پیشنوشت:
تصمیمهای لحظهای خودم را دوست دارم. نمیدانم به اینجور آدمها -یِ شبیهِ من- مودی میگویند یا نه؟ اما هرچه که هست
پیشنوشت:
تصمیمهای لحظهای خودم را دوست دارم. نمیدانم به اینجور آدمها -یِ شبیهِ من- مودی میگویند یا نه؟ اما هرچه که هست
پیشنوشت:
یکهویی تصمیم گرفتم. تصمیم سختی است و از آن سختتر، متعهّد ماندن به نوشتن ولی میدانم که برایم مفید است.
تصمیم گرفتهام که جمعهها، یکی از همان سؤالهای چالش برانگیزی که شاهین انتخاب میکند را در گوشۀ ذهنم بنویسم و آنها را روی برگهای منتقل کنم. اگر بخواهم اعتراف کنم، مدتی است که از روی برگه نوشتن، آن هم در مورد خودم، طفره رفتهام. شاید الآن، زمان مناسبی برای مچگیریِ این آدم فراری باشد.
برای خودم و آرامش این دل طوفانیام، مینویسم تا شاید شما هم اگر علاقهمند شدید، برای خودتان (و شاید بعداً برای من) بنویسید.
اصل مطلب:
شاهین کلانتری عزیز در تمرینهای کوچکی برای نوشتن و فکر کردن، تمرینهای مختلفی را برای تمرین (نوشتن و) فکر کردن نوشته است. من هم از این فرصت استفاده کردم تا به یک تمرین پاسخ دهم.
تمرین شمارۀ 2:
فقط 3 خطّ دربارۀ کارهایی که دوست دارید یکبار آنها را امتحان کنید، بنویسید.
جواب من:
1
همانطور که قبلاً هم گفته بودم، دوست دارم دستِکم یکبار بتوانم بانجیجامپینگ و همچنین پاراگلایدر را تجربه کنم.
2
دوست دارم یکبار بتوانم با محمدرضا شعبانعلی، تک و تنها و به دور از هر دغدغهای، بنشینم و به او گوش دهم و لبخند زیبایش را در دلم تحسین کنم.
3
دوست دارم یکبار بتوانم امام حسین -علیه السّلام- و واقعۀ کربلا را در خواب ببینم تا بهتر بفهمم چرا وقتی نام "حسین" میآید، عدهای اشکشان به سرعت جاری میشود.
پینوشت یک:
نتیجۀ جالب این فکر کردن، به چالش کشیدنِ خودم بود. تا به حال اصلاً به چنین سؤال و چنین دغدغهای فکر نکرده بودم و وقتی مورد 2 را روی کاغذ مینوشتم، اشکم در آمد. فکر نمیکردم اینقدر مشتاق باشم تا یکبار چنین چیزی را تجربه کنم. هرچند میدانم جنس مورد دومی، بیشتر از نوع رؤیا است. دربارۀ مورد سومی هم فعلاً نظر خاصی ندارم.
پینوشت دو:
این میکرواکشن را همین امروز شروع کردم. اگر کسی دوست دارد من را در این سفر جالب و هیجانانگیز همراهی کند، خوشحال میشوم در زیر همین پست، کامنت بگذارد و برایم بگوید تا باهم این سفر را آغاز کنیم. قول میدهم همسفر خوبی برایتان باشم.
اگر هم حوصلۀ چنین کاری را ندارید، عجالتاً منتظر گزارشهای من در هفتههای بعد باشید.
یکی از هدفهای من (نمیگویم آرزو چون آرزو به معنای چیزی است که احتمالاً برآورده نمیشود) این است که روزی بانجی جامپینگ را امتحان کنم.
خیلیها به من میگویند احمق! میفهمی چی میگویی؟ یا میگویند برو بابا دلت به چه چیزهایی خوشهها.
من هم در دلم در جواب آنها یک چیزهایی میگویم که نمیتوانم برایتان بگویم. ولی آن قسمتیاش را که میتوانم برایتان بگویم، این است که آنها من را درک نمیکنند. من آدمیام که سعی میکنم که به کودک درونم "نه" نگویم و این قول را بهش دادهام که روزی آن را امتحان کنم، اگر عمری بود.
وانگهی از قدیم گفتهاند آرزو بر جوانان عیب نیست. البتّه همانطور که در ابتدا گفتهام، خواستهام از جنس آرزو نیست. یک چیز خیلی معقول و شدنی است و هرموقع شد، باز هم اگر عمری بود، حتماً نتیجه و حسّم را بهتان میگویم. البتّه از الآن به حسم واقفام که چه بلایی سرم میآید...
پینوشت: در یک برنامۀ رادیویی (کاوشگر) شنیده بودم که بزرگترین بانجی جامپینگ جهان متعلّق به برج ماکائو (در کشور چین) است. البتّه ما از آن قماش خانوادهها نیستیم که اهل سفرهای خارجی باشیم. دست کم تا الآن که نبودهایم. برای همین، فعلاً بانجی جامپینگ توچال را در سر میپرورانم. انشاءالله که قسمتم شود. شما هم دعا کنید، ضرر ندارد.