دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

آب یا نوشابه؟ مسأله این است!

امروز مطلب جالبی رو توی یکی از کانال‌های تلگرام خوندم. فکر کردم بهونۀ خوبی باشد تا در موردش کمی صحبت کنم.

ترجمۀ آزادی هم زیرش نوشته بود که:
وقتی به گیاهان و گل‌هایتان آب می‌دهید، چرا به کودکان (عزیزتان) نوشابه و موادّ ناسالم می‌دهید؟

دیدم راست می‌گوید. خیلی از خانواده‌ها را که می‌بینم، دَم از عشقِ به فرزندشان می‌زنند ولی خُب آخرش که چی؟ برای اینکه دهن بچّه را ببندند و گریۀ روی اعصابِ او را -به زور- تحمّل نکنند، نوشابه را می‌ریزند توی حلق اون بدبخت و خودشان را راحت می‌کنند. یا بدتر از آن، یکریز به اون بدبخت مادر مرده می‌گویند که نوشابه نخور، مضرّ است. دکترها گفته‌اند خوب نیست و از این نصیحت‌هایی که گوش همۀ‌مان از این حرف‌ها پُر است. ولی پای عمل که می‌رسد و وقتی خودشان را نگاه می‌کنی، قُلُپ قُلُپ این زهرماری را می‌ریزند توی حلقوم‌شان.

بعد هم با قیافه‌ای حقّ‌به‌جانب می‌گویند "ما خیلی تلاش کردیم که بچه‌مون نوشابه نخوره. خیلی بهش می‌گیم. معلوم نیست از کدوم رفیقش یاد گرفته؟!".جالب‌تر از اون، اینجاست که یک درصد هم بد به دل‌شان راه نمی‌دهند و فکر نمی‌کنند که مشکل از روش تربیتی خودشان است و اون دختر یا پسر بیچاره، هیچ گناهی ندارد که دارد زیردست چنین پدر/مادری بزرگ می‌شود.

بگذریم. فکر می‌کنم خیلی انتقادی شد. ولی الآن که دارم مرور می‌کنم، می‌بینم خاله و داییِ دکتر دارم ولی بچّه‌هایشان بدجوری با نوشابه انس گرفته‌اند. وقتی دکتر مملکت اینجوری باشد، وای به حال امثال من.

امیدوارم اگر عمری بود و تشکیل خانواده دادم، این‌ها را خودم رعایت کنم و یک نفر دیگر توی وبلاگش من را اینجوری به سُخره نگیرد. هرچند که می‌دانم به او هیچ ربطی ندارد ولی خب نمی‌توانم انکار کنم که او هم در جامعه حقّ اظهار نظر دارد.

پی‌نوشت یک: چند روز پیش مطلبی منتشر کرده بودم با این عنوان که "دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...". همچنان هم بر روی این عقیده‌ام هستم ولی خب دلیلی ندارد در این شرایط هم، نتوان چیزهای خوبی یاد گرفت. از قدیم هم گفته‌اند "ادب از که آموختی؟". من هم شاید اینجوری دارم ادب می‌آموزم :-)
پی‌نوشت دو: یادم نمی‌آید آخرین باری که لب به نوشابه زده‌ام، چند وقت پیش (یا بهتر بگویم، چند سال پیش) بود. حسّ خوبی است که سعی کنی (و بتوانی) فاصلۀ بین دانستنی‌ها و اَعمال روزانه‌ات را کمتر و کمتر کنی (+). دست کم در این زمینه فکر می‌کنم موفّق بوده‌ام. به امید روزی که با سوسیس کالباس و این غذاهای آشغال هم همین کار را بکنم و تسلیم این شکمِ لعنتی نشم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

مثالی امروزی از کارهای "سهل ممتنع"

از دوران درس و مدرسه به ما یاد داده‌اند که سعدی شیرازی، خداوندگار شعرهای سهلِ مُمتَنِع است. یعنی شعرهایی را می‌گفته که در نگاه اول بسیار ساده به نظر می‌رسیده اما در عمل، کسی نمی‌توانسته شعری مثل او بسراید. که اگر غیر از این بود، در زمان او باید نام شاعر پرآوازۀ دیگری نیز مطرح می‌شد که عملاً چنین نشد.

این‌ها را نگفتم که از سعدی و اشعارش صحبت کنم. چراکه هرکسی بخواهد اشعارش را بخواند، بوستان و گلستانی باید در گوشۀ خانه‌اش بیابد و غرقِ در آنها شود. یا به صورت امروزی‌تر آن، یک سرچ ساده بزند و گنجور سعدی یا سایت‌های دیگری را برای این کار انتخاب کند.

