دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

کتاب راهنمای من (11): تجربه اش کن

چندی پیش داشتم آیۀ 167 سورۀ بقره را می‌خواندم:

وَ قالَ الَّذینَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا کَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ کَما تَبَرَّؤُا مِنَّا کَذلِکَ یُریهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَیْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجینَ مِنَ النَّارِ

و (در این هنگام) پیروان می گویند: «کاش بار دیگر به دنیا برمی گشتیم، تا از آنها [=پیشوایان گمراه] بیزاری جوییم، آن‌چنان که آنان (امروز) از ما بیزاری جستند! (آری،) خداوند این چنین اعمال آنها را به صورتی حسرت‌آور به آنان نشان می دهد و هرگز از آتش (دوزخ) خارج نخواهند شد.

هیچ کجای این کلمات چنین چیزی که من برداشت کرده‌ام را ننوشته بود اما برداشت غیر مستقیم خودم برایم بی‌نهایت شیرین و دوست‌داشتنی بود.

تقریباً بعد از آن تاریخ بود که مصمم شدم "به گونه‌ای زندگی کنم که چندان حسرت به دلم نماند و فکر کنم تنها 2سال از زندگی‌ام باقی مانده است". می‌دانم که این زمان بسیار زیاد و خوش‌‌بینانه است اما دلم نیامد کمتر از 2سال را تصور کنم. احساس کردم هنوز خیلی امید و آرزو دارم و کمتر از دوسال شاید نتوانم طعم زندگی را آنچنان که دوست دارم، بچشم.

از شما چه پنهان، گاهی فکر می‌کنم قرار است 1ماه دیگر ببینم. ترس وجودم را فرا می‌گیرد و با خودم فکر می‌کنم که: آیا من توانسته‌ام از زندگی‌ام استفاده کنم؟ آیا تمام توانم همین بود؟ چقدر «ای کاش» در زندگی‌ام دارم که تا به حال نتوانسته‌ام آنها را تجربه کنم؟ آیا من آمادۀ رفتنم؟ می‌بینم نه. هنوز با آنچه می‌خواستم، فرسنگ‌ها فاصله دارم و این کار را برایم سخت می‌کند.

شاید به خاطر همین فکرها بود که تصمیم گرفتم دیگر ادامه تحصیل ندهم. نمی‌دانم، شاید بعداً تصمیم گرفتم -یا مجبور شدم- که ادامه تحصیل دهم ولی می‌دانم که فعلاً قصد شرکت کردن در کنکور کارشناسی ارشد را ندارم،‌ آن هم صرفاً به این خاطر که بقیه نیز چنین می‌کنند. وقتی فکر می‌کنم که تنها 2سال فرصت برای زندگی دارم، هیچ رقمه نمی‌توانم خودم را قانع کنم که این دوسال گران‌بها را در دانشگاه سر کنم. دوست دارم کارهای مختلف و متنوعی انجام دهم و به خوبی می‌دانم که دانشگاه جزو اولویت‌های اولم نیست.

شاید به همین خاطر، مدتی است که کتاب‌هایی از نویسنده‌های مختلف را امتحان می‌کنم. می‌ترسم نکند فردا دیگر در این دنیا نباشم و نتوانسته باشم یک کتاب از فلان نویسنده بخوانم؟ نکند دیگر سرم را زمین بگذارم و دیگر بیدار نشوم؟

پی‌نوشت: نمی‌دانم چه حکمتی است. با اینکه از درون احساس می‌کنم چندان ترسی از مردن ندارم و اگر بمیرم تنها چند حسرت را با خودم به خاک می‌برم، ولی دلم راضی نمی‌شود که مدام به مرگ فکر کنم. هرچند که این کار من احتمالاً آن چیزی نباشد که امام مجتبی -علیه‌السلام- ما را به آن سفارش کرده اند. همان روایت معروفی که می‌فرمایند: "برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا می میری". ولی چه کنم؟ هنوز نتوانسته‌ام تناقض میان این دو را درون خودم هضم کنم.

احساس می‌کنم اگر زیاد از حد به مرگ فکر کنم، شاید واقعاً به این سرنوشت محتوم ولی تلخ، زودتر از آنچه استحقاقش را دارم، دچار شوم. برای همین است که نمی‌توانم دلم را راضی کنم که مدام به مرگ فکر کند. همین که هرازچندی به این مسائل فکر کنم، دلم راضی می‌شود و خیالم راحت می‌شود که ظاهراً در مسیر درستی قرار دارم.

ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.

سینا شهبازی ۰
زینب رمضانی


سلام سینای عزیز :) صبح زیبای پاییزیت بخیر !

خوبیِ مطالب تو اینه که درمورد چیز‌هایی می‌نویسی که حداقل یکبار درمورد هرکدومشون فکر کردم [ یعنی فکر که نمیشه بهش گفت ؛ درواقع یک یا چندبار از گوشه‌ی ذهنم گذشتن!]

مدت‌ها قبل بود که یکبار جدی و مردونه از خودم پرسیدم دلت میخاد تو زندگیت چیکار کنی؟
اونموقع از خودم خواستم تا یه جواب عاقلانه و صادقانه به این سوال بدم ؛ مدت زیادی درموردش فکر کردم ، از آدم‌های مختلف درموردش سوال پرسیدم ، حتی چندتا کتاب هم خوندم .
تا بالاخره به نتیجه رسیدم و انجام دادن کارهای مورد علاقم و کارهایی که خیال می‌کردم باید انجام بشه رو پرقدرت شروع کردم ؛ ارتباطات شُل شده رو از سر گرفتم و زمانی رو برای لذت بردن از زندگی درنظر گرفتم .
از اون روز انرژیم به طرز عجیبی بالا رفته و امید بیشتری به زندگی دارم و می‌دونم اگر همین لحظه از دنیا برم دیگه چیزی برای حسرت خوردن وجود نداره چون من از اون موقعی که چشمام به حقیقت ’’در لحظه زندگی کردن“ باز شد ، همه لحظاتمو زندگی کردم .


زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست 
آرزویم این است 
یک دل سیربخندی و ندانی غم چیست ....

امضا : زینب

سلام زینب جان. صبح زیبای تو هم به خیر :-)

خوشحالم که دغدغه‌هامون به هم شبیه و نزدیکه.
در لحظه زندگی کردن: مفهوم زیبایی است که هنوز نتونستم به زیبایی خودش، تجربه‌اش کنم ولی دارم تمرین می‌کنم.
خوشحالم که داری کارهای مورد علاقه‌ات رو انجام می‌دی و اینقدر به زندگی و آینده خوش‌بینی.
از شعر زیبات هم بسیار لذت بردم. و ممنون بابت آرزوی قشنگت.
شاد باشی خواهر جان.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)