کنجکاوی (بخوانید فضولی) را دوست دارم. به نظرم، کار جالبی است و به نتایج جالبی هم احتمالاً دست پیدا میکنی.
البته جنس اکثر کنجکاویهای من، کنجکاوی در چیزهایی است که احتمال میدهم که از آنها، چیزی یاد بگیرم.
از روی عادت، پروفایل اکثر دوستان متممی را دیدهام. از بسیاری از آنها، مطالب زیادی هم یاد گرفتهام و اتفاقاً این کنجکاوی، به کمکم آمده است.
یکی از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش را نمیتوانم فراموش کنم، شیرین است.
او نوشته است که: من پیوسته در حال یادگیری هستم و همه کامنت هایم متعلق به زمان گذشته اند. لذا خواندن دیدگاه های گذشته ام در زمان حال، به منزله تایید آنها از جانب من نیست :)
احساس کردم چقدر خوب نوشته است. احساس کردم چقدر خوب میشد که اگر من هم چنین چیزی را در گوشهای از پروفایلم یا وبلاگم قرار دهم تا فردا روزی، یک نفر از خدا بیخبر، نیاید و به من نگوید که چرا چنین حرفی را زدی و چرا عقیدهات چنین است؟ چه بسا که آن عقیدهام، مربوط به چند ماه پیش باشد و چه بسا چند ماه دیگر که به سرم بزند و بخواهم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم را بخوانم، اتفاقاً از آن تعریف کنم. این به این معنا نیست که پستی که در مورد نادر ابراهیمی نوشتهام (+)، تکذیبکنندۀ حرف امروزم باشم. بلکه احتمالاً میتواند به این معنی باشد که در فلان تاریخ و در چند ماه گذشته، دیدگاه من نسبت به آن کتاب _نسبت به امروزی که آن را دوباره خواندم_ کمی متفاوت شده است.
شاید چنین چیزی، مصداق حرف شیرین برای من باشد. یا اگر هم چنین نیست، برداشت من از جمله چنین است. یا دستِکم بهتر است بگویم، برداشت امروزم از این جمله، همین حرفی است که عرض کردم. بگذریم.
یکی دیگر از دوستانی که بخش "توضیحاتی دربارۀ منِ" پروفایلاش شدیداً به دلم نشست و احساس کردم باید بیشتر به چنین جملهای فکر کنم، علیرضا امیری است.
او نوشته است که: فاصله ی تولد تا مرگ چیزی نیست جز "زندگی" .................. هر کاری میخواهی بکن، هر سفری میخواهی برو، با هر کسی میخواهی باش، هر کتابی میخواهی بخوان، هر هدفی میخواهی برگزین، هر غلطی میخواهی بکن.................. فقط این را بدان که زندگی یک بار است... یک بار برای همیشه ... پس ... یک بار برای همیشه "زندگی کن"
اگر بخواهم قسمتی از نوشته را بولد کنم، باید تکرار کنم که: هر غلطی میخواهی بکن، فقط این را بدان که زندگی یکبار است.
شاید الآن بهتر متوجه شوید که چرا سه سناریوی مختلف برای آیندهام در نظر گرفتهام و نمیدانم دقیقاً چه خاکی بر سرم بگیرم و به این امید که رسالتم را پیدا کنم، پا در یکی از این مسیرها گذاشتهام (+).
ضمن اینکه شهرزاد (+) را خدای زندگی در لحظهها میدانم. میدانم که به خوبی لحظهها را درک کرده و همچنان به خوبی آنها را لمس میکند. فکر میکنم که به خوبی از گذشته درس گرفته و مراقب روندهای آینده است ولی زمان حال و همین ثانیههایی که من و امثال من برایشان ارزش چندانی قائل نیستیم را به سادگی از دست نمیدهد و آن را فدای چیز دیگری نمیکند.
قسمت "دوستداشتنیها برای من در هفتهای که گذشت" احتمالاً مؤیّد حرفهای من راجع به شهرزاد باشد. هرچند که بهتر است خودش بیاید و حرفهایم را اصلاح کند.
پینوشت یک: میکرو اکشنی را برای خودم انتخاب کردهام که احساس کردم گفتناش خالی از لطف نیست.
چند روزی است که سعی میکنم بیست بار، لقمههای غذایم را بِجَوَم. نه به این خاطر که خوب هضم شوند و دکترها خوشحال شوند، بلکه بیشتر به این خاطر که بتوانم مزۀ غذایی که هرروز، با عجله میخوردم را بهتر درک کنم و بهتر از لحظههایم، لذّت ببرم.
پینوشت دو: مدتی است لطف دوستانم، شامل حالِ من نشده و برایم کامنت نمیگذارند. احساس کردم بد نیست که از دوستانم خواهش کنم اگر این پست را خواندند و لطفشان را به من ارزانی داشتند، برایم بنویسند که آنها چه میکنند تا بهتر از لحظهلحظههای نابِ زندگیشان، لذّت ببرند.
ممنونم که وقت گذاشتید و ممنونم که همچنان برایم وقت میگذارید.