دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

بحوث فوتبالی؛ آری یا خیر؟

پیش‌نوشت:
باور بفرمایید "بحوث" فحش نیست. احساس کردم واژۀ "بحث‌ها" به دلم نمی‌نشیند و نیز احساس کردم که "بحوث" راحت‌تر روی زبانم می‌آید. امیدوارم در خوانندگان وبلاگ کسی ویراستار نباشد و اگر هم خوشبختانه چنین است، دست‌کم من را درک کند و به این کلمۀ من‌درآوردی‌ام گیر ندهد.

اصل بحث:

اگر بخواهم خودم را طرفدار تیم خاصی معرفی کنم، از تیم‌های داخلی که چیزی نگویم بهتر است. فقط از یک مربی خوشم می‌آمده و می‌آید: امیر قلعه‌نوعی. هرچند که می‌دانم یک عده از او خوش‌شان نمی‌آید که موضوع بحث من نیست و اصلاً به من (و شاید به شما هم) دخلی ندارد.

البته اگر بخواهم همین الآن از تیمی دفاع کنم، فکر می‌کنم شما هم با من موافق باشید که پرسپولیس بهترین گزینه است. الحقّ و الانصاف که کار برانکو حرف ندارد. کی‌روش هم که معرکه است و مثل خیلی از ماها فقط حرف نمی‌زند. به قول بزرگی، عمل می‌کند و با نتایجش، خود به خود دهان منتقدان را به هم می‌بافد.

اگر بخواهم راجع به تیم‌های خارجی بگویم، عاشق آلمان و سبک بازی‌اش بوده‌ام. شاید به این خاطر که "عقل" را به "قلب" ترجیح می‌دهد و بازیِ عقلانی ارائه می‌دهد.

هنوز تصاویر آن روزی که داشتم بازی آلمان-برزیل را می‌دیدم به خاطر دارم (و احتمالاً شما هم بهتر از من خاطرتان هست). از نتیجه که بگذریم، در چند دقیقۀ اول، برزیل فروپاشید. دوستی داشتم که عاشق برزیل بود. منم آن موقع سرم داغ‌تر از الآن بود و اهل کَل‌کَل و بحث‌های خاله‌زنکی بودم. این بود که در چند دقیقۀ اول، پشت‌بندِ هم به او پیامک می‌دادم و به زعم خودم، حالش را می‌گرفتم. بگذریم.

بارسلونا هم که دیگر نیاز به طرفداری مثل من ندارد و همیشه از بازی‌هاش لذت می‌برده و می‌برم. زمان گواردیولا واقعاً از بازی‌هایش لذت می‌بردم هرچند الآن هم بازی‌های قابل تحملی ارائه می‌دهد. وانگهی حوصلۀ دیدن بازی کامل را ندارم و شاید در عمر ننگینم تنها 3 بار، 90 دقیقۀ فوتبال را کامل دیده باشم که دو بارش به خاطر رووکم‌کنیِ دوستان بوده، نه به خاطر علاقۀ ذاتی خودم. شاید به این دلیل از رئال خوشم نمی‌آمده که فکر می‌کنم هرچه دارد به خاطر پولش هست. با اینکه هر دو بازیکنان بزرگ و سرشناسی دارند ولی اگر واقع‌بین باشیم، شاید بد نباشد که اعتراف کنیم ارزش (مادی) بازیکنان رئال به مراتب بیشتر است. وانگهی عاشق کریستیانو رونالدو هم هستم. برخلاف خیلی‌های دیگر که فکر می‌کنند چون عاشق مسی یا رونالدو هستند، باید از دیگری لزوماً متنفر باشند و نباید تعریف کنند. خوشحالم که من از این قاعده مستثنی هستم.

با همۀ این تفاسیر، چند وقتی است که دیگر فوتبال نگاه نمی‌کنم. اوایل برخی بازی‌ها را می‌دیدم. کم‌کم به ورزش3 روی آوردم و خلاصه‌ها را می‌دیدم. همان کاری که دنیای تکنولوژی خوب به ما یاد داده است. و الآنی که دقت می‌کنم، می‌بینم هیچی به هیچی. یعنی دیگر نه بازی‌ها را می‌بینم، نه برایم مهم است چه کسی قهرمان چمپینزلیگ می‌شود و نه حوصلۀ کل‌کل‌های مسخرۀ دوران جوانی‌ام را دارم. اتفاقاً حالم هم خیلی خوب است و از این وضعیت راضی‌ام. فکر نمی‌کنم چیزی از "رضایت" برایم مهم‌تر باشد. پس همچنان به همین روال ادامه می‌دهم.

