پیشنوشت:
هانیه خانم روزبهانی در شمارۀ 355 مجلۀ موفقیت به بررسی مفهوم "نوازش" از دیدگاه "نظریه تحلیل رفتار متقابل" پرداخته بود.
چند وقت پیش، مطلبی با عنوان من، سهیل رضایی و سیگار کشیدن نوشته بودم. امروز هم در مورد مقولۀ "سیگار کشیدن" میخواهم بنویسم، اما اینبار نه از نگاه یک مصرفکننده (خریدار) که از نگاه یک بیننده و بویَنده (عضوی از یک جامعه).
میگویند: اگر برای کاری، شرایطش را فراهم کنی، به معنای آن است که به صورت ضمنی آن را تأیید کردهای. برای اینکه کمی ذهنیتمان به هم نزدیک شود، مثالی عرض میکنم.
مثلاً اگر جایی را برای مهمانیهای مختلط در نظر بگیریم، احتمالاً به معنای آن است که آن را تلویحاً پذیرفتهایم. شاید هم آن عده بیراه نگویند. اما اگر جایی را (اتاقی) برای افراد سیگاری در نظر بگیریم، آیا بدین معناست که پذیرفتهایم ملت ما روز به روز بیشتر و بیشتر سیگار بکشند؟ به نظر من، خیر.
با چنین کاری، احتمالاً میخواهیم به نتیجهای مطلوب برای اکثریت جامعه (غیر سیگاریها) برسیم. تصور بفرمایید که من در یک مجتمع تجاری-تفریحی کار میکنم. وقتی میخواهم مسیری را طی کنم تا به سرویس بهداشتی ساختمان مربوطه برسم، در مسیر خود، بوی تعفن و حالبههمزن سیگار را استشمام میکنم و به سیگاریها بد و بیراه میگویم. آیا توقع زیادی است که بخواهم یک اتاقی هرچند کوچک برای این جمعیت قلیل که تعدادشان احتمالاً روز به روز در حال افزایش است، در نظر گرفته شود تا موجب آزار و اذیت سایرین نشود؟ آیا با در نظر نگرفتن این اتاق، عملاً داریم به ملت میفهمانیم که ما با سیگار کشیدن شما مخالفیم؟
از آن بدتر، اینکه همین سیگاریها را محدود میکنیم. یعنی میگوییم حق ندارید جلوی مردم سیگار بکشید اگرنه شما را جریمه میکنیم. خب برادر من، خواهر من. اگر نتوانند جلوی دوربینهای مداربسته سیگار بکشند، قاعدتاً تلاش میکنند جایی را پیدا کنند تا در آنجا کار خود را انجام دهند. راهپلهای، سرویس بهداشتیای، جایی...
اینکه بدتر شد. ما میخواستیم کاری کنیم آنها سیگار نکشند، ولی نتیجه چه شد؟ حال آنکه سیگار خود را میکشند، تازه با افتخار به اینکه توانستهاند از قانون سرپیچی کنند، آن هم در جایی که گذر مردم زیادی به آنجاها میافتد.
چند روزی است درگیرِ درسهای تفکر سیستمی در سایت آموزشی متمم هستم. یکی از درسهای آن، به محدودۀ اثر و افق زمانی راهحلها تأکید دارد. و در ادامه، اثر مار کبرا را بیان میکند. همان اثری که -اگر بخواهم خلاصه بگویم،- نتیجۀ عکس میدهد. همان که میگوییم: میخواستیم ثواب کنیم، کباب شدیم. یا همان که میگوییم: آمد ابرو را درست کند، زد چشم را هم کور کرد.
