دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

بحوث فوتبالی؛ آری یا خیر؟

پیش‌نوشت:
باور بفرمایید "بحوث" فحش نیست. احساس کردم واژۀ "بحث‌ها" به دلم نمی‌نشیند و نیز احساس کردم که "بحوث" راحت‌تر روی زبانم می‌آید. امیدوارم در خوانندگان وبلاگ کسی ویراستار نباشد و اگر هم خوشبختانه چنین است، دست‌کم من را درک کند و به این کلمۀ من‌درآوردی‌ام گیر ندهد.

اصل بحث:

اگر بخواهم خودم را طرفدار تیم خاصی معرفی کنم، از تیم‌های داخلی که چیزی نگویم بهتر است. فقط از یک مربی خوشم می‌آمده و می‌آید: امیر قلعه‌نوعی. هرچند که می‌دانم یک عده از او خوش‌شان نمی‌آید که موضوع بحث من نیست و اصلاً به من (و شاید به شما هم) دخلی ندارد.

البته اگر بخواهم همین الآن از تیمی دفاع کنم، فکر می‌کنم شما هم با من موافق باشید که پرسپولیس بهترین گزینه است. الحقّ و الانصاف که کار برانکو حرف ندارد. کی‌روش هم که معرکه است و مثل خیلی از ماها فقط حرف نمی‌زند. به قول بزرگی، عمل می‌کند و با نتایجش، خود به خود دهان منتقدان را به هم می‌بافد.

اگر بخواهم راجع به تیم‌های خارجی بگویم، عاشق آلمان و سبک بازی‌اش بوده‌ام. شاید به این خاطر که "عقل" را به "قلب" ترجیح می‌دهد و بازیِ عقلانی ارائه می‌دهد.

هنوز تصاویر آن روزی که داشتم بازی آلمان-برزیل را می‌دیدم به خاطر دارم (و احتمالاً شما هم بهتر از من خاطرتان هست). از نتیجه که بگذریم، در چند دقیقۀ اول، برزیل فروپاشید. دوستی داشتم که عاشق برزیل بود. منم آن موقع سرم داغ‌تر از الآن بود و اهل کَل‌کَل و بحث‌های خاله‌زنکی بودم. این بود که در چند دقیقۀ اول، پشت‌بندِ هم به او پیامک می‌دادم و به زعم خودم، حالش را می‌گرفتم. بگذریم.

بارسلونا هم که دیگر نیاز به طرفداری مثل من ندارد و همیشه از بازی‌هاش لذت می‌برده و می‌برم. زمان گواردیولا واقعاً از بازی‌هایش لذت می‌بردم هرچند الآن هم بازی‌های قابل تحملی ارائه می‌دهد. وانگهی حوصلۀ دیدن بازی کامل را ندارم و شاید در عمر ننگینم تنها 3 بار، 90 دقیقۀ فوتبال را کامل دیده باشم که دو بارش به خاطر رووکم‌کنیِ دوستان بوده، نه به خاطر علاقۀ ذاتی خودم. شاید به این دلیل از رئال خوشم نمی‌آمده که فکر می‌کنم هرچه دارد به خاطر پولش هست. با اینکه هر دو بازیکنان بزرگ و سرشناسی دارند ولی اگر واقع‌بین باشیم، شاید بد نباشد که اعتراف کنیم ارزش (مادی) بازیکنان رئال به مراتب بیشتر است. وانگهی عاشق کریستیانو رونالدو هم هستم. برخلاف خیلی‌های دیگر که فکر می‌کنند چون عاشق مسی یا رونالدو هستند، باید از دیگری لزوماً متنفر باشند و نباید تعریف کنند. خوشحالم که من از این قاعده مستثنی هستم.

با همۀ این تفاسیر، چند وقتی است که دیگر فوتبال نگاه نمی‌کنم. اوایل برخی بازی‌ها را می‌دیدم. کم‌کم به ورزش3 روی آوردم و خلاصه‌ها را می‌دیدم. همان کاری که دنیای تکنولوژی خوب به ما یاد داده است. و الآنی که دقت می‌کنم، می‌بینم هیچی به هیچی. یعنی دیگر نه بازی‌ها را می‌بینم، نه برایم مهم است چه کسی قهرمان چمپینزلیگ می‌شود و نه حوصلۀ کل‌کل‌های مسخرۀ دوران جوانی‌ام را دارم. اتفاقاً حالم هم خیلی خوب است و از این وضعیت راضی‌ام. فکر نمی‌کنم چیزی از "رضایت" برایم مهم‌تر باشد. پس همچنان به همین روال ادامه می‌دهم.

پی‌نوشت:
عکس این نوشته را ،مانند خیلی از نوشته‌های دیگر، از فضای اینترنت پیدا کردم.
دلیل انتخابم هم این بود که این تصویر برایم بسیار آشنا بود. چون من خودم در PES یا رئال مادرید را به عنوان تیم خودم انتخاب می‌کردم (به خاطر اینکه بی‌دلیل این تیم را قوی کرده بودند) یا بارسلونا. دوتا رفیق هم دارم که طرفدار منچستر هستند و برخلاف من، بسیار روی تیم‌شان متعصّب هستند. به خصوص که یکی‌شان عاشق رونی است. خیلی دارم خودم را کنترل می‌کنم که درگیر این استریوتایپ نشوم و نگویم که "منچستری‌ها" متعصب هستند.
یاد دوران جوانی به خیر. هرچند که الآن هم گه‌گاهی بدم نمی‌آید اگر فرصتی دست دهد، یک دست بازی کنم. البته امیدوارم طرف مقابلم آنقدر ضعیف باشد که بی‌بروبگرد ببازد. تحمل باخت را (اصلاً) ندارم.

