چند روز قبل یکی از بستگان نسبتاً دور من فوت کرد (خدا رفتگان شما را هم رحمت کند).
نمیدانم در این مواقع مردمان شهر شما چه میکنند.
در عین اینکه از فوت آن مرحوم ناراحت بودم، از اینکه اقوام به طرق مختلف و بنا بر وسع خود، به آن خانواده کمک میکردند برایم بسی جالب بود.
تصور بفرمایید یکی که از راه میرسید، با خود هنداونه و طالبی آورده بود. دیگری خرما و کیک یزدی خریده بود.
یک خانوادۀ دیگر قالبهای بزرگ یخ و عرق بیدمشک و شکر خریده بودند تا به عنوان شربتی خنک از داغدیدگان و بقیۀ افراد پذیرایی کنند (اگر اشتباه نکنم، کمتر جایی مثل یزد پیدا میشود که به عرقیجاتی مثل بیدمشک و امثالهم اهمیت بدهند. دست کم در این چندسالی که در تهران زندگی کردهام، چنین چیزی ندیدهام).
از اینها که بگذریم، فهمیدم آدم قسیالقلبی شدهام چرا که حتی نتوانستم با خانوادۀ مرحوم همدردی کنم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم بلکه بتوانم یک قطره، حتی به زور، گریه کنم و دلم آرام بگیرد. فقط نشستم و بقیه را تماشا کردم.
یک نکتۀ دیگر که در حین مراسم یادم آمد، جملهای از نیل پکمن بود (البته آن موقع، اسم این بزرگوار را یادم نیامد):
هیچچیز به اندازۀ زنگ موبایل در یک مراسم تدفین، من را به خنده نمیاندازد. تکنولوژی خود را به فرشتۀ مرگ هم تحمیل میکند!
و واقعاً برایم دردناک بود صداهای زنگی که میشنیدم. خودم هم نمیدانستم دقیقاً چرا. (+)
نکتۀ آخری هم که کمی برایم دردناک بود، حرفی از سید حسن آقامیری بود که بعد از شنیدن نالههای مادر آن مرحوم، یادم آمد که مفهوم آن این بود:
مرگ چیز تلخی نیست. مرگ تقدیر خداست. وقتی از مرگ اطرافیان به عنوان مصیبت تأسفبار یاد میکنیم، گویی داریم به حکمت خدا بیاحترامی میکنیم.
پینوشت: میدانم در شرایط آنها نبودهام و آنها را درک نمیکنم و شاید بعضی از حرفهایی که یادم آمد صرفاً شعار باشد، ولی واقعاً برایم دردناک بود.
امیدوارم اگر شانس بیشتری داشتم تا بتوانم بیشتر از نزدیکانم عمر کنم، بتوانم به حکمت خدا بیاحترامی نکنم و او را مقصر ندانم و از خدا نپرسم "چرا من؟".