این‌ها را گفتم تا مثالی امروزی‌تر از کارهای سهل ممتنع برایتان بزنم. مثالی که خودم اخیراً درگیرش هستم و آن تجربۀ "وبلاگ‌نویسی" است. قبلاًها که کمی سرم داغ بود و فکر می‌کردم خیلی می‌فهمم، وقتی می‌دیدم کسی وبلاگی دارد، توی دلم می‌گفتم که خیلی زحمت می‌کشی (با حالت تمسخر)، خسته نباشی واقعاً از این همه فشاری که بهت وارد می‌شود (باز هم به حالت تمسخر) و جملاتی از این دست.

کم‌کم که فهمیده‌تر شدم و از آن بدتر، خودم را مجبور کردم که روزانه یک پست در وبلاگم بگذارم، فهمیدم انصافاً کار آسانی نیست. یعنی باید یک چیز به درد بخوری داشته باشی تا بخواهی بنویسی، حتّی اگر مطمئنّ باشی کسی نوشته‌هایت را -در حال حاضر- نمی‌خواند، دوست نداری محتوای به درد نخور و دمِ دستی (که خیلی از سایت‌ها تولید می‌کنند) تولید کنی. این است که مجبور می‌شویلینک متن به آدرس کمی مطالعه کنی. کمی فکر کنی. کمی به خودت زحمت بدهی و سر از کدنویسی و کارهایی که به آن علاقه‌ای نداری در بیاوری تا بتوانی ریخت و قیافۀ مناسبی را برای وبلاگت انتخاب کنی. و خیلی از دردسرهای دیگری که هنوز آنها را درک نکرده‌ام. ولی این را خوب درک کرده‌ام که وبلاگ‌نویسی، کاری سهلِ ممتنع است، دست کم برای من که چنین است. شاید سال‌ها بعد به این روزهایم بخندم، ولی وقتی این پستم را بخوانم، یادم می‌افتد که بسیاری از کارها در ابتدا سهل ممتنع می‌نمایند ولی وقتی بخواهی وارد میدان شوی، می‌فهمی آنقدرها که تو فکر می‌کردی هم آسان نیست.

پی‌نوشت: یک سؤال. شما چه کارهای سهلِ ممتنعی را تجربه کرده‌اید؟ یا حتّی فکر می‌کنید سهلِ ممتنع است ولی هنوز آن را تجربه نکرده‌اید؟

سینا شهبازی ۳ نظر ۱

دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...

هر وقت تلگرام رو باز می‌کنم، اول از همه دنبال پیام‌های خصوصی می‌گردم. چه اینکه من پیام داده باشم چه اینکه کسی با من کارری داشته باشه.

بعدش سَری به بعضی از کانال‌های تلگرامی -که به نظرم یه محتوای مفید تولید می‌کنند مثل کانال استاد حورایی- می‌زنم. در آخر هم از سر ناچاری، بعضی از کانال‌هایی را دنبال می‌کنم که لا به لای آنها به دنبال مطلب مفیدی می‌گردم. ولی واقعاً حالم از تلگرام به هم می‌خورد.

می‌پرسید چرا؟ چون به نظرم فقط وقتم را -بدون اینکه بفهمم چجوری وقتم ذارد می‌گذرد- تلف می‌کنم.

خدا را شاکرم که درگیر اینستاگرام هم نیستم و اینکه کسی می‌نشیند و ساعت‌ها وقتش را صرف آن می‌کند را درک نمی‌کنم. البتّه شاید واقعاً کار بهتری برای انجام‌دادن نداشته باشد ولی حیف از جوانی. حتّی حیف از میانسالی و پیری که اینجوری بگذرد.

پی‌نوشت: کانال تلگرام بچّه‌های رشتۀ خودمون رو که اصلاً دوست ندارم. (امیدوارم آنها هیچ‌وقت این پست را نبینند و اگر هم دیدند، سری به نشانۀ تأسّف تکان دهند و ردّ شوند.) یعنی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را توی این کانال پیدا می‌کنی. هرکسی توی هر گروهی که باشد، یک چیزی فروارد می‌کند. البتّه الآن بیشتر درگیر نمره هستند و کمی هم از اساتید گله مندند. تنها چیزی که کمی برایم مفید بود، آهنگی (از هوروش باند) بود که یکی از دخترخانم‌های رشته‌مان به اشتراک گذاشت و به دلم نشست.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

بعضی‌ها چقدر خوب می‌نویسند

تا همین چند دقیقۀ پیش داشتم کتاب کافه پیانو رو می‌خوندم. الحقّ و الانصاف که یکی از بهترین رمان‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام.
عاشق توصیف‌های نویسندۀ کتاب شده‌ام. یعنی یک‌جوری توصیف می‌کند که گویی تو خود آن آدم هستی. یعنی بارها پیش آمده که من دقیقاً برای خودم صحنه‌سازی می‌کنم که ببینم نویسنده (فرهاد جعفری) دقیقاً در چه وضعیت و Position ای قرار داشته تا شاید بهتر بتوانم او را درک کنم.
اگر اهل رمان هستید، پیشنهاد می‌کنم اگر آن را نخوانده‌اید، حتماً آن را در لیست کتاب‌های در دست اقدام‌تان (شاید شما یک اسم دیگری برای آن گذاشته باشید) بگذارید.
اگر هم اهل رمان نیستید، بد نیست که با این کتاب، ذائقۀ رمان‌پذیر خودتان را امتحان کنید. شاید به دلِ سنگ‌تان نشست و خوش‌تان آمد. 

