پیشنوشت:
نکتهای که این هفته نظر خودم را جلب کرد، این است که من با نوشتنِ روی کاغذ گویا مشکل دارم.
پیشنوشت:
نکتهای که این هفته نظر خودم را جلب کرد، این است که من با نوشتنِ روی کاغذ گویا مشکل دارم.
پیشنوشت:
از کانال شاهین کلانتری عزیز، همچنان برای تمرین نویسندگی استفاده میکنم و اگر بخواهم منصف باشم،
نمیدانم تا به حال، یکهویی به سرتان زده است که یک کاری را انجام دهید؟ یعنی پیش آمده که یک چیزی بخوانید یا بشنوید و تصمیم بگیرید از آن زمان به بعد، یک تغییر در سبک زندگی خودتان، ایجاد کنید؟
اجازه بدهید کمی قضیه را باز کنم. برای من چنین اتفاقی کم رخ نداده است.
1
خاطرم هست چند سال پیش که کلیپی از علی اکبر رائفیپور در مورد مضرات نوشابه را دیدم. نمیدانم واقعیت داشت یا ساختگی بود ولی تأثیر عجیبی روی من گذاشت و از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم لب به نوشابه نزنم. خوشحالم که موفق عمل کردم و به جز یک مورد (نه به خاطر تشنگی، نه به خاطر کم آوردن و خسته شدن از این تصمیم یکهویی، بلکه صرفاً به خاطر کنجکاوی)، در برابر چنین تصمیمی سرم را خم نکردم.
2
خاطرم هست یک جایی در روزنوشتههای محمدرضا [شعبانعلی]، در جوابِ یکی از دوستان که در مورد موفقیت از او پرسیده بود، جواب داده بود که: من چندین سال است که روزانه 100صفحه مطالعه میکند [نقلِ به مفهوم]. این جمله برای من همچون پُتکی عمل کرد و من را به فکر فرو برد که چرا تا به حال من برنامۀ مشخصی برای خودم وضع نکردهام؟ این شد که تصمیم گرفتم روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. مدتی همه چیز خوب پیش رفت و انگار روی غلتک افتاده بودم ولی کمکم فهمیدم که کمیت چندان مهم نیست. البته این مفهوم را بارها شنیده بودم ولی بسیار اتفاقی به چنین مفهومی برخورد کردم و فهمیدم که بهتر است کیفیت را فدای کمیت نکنیم.
تصمیم گرفتم همان مدت زمانی که به مطالعه اختصاص میدادم را اختصاص دهم ولی ملاکم فهمیدنِ عمیق مطلب باشد نه صرفاً خواندن یک تعداد صفحۀ مشخص.
3
یک مورد دیگر هم برایم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. سالهای کودکی را چندان به خاطر نمیآورم اما خوب یادم هست زمانی که با پدر و مادرم روی پشتِبام خانه میخوابیدیم و از فضای داخلی خانه فرار میکردیم. چه لذتی داشت.
در جایی خواندم (+) که خانوادهای شبها را در حیاط منزل خود میخوابند. به خودم گفتم عجب کار جالبی. چرا من چند سالی است چنین چیزی را تجربه نکردهام؟
به سرم زد که از آن شب به بعد در حیاط بخوابم و صرفاً به خاطر تنوع، یک شب را در داخل خانه و زیر باد کولر یا پنکه بخوابم. وقتی به خانواده گفتم، آنها کمی تعجب کردند. انگار درخواست عجیبی دارم. به هرحال چون میدانستند این کار را انجام میدهم، چیزی به من نگفتند.
همۀ اینها را گفتم تا به این پاراگراف برسم. شبِ اول که نگاهم را به آسمانِ بالای سرم دوختم، حس عجیبی به من دست داد. انگار مدتها بود به این آسمانِ زیبا و ستارگانی که سخت میدرخشیدند، نگاه نکرده بودم. ولی یک چیزی من را ناراحت کرد. اینکه وقتی به ستارگان نگاه کردم، چشمانم را سریع از آنها دزدیدم. نمیدانم چرا. انگار که مدتهاست آنها را ندیده باشم و نتوانستم مستقیم به آنها زل بزنم. سنگینی نگاهشان من را اذیت میکرد. الآن که چند روزی میگذرد، ظاهراً رفاقتمان بهتر شده و من خیلی از این قضیه خوشحالم.
پینوشت (برای یک خوانندۀ عزیز): تشدید نگذاشتن کار حضرت فیل است. خصوصاً برای منی که به قول تو، روی کلمۀ "حقّ" که هیچ نیازی به تشدید ندارد، تشدید میگذارم یا بهتر است بگویم تشدید میگذاشتم. تصمیم گرفتم کمی مراعات کنم. ظاهراً موفق عمل کردم.
از تو ممنونم که بهم کمک کردی تا وسواسم را کمتر کنم :-)