند که من هم سعی میکنم فاصلۀ مناسبم را با آنها رعایت کنم.
پیشنوشت:
داشتم به آیههای قبلی که نوشته بودم، نیمنگاهی میانداختم که متوجه شدم از سورۀ بقره، بیش از بقیۀ سورهها حرف زدهام. نمیدانم چرا، ولی فکر میکنم به خاطر طولانی بودن این سوره بوده است. شاید هم به خاطر اینکه در روزهای اولی بود که این عادت را شروع کرده بودم و شاید هیجان بیشتری داشتم و بیشتر یادداشت بر میداشتم. نمیدانم اما هرچه که هست، تا به حال از چنین سبک نوشتهای راضیام که دارم ادامه میدهم.
البته هرچه بیشتر مینویسم، بیشتر برایم سؤال پیش میآید. یکی از آن سؤالها به لطف دوستان خوبم برطرف شد اما سؤالات زیادی همچنان در ذهنم باقی مانده است. به هر جهت، از این روند راضیام. شما را نمیدانم.
اصل نوشته:
بدون هیچ حرف اضافهای، بخشی از آیۀ 85 سورۀ بقره را مایلم در اینجا نقل کنم:
... أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلی أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (85)
... آیا به بعضی از دستورات کتاب خدا ایمان میآورید و به بعضی کافر میشوید؟ کیفر کسی از شما که این عمل (تبعیض در میان احکام و قوانین الهی) را انجام دهد، جز رسوایی در این جهان چیزی نخواهد بود و روز رستاخیز به شدیدترین عذابها گرفتار میشوند. و خداوند از آنچه انجام میدهد، غافل نیست [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
بعضی از آیات را که میخوانم، سخت شرمنده میشوم. فکر نمیکردم خداوند اینقدر رُک با ما حرف بزند.
خاطرم آمد که در بعضی جاها، به زور، به خودم میقبولاندم که: دستِ کم نماز را بخوان، خدا بزرگ است. فلان کار را هم اگر کردی خدا میبخشد. یعنی خودم برای خودم حکم صادر میکردم درحالیکه حرف خدا یک چیز دیگر است.
او خط قرمزهای خودش را مشخص کرده اما من، هرچه را که میخواستم، با صلاحدید خودم سانسور میکردهام.
بعد از خواندنِ این آیه، یاد حرف یکی از اساتید دانشگاه که درسهای عمومی را درس میداد، افتادم. ایشان میگفت (نقلِ به مفهوم): اگر اسلام را پذیرفتی، باید همه چیزش را بپذیری. نمیشود قسمتی از آن را بپذیری و قسمتی از آن را نپذیری [برای اینکه بیشتر با فضای آن روز کلاس ما انس بگیرید، بد نیست بگویم که موضوع درس ما در آن جلسه "حجاب" بود]. الآن که فکر میکنم، میبینم حرف از خودش در نیاورده بود. حرفش، حرف خدا بود.
خدایا. عادت کردهام که بعد از هر آیه دعا کنم. دعای امروزم این است: خدایا. کمکم کن هرچه زودتر، چشم و گوشم بر مفاهیم آیاتت روشن شود و صرفاً خوانندۀ کلماتِ تو نباشم، بلکه با جان و دل، آنچه را که میخواستی به ما منتقل کنی، دریافت کنم و از آن مهمتر، به آن عمل کنم.
چند مدت پیش، یک مشتری خارجی (از کشور همسایه: عراق) برایمان آمد که مرد و زن خانواده به همراه (ظاهراً) مادر یکی از آنها، سه نفری وارد مغازه شدند.
پیشنوشت:
تصمیمهای لحظهای خودم را دوست دارم. نمیدانم به اینجور آدمها -یِ شبیهِ من- مودی میگویند یا نه؟ اما هرچه که هست
5شنبهها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعهها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانیهایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه
پیشنوشت:
در این نوشتهها بنا دارم کمی بیشتر در مورد شهر یزد حرف بزنم. شاید انتخاب مکانها از سایتهای مختلف باشد و پیشنهادی دوستانم باشد ولی مسلماً تجارب آن منحصر به فرد خودم هست. البته ممکن است کسان دیگری چون من، آنها را تجربه کرده باشند.