پی‌نوشت: عکس کتاب را برایتان می‌گذارم تا در ذهن‌تان بماند. البتّه سوء تفاهم پیش نیاید. من آدم سیگاری نیستم و این عکس را اصلاً من نگرفته‌ام ولی چون احساس کردم به فضای کتاب نزدیک‌تر است، آن را انتخاب کردم.
پی‌نوشت دو: اگر این کتاب را خوانده‌اید، یا اگر بعداً آن را خواندید، دوست دارم برایم دو چیز را بگویید؛ یک اینکه نظرتان در مورد این کتاب و نویسنده‌اش چیست؟ دو اینکه از کدام فصل کتاب خوشتان آمد و چرا؟ (در واقع سه!)
سینا شهبازی ۷ نظر ۰

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی

می‌گویند تصمیم‌های درست از تجارب شما و حتّی تجارب اطرافیان‌تان -ولو آنکه آن را تجربه نکرده باشید و صرفاً شنیده باشید- به دست می‌آید.آن روی سکّه را نیز اگر نگاه کنیم، متوجّه خواهیم شد که این تجارب نیز از تصمیم‌های اشتباه ما حاصل می‌شوند. اگر مفروضات من را بپذیرید، شاید شما بهتر بتوانید تشخیص دهید این مسافرتی که با خانواده‌ام تجربه کردم را جزو گروه اوّل (تصمیم درست ناشی از تجربه) حساب کنم یا گروه دوّم (تجربۀ ناشی از تصمیم اشتباه)؟با علم به اینکه سفر 5-6 روزۀ ما در شهرهای زیبای شهرکرد و اصفهان سپری شد، شاید بد نباشد بخشی از تجربیاتم را در اینجا ثبت کنم، به این امید که اگر شما هم تجربۀ مشابهی دارید یا حتّی نظر مخالفی دارید، با من و سایر دوستان در میان بگذارید:

1. شاید بد نباشد گه‌گاهی اجازه بدهیم کودک درون‌مان، خودش را برای ما لوس کند و ما هم ناز آن را بکشیم و مطیع فرمان‌های او باشیم.فرصتی داشتم تا در یک شهربازی که بیشتر بچّه‌ها بازی می‌کردند، خودم را بچّه فرض کنم و از این فرصت سوء استفاده کنم و نگران حرف مردم نباشم که شاید بگویند این خرس گنده را نگاه کن!
2. یاد گرفته‌ام نمی‌توان صد در صد سفر را در اختیار داشت ولی می‌توان برای قسمت بیشتر آن برنامه‌ریزی کرد.احتمالاً نتوانی انتخاب کنی که طلبکارها بهت زنگ نزنند ولی می‌توان برنامه‌ریزی کرد که چه ساعتی را به آنها اختصاص دهی و از بقیۀ روز، نهایت استفاده را ببری.
3. دریافتم که اگر می‌خواهم یکریز اینطرف و آنطرف بروم و همۀ جاهای دیدنی شهر را - در زمان محدودم- ببینم (که خود امری محال به نظر می‌رسد)، بهتر است مجرّدی و با دوستان جوانترم به مسافرت بروم. همچنان که شوهرخاله‌ام تأکید داشت 85درصد از سفرهایش را مجرّدی تجربه می‌کند تا دست و بال‌اش بازتر باشد و بیشتر وقت سفر با به خوردن و خوابیدن تلف نکند.
4. به تجربه برایم ثابت شد که سفر با خانواده تحمل زیادی می‌طلبد که من ندارم و باید روی آپشن "صبر"م بیشتر کار کنم. فکر می‌کنم آنها آمده بودند سفر تا بخورند و بخوابند و کمی سیستم فکری‌شان با من فرق داشت. که البتّه باید اعتراف کنم آنها کمی موفّق‌تر از من عمل کردند و بیشتر به خواسته‌هایشان رسیدند.
پی‌نوشت: راجع به خودِ سفر کردن اگر بخواهید اطّلاعاتی کسب کنید، بهتر از این پست متمّم در مورد سفر کردن و نظرات فوق‌العادۀ دوستان متمّمی‌ام، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. ای کاش فرصت کنید و سری به این پست بزنید. شاید بعدها دعایی به جانِ من و بقیۀ دوستان خوبم کردید.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱

بالأخره تموم شد (این داستان: ایّام شیرین امتحانات)

امتحانات امسال، کمی بیشتر از سال‌های قبل، نفس‌گیر بود. برای همین، آه زیادی از نهادم بلند شد ولی خوب و بد هرچه بود، گذشت...