احساس میکنم سیاستهای منع سیگار کشیدنهای ما نیز از همین نوع است. چرا که به جای آنکه باعث شویم جمعیت کمتری سیگار بکشند و موجب دردسر کمتری برای مردم عادی شوند، بدتر باعث شده است که همان جمعیت (و چه بسا جمعیت بیشتری) سیگار بکشند و از قضا دردسر بیشتری برای مردم درست کنند. جالب آنکه وقتی به آنها بگویی: دوست عزیز، لطف کن اینجا سیگار نکش. بر میگردد و (با پرروییِ هرچه تمام) میگوید: برای چه؟ آدم فکر میکند احتمالاً پیشنهاد بیشرمانهای داده است که طرف مقابل اینگونه برآشفته شده است. تازه جالب است سنگِ "لا ضررَ و لا ضرارَ فی الاسلام" را نیز به سینه میزنیم. حال آنکه به نظرم ضرر سیگاریها بیش از آنکه متوجه خودشان باشد، متوجه اطرافیانشان است.
فکر میکنم کمی حرفهایم پراکنده شد. راه حلی جز همان که گفتم به ذهنم نمیرسد: جایی برای سیگار کشیدن. شاید در این صورت، هرآنکس که بخواهد سیگاری دود کند، به آنجا برود و با خیال راحت سیگار بکشد. چه بسا آنقدر آنجا فضا بسته باشد و بوی بدی در آنجا پخش شود که حتی خود سیگاریها حاضر نباشند پا به آنجا بگذارند و تازه متوجه شوند بقیه از دست آنها چه میکِشند.
پینوشت یک:
فکر میکنم در مورد وضعیت حجاب نیز در جامعهمان، وضع به همین منوال است. ولی از آنجایی که راهکاری (عجالتاً) به ذهنم نمیرسد، از نوشتن در مورد آن طفره میروم. باشد که هرآنکس که سوادی دارد، بنویسد تا من نیز از آموختههای او استفاده کنم.
پینوشت دو:
این ویدئو را با گوگل کردن پیدا کردم (در مورد اتاقهای مخصوص سیگار در سئول، پایتخت کرۀ جنوبی). تماشای آن پس از پرحرفیهای من، احتمالاً خالی از لطف خواهد بود.
تلویزیون تماشا کردن پیشکش. وجود چنین فضایی احتمالاً موجب دلگرمی و افزایش رضایت خیلیها (از جمله خودِ من) خواهد بود.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
چند مدتی است که سعی کردهام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدینجا طی کردهام راضیام. ولی هروقت به فکر کتابهایی میافتم که نخواندهام (+)، عذاب وجدان میگیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آنها را بخوانم اما فکر میکنم کتابهای بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی میکنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خواندهام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.
دوستان متممی زیادی در لابهلای کامنتهایشان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشهای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقتش نرسیده بود. البته کمی هم اسمش برایم سنگین بود (و با خودم میگفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر میکردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق میانداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.
گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنیام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.
چند صفحهای از آن را ورق زدهام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کردهام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کردهام، جزو نویسندگان مورد علاقهام شده است و در به در دنبال فرصتیام تا بقیۀ قلمهای او را بخوانم.
انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، میگذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.
تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمیآمد و حتی بدم نمیآمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقهای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم میخورد. از کسانی که برای دولت زحمت میکشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.
ارادتمندِ شما
سینا شهبازی
پیشنوشت:
خودم هم میدانم که دیگر شورش را درآوردهاند از بس با این To be, or not to be: that is the question (بودن یا نبودن؟ مسأله این است) ِ ویلیام شکسپیر نگونبخت شوخی کردهاند [نگونبخت را به خاطر این میگویم که از نوشتۀ اصیل او، کپی میکنیم و به نام خودمان ثبت میکنیم] و آن را لوث کردهاند اما چه کنم که چیز بهتری به ذهنم نرسید.
اصل نوشته:
فضای این روزهای من با کتاب و کتابخوانی میگذرد. میدانم که خیلی زیاد نیست اما همین که خودم را (به رغمِ فهم ناقص از مطالب و مفاهیم) مجبور کردهام روزانه یک یا دو پومودورو با کاغذ و کتاب مأنوس کنم و به توسعۀ شخصیام بپردازم، نسبت به سالهایی که برای خودم خوشخوشان میگذراندم، پیشرفت چشمگیری -دستِ کم در نگاه خودم- داشتهام [آمدم ویرایش کنم و بنویسم "رشد" ولی احساس کردم همان واژۀ "پیشرفت" بهتر باشد].