پی‌نوشت:
عکس این نوشته را ،مانند خیلی از نوشته‌های دیگر، از فضای اینترنت پیدا کردم.
دلیل انتخابم هم این بود که این تصویر برایم بسیار آشنا بود. چون من خودم در PES یا رئال مادرید را به عنوان تیم خودم انتخاب می‌کردم (به خاطر اینکه بی‌دلیل این تیم را قوی کرده بودند) یا بارسلونا. دوتا رفیق هم دارم که طرفدار منچستر هستند و برخلاف من، بسیار روی تیم‌شان متعصّب هستند. به خصوص که یکی‌شان عاشق رونی است. خیلی دارم خودم را کنترل می‌کنم که درگیر این استریوتایپ نشوم و نگویم که "منچستری‌ها" متعصب هستند.
یاد دوران جوانی به خیر. هرچند که الآن هم گه‌گاهی بدم نمی‌آید اگر فرصتی دست دهد، یک دست بازی کنم. البته امیدوارم طرف مقابلم آنقدر ضعیف باشد که بی‌بروبگرد ببازد. تحمل باخت را (اصلاً) ندارم.

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

تفکری در این کتاب اعجاب‌آور

در اینکه قرآن معجزه هست احتمالاً شکّی نداریم. شاید هم اگر شکی هست، به خاطر کم‌اطلاعی‌مان باشد.

چند روزی می‌شود که روزانه دو صفحه قرآن خواندن را به عادات خودم تبدیل کرده‌ام. البته هنوز نمی‌شود اسم عادت را رویش گذاشت ولی خب همین که توانسته‌ام به این وعده‌ام عمل کنم، از خودم راضی‌ام.
در سلسله مباحث خود شناسی و خدا شناسی، تصمیم گرفته‌ام گه‌گاهی به صورت پراکنده از آیاتی از قرآن که به دلم نشسته است و احساس می‌کنم حرفی برای گفتن دارم، حرفی بزنم.
سورۀ بقره انصافاً طولانی بود. تا صفحۀ 49 قرآنی که داشتم مطالعه می‌کردم مربوط به سورۀ بقره بود و احتمالاً می‌دانید که دو آیۀ آخر این سوره -آیۀ 285 و 286- دعای زیبای آمن ‌الرّسول را در خود جای داده است.
قسمتی از این آیه می‌فرماید:
رَبَّنا و لا تُحَمِّلنا ما لا طاقةَ لَنا بِه
پروردگارا. آنچه طاقت تحمل آن را نداریم، بر ما مقرّر مدار.
 [ترجمۀ آیت‌الله مکارم شیرازی]
کمی فکر کردم. هنوز هم دارم فکر می‌کنم.
به این جمع‌بندی رسیدم که خودمانی این حرف شاید برای من این باشد:
ای بندۀ گناهکارِ من. از من توقع نداشته باش که هرچیزی را که می‌خواهی، فوراً و دو دستی به تو تقدیم کنم.
تو احتمالاً نمی‌دانی که بعضی از چیزهایی که از من می‌خواهی، "جنبه" می‌خواهد و اگر جنبه‌اش را نداشته باشی و من آن را به تو ببخشم، گند می‌زنی (البته می‌دانم که خدا اینقدر بی‌ادب نیست! لطفاً ژست‌های عاقل‌اندرسفیه برایم نگیرید).
اجازه بدهید یک خودافشایی ریز همینجا بکنم.
خاطرم هست که زمانی وقتی نوجوان‌تر بودم، از خدا می‌خواستم خیلی خوشگل باشم. آنقدر خوشگل که دخترها وقتی از کنارم می‌گذرند، دست بر دهان بمانند و نظاره‌گر من باشند. آنقدر ساده‌لوح بودم که حتی چنین چیزهای مسخره‌ای را در ذهنم تصویرسازی می‌کردم.
زمان گذشت. آرزوها و خواسته‌هایم تغییر کردند. البته آرزوهای قدیمی‌ام چندان برآورده نشد. نه اینکه خوشگل نباشم. به خاطر اینکه دختری را دست به دهان ندیدم! ولی کمی با خودم فکر کردم، دیدم که شاید واقعاً من جنبه‌اش را نداشته باشم. شاید نمی‌توانستم از این خوشگلی، جانِ سالم به در ببرم و احتمالاً به طریقی خرابکاری می‌کردم. خوشحال شدم که خدا، آنچه که طاقت تحمل‌اش را نداشتم، بر من مقرر نکرد.
البته همچنان آرزوی پولدار شدن را در سر دارم و احتمالاً روزی به چنین خواستۀ معقولم برسم. البته می‌دانم آرزویم شاید کمی گنگ باشد ولی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم را در ذهنم تصویرسازی کرده‌ام. استخرش و پنجره‌های سنتی و قدیمی خانه‌ام را بیش از هر قسمت دیگری دوست دارم. فقط امیدوارم قبل از اینکه پولدار شوم، جنبۀ پولدار شدن در من ایجاد شده باشد و بتوانم به بقیه نیز کمکی بکنم.
پی‌نوشت: جدیداً قسمت خودافشایی‌هایم دارد پررنگ می‌شود. امیدوارم کم‌کم سرم را بر باد ندهم و روزی نرسد که دیگر نتوانم به‌خاطر این همه خودافشایی، سرم را بالا بگیرم.
سینا شهبازی ۱ نظر ۰

