دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

بترسید، اشک بریزید ولی پا پَس نکشید

روزهای اول دانشگاه را خوب به خاطر دارم. اصلاً مگر می‌شود آن روزهای فوق‌العاده را فراموش کرد؟

روزهای اولی که به تهران آمده بودم را در خانۀ یکی از اقوام پدری ساکن بودم و آنها مثل بچۀ خودشان از من پذیرایی می‌کرند و لطف آنها را هرگز فراموش نخواهم کرد. چند روزی گذشت و دیدم دست و دلم به خوابگاه رفتن راضی نمی‌شود. انگار داشتم کنگر می‌خوردم و لنگر می‌انداختم. بالأخره به خودم آمدم و فهمیدم دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. هرچه که باشد، راهِ رفتنی را باید رفت.

سخت بود بخواهی در فضایی به اندازۀ (کمی بزرگتر از) اتاق خودت، با چند نفر دیگر زندگی کنی. سخت بود بخواهی با جمع هماهنگ شوی و یک جاهایی مجبور شوی از خواسته‌هایت عقب‌نشینی کنی. سخت بود که بخواهی صبحانه‌ات را تمام و کمال خودت آماده کنی و مراقب باشی تا ناهار و شام‌ات را سر وقت از مسئول مربوطه بگیری و نوش جان کنی. به هرحال دیگر خانه‌ای در کار نبود که بخوری و بخوابی. قبول دارم که سخت بود اما زندگی در چنین شرایطی قابل تحمل بود و بعد از مدتی، این سختی اولیه نیز کمی برایم عادی گشت. البته این مدت برای من تقریباً 1سال طول کشید.

هرچه که بود، به نظرم ارزش تجربه کردن را داشت و اگر باز هم به عقب برگردم، در کارم تردید نخواهم کرد و حتی سفت و سخت‌تر از سابق، تمام تلاشم را می‌کردم که دوران دانشجویی را در شهر خودم نگذرانم.

حتی گه‌گاهی که خوشبینانه به همسر و بچه‌هایم فکر می‌کنم، دوست دارم اگر پسری داشتم، او را به بیرون از شهرِ محل سکونت‌مان تبعید کنم تا او نیز همچون من بتواند چنین لحظات ارزشمندی را تجربه کند اما در مورد دخترم هنوز مرددم. فکر می‌کنم دختر اگر بتواند شهر خودش باشد، احتمالاً بهتر خواهد بود اما همۀ این‌ها حدسیات است و نمی‌توان برای همه، یک حکم واحد صادر کرد. این را گفتم که بگویم -بزنم به تخته،- چقدر از شرایط امروزم و انتخاب دیروزم راضی‌ام.

***

سال اول برای من خیلی سخت بود. بیش از آنچه که احتمالاً برای یک پسر قرار است سخت باشد.

یادم است که تا قبل از دانشگاه رفتنم، مادر بزرگوارم لطف می‌کرد و ناخن‌هایم را می‌گرفت. برای بچه سوسولی مثل من، احتمالاً شما هم با من موافق باشید که در شهری دیگر درس خواندن یک موهبت بزرگ به حساب می‌آید هرچند که ریسک‌های احتمالی خودش را نیز دارد.

روزهای اول خوابگاه به من کمی (شما بخوانید: خیلی) سخت گذشت. سینه‌ام هرازچندی از دوری خانواده‌ام سنگینی می‌کرد و من هم آدمی نبودم که آخر هفته‌ها، زود به زود، به شهر خودمان برگردم و معتقد بودم که کمتر از 4-5 روز، صرف نمی‌کند و به لحاظ وقت گذاشتن و البته به لحاظ مالی، چندان برای من صرفه ندارد.

یک آهنگی را آن روزها بسیار زیاد گوش می‌دادم تا دلم آرام شود و اشک‌هایم جاری. چه شب‌های زیادی که با آن به خواب رفتم و آرام گرفتم. که گفته مرد که گریه نمی‌کند؟ اتفاقاً "مرد" گریه می‌کند، خوب هم گریه می‌کند ولی نه برای هرچیز پیش پاافتاده‌ای.