همیشه دوست داشتم این را بگویم که حالم از اون آدم‌هایی که هنوز تو درگیر فکر کردن به سؤالات هستی و خیلی از جواب‌ها را نمی‌دانی که یهو یک نفر از آخر کلاس داد می‌زند استاد برگۀ اضافی می‌خوام، به هم می‌خورد. البته خیلی‌های دیگر هم با نگاه معناداری، چند فحش در دل‌شان به آن بدبخت حواله می‌کنند.
ضمن اینکه اخیراً به واسطۀ مطالب مختلف و پراکنده‌ای که از جاهای مختلف خوانده‌ام و افراد موفّق و الگوی خودم را هم کمی رصد کرده‌ام، به این نتیجه رسیده‌ام که مثل خیلی از دوستان و هم‌کلاسی‌هایم، کارشناسی ارشد را پشت‌بند کارشناسی نخوانم و به خودم کمی فرصت دهم تا ببینم اصلاً ضرورتی دارد یا نه.
از شما چه پنهون که هنوز تکلیفم با خودم مشخّص نیست. ولی یک چیز را خوب می‌دانم. اینکه می‌خواهم به صورت جدّی و تمام‌وقت وارد بازار کار شوم و مستقلّ شوم. ناسلامتی 21سال از عمرم به همین سادگی گذشت ولی فکر می‌کنم کمی باید تلاشم را بیشتر کنم تا خودم را -به خودم- ثابت کنم.
امیدوارم بتوانم تصمیم درستی بگیرم و چندسال بعد، با افتخار، برای شما راجع به دغدغه‌های این روزهایم بنویسم. البتّه اگر شما همچنان خوانندۀ مطالب من و از دوستان صمیمی من، باقی مانده باشید :-)
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

درشرف ِ یادگیری

پیش‌نوشت: اصلاً دوست ندارم درمورد عقایدم –چه مذهبی چه سیاسی- با کسی بحث کنم (چون راستش مطالعه‌ای در این زمینه نداشتم و دوست ندارم فقط شنونده باشم). این‌ها را هم برای این می‌نویسم که روی دلم نماند. قاعدتاً شما هم بعد از خواندن یا در کنار من قرار بگیرید یا در مقابل من. در هر صوت -اگر با دلیل برایم حرف بزنید- حرف‌تان برایم بسیار ارزشمند است. لذا دوست دارم از نظرات‌تون یاد بگیرم.