شاگردی کردن و تجارب جالب من

چند روزی بود که حالم از خودم به هم می‌خورد و احساس مفید بودن نمی‌کردم.

این شد که تصمیم گرفتم جایی را برای استارت کار انتخاب کنم و شاگردی کنم و دستِ کم در فضای کسب و کار باشم و ببینم چه خبر است. شاید کمی بیشتر و بهتر بتوانم قدر ساعات آزادم را بدانم و بتوانم بهتر از آنها استفاده کنم. انصافاً همین هم شد.

دوتا دوست خوب پیدا کرده‌ام.

ابولفضل 4سال از من کوچکتر است و متولد 1379 است. پسر بسیار شیرینی است. همیشۀ خدا در حال گوش دادن به آهنگ است و وقتی من را در حال مطالعه می‌بیند، تعجب می‌کند. کمی هم بیش از حد با موهایش وَر می‌رود و مدام خودش را جلوی آیینه وَرانداز می‌کند (ناخودآگاه یاد مطلبی افتادم که نوشته بود نسل آینده، نسل "من"ها هستند و کمی Narcissus تشریف دارند. بگذریم.).

سجاد هم 3سال از من کوچکتر است ولی سابقۀ کاری بیشتری در کارنامۀ خود دارد. البته کمی هم بیشتر از من اهل رفیق‌بازی است (البته اگر الآنِ او را با الآنِ من مقایسه کنید). ضمن اینکه گه‌گاهی هم سیگار می‌کشد که کمی برایم زننده است ولی خب خودش انتخاب کرده است و هیچ اجباری پشتش نبوده است. اگر بخواهم داخل پرانتز بگویم، کمی هم اهل لاف‌زدن است که اصلاً دوست ندارم. در اینجور مواقع فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهم تا او هم در دنیای خودش باشد و سرخورده نشود. یک آدم خوبی هستم که نگو و نپرس!
یکی از نقاط مشترکی که ابولفضل و سجاد دارند، این است که از کتاب خواندن من و اینکه سرم در گوشی‌ام باشد، حال نمی‌کنند. نمی‌دانم چرا. اسمش را حسادت نمی‌توان گذاشت چرا که به راحتی آنها هم می‌توانند کتابی را ورق بزنند. حتی فقط برای کلاسش. برای همین نمی‌دانم دقیقاً چرا احساس‌شان به کتاب‌خواندنِ من اینگونه است.

چندروز پیش، سجاد (به زعم خودش و به خاطر تجربۀ کاری بیشترش) من را نصیحت می‌کرد که اینجا کتابخونه نیست (و احتمالاً داشتم شورِ کتاب خواندن را در می‌آوردم و خودم متوجه‌اش نبودم). اینجا باید حواست تمام و کمال به مشتری باشد. راست هم می‌گفت و حق داشت که بخواهد من را راهنمایی کند. واقعاً هم ازش ممنونم.

از آن تاریخ به بعد، دیگر کتاب نخواندم. به جایش گوشی موبایلم را برداشتم و وبلاگ دوستانم را می‌خواندم. به هرحال گفتم اگر کتاب نمی‌خوانم و اگر مشتری نیست و من بیکارم، بد نیست به گونه‌ای از وقتم استفاده کرده باشم.