حامد زمانی - دلتنگ

همۀ این‌ها را مِن‌بابِ ضعف خودم نگفتم که اتفاقاً به سرسختی آن روزهایم افتخار می‌کنم. این‌ها را گفتم تا بدانید این روزهای سخت برای همه هست. فقط باید ایستاد و تحمل کرد و ادامه داد. روزهای خوب ّبالأخره خواهند رسید.

همان شعار زیبایی که دوست خوبم یاور مشیرفر، به زیبایی در صفحۀ وبلاگش آن را به اشتراک گذاشته و آن را با نام خودش پیوند زده است. همان حرف زیبایی که (اگر درست خاطرم مانده باشد) سارا حق‌بین در گردهمایی متمم به من آموخت: یک درخت خم می‌شود ولی نمی‌شکند.

امیدوارم بتوانم در تک‌تک لحظه‌های زندگی‌ام بترسم، اشک بریزم ولی پا پَس نکشم و فقط ادامه دهم.

اراتمندِ شما،
سینا شهبازی.

سینا شهبازی ۰
سارا درهمی
1. نه با هم نمی خونیم. جدا جدا بر و بچ متممو میخونیم بعد با هم در موردشون حرف میزنیم!
2. عجیبه...من که خیلی مستقیم گفتم!

1. چه جالب. تصورش هم برام خیلی جالبه: مادر و دختر بشینن راجع به برو بچ متممی حرف بزنن.
ولی خیلی خوشحالم که منم یکی از اونام.

2. شما مستقیم گفتی. من خیلی مظلومانه می‌خواستم غیرمستقیم به خودم بگیرم.
راستی حالا که بحث مستقیم گفتن شد، می‌خواستم بگم یادمه توی 2تا پست آخر وبلاگ نوشته بودین که چندتا مطلب آماده دارین ولی دیگه مدتیه که مطلبی منتشر نشده. خواستم بگم خیلی بده آدم قول بده و اجرا نکنه. یه خرده تنبلی رو بذارین کنار. بهونۀ مدرسه هم نیارین که از نوشته‌هاتون معلومه چقدر بهش اهمیت می‌دید.
این به اون در.

سارا درهمی
میخواستم بگم چقد خوبه که هنوز به طور منظم مینویسین، میخواستم بگم که واقعا صبحونه آماده کردن انقد سخته؟ میخواستم بگم نوشتنتون خیلی از قبل بهتر شده، میخواستم بگم این آهنگ که نوع دلتنگیش فرق داره با دلتنگی شما، میخواستم بگم چرا تو قرن 21 کلیشه های جنسیتی رو از ذهنتون پاک نمیکنین، میخواستم بگم چه عنوان تاثیرگذاری و...
ولی همین که رسیدم به کلمه ناخن، خشکم زد. چند بار رفتم و برگشتم و هی از سر به تر و ته به سر جمله رو خوندم و هی سعی کردم معنی دیگه شو درک کنم ولی انگار...نه. واقعا نه؟ هیچ معنی دیگه ای نداشت؟!
من هی به داداشم میگم ته تغاری لوس (خوبه دو تا هم بیشتر نیستیم!)... نگو واقعیشو ندیده بودم. مغزم از تصورش عاجزه...چجوری آخه؟ 
الآن شاید فکر کنین گفتن این حرفا چه فایده ای داره. این فقط میخواد حالگیری کنه. حالا که دیگه این اتفاق نمی افته. ولی خب، به هر حال یه مقدار شرمساری از گذشته ننگینتون، براتون خوبه. تو متن خیلی ندامت حس نکردم. :/
راستی من و مامانم علاوه بر تکی تکی، کلی هم با هم تعجب کردیم. سریعا حلال کنین.