راستش من کتاب مارک و پلوِ منصور ضابطیان را نخواندهام و حتی اسمش را نیز نشنیده بودم اما پس از خواندن این کامنت، تا به حال در ذهنم مانده است.
طاهره نامی نوشته است:
...
« کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد … انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند … واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازد … آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای همراهشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد … فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد . شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند ٬ آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند » .
داشتم به این فکر می کردم که فضای شهری مثل تهران چه بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی گذاشته؟به امید روزی که این شکاف عظیم بین آدم ها و کتاب ها پر شود .
احساس کردم کتاب خواندنِ من هم برای اطرافیان حکماً حرص اطرافیانم را در میآورد. میپرسید چرا؟ آخر وقتی آخرین بار با اقواممان به شهرکرد رفته بودیم، من یک کتاب داستان (کافهپیانو) با خودم برده بودم و روزانه چند صفحهاش را ورق میزدم.
اقوامِ عزیزم مدام از من میپرسیدند: باز هم داری درس میخوانی؟ مگر تابستان، دانشگاهها تعطیل نیست؟ وِل کن بابا! [چهرۀ من را که هم ناراحت بودم از این وضعیت و هم حوصلۀ توضیح به آنها را نداشتم، احتمالاً میتوانید تصور کنید؛ البته شاید بد نباشد تمسخر آنها را هم (با چهرهای عاقل اندرسفیه) به این وضعیتِ قمر در عقرب، اضافه کنید.]
چند هفتهای گذشت و به یکی از دهاتِشهرمان رفتیم. صبحهنگام که اکثراً خواب بودند -البته نه صبحِ زود، منظورم همان 7-8 صبح است- را فرصت مناسبی یافتم تا چند صفحهای کتاب بخوانم (نابخردیهای پیشبینیپذیر). باز هم عدهای بودند که میگفتند (نقلِ به مفهوم): یک روز آمدی از هوای اینجا استفاده کنی و روز تعطیلی لذت ببری. چیه این کتاب؟ وِل کن بابا [انگار اگر کتاب بخوانی، آن هم در هوای فوقالعادۀ آن روز صبح، انگار نمیتوان لذت برد].
خلاصه اینکه یک عده هستند که نه تنها خودشان مطالعه نمیکنند، بلکه توی سر بقیه هم میزنند که تو چرا مطالعه میکنی؟
نمیخواهم بگویم کسی که مطالعه میکند، حتماً بیشتر و بهتر از بقیه میفهمد (که البته احتمالاً چنین باشد). میخواهم بگویم اگر خودتان یک کاری را انجام نمیدهید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید. یا بهتر بگویم: اگر خودتان حوصله ندارید برای بهبود خود تلاش کنید و خودتان را بالا بکشید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید و تلاش نکنید تا آنها را -تا سطح خودتان- پایین بکشید.
یک زمانی خودم درگیرِاین ماجرا بودم: خودم تلویزیون نمیدیدم و بقیه را نیز مسخره میکردم که حیفِ وقت! بیخیال بابا. بلند شوید یک کار درست و حسابی انجام دهید. اما از یک زمانی به بعد (به کمک نوشتۀ خوب امین آرامش: تغییر ذائقه در لذت بردن)، تصمیم گرفتم که دیگر به کسی گیر ندهم که چه کار بکند و چه کار نکند. هرکسی ممکن است در هر زمانی، از هرکاری لذت ببرد. همچنانکه خود من نیز یک زمانی عاشق سریال دیدن و به بطالت گذراندن زمانم بودم و از آن هم کاملاً راضی بودم.
نتیجه هم برایم رضایتبخش بود. نه دیگر من به آنها گیر میدادم نه آنها به من. البته گهگاهی احساس میکنم آنها همچنان به من گیر میدهند که من هم سعی میکنم فاصلۀ مناسبم را با آنها رعایت کنم.
مدتی است اسم او (سمانه عبدلی) را در یک جای امن نوشتهام تا فراموش نکنم که وجود چنین دوستانی، واقعاً نعمت است.
