امتحانات امسال، کمی بیشتر از سالهای قبل، نفسگیر بود. برای همین، آه زیادی از نهادم بلند شد ولی خوب و بد هرچه بود، گذشت...
همیشه دوست داشتم این را بگویم که حالم از اون آدمهایی که هنوز تو درگیر فکر کردن به سؤالات هستی و خیلی از جوابها را نمیدانی که یهو یک نفر از آخر کلاس داد میزند استاد برگۀ اضافی میخوام، به هم میخورد. البته خیلیهای دیگر هم با نگاه معناداری، چند فحش در دلشان به آن بدبخت حواله میکنند.
ضمن اینکه اخیراً به واسطۀ مطالب مختلف و پراکندهای که از جاهای مختلف خواندهام و افراد موفّق و الگوی خودم را هم کمی رصد کردهام، به این نتیجه رسیدهام که مثل خیلی از دوستان و همکلاسیهایم، کارشناسی ارشد را پشتبند کارشناسی نخوانم و به خودم کمی فرصت دهم تا ببینم اصلاً ضرورتی دارد یا نه.
از شما چه پنهون که هنوز تکلیفم با خودم مشخّص نیست. ولی یک چیز را خوب میدانم. اینکه میخواهم به صورت جدّی و تماموقت وارد بازار کار شوم و مستقلّ شوم. ناسلامتی 21سال از عمرم به همین سادگی گذشت ولی فکر میکنم کمی باید تلاشم را بیشتر کنم تا خودم را -به خودم- ثابت کنم.
امیدوارم بتوانم تصمیم درستی بگیرم و چندسال بعد، با افتخار، برای شما راجع به دغدغههای این روزهایم بنویسم. البتّه اگر شما همچنان خوانندۀ مطالب من و از دوستان صمیمی من، باقی مانده باشید :-)