:)))


سارا خانم عزیز،

شاید باورتون نشه ولی چند روزی بود به فکرتون بودم. هعی می‌گفتم مخاطب‌های قدیمی کجان؟ چرا دیگه نیستن؟ خیلی خوشحالم که دوباره اسمتون رو اینجا می‌بینم، خیلی.
وقتی باید بری مدام نون بخری، وقتی باید هرروز یه صبحانه بخوری که ترجیحاً با روز قبل تکراری نباشه، وقتی باید گوجه و خیار بخری که اون صبحونه بهت بچسبه، در مقایسه با وقتی که خونه بودی و تقریباً همۀ اینا آماده بود، آره. یه خرده سخته.
ممنونم بابت ابراز لطف و محبتت.
آره قبول داره فرق داره ولی من همیشه می‌رفتم پیش صاحب اون دلتنگی گله می‌کردم و ازش کمک می‌خواستم. به علاوه اینکه خود آهنگش خیلی برام خوب بود.
کلیشه‌های جنسیتی نیست. اگه تو هم جای من تهران بودی و یه چیزهایی رو می‌دیدی، احتمالاً بیشتر متوجه این نگرانی می‌شدی.
می‌خواستم بگم باز هم ممنون از تعریفت. خیلی به دلم نشست.
نه. من همچین آدمی بودم و الآن هم افتخار می‌کنم که این عادت زشتم ترک شد.
الآن خیلی غیرمستقیم به منم گفتی ته‌تغاری لوس. اتفاقاً ما هم دوتا بیشتر نیستیم. ولی خب ایرادی نداره. کاریش نمی‌شه کرد.
الآن هم احساس ندامت ندارم. ببین، شما مثلاً توی خانواده‌ای بودی که جلوی چشمت کتاب اینا زیاد بوده. طبیعتاً وقتی دیدی خانواده می‌خونن، ترغیب شدی که تو هم بخونی.
تو فکر کن خانواده اینقدر به من می‌رسیدن. چرا باید می‌خواستم خودم رو اذیت کنم؟ البته شرایط هرکسی فرق داره فقط خواستم طرز نگاه ناقصم رو بهت بگم.
یعنی باهم می‌شینین اینا رو می‌خونین؟ آدمو معذب می‌کنین نمی‌ذارین راحت خودافشایی کنه‌ها :-D
همین که کامنت گذاشتی، گناهانت ریخت خواهر (مثل این مسیحی‌ها که اعتراف می‌کنن و بخشیده می‌شن). خیالت راحت :-)

لیلا موسوی
ممنونم که به یاد منم بودی... 
حرفت کاملا درسته این روزای اول خیلی سخته ولی بنظرم منم میتونم با اینا کنار بیام و از پس این روزها بر بیام. 
حتما سعی میکنم سری به اینجاهایی که گفتی بزنم. 

خوشحالم که با دوست خوبی مثل تو آشنا شدم.

(ببخشید بابت تأخیر. نمی‌دونم چرا ولی ظاهراً فراموش کردم جواب بدم. امیدوارم که پیامم رو بخونی و تأخیرم رو ببخشی لیلا جان.)
مطمئنم که همینطوره و امیدوارم بیای خبرش رو بهم بگی که بالأخره این روزهای سخت تو هم تموم شد و الآن دیگه راحت‌تر برای خودت، برو بیا داری :-)
امیدوارم به دردت بخورن. مطلب هیأت‌های محرم هم که نوشتم، امیدوارم به دردت خورده باشن و بتونی امروز (تاسوعا) و فردا (عاشورا) از نزدیک ببینی‌شون، البته اگه تا حالا از نزدیک ندیدی اونا رو.
اگرم یه درصد فرصت نشد ببینی، فدای سرت. سال‌های بعدی هم هست هنوز...

حانیه
امیرکبیر و شریف سرسبز نیستن ولی تهران و علم و صنعت خیلی سرسبزن
ج پ ن:مرسی از لطفت

آره راست می‌گی، تهران هم خوب بود یه بار رفتم.

علم و صنعت رو هنوز نرفتم. بقیۀ دانشگاه‌هایی که می‌خواستم ببینم رو یه بار -به هر بهونه‌ای که شده- رفتم.
مثلاً همین دانشگاه شما رو به خاطر اکران فیلم اومده بودم. ماجرای نیمروز رو می‌گم. فیلمش هم انصافاً خوب بود.
یه نمایشگاه هم بود ازش قاووتِ (قوتو) کرمان رو خریدم. کلاً اون روز برام ماندگار شد.

