سعی کردهام تا چیزی را، دستِ کم، به مدّت دو هفته زندگی نکردهام، در وبلاگم چیزی راجعبه آن ننویسم.
خوشحالم که دوهفتهای از این موضوع گذشت و نتیجه، نسبتاً من را راضی کرده است.
قبلترها که کمی اعصابم ضعیفتر بود، اگر کسی به نظرم (که فکر میکردم چقدر هم صاحبنظر هستم و چقدر نظرم مهم است) خوب رانندگی نمیکرد، در دلم به او بد و بیراه میگفتم و گاهی که از کوره در میرفتم، به آن فامیل مظلوماش نیز بد و بیراه میگفتم. هرچند میدانستم که فامیل نگونبخت او احتمالاً در رانندگی نهچندان خوب این آدم، تأثیر چندانی نداشته است.
مدتی گذشت. احساس کردم به جای اینکه مشکل را حل کنم، آن را به عذاب الیمی برای خودم تبدیل کردهام و صرفاً باعث اعصابخردی بنده میشد.
تصمیم گرفتم که دیگر به بقیه بد و بیراه نگویم. تصمیم گرفتم برای هر اشتباهی، اولِ کار به خودم بد و بیراه بگویم و اگر کسی را مقصر میدانم، آن یک نفر خودم باشم. اگر بخواهم کمی علمی صحبت کنم، تصمیم گرفتم مرکز کنترلم را درونی کنم و تقصیر را گردن بقیه نیندازم.
هرچند کمی در حقّ خودم بیانصافی کردم اما نتیجهاش برایم دلنشین بود. فهمیدم آنقدرها هم که فکر میکردم، خوب رانندگی نمیکنم. فهمیدم آنقدرها هم که باید، فاصلۀ مناسب را با ماشین یا موتور جلویی، رعایت نمیکنم. فهمیدم آن بدبخت هم احتمالاً به من بد و بیراه میگوید وقتی که به نظر او، خوب رانندگی نمیکنم.
به هرحال رفتار مبادی آداب هم گهگاهی چیز خوبی است. یعنی در عین اینکه کار بهظاهر سختی است، نتیجۀ آن چیز خوبی است.
فقط یک چیز را نتوانستم در درونم حلّ کنم و آن اینکه به قول پدر و مادرم، مثل بچۀ آدم (یعنی با سرعت مطمئنّۀ 20کیلومتر در ساعت) برانم. نمیدانم جنون سرعت دارم یا نه ولی حوصلۀ دیر رسیدن به مقصد را ندارم. هرچند بدانم مقصدم دقیقاً کجاست. اگر بخواهم مثال بزنم، بر اساس محاسبات اینجانب، از بلوار فلسطین (بلوار کناریِ نعلهاسبی) تا میدان آزادی را تقریباً در 10دقیقه طیّ میکنم.
پینوشت یک: خاطرم هست یکبار پدر بزرگوار را سوار موتور کردم که تا یک جایی ببرمشان. ایشان هم لطف کردند و اجازه دادند من جلو بنشینم. بعد از هر دستانداز، احساس میکردم یک چیزی در پهلوهایم فرو میرود و ایشان میفرماید: آرامتر. و حتی آن شب، مادرم دیگر اجازه نمیداد که موتور سوار شوم. دقیقاً نمیدانم پدرم چه به ایشان گفته بود ولی ایشان از دستم دلخور بود. البته خوب به خاطر دارم که در چند دقیقهای که با پدرم بودم، نصفِ سرعت همیشگیام میرفتم و اصلاً تند نمیرفتم. ولی خب، پدر است دیگر.
البته خارج از اینکه هر خانوادهای چگونه بار آمدهاند، من و برادرم اصلاً عادت نداریم چندان به آنها شماشما بگوییم. خوب و بدش را نمیدانم ولی با آنها خیلی راحت هستیم و خوشحالم که چنین بار آمدهایم. این کلماتی که توصیف کردم نیز (مثل ایشان و...)، صرفاً به خاطر رعایت عرف بود. هرچند که معمولاً عرف را رعایت نمیکنم و کاری به حرف بقیه ندارم.
پینوشت دو: کلاهکاسکتِ موجود روی موتور، تزئینی است. البته چند روزی با کلاهکاسکت میانۀ خوبی داشتم اما بدجوری موهایم را خراب میکرد. این شد که رفاقتم را با او به هم زدم. به همین راحتی.