چندی پیش داشتم آیۀ 167 سورۀ بقره را میخواندم:
وَ قالَ الَّذینَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا کَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ کَما تَبَرَّؤُا مِنَّا کَذلِکَ یُریهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَیْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجینَ مِنَ النَّارِ
و (در این هنگام) پیروان می گویند: «کاش بار دیگر به دنیا برمی گشتیم، تا از آنها [=پیشوایان گمراه] بیزاری جوییم، آنچنان که آنان (امروز) از ما بیزاری جستند! (آری،) خداوند این چنین اعمال آنها را به صورتی حسرتآور به آنان نشان می دهد و هرگز از آتش (دوزخ) خارج نخواهند شد.
هیچ کجای این کلمات چنین چیزی که من برداشت کردهام را ننوشته بود اما برداشت غیر مستقیم خودم برایم بینهایت شیرین و دوستداشتنی بود.
تقریباً بعد از آن تاریخ بود که مصمم شدم "به گونهای زندگی کنم که چندان حسرت به دلم نماند و فکر کنم تنها 2سال از زندگیام باقی مانده است". میدانم که این زمان بسیار زیاد و خوشبینانه است اما دلم نیامد کمتر از 2سال را تصور کنم. احساس کردم هنوز خیلی امید و آرزو دارم و کمتر از دوسال شاید نتوانم طعم زندگی را آنچنان که دوست دارم، بچشم.
از شما چه پنهان، گاهی فکر میکنم قرار است 1ماه دیگر ببینم. ترس وجودم را فرا میگیرد و با خودم فکر میکنم که: آیا من توانستهام از زندگیام استفاده کنم؟ آیا تمام توانم همین بود؟ چقدر «ای کاش» در زندگیام دارم که تا به حال نتوانستهام آنها را تجربه کنم؟ آیا من آمادۀ رفتنم؟ میبینم نه. هنوز با آنچه میخواستم، فرسنگها فاصله دارم و این کار را برایم سخت میکند.
شاید به خاطر همین فکرها بود که تصمیم گرفتم دیگر ادامه تحصیل ندهم. نمیدانم، شاید بعداً تصمیم گرفتم -یا مجبور شدم- که ادامه تحصیل دهم ولی میدانم که فعلاً قصد شرکت کردن در کنکور کارشناسی ارشد را ندارم، آن هم صرفاً به این خاطر که بقیه نیز چنین میکنند. وقتی فکر میکنم که تنها 2سال فرصت برای زندگی دارم، هیچ رقمه نمیتوانم خودم را قانع کنم که این دوسال گرانبها را در دانشگاه سر کنم. دوست دارم کارهای مختلف و متنوعی انجام دهم و به خوبی میدانم که دانشگاه جزو اولویتهای اولم نیست.
شاید به همین خاطر، مدتی است که کتابهایی از نویسندههای مختلف را امتحان میکنم. میترسم نکند فردا دیگر در این دنیا نباشم و نتوانسته باشم یک کتاب از فلان نویسنده بخوانم؟ نکند دیگر سرم را زمین بگذارم و دیگر بیدار نشوم؟
پینوشت: نمیدانم چه حکمتی است. با اینکه از درون احساس میکنم چندان ترسی از مردن ندارم و اگر بمیرم تنها چند حسرت را با خودم به خاک میبرم، ولی دلم راضی نمیشود که مدام به مرگ فکر کنم. هرچند که این کار من احتمالاً آن چیزی نباشد که امام مجتبی -علیهالسلام- ما را به آن سفارش کرده اند. همان روایت معروفی که میفرمایند: "برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا می میری". ولی چه کنم؟ هنوز نتوانستهام تناقض میان این دو را درون خودم هضم کنم.
احساس میکنم اگر زیاد از حد به مرگ فکر کنم، شاید واقعاً به این سرنوشت محتوم ولی تلخ، زودتر از آنچه استحقاقش را دارم، دچار شوم. برای همین است که نمیتوانم دلم را راضی کنم که مدام به مرگ فکر کند. همین که هرازچندی به این مسائل فکر کنم، دلم راضی میشود و خیالم راحت میشود که ظاهراً در مسیر درستی قرار دارم.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.