امروز جمله‌ای گفت که خنده‌ام گرفت و نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. برگشت و بهم گفت: عکس کتابت را گرفتی و داری توی گوشی‌ات کتاب می‌خوانی و فکر کردی من نمی‌فهمم؟
بعد هم دوباره نصیحتم کرد و یک احمق! هم ضمیمه‌اش کرد تا مطمئن باشد که مفهوم حرفش را خوب فهمیده‌ام.

کمی برایم تلخ بود ولی بیشتر سعی کردم بخندم و آن را فراموش کنم. به خودم گفتم بگذار من را احمق فرض کنند. من کارم را انجام می‌دهم.

خاطرم هست در کتاب ثروتمندترین مرد بابل خوانده بودم که کسی که کارش را خوب انجام دهد، یقیناً به چشم خواهد آمد. من هم تلاشم را می‌کنم تا مفید باشم.

ضمن اینکه حرف‌های محمدرضا شعبانعلی، معلم دلسوزم را در مورد هنر شاگردی‌کردن فراموش نمی‌کنم و یادم بماند که حالا حالاها باید در Mode دریافت باشم تا بتوانم به خوبی شاگردی کنم و یاد بگیرم.

پیشنهاد دوستانۀ من این است که اگر اهل گوش دادن به آهنگ هستید یا وقت آزادی دارید که در مسیر رفت و برگشت برای‌تان امکان‌پذیر است، این فایل صوتی فوق‌العاده را -که خودم هم تازگی به آن گوش داده‌‌ام- از دست ندهید.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

اهداء عضو؛ موافق یا مخالف؟

پیش‌نوشت یک:
چند روز پیش داشتم مطلبی رو می‌خوندم که هم برام جالب بود هم عجیب. عجیب هم از این نظر که از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. بد نیست شما هم همین الآن یک نگاهی به آن بیندازید.
پیش‌نوشت دو:
توی یکی از پست‌های قبلی به برنامۀ کاوشگر رادیو جوان نیمچه اشاره‌ای کرده بودم. مجری مسلطی داشت (و احتمالاً هنوز هم دارد) و از صدایش بی‌نهایت لذت می‌بردم. سیاوش عقدایی رو عرض می‌کنم. بسیار مسلط بود. بی‌ربط هست ولی دوست داشتم صدام رو مثل اون بکنم. نه به این خاطر که بقیه بهم بگویند صدا قشنگ! به‌خاطر اینکه بتوانم بادی در غبغب بیندازم و قمپز در کنیم. بگذریم.

اصل حرف:
بعد از شنیدن یکی از برنامه‌های همین برنامۀ کاوشگر، مصمم شدم من هم به جمع این عزیزان بپیوندم تا اگر عمرم به دنیا نبود و می‌توانستم (یعنی عملاً امکانش فراهم بود) که به بقیه کمکی بکنم، دریغ نکرده باشم. به هرحال، جنازۀ من برای خانواده‌ام نان و آب نمی‌شود دیگر.
بعد از این که به سرم زد و این کار خوب را انجام دادم و احساس خوبی را تجربه کردم، به مادرم اطلاع دادم و عکس بالا را برای ایشان فرستادم.
توقع داشتم کمی قربان صدقه‌ام برود. همین هم شد. ولی توقع نداشتم بگویند برای من هم ثبت‌نام کند.
نمی‌دانم چرا لحظه‌ای که شنیدم، احساس خوبی به من دست نداد. ولی کمی فکر که کردم، دیدم چه کار خوبی. خوشحالم که خانواده‌ام نیز از این کار زیبا حمایت می‌کند.
به پدر بزرگوارم هم اطلاع دادم و ایشان هم همین کار را انجام داد.

احساس خوبی بود. اینکه من باعث شده بودم خانواده‌ام نیز اگر کاری از دست‌شان بر می‌آید، انجام دهند.

از آن تاریخ گذشت. پست محمدرضای عزیز را که خواندم، کمی احساس کردم که نمی‌فهمم چه می‌گوید.

محمدرضا نوشته بود:

"چرا باید به کسی که خودش کارت اهداء عضو را امضا نکرده، در صورتی که نیاز به عضو دارد، عضوی اهداء شود؟"

از سنگینی حرفش هنوز برایم چیزی کم نشده. و همچنان این سؤال در ذهنم هست. هرچند حرفی منطقی است ولی از شنیدنش خوشحال نشدم. نمی‌دانم چرا.

