میخواستم پستی بنویسم با این عنوان که "خانمها دِ یاالله" و در مورد کنکور امسال و نتایج قبولی آن بنویسم و مقابله به مثلی با پست قبلی خودم داشته باشم ولی از خیرش گذشتم. اجازه بدهید دلیلش نزد خودم مسکوت بماند.
راستش را بخواهید، داشتم به نتایج قبولیهای کنکور امسال (1396) نگاه میکردم. تا به حال متوجه چنین تناقضی نشده بودم. رتبههای برتر کنکور را معمولاً آقاپسرها تشکیل میدهند ولی قبولی دختران در دانشگاه و حتی ثبتنام دخترخانمها در کنکور، بیشتر از آقاپسرها است.
شاید به دلیل اجبار بیشتر خانواده به پسرها که بروید و کار کنید و یک چیزی یاد بگیرید. بازار کارِ امروز و فردا خراب است. تحصیلاتِ صرف دیگر به درد نمیخورد و بهتر است از این خواب زمستانی بیدار شوید. شاید هم سناریوهای دیگری برای این قضیه متصور باشید اما آنچه به ذهن من رسید، همین مورد بود.
خاطرهای از سال کنکور خودم برایم تداعی شد. وقتی کنکور را دادم، انگار که واقعاً وزنۀ سنگینی را از روی دوشم کنار گذاشته باشم هرچند که چندان استرس نداشتم و خوب خاطرم هست که روز قبل از کنکور، به همراه خانواده، به یکی از دهات یزد رفته بودیم و اطرافیان از من میپرسیدند کنکور چطور بود؟ (مستحضر هستید که کنکور انسانی در آخرین روزِ زمان کنکور، یعنی بعد از بچههای ریاضی و تجربی، برگزار میشد.) من هم میگفتم انشاءالله فردا کنکور میدهم و آنها از تعجب، چشمانشان گرد میشد. ظاهراً چنین آرامشی برای کسی مثل من در چشمانشان عجیب مینمود.
بعد از کنکور، چند قدمی در زیر آفتابِ سوزان یزد زدم و خوشحال و خندان بودم. از سوپرمارکتیِ نزدیکی خانهمان هرآنچه دل تنگم میخواست را به عنوان شیرینی قبولی (و در واقع شیرینی خلاصی از درس و کنکور) برای خودم خریدم و خودم را مهمان کردم.
وقتی نتایج آمد، چندان استرس نداشتم و از خودم راضی بودم و هرآنچه نتیجهام میشد، خودم را سرزنش نمیکردم. به هرحال در چندماه پایانی، تمام تلاشم را کرده بودم و از خودم و وضعیتم راضی بودم.
به یکی از صمیمیترین دوستانم که خانهشان چندتایی با ما فاصله دارد، زنگ زدم و گفتم بیاید پیشم تا نتیجه را ببیند و به من بگوید. نمیدانم چرا ولی دوست نداشتم خودم اولین نفری باشم که نتیجه را میدیدم.
وقتی پای کامپیوتر بودیم و دوستم نتیجه را دید، تبریک جانانهای به من گفت. من هم به گمان خودم، تصور کردم که همان رشتهای بود که میخواستم و همان اتفاقی میافتاد که مشاوران برایم پیشبینی کرده بودند اما دیدم ای دل غافل. همانی نشده بود که میخواستم ولی چندان بد هم نشده بود. پدرم بیشتر از خودم خوشحال بود و پیروزمندانه لبخند میزد، انگار که در دانشگاه آکسفورد قبول شده باشم و به همکاران و اقواممان، پُز تهتغاریاش را میداد و من معذّب میشدم و باید بیدلیل، شکسته نفسی میکردم.
الآن که به آن روزها نگاه میکنم، میبینم من در نگاه بقیه موفق بودم ولی رضایت (از درون) را چندان تجربه نکردم. هرچند ناشکر نبودهام و از اینکه توانستم در شهر دیگری درس بخوانم و با مردمان آنها آشنا شوم، خدا را بینهایت شاکرم.
و آخرین اتفاق تلخی که برایم افتاد، این بود که به رسمِ مسخرهای که در بین ما ایرانیان جا افتاده است، مجبور شدم شیرینی بخرم و به کسانی که حتی قرار نبود از شنیدن نتیجۀ قبولی من خوشحال شوند و در خوشحالی من سهیم شوند، شیرینی بدهم.
یادش به خیر. روزهای شیرینی بود که تلخی خاصی را در خودشان پنهان کرده بودند ولی هرچه که بود، گذشت. خوشحالم که حتی اگر خودم از اعماقِ دلم خوشحال نبودم، توانسته بودم خانوادهام را سربلند کنم و آنها را خوشحال نگه دارم.
ولی از این به بعد تصمیم گرفتهام به گونهای زندگی کنم که خودم را خوشحال کنم. خانوادهام برایم بسیار اهمیت دارند ولی دوست ندارم خودم را فدای آرزوهای آنها کنم. از آنها یاد میگیرم و به نصیحتهایشان گوش فرا میدهم اما چشمبسته دیگر نمیخواهم عمل کنم.