اگر بخواهم از دید خودم، کمی دربارۀ او توضیح دهم، بد نیست -برای دوستانی که او را نمیشناسند- بگویم:
اولین متممیای است که با او آشنا شدم. خاطرم هست دقیقاً به چه ترتیب با محمدرضا [شعبانعلی] و بالطبع با او آَشنا شدم.
همچنان به خاطر دارم اولین تماس تلفنیام را با او. چه گفت و چه گفتم. استرس در صدایم موج میزد و احتمالاً او به خوبی این را فهمیده بود اما خونسردانه با من حرف میزد و مثل یک متممی باوقار، به روی خود نمیآورد.
سؤال جالبی از من پرسید. گفت "دغدغهات چیست؟" البته آن موقع نمیدانستم "دغدغه" را دقیقاً چگونه مینویسند اما اگر الآن همین سؤال را از من بپرسد، میتوانم بسیار برایش بگویم یا بنویسم. امان از آنکه وقتی گوش شنوا بود، حرفی نبود و الآن که حرفی هست، احتمالاً گوش شنوایی نیست.
هنوز سعادت دیدارش را نداشتهام. دو سه بار از طریق تلگرام قرار بود هماهنگ کنیم تا او را ببینم اما هربار به بهانههای مختلف، علف را زیر پایم سبز کرد. آن هم چه سبز کردنی که نگویید و نپرسید. از قضا، آنطور که خودش گفته، برای گردهمایی متممیها قرار است برایشان مهمان بیاید و همچنان قرار است داغ دیدناش بر دلم باقی بماند. البته بهتر است خوشحال باشم از اینکه خیلی از آنهایی که میخواهم آنها را ببینم حضور دارند ولی خب، او را از قدیمالایّام میشناختهام و برایم جایگاه ویژهای دارد، هرچند احتمالاً خودش اینها را نمیداند.
خاطرم هست از او درخواست کمک کردم و او سخاوتمندانه، چند لینک از روزنوشتههای محمدرضا را به من هدیه داد. خام بودم و ارزش آنها را ندانستم. امروز، ارزش آنها را بیشتر و بهتر درک میکنم و سعی میکنم کمی روی توسعۀ شخصیام کار کنم تا بتوانم به اندازۀ خودم، سعی کنم ایران را جای بهتری برای آیندگان بکنم. هرچند اینها فقط حرف است و در عمل باید دید چند مرده حلّاجم.
هرچند نمیدانم چرا ولی خودم را تهتِغاری محمدرضا حساب میکنم هرچند افراد کوچکتری (به لحاظ سنّ شناسنامهای) نیز جزو بچههای محمدرضا به حساب میآیند اما اینکه احساس کنم تهتغاری محمدرضا هستم، لبخند را ناخودآگاه روی لبانم میآورد.
میدانم که شدیداً درگیر کارهای بیست تا سی هست و امیدوارم دست به هرکاری میزند، طلا شود.
و در پایان، خوشحالم که میتوانم گهگاهی در تلگرام به او پیام دهم و حال او را جویا شوم. هرچند تلگرام برای من چندان دوستداشتنی نیست اما وجود چنین دوستانی، انگیزۀ سر زدنم به این برنامۀ نهچندان خوب را بیشتر میکند.
پینوشت: عکسی که گذاشتهام را از قسمت دربارۀ منِ وبلاگش برداشتهام که متأسفانه به خاطر سرشلوغیاش به خاطر ما بیست تا سی سالهها، کمتر فرصت کرده است به آن سری بزند.
کنجکاوی (بخوانید فضولی) را دوست دارم. به نظرم، کار جالبی است و به نتایج جالبی هم احتمالاً دست پیدا میکنی.
البته جنس اکثر کنجکاویهای من، کنجکاوی در چیزهایی است که احتمال میدهم که از آنها، چیزی یاد بگیرم.
از روی عادت، پروفایل اکثر دوستان متممی را دیدهام. از بسیاری از آنها، مطالب زیادی هم یاد گرفتهام و اتفاقاً این کنجکاوی، به کمکم آمده است.