پی‌نوشت:
مطمئناً اکثر کسانی که به اینجا سر می‌زنند، این کار را زودتر از من انجام داده‌اند. برای دوستانی که فرصتی پیدا نکرده‌اند تا این کار را انجام دهند، پیشنهاد می‌کنم حتماً همین الآن ثبت‌نام کنید، اگر که دوست دارید شما هم جزو کمک‌کنندگانی باشید که اگر کاری از دست خودتان بر نمی‌آید، دست کم به 4نفر هم‌نوع خود کمکی کرده باشید.
+لینک ثبت‌نام برای کارت اهدای عضو

سینا شهبازی ۴ نظر ۰

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

احتمالاً اکثر ما با این سؤال کلیشه‌ای (و روو اعصابِ) دوران درس و مدرسه آشنا هستیم و نیاز به معرفی بیشتر و توضیحات بنده نیست.

ولی دوست داشتم قبل از اینکه دو ماه باقیماندۀ پیشِ‌روو رو بگذرانیم، قبل از اینکه به چشم‌به‌هم‌زدنی به پایان تابستان نزدیک شویم و فقط حسرت آن بر دل‌مان بماند و قبل از اینکه احساس کنیم کار چندان مفیدی در این ایام مناسب انجام نداده‌ایم، به خودم کمکی کرده باشم. اگر کسِ دیگری هم توانست از آنها ایده بگیرد نوش جانش!

کم از میکرو اکشن نگفته‌ام (در این پست و این پست). هرچند که می‌دانم گفتن کجا و عمل کردن کجا. برای همین فقط کارهایی که تصمیم گرفته‌ام انجام بدهم و یک گام (و چه بسا چند گام) هم در این مسیر برداشته‌ام را می‌نویسم:

1
تصمیم گرفته‌ام سحرخیزی‌ام را ترک نکنم: به نظرم لذتی که در صبح‌بیداری هست، در شب‌بیداری نیست. البته شب را هم دوست دارم ولی صبح یک چیز دیگر است.ه آ

2
تصمیم گرفته‌ام دو پومودورو مطالعۀ آزاد را حفظ کنم و این رکوردی که چند روزی است به آن دست یافته‌ام را رها نکنم: لذتی که در مطالعه است، انصافاً در کارهای دیگر نیست. حس خوبی است که می‌توانی با هر نویسنده، زندگی کنی.

3
تصمیم گرفته‌ام اسباب مزاحمت خوانندگان فرهیختۀ این خانۀ مجازی باشم و هر روز بنویسم، ولو چند خط.

4
تصمیم گرفته‌ام به تن‌پروری خودخواسته‌ام محل نگذارم و بروم و رایگان کار کنم و کار یاد بگیرم. دو سه روز بیشتر نگذشته ولی احساس خوبی دارم. امیدوارم همین احساس مثبتم باقی بماند.

.

.

.

سرتان را درد نیاورم. خلاصه اینکه تصمیم گرفته‌ام امسال "دستاورد و خروجی" داشته باشم و احساس مفید بودن بکنم و مثل سال‌های قبل حسرت نخورم و به خودم بد و بیراه نگویم که امسال هم گذشت و هیچ کاری نکردم (این قسمت را در نهایت خودسانسوری نوشتم و سعی کردم از کلمات منشوری استفاده نکنم). دوست دارم ثانیه به ثانیۀ تابستان امسال را استفاده کنم و احساس نکنم که امسال هم مثل سال‌های قبل "خوب گذشت ولی زود گذشت".

شما هم اگر تصمیم جالبی برای تابستان و یا زندگی خود گرفته‌اید و دوست دارید آن را بنویسید، خوشحال می‌شوم نظرات‌ ارزشمندتان را بخوانم و از آن ایده بگیرم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

بانجی جامپینگ: جرأت امتحان کردنش را دارید؟

یکی از هدف‌های من (نمی‌گویم آرزو چون آرزو به معنای چیزی است که احتمالاً برآورده نمی‌شود) این است که روزی بانجی جامپینگ را امتحان کنم.

خیلی‌ها به من می‌گویند احمق! می‌فهمی چی می‌گویی؟ یا می‌گویند برو بابا دلت به چه چیزهایی خوشه‌ها.

من هم در دلم در جواب آنها یک چیزهایی می‌گویم که نمی‌توانم برای‌تان بگویم. ولی آن قسمتی‌اش را که می‌توانم برای‌تان بگویم، این است که آنها من را درک نمی‌کنند. من آدمی‌ام که سعی می‌کنم که به کودک درونم "نه" نگویم و این قول را بهش داده‌ام که روزی آن را امتحان کنم، اگر عمری بود.

