اگر از تیتر بالا سر در نیاوردید، خودتان را سرزنش نکنید. برای خودم هم کمی عجیب به نظر رسید. دیدم چند روزی است که میخواهم راجع بهش بنویسم اما جرأت نمیکنم.
بالأخره آدمیزاد است و امیدهایش. گفتم اینجوری بنویسم تا شاید اگر زمانی از این آشفتهبازار فضای مجازی، چشمش به وبلاگ من -که در هیاهوی وبلاگهای دیگر احتمالاً گم است- آن هم به این پست من -که اختصاصاً برای او نوشتهام- افتاد، بداند که من هنوز نفس میکشم.
بداند که هنوز او را فراموش نکردهام. بداند که مهر و محبتهای خواهرانه و دلسوزانهاش را از یاد نبردهام.
بداند که تبریز برای من بعد از او متفاوت شد.
بداند که من فهمیدهام دلبستن به کسی، چقدر تلخ است آن هم وقتی که نمیخواهی دِل بکنی.
بداند که الآن نمیدانم او در چه حال و وضعیتی است: آیا ازدواج کرده؟ آیا بچّهدار هم شده؟ آیا همچنان مجلۀ موفقیت را هر دو هفته یکبار، میخرد و به یکروز نرسیده، تمام میکند؟ و خیلی از آیاهای دیگر که دوست داشتم فقط از خودش بپرسم و دوست ندارم برایتان بازگو کنم چرا که قلب خودم را به درد میآورد.
و در آخر، میخواهم بداند که من اگر موفقیت را میخوانم، به خاطر او بود. هرچند الآن احتمالاً به خاطر رعایت فرهنگ مطالعۀ کشور است ولی هنوز او را از یاد نبردهام.
سارا! تو برای من آدم متفاوتی بودی. نمیدانم آخرین باری که باهم صحبت کردیم را یادت هست یا نه. کنار دریا بودم. از بختِ بد من، یکهو گشت ساحلی آمد و به یک خانم تذکّر داد و تو پشت تلفن داشتی ریسه میرفتی.
سارا! بعد از تو بود که "شمالِ ایران" برایم دوستنداشتنی شد. دوست ندارم دیگر پایم را آنجا بگذارم. شاید از ترس اینکه خاطرات تو دوباره برایم زنده شود.
سارا! میدانم که بعد از صحبت با همان مشاور نمکبهحرام بود که تصمیم گرفتی آنقدر یکهویی من را رها کنی. کاش کمی سواد داشت و به تو میگفت او فقط 15 سال دارد. کمی با او مدارا کن و کمکم رابطهات را با او قطع کن.
بگذریم. زیاد برایت نوشتم. آن هم برای تویی که احتمالاً هیچوقت نخواهی خواند. ولی یادم خواهد ماند که دلبستن تاوان سختی دارد.
شازدهکوچولو آن را خیلی خوب، با گوشت و پوست و خونش، فهمیده و حواسش بیشتر از من جمع است. کاش پیش از تو، با او آشنا شده بودم. کاش...