از دنیای کودکان هم میتوان درس زندگی آموخت. به نظرم، فقط نباید پای حرف بزرگان بنشینیم تا بتوانیم از آنها چیزی بیاموزیم.
اگر چشمانمان را بهتر باز کنیم و از زاویهای متفاوت به دنیا بنگریم، حتّی کودکان (و به تعبیر ما، بچّهها) هم برای آموزش به ما، مطلب دارند.
یکی از چیزهایی که امروز از آنها یاد گرفتم (و همیشه یاد گرفتهام اما متأسفانه گاهی فراموش میکنم)، همین بحثی است که خیلی راحت آن را فراموش میکنیم: "زندگیِ در لحظه".
احتمالاً گوشِ ما از این حرفهای کلیشهایِ اعصابخردکن پر است که میگویند باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کنیم، باید قدر لحظهها را بدانیم، باید از گذشته درس بگیریم و به آینده امیدوار باشیم اما در لحظه زندگی کنیم (که انصافاً دروغ هم نگفتهاند) و از این خزعبلاتی که من آنها را خیلی دوست ندارم. در حدّ یک تلنگر باشد به نظرم کافی است نه اینکه دائماً آن را مانند پُتکی بر سرمان بکوبند.
چیزی که امروز تجربه کردم، احساس صمیمیت بیشتر با کوچکترهای فامیل بود. دخترخالهها و پسرخالۀ بازیگوشم -که از قضا دست بِزَنی هم دارد- که اصلاً باهم کنار نمیآمدند و هرکدام میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند و خودخواهانه، به خواستههای خودش برسد. همان کاری که ما بزرگترها، آن را خوب بلدیم. البته من این را از آنها نیاموختم چراکه قبلاً آن را تجربه کرده بودم و شاید صرفاً نیاز بود تا آن را به کسی آموزش دهم!
"زندگی در لحظه"ی آنها برایم بینهایت جالب بود. اصلاً برایشان مهم نبود بقیه ناراحت میشوند یا نه. آنها دوست داشتند احساس خوبی را تجربه کنند.
اصلاً برایشان مهم نبود مادر یا پدرشان، حوصلۀ بازیگوشی آنها را دارند یا نه. آنها دوست داشتند خودشان احساس خوبی داشته باشند.
اصلاً برایشان مهم نبود که بزرگترها میگویند چقدر فلانی بازیگوش است یا چقدر فلانی بیشفعال(!) است. آنها برایشان مهم بود با تمام انرژی، از این دنیا و خوشیهای به ظاهر کوچک آن لذت ببرند و دور هم، شاد باشند.
میدیدم که از من میخواستند برایشان از در درخت، فندق بچینم و برایشان بشکنم تا نوش جان کنم.
میدیدم که دوست داشتند سر به سرشان بگذرارم و باهاشون شوخی کنم. چیزی که خیلی از ما بزرگترها، آن را بیکلاسی قلمداد میکنیم و فکر میکنیم چقدر یک عده جِلف تشریف دارند.
میدیدم که دوست ندارند کسی به آنها که گیر بدهد: فلان کار را نکن. برایت خوب نیست. آنها حسّ خوب و فهمیدنِ لحظه، بیش از هر چیز دیگری برایشان در اولویت بود.
پینوشت: البته باید اعتراف کنم تا یک زمانی من هم مثل آنها برخورد میکردم و فقط برایم مهم بود که لذت ببرم. الآن که بزرگتر شدهام، میفهمم بعضی از جاها را اشتباه رفتهام. یعنی میشد هم زندگی کرد هم کارهای مفیدی انجام داد تا احساس رضایت در درونت وجود داشته باشد. در حال تلاشم تا علاوه بر استفاده از تکتکِ لحظههایم برای یادگیری، بعضی وقتها همه چیز را رها کنم و فقط به این بیندیشم که چگونه لذت ببرم.