اصل بحث:
به واسطۀ شهر و خانوادۀ مذهبی‌ام، ارادت خاصّی به شب‌های اِحیا دارم (جان عزیزتون نگید اَحیا. هنوز هم حریف خانوادۀ خودم نشدم که این عادت‌شون رو ترک بدم ولی زورم به خودم و شما می‌رسد که بگویم اِحیا بر وزن اِفعال است پس بیاییم قرار بگذاریم اگر کسی گفت اَحیا، غیرمستقیم بهش بفهمونیم که اِحیا درسته). این شب‌ها رو دوست دارم چون انگار یاد گرفتم توی این شب‌ها یک خرده خودم باشم  و در محضر آن بزرگوار زار بزنم. به این امید که: آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟
امسال را هم مثل پارسال تهرون بودم. با اینکه توی پست قبلی یه خرده از رفتار مردم تهران (نه تهرانی‌ها) زیرپوستی انتقاد کردم  ولی خدا را شکر مراسم‌های خوب هم برگزار می‌شه توی این شب‌ها با مردم‌های خوب تهرونی که اتّفاقاً توی این شب‌ها فهمیدم اونا هم مثل خیلی‌های دیگه دل دارند.
امسال تصمیم گرفتم یه جای جدید رو امتحان کنم برای شب‌زنده‌داری‌ام. چون خوابگاه‌مون اطراف پل آزمایش هست، به پیشنهاد یکی از دوستام تصمیم گرفتم مسجد امیرالمؤمین که ظاهراً توی غرب تهران (مرزداران) معروف هست رو امتحان کنم. از صحبت‌های یکی از قدیمی‌هاش می‌شد فهمید که 25سالی رو قدمت دارد این مسجد.
یه قسمت مراسم برایم خیلی آموزنده بود (کلّاً یه عادت بدی دارم که دوست دارم از هرکسی یه چیزی پیدا کنم که ازش یاد بگیرم. تا یاد هم نگیرم، ول‌کن ماجرا نیستم). حجّت‌الاسلام دکتر حمیدزاده (که معتقدند فهم و درک قرآن و نهج البلاغه مهمتر از حفظ کردن آنها میباشد) اومد پشت تریبون برای سخنرانی. صحبت‌هاش برای خودم جالب بود. خواستم علاوه بر یادآوری برای خودم، برای شما هم تکرار کنم تا شاید مثل من، ذوق‌زده بشید و سعی کنید این حرف‌ها رو در حدّ خودمون توی زندگی اجرا کنیم:
1.      باید یاد بگیریم دندان روی جگر بگذاریم و مثل حیوان، مطیع نفس نباشیم. باید رنج ببریم و حرمت نگه داریم تا بالا برویم. (یاد مطلبی از حمید طهماسبی افتادم که چندروز پیش خوندم)
2.      خدا رفیق تنهایی‌ها و بیچارگی‌های بنده‌هاش است. خدا ما را وِل نمی‌کند حتّی اگر همه وِل کنند.
3.      "علی" به عدالت و جوانمردی‌اش زنده است. درگیر بازی شیعه و سنّی نشید [که صرفاً هدف‌شون تجزیه بین ما مسلمان‌ها است]
4.      اینکه "علی علی" بگوییم ولی حقّ همدیگر را رعایت نکنیم، به هیچ دردی نمی‌خورد.
5.      اسلام دین اخلاق و دعا برای دیگران است. پس برای همه دعا کنیم.
6.      مراقب باشیم دنیا سوارمان نشود و در دامن این فریبکار هزارچهره نیفتیم.
7.      حقّ را سانسور نکنید. آن موقع است که جامعه رشد می‌کند چراکه گفتن و شنیدن حقّ، جامعه را به حقّ‌مداری سوق می‌دهد.
8.      در دعاها دنبال نسخۀ خودت باش و "انتخاب" کن تا به مطلوب خودت برسی [راستش اصلاً توقّع نداشتم که یک روحانی هم از "انتخاب کردن" حرف بزند. ظاهراً هنوز بدجوری درگیر استریوتایپ هستم...]
9.      العفو زکات القدرت: بخشش زکات قدرت است یعنی اگر توانستنی هنگام قدرت، از انتقام گرفتن صرف‌نظر کنی، مردی. (مثل حضرت علی که با ابن ملجم نیز بدرفتاری نکرد و حرمت او را نگه داشت)
10.  دنبال دعای عربی نباشید که خدا نه عرب است و نه ترک و نه فارس. خدا همدل و هم‌زبان ماست. با خدا راحت حرفت رو بزن و بدان که او منظور من و تو را خیلی خوب می‌‌فهمد.
11.  شب قدر در طول سال است (مثل شب نیمۀ شعبان) نه صرفاً این چندشب. پس قدر این شب‌ها و قدر خودمان را بدانیم.
پی‌نوشت: راستش هرکدوم از جمله‌هایی که ایشون می‌گفت، اینقدر زیبا و خوب توضیح می‌داد که یه جاهایی شرمنده می‌شدم. انگار با هرجمله‌ایش، یه سیلی هم می‌زد توی گوشم و می‌گفت می‌فهمی چی می‌گم؟ حواست هست به حرفام؟
(اینم عکسی از این بزرگوار)
امیدوار هستم که توانسته باشم حرف این بزرگوار را برای شما نقل کنم. التماس دعا.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

خدانگهدارت استاد آموخته

کلاس زبانم رو می‌گویم. از تابستان 94 شروع کردم به پرس و جو راجع به اینکه کجا کلاس زبان بروم و کدام مؤسّسه را انتخاب کنم؟ از استاد درس فارسی‌مون پرسیدم (خانم خیلی متشخّص و دوست‌داشتنی بود که من رو یاد خالۀ اصفهونیم می‌انداخت. برای همین همیشه باهاش احساس راحتی می‌کردم و الآن هم گه‌گاهی به همدیگه اس‌ام‌اس می‌دهیم). بهم شمارۀ یکی از همکلاسی‌های مقطع دکتری‌اش رو داد. خدا خیرش بدهد. آقای زمانی را می‌گویم. با حوصله بهم توضیح داد که توی کلاس آموخته قرار است چی یاد بگیرم و در نهایت چی بشم. از چندنفر دیگه هم پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که فنّ ترجمه (به جای کلاس‌های ترمیک به‌دردنخور مؤسّساتی که اکثراً به دنبال جیب خودشون هستند) رو با دکتر آموخته شروع کنم.