وانگهی از قدیم گفته‌اند آرزو بر جوانان عیب نیست. البتّه همانطور که در ابتدا گفته‌ام، خواسته‌ام از جنس آرزو نیست. یک چیز خیلی معقول و شدنی است و هرموقع شد، باز هم اگر عمری بود، حتماً نتیجه‌ و حسّم را بهتان می‌گویم. البتّه از الآن به حسم واقف‌ام که چه بلایی سرم می‌آید...

پی‌نوشت: در یک برنامۀ رادیویی (کاوشگر) شنیده بودم که بزرگترین بانجی جامپینگ جهان متعلّق به برج ماکائو (در کشور چین) است. البتّه ما از آن قماش خانواده‌ها نیستیم که اهل سفرهای خارجی باشیم. دست کم تا الآن که نبوده‌ایم. برای همین، فعلاً بانجی جامپینگ توچال را در سر می‌پرورانم. ان‌شاءالله که قسمتم شود. شما هم دعا کنید، ضرر ندارد.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

دنیای کودکان و یادگرفتن زندگی در لحظه

از دنیای کودکان هم می‌توان درس زندگی آموخت. به نظرم، فقط نباید پای حرف بزرگان بنشینیم تا بتوانیم از آنها چیزی بیاموزیم.

اگر چشمان‌مان را بهتر باز کنیم و از زاویه‌ای متفاوت به دنیا بنگریم، حتّی کودکان (و به تعبیر ما، بچّه‌ها) هم برای آموزش به ما، مطلب دارند.

یکی از چیزهایی که امروز از آنها یاد گرفتم (و همیشه یاد گرفته‌ام اما متأسفانه گاهی فراموش می‌کنم)، همین بحثی است که خیلی راحت آن را فراموش می‌کنیم: "زندگیِ در لحظه".

احتمالاً گوشِ ما از این حرف‌های کلیشه‌ایِ اعصاب‌خردکن پر است که می‌گویند باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کنیم، باید قدر لحظه‌ها را بدانیم، باید از گذشته درس بگیریم و به آینده امیدوار باشیم اما در لحظه زندگی کنیم (که انصافاً دروغ هم نگفته‌اند) و از این خزعبلاتی که من آن‌ها را خیلی دوست ندارم. در حدّ یک تلنگر باشد به نظرم کافی است نه اینکه دائماً آن را مانند پُتکی بر سرمان بکوبند.

چیزی که امروز تجربه کردم، احساس صمیمیت بیشتر با کوچکترهای فامیل بود. دخترخاله‌ها و پسرخالۀ بازیگوشم -که از قضا دست بِزَنی هم دارد- که اصلاً باهم کنار نمی‌آمدند و هرکدام می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند و خودخواهانه، به خواسته‌های خودش برسد. همان کاری که ما بزرگترها، آن را خوب بلدیم. البته من این را از آنها نیاموختم چراکه قبلاً آن را تجربه کرده بودم و شاید صرفاً نیاز بود تا آن را به کسی آموزش دهم!

"زندگی در لحظه"‌ی آنها برایم بی‌نهایت جالب بود. اصلاً برای‌شان مهم نبود بقیه ناراحت می‌شوند یا نه. آنها دوست داشتند احساس خوبی را تجربه کنند.
اصلاً برای‌شان مهم نبود مادر یا پدرشان، حوصلۀ بازیگوشی آنها را دارند یا نه. آنها دوست داشتند خودشان احساس خوبی داشته باشند.
اصلاً برای‌شان مهم نبود که بزرگترها می‌گویند چقدر فلانی بازیگوش است یا چقدر فلانی بیش‌فعال(!) است. آنها برای‌شان مهم بود با تمام انرژی، از این دنیا و خوشی‌های به ظاهر کوچک آن لذت ببرند و دور هم، شاد باشند.

می‌دیدم که از من می‌خواستند برای‌شان از در درخت، فندق بچینم و برای‌شان بشکنم تا نوش جان کنم.
می‌دیدم که دوست داشتند سر به سرشان بگذرارم و باهاشون شوخی کنم. چیزی که خیلی از ما بزرگترها، آن را بی‌کلاسی قلمداد می‌کنیم و فکر می‌کنیم چقدر یک عده جِلف تشریف دارند.
می‌دیدم که دوست ندارند کسی به آنها که گیر بدهد: فلان کار را نکن. برایت خوب نیست. آنها حسّ خوب و فهمیدنِ لحظه، بیش از هر چیز دیگری برای‌شان در اولویت بود.