اگر دوست داشتید، میتوانید قسمتهای قبلی این نوشته را از طریق این لینک (دلیل انتخاب چنین سبک نوشتهای) و این لینک (معرفی مختصر امیرچخماق، زندان اسکندر و هتل فهادان)، دنبال کنید.
اصل نوشته:
از آنجایی که احتمال دارد بخواهید در وقتتان صرفهجویی کنید، حدس میزنم تمایل دارید مناطق دیدنیای که کنار هم هستند را در یک زمان ببینید.
اگر همچنان در اطراف زندان اسکندر (مدرسه ضیائیه) و هتل فهادان [همان محلۀ فهادان یا جنگل] پرسه میزدید، شاید بد نباشد به این دو مکان پیشنهادی که از طریق کوچه پس کوچههای اطراف قابل دسترسی است، سری بزنید.
1 خانۀ لاریها:
خانۀ لاریها از آن دست خانههای قدیمی مربوط به دوران قاجار است که به نظرم ارزش دیدناش را دارد. اگر علاقهای به خواندن تاریخچۀ آن دارید، میتوانید از طریق ویکیپدیا مختر اطلاعاتی کسب کنید.
من خودم فقط یکبار به آنجا رفتهام. راستش را بگویم، تا به حال بادگیر را از نزدیک ندیده بودم. وقتی به پیشنهاد دوستم، رفتم و زیر بادگیر ایستادم، بینهایت از چنین معماریِ قدیمیای لذت بردم. یعنی خیلی جالب بود که بدون نیاز به برق و کولر، هوای داخل خانه را عوض میکردند. تا خودتان زیر بادگیر نایستید، لذتی که من تجربه کردهام را درک نمیکنید. اگر با دوستم تعارف نداشتم و او هم حوصله به خرج میداد، بدم نمیآمد ساعتها در آن حوالی پرسه بزنم و به بهانههای مختلف، دوباره از زیر آن بادگیر رد شوم.
البته کاشیکاریهای خانه نیز بسیار چشمنواز هستند اما بادگیر آن، برای من، یک چیز دیگر بود.
2 مسجد جامع یزد:
یکی دیگر از جاهایی که به نظرم فوقالعاده ارزشش را دارد که به آنجا بروید و از آنجا دیدن بفرمایید، مسجد جامع یزد است که نیاز به تعریف و توضیح ندارد.
چند باری به آنجا سر زدهام. تا الآن پیش نیامده که یک فرد خارجی را آنجا نبینم. جزو معدود جاهایی است که احتمالاً هرکسی که به یزد بیاید، یکبار به آن سر میزند.
ضمناً اگر هم اهل پیادهروی هستید، شبهنگام به آنجا سری بزنید. یک کوچۀ فوقالعادهای دارد که به شدت هوای دونفره دارد. حتی اگر نفر دومی هم در کار نیست، به شدت پیشنهاد میکنم تک و تنها در آن حوالی قدم بزنید ولی مراقب خودتان باشید. درست است که یزد شهری است مذهبی اما به هرحال پیغمبرزاده نیستند. دوست ندارم از شهرمان خاطرۀ بدی در ذهنتان بماند.
پینوشت:
احتمالاً پست بعدی در مورد یزد را کمی با فاصله بنویسم. اگر سؤالی در مورد یزد داشتید، میتوانید به من اطلاع دهید تا با دید بهتری در مورد آن بنویسم.
نمیدانم تا به حال، برای شما هم پیش آمده است که ناخودآگاه، چشمتان به جنس موافق و گاهی هم به جنس مخالف (یا به تعبیر زیبای سهند حزین، جنس مکمل) گره بخورد و شما فوراً چشمانتان را از او بدزدید؟ البته شاید عدهای به طرف مقابل زُل بزنند و پرو پرو او را نگاه کنند اما این کار از عهدۀ من برنمیآید.