جلسۀ اوّل که معارفه بود رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد. عاشق شخصیّت آموخته و کاریزمای او شدم. استادی بود که همیشه آرزو می‌کردم توی دانشگاه‌ها، مثل او زیاد داشته باشیم تا دانشجو برایش درس خواندن لذّت‌بخش باشد. تا دانشجو از استاد، علاوه بر درس و مشق دانشگاه، "درس زندگی" هم یاد بگیرد. تا دانشجو با عشق سر کلاس حاضر بشود. تا دانشجو از ته دل برای استادش دعا کند. بگذریم. من عاشق آموخته بوده‌ام هستم و خواهم بود. از این بزرگوار علاوه به فنّ ترجمه -به روش گشتاری که مبدع این روش Noam Chomsky هست- خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته‌ام. یاد گرفتم که چجوری شبکه‌ای فکر کنم (با اینکه می‌دونم یادگرفتن کجا و استفادۀ از چیزهایی که یاد گرفته‌ایم، کجا). یاد گرفتم کمی، دست کم تا حدّی که از دست من بر میاد، اهل مطالعه باشم. حتّی رمان. تسلّط کلامی رو به صورت ناخودآگاه از آموخته یاد گرفتم. یاد گرفتم که عربی را نمی‌توان از زبان فارسی حذف کرد ولی می‌توان به جای حدّاقلّ-که به تعیبر خودش هم حدّش عربی است هم اقلّ‌اش-، از دست کم استفاده کنیم -که هم دستش فارسی است هم کم‌اش! یاد گرفتم که هنوز هستند کسانی که شبانه‌روز برای بهتر شدن ایران عزیزمون تلاش می‌کنند. و در پایان یاد گرفتم که اعتماد به نفسم رو توی یه جمع 150-200 نفره که سر یک کلاس می‌نشستیم، افزایش بدم و این جرأت رو به خودم بدم که اگر جایی نفهمیدم، مثل مرد دستم رو بالا بگیرم و بپرسم. خیلی چیزهای دیگری هم از آموخته یاد گرفتم که شاید الآن حضور ذهن نداشته باشم ولی همینقدر می‌دانم که آموخته احتمالاً تا آخر عمر در ذهن من خواهد ماند. همچنانکه کلمۀ "باسلوق" در ذهن من با آموخته تداعی خواهد شد (این را فقط کسانی درک می‌کنند که سر کلاسش نشسته باشند، آن هم فقط برای یک ترم). شاید شما اسمش را حماقت بگذارید و شاید حتّی خودم هم با شما موافق باشم ولی من 3 ترم اوّل را به آموخته نیاز داشتم و تقریباً هرآنچه را که نیاز بود، از او یاد گرفتم. ولی دو ترم دیگر هم ادامه دادم و پولم را به پایش ریختم. اتّفاقاً من آدم ولخرجی نیستم ولی برای آموخته خوب یاد گرفته‌ام که پولم را خرج کنم. اتّفاقاً وقتم را هم از سر راه نیاورده‌ام ولی حسّ کردم هنوز هم می‌توانم از این استاد نازنین یاد بگیرم.
می‌دانم که احتمالاً این پست را هیچ‌وقت نخواهد خواند ولی دوست دارم برای آیندگان بگویم که من به شاگردی آموخته، محمّدرضا شعبانعلی و امثالهم افتخار می‌کنم. شاید زمانی تلاش می‌کردم مثل آنها شوم ولی الآن تلاش می‌کنم تا در جهت مسیر حرکتی آنها حرکت کنم و خودم باشم.
(به قول آموخته) عزّت زیاد.
سینا شهبازی ۴ نظر ۰

آیا حاضرید واقعیّت را بشنوید؟

بهتون قول داده بودم بعضی اوقات کتابی که برام جالب بود و فکر کردم برای شما هم جالبه رو بهتون معرّفی کنم.

کتابی که امروز می‌خوام معرّفی کنم اسمش هست "انواع مردان" (خودمم چندروزه شروع کردم به خوندنش و برام خیلی جالب بود که بدون رودربایستی همه‌چی رو بهم گفت! از سیر تا پیاز. من هم فقط تأیید می‌کردم و سرم رو به نشونۀ تأیید تکون می‌دادم و توو دلم می‌گفتم آره‌ها). البتّه مثل من این اشتباه رو نکنید و فکر  نکنید که فقط برای آقاپسرها نوشته شده. بلکه منظورش، کهن‌الگوی مردانه‌ای است که ممکنه توی مرد یا زن، وجود داشته باشه و ما متوجّه کارکردش نشیم ولی به هرترتیب، اون کهن‌الگو، تأثیر خودش رو روی رفتار و کردار ما می‌گذاره.
بیشتر از این صحبت نمی‌کنم و فقط پیشنهادم رو خدمت‎‌تون عرض می‌کنم.
اگر دوست دارید خودتون رو بشناسید و بفهمید درون‌تون چه کهن الگو -یا چه انرژی شخصیّتی- حاکم هست و بیشتر از اون استفاده می‌کنید، این فایل زیپ رو دانلود کنید و تستاش رو بزنید و نتیجه رو بهم بگید. من هم نتیجۀ تست رو بهتون می‌گم (از طریق ایمیل و به صورت خصوصی) و قضاوت با خودتون.شاید براتون جالب بود و رفتید کتاب رو خریدید و خوندید.
فقط 3تا نکته رو حتماً حواستون باشه:
1. اصلاً مکث نکنید و هرچیزی که در لحظۀ اوّل به دلتون نشست و فکر کردید درسته رو بزنید. یعنی فکر بی فکر!
2. هیچ سؤالی رو بی‌جواب نگذارید تا جواب تست‌تون اشتباه ازآب در نیاد.
3. از همه مهمّ‌تر اینکه مطمئنّ بشید گزینه‌ای رو می‌زنید که به شخصیّت الآن‌تون نزدیک‌تره. نه گزینه‌‌ای که دوست دارید اون شخصیّت رو داشته باشید (با احترام به عزیزان هم‌وطن لر: لُریش یعنی اینکه هرچی هستید رو بزنید).
پی‌نوشت: حتماً بر اساس عکس آخری که جدول دارد، اعداد را وارد کنید. چون در آخر باید شخصیت زئوس و... و عدد هرکدام به صورت جداگانه مشخّص شود تا بتوان تحلیل درستی ارائه داد.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

جهاد ادامه دارد...