پی‌نوشت: البته باید اعتراف کنم تا یک زمانی من هم مثل آنها برخورد می‌کردم و فقط برایم مهم بود که لذت ببرم. الآن که بزرگتر شده‌ام، می‌فهمم بعضی از جاها را اشتباه رفته‌ام. یعنی می‌شد هم زندگی کرد هم کارهای مفیدی انجام داد تا احساس رضایت در درونت وجود داشته باشد. در حال تلاشم تا علاوه بر استفاده از تک‌تکِ لحظه‌هایم برای یادگیری، بعضی وقت‌ها همه چیز را رها کنم و فقط به این بیندیشم که چگونه لذت ببرم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...

هر وقت تلگرام رو باز می‌کنم، اول از همه دنبال پیام‌های خصوصی می‌گردم. چه اینکه من پیام داده باشم چه اینکه کسی با من کارری داشته باشه.

بعدش سَری به بعضی از کانال‌های تلگرامی -که به نظرم یه محتوای مفید تولید می‌کنند مثل کانال استاد حورایی- می‌زنم. در آخر هم از سر ناچاری، بعضی از کانال‌هایی را دنبال می‌کنم که لا به لای آنها به دنبال مطلب مفیدی می‌گردم. ولی واقعاً حالم از تلگرام به هم می‌خورد.

می‌پرسید چرا؟ چون به نظرم فقط وقتم را -بدون اینکه بفهمم چجوری وقتم ذارد می‌گذرد- تلف می‌کنم.

خدا را شاکرم که درگیر اینستاگرام هم نیستم و اینکه کسی می‌نشیند و ساعت‌ها وقتش را صرف آن می‌کند را درک نمی‌کنم. البتّه شاید واقعاً کار بهتری برای انجام‌دادن نداشته باشد ولی حیف از جوانی. حتّی حیف از میانسالی و پیری که اینجوری بگذرد.

پی‌نوشت: کانال تلگرام بچّه‌های رشتۀ خودمون رو که اصلاً دوست ندارم. (امیدوارم آنها هیچ‌وقت این پست را نبینند و اگر هم دیدند، سری به نشانۀ تأسّف تکان دهند و ردّ شوند.) یعنی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را توی این کانال پیدا می‌کنی. هرکسی توی هر گروهی که باشد، یک چیزی فروارد می‌کند. البتّه الآن بیشتر درگیر نمره هستند و کمی هم از اساتید گله مندند. تنها چیزی که کمی برایم مفید بود، آهنگی (از هوروش باند) بود که یکی از دخترخانم‌های رشته‌مان به اشتراک گذاشت و به دلم نشست.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

از تفاوت‌های زندگی در تهران و یزد

پیش‌نوشت: همین چندروز پیش بود که داشتم پیام اختصاصی متمّم رو می‌خوندم که یهو با واژه‌ای روبه‌رو شدم که تا حالا اصلاً نشنیده بودم: "استریوتایپ". طبق روال معمول و برحسب عادت کنجکاویم، یه سرچ ساده کردم و با چندتا لینک مواجه شدم و از بین اونا، سایت شخصی محمّدرضا شعبانعلی رو ترجیح دادم تا ببینم نظر شخصی او راجع به این قضیه چیه (بد نیست اگر حوصله دارید، یه سری به این صفحه بزنید. شاید خیلی چیزهای بهتری هم یاد گرفتید).