نمیدانم دقیقاً چه حسی دارم که نمیتوانم این کار را انجام دهم. کار سختی نیست ولی برای من کمی سخت به نظر میرسد. نمیدانم به خاطر شرم و حیا از پس چنین کارِ -به ظاهر- سادهای بر نمیآیم یا اینکه خیلیهای دیگر همچون من، چنین حس و حالی را در ابتدای آشنایی تجربه میکنند. احساس میکنم چنین کاری شاید، غیر ارادی باشد. همچون پس کشیدن دست، هنگامی که به کتری آبِ جوش بر میخورد.
شاید از این میترسم (یا بهتر است بگویم میترسیم) که نکند چشمهایمان، چیزی از درونمان را لُو دهد؟ یا نکند پَتهمان را روی آب بریزد و ما را رسوای عالم و آدم کند؟
هرچه که هست، برای من لذت و خجالت خاصی را به ارمغان میآورد. خجالت از آن جهت که نمیتوانم مستقیماً و برای چند ثانیۀ ممتد به او نگاه کنم و لذت از آن جهت که فکر میکنم لابد چقدر شرم و حیا دارم که اینکار را انجام میدهم. البته تجربه ثابت کرده است که گذشت زمان، همه چیز را حل میکند.
خاطرم هست یک ماه پیش به محیط ناآشنای جدیدی وارد شدم که هیچ کسی را نمیشناختم. اوایل دست به عصا راه میرفتم و سعی میکردم بیش از حد با اطرافیان گرم نگیرم و حتی وقتی به کسی که چند قدم روبهروی من نشسته بود، میخواستم نگاه کنم، برایم کاری محال مینمود. ولی گذشتِ زمان، به من این قدرت را داد که چند دقیقه با همان کسی که نمیتوانستم به چشمان او زل بزنم، صحبتی بکنم و با او کمی بیشتر آشنا شوم.
خلاصه اینکه شاید ابتدای کار سخت باشد ولی پایان داستان احتمالاً شیرین خواهد بود.
پیشنوشت 1: از دوستانی که به اینجا سر میزنند و لطف میکنند مطالب بنده را میخوانند، بینهایت سپاسگزارم.
میدانم که احتمالاً نوشتن چنین پیشنوشتی برای شما عزیزان تکراری باشد ولی اجازه بدهید به امید آنکه فرد جدیدی به اینجا سر میزند، در سلسله نوشتههایی از این دست، چنین چیزی را تکرار کنم.
دوستان عزیز، اگر احساس میکنید که میتوانید با چنین سبک نوشتهای ارتباط برقرار کنید و اگر دوست دارید برایم کامنت بگذارید و به درک بهتر من (و شاید خودتان) کمکی کرده باشید، پیشنهاد میکنم مطالب قبلیام را -که چندان رابطهای با این نوشته ندارند- را از طریق لینکهای +، +، +، + و + بخوانید.
پیشنوشت 2: انتخاب آیاتی که نوشتهام، تقریباً به صورت Random و تصادفی صورت میگیرد. هیچ دودوتا چهارتایی پشت این انتخاب وجود ندارد. البته کاملاً هم تصادفی نیست. بر اساس حس و حالی که موقع نوشتن دارم، یکی را انتخاب میکنم. احساس کردم توضیح دادنش خالی از لطف نیست.
اصل بحث:
خداوند عزیز در آیۀ 111-112سورۀ بقره میفرماید:
وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاّ مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصارى تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ (111)
آنها گفتند: هیچکس جز یهود و نصاری، هرگز داخل بهشت نخواهد شد. این پندار (و آرزوی) آنهاست. بگو: اگر راست میگویید، دلیل خود را (بر این موضوع) بیاورید.
بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (112)
آری، (بهشت در انحصار هیچ گروهی نیست) هرکس خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداش او نزد پروردگارش محفوظ است؛ نه ترسی بر آنهاست و نه اندوهگین میشوند.
[هر دو ترجمه از آیتالله مکارم شیرازی است.]
بعد از خواندن ترجمۀ این دو آیه، یاد ملت عزیز خودمان افتادم. اینکه بعضاً میبینم افرادی را که فکر میکنند فقط ایرانیان لایق بهشت اند و بقیه لابد جهنمیاند. خدا خودش در کتابش میگوید که چنین نیست ولی امان از بعضیهایمان که چنین تصورات اشتباهی را سالهای سال است که به دوش میکشم. خود من نیز از این قاعده مستثنی نبودهام و تا زمانی فکر میکردم کار ما خیلی درست است.