امتحان اوّل که گویا ختم به خیر شد.شما هم امروز اوّلین امتحانتون بود؟ یا دانشگاه ما تافتۀ جدا بافته است؟

امروز امتحان درس "پول، بانکداری و ارز" داشتیم که یکی از دروس مشترک رشته‌های مدیریّت توی کارشناسی حساب می‌شه.
استادمون رو خیلی دوست داشتم. با اینکه اذیّتش کردیم و خیلی درس نخوندیم، ولی بنده‌خدا تلاشش رو کرد تا یه چیزایی بهمون یاد بده.
خدا را شکر نسبتاً هرچی خونده بودم رو دست و پا شکسته و به هر زور و ضربی شده بود، روی برگه خدمت استاد تقدیم کردم.
باشد که از زحمات دانشجوی خوبی همچون من تشکّر کند و یک نمرۀ دهن‌پر‌کن بهم بده.
پی‌نوشت یک: جلسه‌های آخر استاد بهمون یه فیلمی نشون داد درمورد کنفرانس Bretton Woods یه فیلم بهمون نشون داد. یه جورایی فهمیدیم اینکه الآن حجم بالایی از معاملات با "دلار" (و یورو) انجام می‌شه، چیه. بد نیست اگر بدونیم چجوری شد که الآن اینجوری شد :|
پی‌نوشت دو: یه خلاصه از دست‌نویس خودم رو هم دوست دارم بذارم تا توی سایتم بمونه. یادم باشه که چه بچّۀ درس‌خونی (اون کلمه زشته رو اگر گفتید، آیینه!) بودم...
سینا شهبازی ۳ نظر ۰

برگی از یک کتاب

برگی از یک کتاب: این قسمت را به معرّفی کتاب‌هایی که در حال خواندن آنها هستم، یا قبلاً خوانده‌ام و برایم جذّاب بوده‌اند و احتمال می‌دم برای شما هم جذّاب باشند، اختصاص می‌دم.


خدا را چه دیدید. شاید به دل شما هم نشست و رفتید خریدید و خوندید و یه بحث مشترک هم برای صحبت پیدا کردیم. ضمن اینکه شاید یه پازل توی ذهن‌تون تکمیل شد که تا حالا شدیداً محتاجش بودید و خودتون از وجودش بی‌خبر بودید.
پی‌نوشت یک: توقّع مالی نمی‌تونم از شما داشته باشم و نخواهم داشت ولی اگر خوندید و به دلتون نشست و بالأخره یه جورایی براتون مفید بود، من رو هم دعا کنید.اگرم شما بخونید و بهم بگید، من دعاتون می‌کنم. قبوله؟ یه به قول فرنگی‌ها Deal؟
پی‌نوشت دو: این عکس را همین الآن از کتابخانه‌ام گرفتم. ردیف پایین سمت راست را اگر بیخیال شویم، ردیف پایین سمت چپ را تازگی‌ها خوانده‌ام (و متأسّفانه تنها کتاب‌هایی است که تا الآن خوانده‌ام). دو ردیف بالا هم در دست اقدام هستند تا یکی پس از دیگری خوانده شوند.
سینا شهبازی ۰ نظر ۰

از تفاوت‌های زندگی در تهران و یزد

پیش‌نوشت: همین چندروز پیش بود که داشتم پیام اختصاصی متمّم رو می‌خوندم که یهو با واژه‌ای روبه‌رو شدم که تا حالا اصلاً نشنیده بودم: "استریوتایپ". طبق روال معمول و برحسب عادت کنجکاویم، یه سرچ ساده کردم و با چندتا لینک مواجه شدم و از بین اونا، سایت شخصی محمّدرضا شعبانعلی رو ترجیح دادم تا ببینم نظر شخصی او راجع به این قضیه چیه (بد نیست اگر حوصله دارید، یه سری به این صفحه بزنید. شاید خیلی چیزهای بهتری هم یاد گرفتید).