استریوتایپ، اونجوری که من فهمیدم، یعنی قالبی اندیشیدن. یعنی به دلیل اینکه به جامعه یا گروه خاصّی تعلّق داریم (گروه مردان، یزدی‌ها، تهرانی‌ها، شهریوری‌ها و...)، بر اون اساس هم مورد قضاوت قرارمی‌گیریم. یادمون باشه که استریوتایپی که قبلاً ابزاری برای زندگی بهتر و راحت‌تر بوده، امروزه شاخصی برای سنجش عقب‌ماندگی فکری و فرهنگی حساب می‌شود.
همۀ این‌ها رو گفتم تا شما، و البتّه خودم، رو توجیه کنم و بگم همۀ این‌ها رو می‌دونم ولی بازم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این قضیه رو نگم.
الآن تقریباً وسط ماه رمضان هستیم و خوب و بد هرچه که بود، تا اینجا گذشته. تا سه سال پیش توی یزد زندگی می‌کردم و از اون موقع تا الآن، اکثر اوقات -به‌خاطر دانشجو بودنم- تهرانم.
راستش یه مدّته ناخودآگاه توی ذهنم یه مقایسه‌هایی انجام می‌دم. به خودم می‌گم چه خوب بود شهر خودم که بودم (انگار اینجا قلمرو دشمن ئه!) اکثریّت مردم روزه می‌گرفتند و حرمت روزه‌دارها رو حفظ می‌کردند. توی تهرون امّا، کمتر شاهد این قضیه هستم. بخوام بهتر بگم، یزد که بودم اگر کسی روزه نمی‌گرفت تعجّب می‌کردم ولی تهران که هستم، اگر کسی روزه بگیره تعجّب می‌کنم. شاید ذات شهر اینجویه و شاید هم فکر می‌کنن اینجوری خیلی روشنفکرتر به نظر می‌رسن و راحت‌تر می‌تونن زندگی کنن. هر عقیده‌ای هم داشته باشن کاملاً محترمه. ولی خب من هم حقّ نظردادن دارم. ناگفته نماند که این طرز تفکّر منه و قرار نیست من درست فکر کنم. چه بسا امثال من که فقط از روزه‌داری، نخوردن و نیاشامیدن نصیب‌مون می‌شه و چه بسا افرادی که روزه نمی‌گیرند و هرنفس و هر قدم‌شون، برای این کشور داره ارزش‌آفرینی می‌کنه و من جلوشون سر تعظیم فرود میارم.
اصلاً هم دوست ندارم درگیر استریوتایپ بشم و بگم که یزدی‌ها فلان و تهرانی‌ها فلان. چون این نکته رو هم خیلی خوب می‌دونم که تهران شهری است که اکثراً اصالت‌شون تهرانی نیست. از برادران ترک به وفور اینجا پیدا می‌شن. از همشهری‌های منم کم نیستن اتّفاقاً. از شمال و جنوب ریختن تهران برای زندگی (شاید فکر کردن خبریه). ولی درک این قضیه برای من، دست کم توی این زمان، یه خرده سخته. ناسلامتی ما مسلمونیم و باید الگوی بقیه باشیم. روزه هم جزو معدود مواردی است که خدا توی قرآن بر هر مسلمانی -که تواناییش رو داره- واجب کرده ولی گویا از چندروز قبل از ماه رمضون، خیلی‌ها قراره مریض و بدحال و بی‌حال بشن. بگذریم که دارم درگیر قضاوت می‌شم.
فقط خواستم بگم که این تفاوت‌ها همه‌جا هست. اگر جایی رفتید و دیدید مثل شما رفتار نمی‌کنن، (مثل من) تعجّب نکنید. به هرحال همین تفاوت‌هاست که به زندگی ما آدم‌ها معنی می‌بخشه. امیدوارم هرکسی در هرموقعیّتی که هست، بهترین کاری که از دستش بر میاد رو انجام بده و پیش خودش و خدای خودش، راضی و سربلند باشه.
بد نیست این جملۀ آخر رو هم به خودم بگم که: آدم‌ها رو همونطوری که هستن بپذیریم. اگر همه مثل ما بودند، زندگی خیلی کسل‌کننده می‌شد. ببخشید که روده‌درازی کردم و ممنونم که وقت گذاشتید.
سینا شهبازی ۲ نظر ۰

خوش‌آمدگویی به سبک من

خیلی دوست داشتم که 15خرداد این خانۀ مجازی را باز می‌کردم یا اینکه طبق عادت، به شنبه اوّل هفته این‌کار را موکول می‌کردم ولی بر اساس چیزی که در متمّم تحت عنوان میکرواکشن یاد گرفتم و به خاصر دوست خوبم حمید طهماسبی که روی کلمۀ خروجی خیلی تأکید دارد (آن‌قدر که وقتی اسم حمید طهماسبی به ذهن من متبادر می‌شه، انگار کلمۀ خروجی هم درکنارش برام دست تکون می‌ده)، تصمیم گرفتم که در این روز مقدّس (برای من) یعنی 17خرداد، به صورت جدّی اوّلین پستم رو در این خانۀ مجازی بگذارم. باشد که هم حال خودم بهتر شود و هم کسی پیدا شود که احساس کند نوشته‌های من، حال او هم را بهتر می‌کند.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)