یکی از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش را نمیتوانم فراموش کنم، شیرین است.
او نوشته است که: من پیوسته در حال یادگیری هستم و همه کامنت هایم متعلق به زمان گذشته اند. لذا خواندن دیدگاه های گذشته ام در زمان حال، به منزله تایید آنها از جانب من نیست :)
احساس کردم چقدر خوب نوشته است. احساس کردم چقدر خوب میشد که اگر من هم چنین چیزی را در گوشهای از پروفایلم یا وبلاگم قرار دهم تا فردا روزی، یک نفر از خدا بیخبر، نیاید و به من نگوید که چرا چنین حرفی را زدی و چرا عقیدهات چنین است؟ چه بسا که آن عقیدهام، مربوط به چند ماه پیش باشد و چه بسا چند ماه دیگر که به سرم بزند و بخواهم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم را بخوانم، اتفاقاً از آن تعریف کنم. این به این معنا نیست که پستی که در مورد نادر ابراهیمی نوشتهام (+)، تکذیبکنندۀ حرف امروزم باشم. بلکه احتمالاً میتواند به این معنی باشد که در فلان تاریخ و در چند ماه گذشته، دیدگاه من نسبت به آن کتاب _نسبت به امروزی که آن را دوباره خواندم_ کمی متفاوت شده است.
شاید چنین چیزی، مصداق حرف شیرین برای من باشد. یا اگر هم چنین نیست، برداشت من از جمله چنین است. یا دستِکم بهتر است بگویم، برداشت امروزم از این جمله، همین حرفی است که عرض کردم. بگذریم.
یکی دیگر از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش شدیداً به دلم نشست و احساس کردم باید بیشتر به چنین جملهای فکر کنم، علیرضا امیری است.
او نوشته است که: فاصله ی تولد تا مرگ چیزی نیست جز "زندگی" .................. هر کاری میخواهی بکن، هر سفری میخواهی برو، با هر کسی میخواهی باش، هر کتابی میخواهی بخوان، هر هدفی میخواهی برگزین، هر غلطی میخواهی بکن.................. فقط این را بدان که زندگی یک بار است... یک بار برای همیشه ... پس ... یک بار برای همیشه "زندگی کن"
اگر بخواهم قسمتی از نوشته را بولد کنم، باید تکرار کنم که: هر غلطی میخواهی بکن، فقط این را بدان که زندگی یکبار است.
شاید الآن بهتر متوجه شوید که چرا سه سناریوی مختلف برای آیندهام در نظر گرفتهام و نمیدانم دقیقاً چه خاکی بر سرم بگیرم و به این امید که رسالتم را پیدا کنم، پا در یکی از این مسیرها گذاشتهام (+).
ضمن اینکه شهرزاد (+) را خدای زندگی در لحظهها میدانم. میدانم که به خوبی لحظهها را درک کرده و همچنان به خوبی آنها را لمس میکند. فکر میکنم که به خوبی از گذشته درس گرفته و مراقب روندهای آینده است ولی زمان حال و همین ثانیههایی که من و امثال من برایشان ارزش چندانی قائل نیستیم را به سادگی از دست نمیدهد و آن را فدای چیز دیگری نمیکند.
قسمت "دوستداشتنیها برای من در هفتهای که گذشت" احتمالاً مؤیّد حرفهای من راجع به شهرزاد باشد. هرچند که بهتر است خودش بیاید و حرفهایم را اصلاح کند.
پینوشت یک: میکرو اکشنی را برای خودم انتخاب کردهام که احساس کردم گفتناش خالی از لطف نیست.
چند روزی است که سعی میکنم بیست بار، لقمههای غذایم را بِجَوَم. نه به این خاطر که خوب هضم شوند و دکترها خوشحال شوند، بلکه بیشتر به این خاطر که بتوانم مزۀ غذایی که هرروز، با عجله میخوردم را بهتر درک کنم و بهتر از لحظههایم، لذّت ببرم.