استریوتایپ، اونجوری که من فهمیدم، یعنی قالبی اندیشیدن. یعنی به دلیل اینکه به جامعه یا گروه خاصّی تعلّق داریم (گروه مردان، یزدی‌ها، تهرانی‌ها، شهریوری‌ها و...)، بر اون اساس هم مورد قضاوت قرارمی‌گیریم. یادمون باشه که استریوتایپی که قبلاً ابزاری برای زندگی بهتر و راحت‌تر بوده، امروزه شاخصی برای سنجش عقب‌ماندگی فکری و فرهنگی حساب می‌شود.
همۀ این‌ها رو گفتم تا شما، و البتّه خودم، رو توجیه کنم و بگم همۀ این‌ها رو می‌دونم ولی بازم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این قضیه رو نگم.
الآن تقریباً وسط ماه رمضان هستیم و خوب و بد هرچه که بود، تا اینجا گذشته. تا سه سال پیش توی یزد زندگی می‌کردم و از اون موقع تا الآن، اکثر اوقات -به‌خاطر دانشجو بودنم- تهرانم.
راستش یه مدّته ناخودآگاه توی ذهنم یه مقایسه‌هایی انجام می‌دم. به خودم می‌گم چه خوب بود شهر خودم که بودم (انگار اینجا قلمرو دشمن ئه!) اکثریّت مردم روزه می‌گرفتند و حرمت روزه‌دارها رو حفظ می‌کردند. توی تهرون امّا، کمتر شاهد این قضیه هستم. بخوام بهتر بگم، یزد که بودم اگر کسی روزه نمی‌گرفت تعجّب می‌کردم ولی تهران که هستم، اگر کسی روزه بگیره تعجّب می‌کنم. شاید ذات شهر اینجویه و شاید هم فکر می‌کنن اینجوری خیلی روشنفکرتر به نظر می‌رسن و راحت‌تر می‌تونن زندگی کنن. هر عقیده‌ای هم داشته باشن کاملاً محترمه. ولی خب من هم حقّ نظردادن دارم. ناگفته نماند که این طرز تفکّر منه و قرار نیست من درست فکر کنم. چه بسا امثال من که فقط از روزه‌داری، نخوردن و نیاشامیدن نصیب‌مون می‌شه و چه بسا افرادی که روزه نمی‌گیرند و هرنفس و هر قدم‌شون، برای این کشور داره ارزش‌آفرینی می‌کنه و من جلوشون سر تعظیم فرود میارم.
اصلاً هم دوست ندارم درگیر استریوتایپ بشم و بگم که یزدی‌ها فلان و تهرانی‌ها فلان. چون این نکته رو هم خیلی خوب می‌دونم که تهران شهری است که اکثراً اصالت‌شون تهرانی نیست. از برادران ترک به وفور اینجا پیدا می‌شن. از همشهری‌های منم کم نیستن اتّفاقاً. از شمال و جنوب ریختن تهران برای زندگی (شاید فکر کردن خبریه). ولی درک این قضیه برای من، دست کم توی این زمان، یه خرده سخته. ناسلامتی ما مسلمونیم و باید الگوی بقیه باشیم. روزه هم جزو معدود مواردی است که خدا توی قرآن بر هر مسلمانی -که تواناییش رو داره- واجب کرده ولی گویا از چندروز قبل از ماه رمضون، خیلی‌ها قراره مریض و بدحال و بی‌حال بشن. بگذریم که دارم درگیر قضاوت می‌شم.
فقط خواستم بگم که این تفاوت‌ها همه‌جا هست. اگر جایی رفتید و دیدید مثل شما رفتار نمی‌کنن، (مثل من) تعجّب نکنید. به هرحال همین تفاوت‌هاست که به زندگی ما آدم‌ها معنی می‌بخشه. امیدوارم هرکسی در هرموقعیّتی که هست، بهترین کاری که از دستش بر میاد رو انجام بده و پیش خودش و خدای خودش، راضی و سربلند باشه.
بد نیست این جملۀ آخر رو هم به خودم بگم که: آدم‌ها رو همونطوری که هستن بپذیریم. اگر همه مثل ما بودند، زندگی خیلی کسل‌کننده می‌شد. ببخشید که روده‌درازی کردم و ممنونم که وقت گذاشتید.
سینا شهبازی ۲ نظر ۰

خوش‌آمدگویی به سبک من

خیلی دوست داشتم که 15خرداد این خانۀ مجازی را باز می‌کردم یا اینکه طبق عادت، به شنبه اوّل هفته این‌کار را موکول می‌کردم ولی بر اساس چیزی که در متمّم تحت عنوان میکرواکشن یاد گرفتم و به خاصر دوست خوبم حمید طهماسبی که روی کلمۀ خروجی خیلی تأکید دارد (آن‌قدر که وقتی اسم حمید طهماسبی به ذهن من متبادر می‌شه، انگار کلمۀ خروجی هم درکنارش برام دست تکون می‌ده)، تصمیم گرفتم که در این روز مقدّس (برای من) یعنی 17خرداد، به صورت جدّی اوّلین پستم رو در این خانۀ مجازی بگذارم. باشد که هم حال خودم بهتر شود و هم کسی پیدا شود که احساس کند نوشته‌های من، حال او هم را بهتر می‌کند.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)