لیلا موسوی
چقدر قشنگ نوشتی... 
شاید اگه این نوشته رو یک ماه پیش میخوندم میگفتم داری پیاز داغشو زیاد میکنی ولی الان که خودم یزدم و از خانواده دور کاملا باهات موافقم، خیلی سخته که ۱۸ سال زندگی به راحتی بگذرونی و هرکاری رو با کمک خانواده انجام بدی ولی الان هرکاری که داری رو به تنهایی انجام بدی. 
امیدوارم منم بتونم تاب بیارم..... 
خوش باشی

اتفاقاً وقتی داشتم این متن رو می‌نوشتم، حواسم به شما دوتا که تازه دانشجو شدید، بود.

خدا را شکر که زمان مناسبی نوشتم و گویا خودت هم داری این روزهای اول دانشجو بودن رو تجربه‌اش می‌کنی.
امیدوارم این چندسالی که توی یزد هستی، جزو بهترین سال‌های عمرت باشه و اگه 10سال بعد از یزد و یزدی‌ها یاد کردی، با لبخند از این روزهات یاد کنی.
قبول دارم که سخته ولی می‌دونم که شدنیه. همونطور که من از پس این روزها براومدم، هرکس دیگه هم احتمالاً می‌تونه بر بیاد. مطمئن باش که این روزهای سخت برات خیلی زود عادی می‌شه.
ممنونم. از این ایام استفاده کن. مسجد حضیره و شازده فاضل به نظرم جاهای خوبیه که ارزش رفتن داره خاصه این روزهای خاص. امیدوارم بتونی نهایت استفاده رو ببری.

حانیه
دانشگاه شما هم که مثل دانشگاه ما سرسبز نیست!
چقد تجربه هات شبیه تجربه ی من بوده واقعا سخت میگذشت ولی بازم راضی بودم از اینکه زندگی مستقل رو تجربه میکنم.
پ ن:امیدوارم سال تحصیلی خیلی خوبی رو شروع کرده باشی و بیشتر از هر سال دیگه از بودنت تو تهران لذت ببری 

آره دقیقاً. این سرسبز نبودنش یه خرده روو اعصابه. شهید بهشتی توی سرسبزی خیلی خوبه ولی یه خرده سربالایی خطرناکی داره. یه بار رفتم نفسم گرفت :-D

خدا رو شکر می‌کنم که داری رضایت رو توی زندگیت تجربه می‌کنی
جواب به پی‌نوشت: ممنونم از لطف و انرژیت و البته از پیشنهادهای مفیدت. مطمئنم این سال آخریِ دانشجو بودن، بهترین سالم می‌شه.
امیدوارم تو هم روزهای خوبی رو توی زندگیت تجربه کنی و به آرزوهای قلبیت برسی :-)

زینب رمضانی
سینای عزیزم :)

اول  از همه :
چقدر زیبا نوشتی ... بعضی وقت ها همه چیز طوری می‌چرخه که آدم گمان می‌کنه ابروباد و مه وخورشید و فلک دست در دست هم دادند تا تو توی یک موقعیت خاص حرفی را بشنوی و از غفلت دور بشوی !
این حرف‌های تو بدون شک از همون حرف ها بود .
موزیکی که گذاشتی رو شاید بیشتر از هزار بار تا به حال گوش دادم ، یادم هست قبلا ها خواننده‌ش و علی الخصوص این آهنگ رو خیلی دوست داشتم .

دوم:
فکر نمی‌کنی داری درمورد دخترت کم لطفی می‌کنی ؟ من می‌دونستم که اگر شهر خودم درس بخونم از نظر عاطفی و روانی برای ’خودم‘ بهتره ولی ای کاش خانوادم منو ملزم نمی‌کردند حتما اینجا بمونم و حتما همین شهر رو برای تحصیل انتخاب کنم .
فکر کنم تا آخر عمرم غم اینکه ’ دانشگاه تهران‘ قبول می‌شدم ولی بهم اجازه ندادن برم روی دلم بمونه .


