روزهای اول دانشگاه را خوب به خاطر دارم. اصلاً مگر میشود آن روزهای فوقالعاده را فراموش کرد؟
روزهای اولی که به تهران آمده بودم را در خانۀ یکی از اقوام پدری ساکن بودم و آنها مثل بچۀ خودشان از من پذیرایی میکرند و لطف آنها را هرگز فراموش نخواهم کرد. چند روزی گذشت و دیدم دست و دلم به خوابگاه رفتن راضی نمیشود. انگار داشتم کنگر میخوردم و لنگر میانداختم. بالأخره به خودم آمدم و فهمیدم دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. هرچه که باشد، راهِ رفتنی را باید رفت.
سخت بود بخواهی در فضایی به اندازۀ (کمی بزرگتر از) اتاق خودت، با چند نفر دیگر زندگی کنی. سخت بود بخواهی با جمع هماهنگ شوی و یک جاهایی مجبور شوی از خواستههایت عقبنشینی کنی. سخت بود که بخواهی صبحانهات را تمام و کمال خودت آماده کنی و مراقب باشی تا ناهار و شامات را سر وقت از مسئول مربوطه بگیری و نوش جان کنی. به هرحال دیگر خانهای در کار نبود که بخوری و بخوابی. قبول دارم که سخت بود اما زندگی در چنین شرایطی قابل تحمل بود و بعد از مدتی، این سختی اولیه نیز کمی برایم عادی گشت. البته این مدت برای من تقریباً 1سال طول کشید.
هرچه که بود، به نظرم ارزش تجربه کردن را داشت و اگر باز هم به عقب برگردم، در کارم تردید نخواهم کرد و حتی سفت و سختتر از سابق، تمام تلاشم را میکردم که دوران دانشجویی را در شهر خودم نگذرانم.
حتی گهگاهی که خوشبینانه به همسر و بچههایم فکر میکنم، دوست دارم اگر پسری داشتم، او را به بیرون از شهرِ محل سکونتمان تبعید کنم تا او نیز همچون من بتواند چنین لحظات ارزشمندی را تجربه کند اما در مورد دخترم هنوز مرددم. فکر میکنم دختر اگر بتواند شهر خودش باشد، احتمالاً بهتر خواهد بود اما همۀ اینها حدسیات است و نمیتوان برای همه، یک حکم واحد صادر کرد. این را گفتم که بگویم -بزنم به تخته،- چقدر از شرایط امروزم و انتخاب دیروزم راضیام.
***
سال اول برای من خیلی سخت بود. بیش از آنچه که احتمالاً برای یک پسر قرار است سخت باشد.
یادم است که تا قبل از دانشگاه رفتنم، مادر بزرگوارم لطف میکرد و ناخنهایم را میگرفت. برای بچه سوسولی مثل من، احتمالاً شما هم با من موافق باشید که در شهری دیگر درس خواندن یک موهبت بزرگ به حساب میآید هرچند که ریسکهای احتمالی خودش را نیز دارد.
روزهای اول خوابگاه به من کمی (شما بخوانید: خیلی) سخت گذشت. سینهام هرازچندی از دوری خانوادهام سنگینی میکرد و من هم آدمی نبودم که آخر هفتهها، زود به زود، به شهر خودمان برگردم و معتقد بودم که کمتر از 4-5 روز، صرف نمیکند و به لحاظ وقت گذاشتن و البته به لحاظ مالی، چندان برای من صرفه ندارد.
یک آهنگی را آن روزها بسیار زیاد گوش میدادم تا دلم آرام شود و اشکهایم جاری. چه شبهای زیادی که با آن به خواب رفتم و آرام گرفتم. که گفته مرد که گریه نمیکند؟ اتفاقاً "مرد" گریه میکند، خوب هم گریه میکند ولی نه برای هرچیز پیش پاافتادهای.
همۀ اینها را مِنبابِ ضعف خودم نگفتم که اتفاقاً به سرسختی آن روزهایم افتخار میکنم. اینها را گفتم تا بدانید این روزهای سخت برای همه هست. فقط باید ایستاد و تحمل کرد و ادامه داد. روزهای خوب ّبالأخره خواهند رسید.
همان شعار زیبایی که دوست خوبم یاور مشیرفر، به زیبایی در صفحۀ وبلاگش آن را به اشتراک گذاشته و آن را با نام خودش پیوند زده است. همان حرف زیبایی که (اگر درست خاطرم مانده باشد) سارا حقبین در گردهمایی متمم به من آموخت: یک درخت خم میشود ولی نمیشکند.
امیدوارم بتوانم در تکتک لحظههای زندگیام بترسم، اشک بریزم ولی پا پَس نکشم و فقط ادامه دهم.
اراتمندِ شما،
سینا شهبازی.