یک چیز دیگر هم در ذهنم تداعی شد. اینکه "مرگ بر آمریکا"های ما واقعاً درست است یا خیر؟ من از سیاست دل خوشی ندارم هرچند ناگزیرم که نیمنگاهی به آن بیندازم ولی آیا واقعاً مرگ بر آمریکای ما منطبق با روحیۀ مسلمانی ماست؟ اصلاً آنها بد و ما خوب، این همه لعن و نفرین درست روا است؟ یعنی همۀ آنها مشکل دارند و همۀ ما خوبیم؟ چقدر افرادی که در ظاهر من فکر میکردهام در قعر جهنم جا دارند ولی وقتی کمی با آنها نشست و برخاست کردهام، فهمیدهام که کسی که لایق آنجاست، خودم هستم.
محمدرضا شعبانعلی عزیز، دعای قشنگی را در روزنوشتههایش نوشته بود که احساس کردم بد نیست آن را در اینجا تکرار کنم:
دعا میکنم خداوند اسلام را از شر [ما به ظاهر] مسلمین حفظ کند.
چند صفحۀ اول کتاب را که میخواندم، چیز خاصی دستگیرم نشد. ترس بَرَم داشت که نکند این کتاب هم به سرنوشت شوم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم، دچار شود که خدا را شکر چنین نشد.
اوایل کمی احساس خنگ بودن به من دست داده بود ولی رفته رفته بهتر شد و میتوانستم بفهمم که هدف جلال آل احمد از این مقاله (یا به قول خودش، از این دفتر) چه بوده است.
سخت است که بخواهم قسمتی از کتاب (به قول آقای جراحی: مُستَطابِ) غربزدگی را اینجا بنویسم. چون قسمتهای جالب بسیاری دارد که میتوان ساعتها در مورد آن حرف زد ولی دستِ کم برای اینکه چیزی نوشته باشم، ترجیح میدهم قسمتی از پاراگراف فصل چهارم این دفتر را (یعنی نخستین ریشههای بیماری) در اینجا نقل کنم:
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده و احساس درماندگی بر جایش نشسته است و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق (نفت را میبرند چون حقشان است و چون ما عرضه نداریم، سیاستمان را میگردانند چون خود ما دستبستهایم، آزادی را گرفتهاند چون لیاقتش را نداریم)؛ بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، به ملاکهای آنان و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان ارزشیابی میکنیم. همانجور درس میخوانیم، همانجور آمار میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم؛ اینها به جای خود، چرا که کار علم، روشهای دنیایی یافته و روشهای علمی رنگ هیچ وطنی بر پیشانی ندارد؛ اما جالب این است که عین غربیها زن میبریم، عین ایشان ادای آزادی در میآوریم، عین ایشان دنیا را خوب و بد میکنیم و لباس میپوشیم و چیز مینویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند؛ جوری که انگار ملاکهای ما منسوخ شده است.
در مورد هر جملهاش میتوان جملهها گفت ولی من هنوز به درک چندان کاملی نرسیدهام و فکر میکنم بهتر است اظهار نظری نکنم. ولی آنچه برای من دردناک بود، قسمتی بود که خودم (بدون تأکید آن مرحوم) بولد کردم: عین ایشان ادای آزادی را در میآوریم.
فکر میکنم هرکداممان مصداقهای زیادی در ذهنمان داریم و بهتر است زیادهگویی نکنم تا خود، آنگونه که دوست دارید از این متن، برداشت کنید.
به عنوان حرف آخر، یک جملهای را جلال در کتابش نوشته بود که متأسفانه پیدا نکردم دقیقاً کجا بود ولی اجازه بدهید آن را نقل به مضمون کنم تا علاوه بر اینکه در پسزمینۀ ذهن من همیشه حضور دارد، در پسزمینۀ ذهن شما نیز ماندگار شود.
جلال میگوید: اگر جوامع غربی از نابودی میترسیدند و در نتیجه خودی نشان دادند، آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر کنیم و به خودمان بیاییم؟