پینوشت دو: مدتی است لطف دوستانم، شامل حالِ من نشده و برایم کامنت نمیگذارند. احساس کردم بد نیست که از دوستانم خواهش کنم اگر این پست را خواندند و لطفشان را به من ارزانی داشتند، برایم بنویسند که آنها چه میکنند تا بهتر از لحظهلحظههای نابِ زندگیشان، لذّت ببرند.
ممنونم که وقت گذاشتید و ممنونم که همچنان برایم وقت میگذارید.
پیشنوشت:
از آنجایی که نه خودم حوصلۀ گفتن حرفهای تکراری را دارم و نه شما حوصلۀ شنیدن آن را، اگر مطلب قبلی (مثالی امروزی از کارهای سهل ممتنع) را نخواندهاید، خواهش میکنم قبل از خواندن ادامۀ متن، سری به آن بزنید.
اصل مطلب:
خوشبختانه به خاطر سن و سال نه چندان زیاد و همچنین بهخاطر تجربۀ ناکافیام، در جایگاه روضهخوانی قرار ندارم و مسلّماً شما هم دو جفت گوش مفت برای شنیدن روضههای تکراری دیگران، آن هم از زبان من، را ندارید.
فقط میخواهم حاصل جمعبندی نگاهم -تا به امروز- درمورد مقولۀ کتاب را خدمتتان عرض کنم. حرفهایم شاید جمعبندی حرفهای دیگران باشد ولی همچنان مایلم آنها را بیان کنم.
اوایل کتاب را فقط به خاطر باکلاسی میخواندم. یعنی وقتی میدیدم اطرافیان میخواندند، من هم دوست داشتم کتاب بخوانم و هیچ فهمی نداشتم که چه کتابی بخوانم همچنانکه هنوز نیز. اما برایم جالب بود که کتاب بخوانم، همین و بس.
مدتها گذشت. تصمیمی انتحاری گرفتم و به خودم، به زور، قبولاندم که روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. انصافاً یکی از بهترین کارهایی بود که خودم را به انجام آن مجبور کرده بودم. خوب بود و همه چیز نیز خوب پیش میرفت. تا اینکه حمید طهماسبی، کلمۀ خروجی را در داخل چشمانم فرو کرد.
به خودم آمدم. خب من چند کتاب خواندهام. که چی؟ چه فایده داشته؟ آیا واقعاً به درد من خورده است؟ آیا واقعاً گرهای از من باز کرده است؟
شاید بیانصافی باشد اگر بگوییم کاملاً بیتأثیر بوده امّا اگر بخواهیم واقعبین باشیم، آیا به نسبتِ وقتی که برای آن صرف کردهایم، آیا واقعاً فیدبَک و خروجی گرفتهایم؟
مدّتی است دیدم نسبت به کتابخوانی تغییر کرده است. همچنان خودم را عادت دادهام که روزانه، چند صفحهای را ورق بزنم. با این تفاوت که دیگر تعداد صفحهها برایم مهم نیست. میگذارم ذهنم، هرچه در سرش بود را برایم تداعی کند. اجازه میدهم هرچه دل تنگم میخواهد، راجع به یک موضوع فکر کند. تصمیم گرفتم به ازاء هر کتابی که میخوانم، دستِ کم یک تغییر کوچک نیز در خودم ایجاد کنم. آن موقع است که شاید احساس رضایت درونم به من چشمک بزند و من را به ادامۀ راه، امیدوار کند.
شاید بد نباشد به عنوان حسنِ ختام، جملهای که مفهوم آن از چند سال پیش در ذهنم مانده را با شما در میان بگذارم:
کسی که کتاب میخواند، هزاران زندگی را پیش مرگ خود تجربه میکند.
اما کسی که کتاب نمیخواند، فقط یک زندگی را تجربه میکند.
جورج آر. آر. مارتین
پینوشت:
اگر جزو آن دسته از دوستانی هستید که به دنبال کتابهای پیشنهادی دیگران هستید، جایی بهتر از فهرست کتابهای پیشنهادی دوستان متممی سراغ ندارم.