تلویزیون دیدن امروزه به این معنا نیست که صرفاً روبهروی یک صفحه تلویزیون رنگی (یا سیاهسفیدهای قدیمی) بنشینی و کنترل به دست بگیری و مدام کانال عوض کنی. امروزه حتی با یک لپتاپ نیز میتوان تلویزیون دید، چه به صورت آنلاین و چه به صورت آفلاین.
بر اساس آنچه که از معنای "تلویزیون دیدن" در ذهن من است، چند ماهی میشود که به صورت مرتب، تلویزیون ندیدهام. چند ماه پیش که میگویم، منظورم بعد از دیدن سریال شهرزاد (1) است که اتفاقاً بسیار با اشتیاق آن را دنبال میکردم اما الآن حاضر نیستم یک دقیقه نیز پای این سریال بنشینم. شاید لقب "امروز عاشق و فردا فارغ" برای من، لقب مناسبی به نظر برسد. شاید هم نه، شما قضاوت کنید.
میاننوشت: البته تا آن موقع حاضر بودم چنین سریالی را به صورت مُفت، از اینترنت مفت خوابگاه، دانلود کنم و حتی به بعضی از اقوام تهرانی بدهم و خیلی هم به خودم افتخار کنم. الآن که به آن روزها نگاه میکنم، پوزخند نرمی به خودم میزنم و رد میشوم. از شما چه پنهان، شاید به خاطر اینکه امروز حاضر نیستم یک سریال را بدون پرداختِ هزینۀ آن نگاه کنم، نگاه نمیکنم.
اما اگر از خودم بپرسید که چرا چنین شد؟ احتمالاً میگویم الآن دیگر نمیتوانم مثل سابق، بدین طریق وقتم را تلف کنم. از خودم پرسیدم: آخرش که چی؟ شهرزاد با معشوقهاش ازدواج کند یا نکند، چه به من میرسد؟ لذت بردن از روند سریال را انکار نمیکنم ولی برای امروز من، چیز مطلوبی به حساب نمیآید.
حتی خاطرم هست وقتی کوچکتر بودم (سال 1387 که 12ساله بودم)، سریال فوقالعادۀ "یوسفِ پیامبر" را میدیدم. چقدر لذت میبردم. چقدر برایم دلنشین بود. حتی چند سال بعد (تابستان 1395) به هر طریقی که بود، آن را پیدا کردم و با چند قسمتیاش تجدید خاطره کردم. خدا را چه دیدید؟ شاید چند سال دیگر هم از این کارها کردم.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، تا قبل از دانشجو شدن (و خوابگاهی شدن)، قسمتی از وقتم به صورت ثابت به تلویزیون دیدن میگذشت. خاطرم هست که سریال دزد و پلیس، دودکش، ویلای من، ساخت ایران، وضعیت سفید وَ چه و چه را شاید -بعضی از قسمتهایش را- چند ده بار میدیدم و دیگر دیالوگهایشان را از بَر بودم اما باز هم میدیدم. واقعاً در آن دوران برایم لذتبخش بود.
ولی بعد از اینکه دانشجو شدم، کمی دسترسیام به تلویزیون محدود شد. این شد که سریالها و فیلمهای مناسب (ترجیحاً خارجی) را از دوستانم میگرفتم و تماشا میکردم و عملاً دیگر با سریالهای ایرانی چندان در ارتباط نبودم، مگر به لطفِ همان دانلود.
گذشت و گذشت تا به امروز رسیدم. امروز دیگر از سریال دیدن لذت نمیبرم. شاید هرازچندی فیلمی ببینم، آن هم به پیشنهاد دوستی و آن هم برای تغییر حس و حال خودم و اینکه خواسته باشم چیز متفاوتی را تجربه کرده باشم و هفتۀ مثلاً متفاوتی را برای خودم رقم زده باشم، در همین حد.
با این روندی که تا بدینجا برایتان نقل کردم، احتمالاً حدس میزنید که چند ماه اخیر را موجب آزار اطرافیانم شدهام که: فلانی! چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟ واقعاً کار بهتری برای انجام دادن نداری؟ یکی هم بر نمیگشت بگوید: آخر عموجان. تو را سَ نَ نَ؟
روزها و ماهها گذشت تا اینکه در جایی خواندم که خانم زهره زاهدی (از نویسندگان تقریباً ثابت مجله موفقیت) نوشته بودند:
اجازه دهیم هرکس سکان زندگیاش را خود به دست گیرد. این حق اوست.
دیدم حرفشان کاملاً منطقی است و کمی شرمنده شدم. ضمنِ اینکه قبلترها از حمید طهماسبی آموخته بودم که تا کسی از ما درخواستِ کمک نکرده، بهتر است اظهار فضل نکنیم و به او پیشنهاد ندهیم. اگر خودش احساس کند کمکی از دست ما برمیآید و ما را موفقتر بداند، خودش میآید جلوی ما مینشیند و از ما درخواست کمک میکند.
باعث خجالت است که تا همین چند وقت پیش به نزدیکانم میگفتم: چرا کتاب نمیخوانی؟ چرا اینقدر میخوابی؟ چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟
از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم اجازه دهم هرکس سکان زندگی خودش را، خود در دست گیرد. و صد افسوس که نمیتوان حرفهای زده شده را بازپس گرفت. تلاش میکنم تا مِنبعد، خودم اگر معتقدم کاری خوب است، آن را انجام دهم. مسلماً بقیه هم اینقدر شعور دارند تا اگر احساس کردند من کارم را خوب انجام میدهم، به سمت من متمایل شوند. ولی این متمایل شدن کجا و متمایل کردنِ بالاجبار و با زخم زبان کجا؟