چند صفحۀ اول کتاب را که میخواندم، چیز خاصی دستگیرم نشد. ترس بَرَم داشت که نکند این کتاب هم به سرنوشت شوم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم، دچار شود که خدا را شکر چنین نشد.
اوایل کمی احساس خنگ بودن به من دست داده بود ولی رفته رفته بهتر شد و میتوانستم بفهمم که هدف جلال آل احمد از این مقاله (یا به قول خودش، از این دفتر) چه بوده است.
سخت است که بخواهم قسمتی از کتاب (به قول آقای جراحی: مُستَطابِ) غربزدگی را اینجا بنویسم. چون قسمتهای جالب بسیاری دارد که میتوان ساعتها در مورد آن حرف زد ولی دستِ کم برای اینکه چیزی نوشته باشم، ترجیح میدهم قسمتی از پاراگراف فصل چهارم این دفتر را (یعنی نخستین ریشههای بیماری) در اینجا نقل کنم:
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده و احساس درماندگی بر جایش نشسته است و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق (نفت را میبرند چون حقشان است و چون ما عرضه نداریم، سیاستمان را میگردانند چون خود ما دستبستهایم، آزادی را گرفتهاند چون لیاقتش را نداریم)؛ بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، به ملاکهای آنان و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان ارزشیابی میکنیم. همانجور درس میخوانیم، همانجور آمار میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم؛ اینها به جای خود، چرا که کار علم، روشهای دنیایی یافته و روشهای علمی رنگ هیچ وطنی بر پیشانی ندارد؛ اما جالب این است که عین غربیها زن میبریم، عین ایشان ادای آزادی در میآوریم، عین ایشان دنیا را خوب و بد میکنیم و لباس میپوشیم و چیز مینویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند؛ جوری که انگار ملاکهای ما منسوخ شده است.
در مورد هر جملهاش میتوان جملهها گفت ولی من هنوز به درک چندان کاملی نرسیدهام و فکر میکنم بهتر است اظهار نظری نکنم. ولی آنچه برای من دردناک بود، قسمتی بود که خودم (بدون تأکید آن مرحوم) بولد کردم: عین ایشان ادای آزادی را در میآوریم.
فکر میکنم هرکداممان مصداقهای زیادی در ذهنمان داریم و بهتر است زیادهگویی نکنم تا خود، آنگونه که دوست دارید از این متن، برداشت کنید.
به عنوان حرف آخر، یک جملهای را جلال در کتابش نوشته بود که متأسفانه پیدا نکردم دقیقاً کجا بود ولی اجازه بدهید آن را نقل به مضمون کنم تا علاوه بر اینکه در پسزمینۀ ذهن من همیشه حضور دارد، در پسزمینۀ ذهن شما نیز ماندگار شود.
جلال میگوید: اگر جوامع غربی از نابودی میترسیدند و در نتیجه خودی نشان دادند، آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر کنیم و به خودمان بیاییم؟