پیشنوشت:
این متن را صرفاً به خاطر یادآوری یکی از دورههای زندگی خودم نوشتهام. یادآوری جالبی برای خودم بود.
اگر آن را نخواندید، همچون سایر مطالبی که تا به حال نوشتهام، چیز خاصّی را از دست ندادهاید.
اصل نوشته:
یک زمانی، وقتی هنوز یاهو مسنجر مُد نشده بود، یک برنامهای بود که برای عدّهای نقش یاهو مسنجر را داشت و در گسترش ارتباطات و پر کردن اوقات فراغت، نقش بسیار مؤثّری داشت: برنامۀ RaidCall.
نمیدانم به جز من، افرادی بودند که معتاد وقت گذرانی در چنین برنامهای شده بودند یا خیر.
بازی فکری جالبی در برخی از اتاقهای این برنامه رایج بود و روز و شب، این بازی انجام میشد. اسم این بازی "مافیا" (+) بود. واقعاً هم به اندازۀ اسمش، هیجان داشت. البته کمکم یاد میگرفتی چطوری باید دروغ بگویی و نظرات دوستان را به سمت خودت و افکارت جلب کنی تا آنها نیز با تو همسو شوند و بتوانی مسیر بازی را، آنچنان که تو میخواهی، به پیش ببری. در غیر این صورت، افراد قویتری میآمدند و روند بازی را در دست میگرفتند. همۀ اینها هم صرفاً با یک چیز امکان پذیر بود: داشتن هدست یا میکروفونی که بتوانی با آن حرف بزنی و همچنین قدرت چت کردن (تایپ کردن) که جزو بدیهیات هر برنامه بود.
قصد توضیح دادن این بازی را ندارم. اگر بخواهم به صورت مختصر توضیحی بدهم، دو گروه در بازی وجود داشت. پلیس و مافیا.
همچنانکه از اسم آنها بر میآید، پلیس نقش مثبت بازی را بر عهده داشت و جمعیتشان بیشتر بود و البته برای یکدیگر، ناشناخته بودند.
در مقابل، مافیاها که تقریباً یک پنجم پلیسها بودند (تصور بفرمایید به ازاء 15 نفر بازیکن، 3 مافیا حضور داشت)، یکدیگر را میشناختند و با برنامه پیش میرفتند.
نقشهای متفاوت با اسمهای متفاوتی در این بازی وجود داشت.
تیم پلیسها متشکّل از دکتر، کارآگاه، روییتتن و... بودند و اگر هم کسی نقشدار نبود، به عنوان پلیس عادی (شهروند) معرفی میشد.
مافیاها نیز متشکّل از دان (سردستۀ مافیا که هرشب میتوانست به قید قرعه، یک نفر را بکشد و از جریان بازی خارج کند)، ترور و مافیای ساده بودند. البته نقشهای پیچیدهتری همچون دزد نیز وجود داشت که خارج از حوصلۀ (بنده و همچنین) دوستان است.
یک نقش خنثی هم وجود داشت به نام ناتاشا. به عبارتی، این نقش، معشوقۀ گادِ بازی (God) بود که بازی را به پیش میبرد و روند بازی را در دست داشت و مراقب بود کسی تقلب نکند.
نتیجۀ بازی هم به این ترتیب مشخص میشد که اگر تعداد مافیاها و پلیسها مساوی میشدند، مافیاها برندۀ بازی بودند و اگر مافیاها همگی نابود میشدند، طبیعتاً برندۀ بازی، پلیسها بودند. بگذریم.
آنچه برایم جالب بود، همیشه آرزو داشتم بتوانم چنین بازیای را به صورت حضوری و واقعی انجام دهیم، نه از طریق برنامه و بدون دیدن چهرهها. چرا که در این صورت، هرکسی میتوانست مثل باقلوا (یا به قول استاد آموخته، مثل باسلوق) دروغ بگوید و پشت میکروفون، قهقهه بزند و ترسش را پنهان کند. چنان که کم و بیش آن را تجربه کرده بودم.
در یک دوره از زندگیام، آن هم در تابستان، با بچّههای محلهمان، بعد از نماز صبح و خواندن 1جزء قرآن در ماه مبارک رمضان، جلوی مسجد مینشستیم و این بازی را انجام میدادیم و انصافاً چه شوق و ذوقی برای صبحها داشتیم. بخواهم با خودم صادق باشم، انگیزۀ قرآن خواندن من در آن روزها، همین بازی مافیا بود.
البته فقط یک بدی وجود داشت. بچّهها من را به چشم یک حرفهای و یک دروغگوی قهّار میدیدند و معمولاً سعی میکردند در اوایل بازی، از شرّ من، به هرطریقی، خلاص شوند. اصلاً نقش من برایشان مهم نبود. میترسیدند بیشتر از اینکه به روند بازی کمک کنم، آنها را سردرگم کنم و بازی را به نفع خودم و گروهم، خراب کنم. که واقعاً چنین هم میکردم. البته اشتباهاتی هم میکردم و نمیتوانستم به طور صد در صد، بگویم فلانی پلیس است یا مافیا. اما حدسیاتام با تقریب بالایی، درست از آب در میآمد.
تجربۀ خوبی است که به عقب برگردی و لبخند رضایت بر لبانت بنشیند. شاید الآن که به آن دوران فکر میکنم، چندان از وقتم درست استفاده نکرده بودم همچنانکه الآن نیز. ولی یک چیز خوشحالم میکند و آن اینکه به تناسب سنّم، بعضی چیزها را تجربه کردم.