سوم :

چقدر سر در دانشگاهتون قشنگه ! دلم ضعف رفت ... 


چهارم :
چقدر زیبا نوشتی که ’ یک درخت خم می‌شود ولی نمی‌شکند‘ ! بدون شک بزرگترین ویژگی آدم‌های سر آمد همین تسلیم نشدنه وگرنه همه‌ی آدم‌ها یک روزی خسته و نامید میشن و خیال می‌کنند دنیا به آخر رسیده ولی اینجا بازنده ها پا پس می‌کشند و برنده ها با تمام خستگی و دلزدگی ادامه میدن .

آخر از همه :
لذت بردم ... 
این حرف‌ها همونقدر بهم چسبید که یک لیوان شیرکاکائوی داغ وسط پیست اسکی !

شاد باشی و سلامت 

زینب جان،
مثل همیشه شماره‌ای و موردی -و همونطور که خودم دوست دارم- کامنت گذاشتی. به رسم ادب منم همونطور پاسخت رو می‌دم.

1
ممنونم بابت لطف و محبت همیشگی‌ات.
اینجور وقت‌هایی رو منم تجربه کردم. ولی چند وقتیه دیگه اینجور حسی بهم دست نداده و چقدر دلم برای اینجور شرایطی تنگ شده.
خوشحالم که احساس می‌کنی اون حرفا رو از زبون من می‌شنوی.
در مورد حامد زمانی هم منم مثل خودتم. سابق بیشتر با صداش حال می‌کردم. چند مدتیه احساس سابق رو ندارم و نمی‌دونمم چرا؟
2
راستش کم‌لطفی که نه. سعی می‌کنم دموکراسی رو توی خونه‌مون رعایت کنم ولی دلم نمیاد. به هرحال دختر باباست و شرایطش یه خرده احتمالاً سخت‌تر از آقا پسرا باشه. نمی‌گم اونا انعطاف‌پذیری‌شون کمتره که احتمالاً برعکس باشه ولی خب اونقدری که در مورد دخترم می‌ترسم، در مورد پسرم نمی‌ترسم. شاید به قول تو باید یه جوری بابایی کنم که خیلی هم حسرت به دل نمونه.
ولی نگران نباش. به نظرم، چیز خاصی رو از دست ندادی. دانشگاه‌های مختلف فقط یه اسمه، به خصوص اینکه دانشگاه تو کم از تهران نداره. حالا اگه یکی شهر ضعیف‌تر یا دانشگاه ضعیف‌تری قبول می‌شد -که اینا هم فقط توافق ما انسان‌هاست که یه دانشگاه رو بهتر یا بدتر بدونیم- ازش این حرف رو بیشتر قبول می‌کردم. البته من جای تو نیستم و احتمالاً با این حرف‌های سطحی من هم نظرت عوض نشه ولی خواستم بگم فکر نکن چیز چندان خاصی رو از دست دادی.
3
منم همچین حسی رو نسبت به دانشگاه شما داشتم. همینطور این حس رو نسبت به دانشگاه تهران، تربیت مدرس و امیرکبیر هم داشتم.
بزرگی می‌گه: هیچکس از اونجایی که هست، راضی نیست. اینو برای یادآوری خودم نوشتم و بس.
4
توضیحات زیبای تو، به خاطرم آورد که اونجایی که امید نیست و همه دم از ناامیدی و ناتوانی می‌زنن، اتفاقاً آدم‌های برنده بیشتر تلاش می‌کنن.
5
خوشحالم که به اینجا سر می‌زنی زینب جان. امیدوارم هیچ‌وقت حضورت برام عادی نشه و همیشه برام تازگی داشته باشه.
حرف تو هم همونقدر آب دهنم رو راه انداخت که وقتی بوی یه غذای خوشمزه به مشامم می‌خوره.
ممنونم ازت.
تو هم ان‌شاءالله همیشه پرتلاش و پرانرژی باشه دوست خوبم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)