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

شاگردی کردن و تجارب جالب من

چند روزی بود که حالم از خودم به هم می‌خورد و احساس مفید بودن نمی‌کردم.

این شد که تصمیم گرفتم جایی را برای استارت کار انتخاب کنم و شاگردی کنم و دستِ کم در فضای کسب و کار باشم و ببینم چه خبر است. شاید کمی بیشتر و بهتر بتوانم قدر ساعات آزادم را بدانم و بتوانم بهتر از آنها استفاده کنم. انصافاً همین هم شد.

دوتا دوست خوب پیدا کرده‌ام.

ابولفضل 4سال از من کوچکتر است و متولد 1379 است. پسر بسیار شیرینی است. همیشۀ خدا در حال گوش دادن به آهنگ است و وقتی من را در حال مطالعه می‌بیند، تعجب می‌کند. کمی هم بیش از حد با موهایش وَر می‌رود و مدام خودش را جلوی آیینه وَرانداز می‌کند (ناخودآگاه یاد مطلبی افتادم که نوشته بود نسل آینده، نسل "من"ها هستند و کمی Narcissus تشریف دارند. بگذریم.).

سجاد هم 3سال از من کوچکتر است ولی سابقۀ کاری بیشتری در کارنامۀ خود دارد. البته کمی هم بیشتر از من اهل رفیق‌بازی است (البته اگر الآنِ او را با الآنِ من مقایسه کنید). ضمن اینکه گه‌گاهی هم سیگار می‌کشد که کمی برایم زننده است ولی خب خودش انتخاب کرده است و هیچ اجباری پشتش نبوده است. اگر بخواهم داخل پرانتز بگویم، کمی هم اهل لاف‌زدن است که اصلاً دوست ندارم. در اینجور مواقع فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهم تا او هم در دنیای خودش باشد و سرخورده نشود. یک آدم خوبی هستم که نگو و نپرس!
یکی از نقاط مشترکی که ابولفضل و سجاد دارند، این است که از کتاب خواندن من و اینکه سرم در گوشی‌ام باشد، حال نمی‌کنند. نمی‌دانم چرا. اسمش را حسادت نمی‌توان گذاشت چرا که به راحتی آنها هم می‌توانند کتابی را ورق بزنند. حتی فقط برای کلاسش. برای همین نمی‌دانم دقیقاً چرا احساس‌شان به کتاب‌خواندنِ من اینگونه است.

چندروز پیش، سجاد (به زعم خودش و به خاطر تجربۀ کاری بیشترش) من را نصیحت می‌کرد که اینجا کتابخونه نیست (و احتمالاً داشتم شورِ کتاب خواندن را در می‌آوردم و خودم متوجه‌اش نبودم). اینجا باید حواست تمام و کمال به مشتری باشد. راست هم می‌گفت و حق داشت که بخواهد من را راهنمایی کند. واقعاً هم ازش ممنونم.

از آن تاریخ به بعد، دیگر کتاب نخواندم. به جایش گوشی موبایلم را برداشتم و وبلاگ دوستانم را می‌خواندم. به هرحال گفتم اگر کتاب نمی‌خوانم و اگر مشتری نیست و من بیکارم، بد نیست به گونه‌ای از وقتم استفاده کرده باشم.

امروز جمله‌ای گفت که خنده‌ام گرفت و نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. برگشت و بهم گفت: عکس کتابت را گرفتی و داری توی گوشی‌ات کتاب می‌خوانی و فکر کردی من نمی‌فهمم؟
بعد هم دوباره نصیحتم کرد و یک احمق! هم ضمیمه‌اش کرد تا مطمئن باشد که مفهوم حرفش را خوب فهمیده‌ام.

کمی برایم تلخ بود ولی بیشتر سعی کردم بخندم و آن را فراموش کنم. به خودم گفتم بگذار من را احمق فرض کنند. من کارم را انجام می‌دهم.

خاطرم هست در کتاب ثروتمندترین مرد بابل خوانده بودم که کسی که کارش را خوب انجام دهد، یقیناً به چشم خواهد آمد. من هم تلاشم را می‌کنم تا مفید باشم.

ضمن اینکه حرف‌های محمدرضا شعبانعلی، معلم دلسوزم را در مورد هنر شاگردی‌کردن فراموش نمی‌کنم و یادم بماند که حالا حالاها باید در Mode دریافت باشم تا بتوانم به خوبی شاگردی کنم و یاد بگیرم.

پیشنهاد دوستانۀ من این است که اگر اهل گوش دادن به آهنگ هستید یا وقت آزادی دارید که در مسیر رفت و برگشت برای‌تان امکان‌پذیر است، این فایل صوتی فوق‌العاده را -که خودم هم تازگی به آن گوش داده‌‌ام- از دست ندهید.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

اهداء عضو؛ موافق یا مخالف؟

پیش‌نوشت یک:
چند روز پیش داشتم مطلبی رو می‌خوندم که هم برام جالب بود هم عجیب. عجیب هم از این نظر که از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. بد نیست شما هم همین الآن یک نگاهی به آن بیندازید.
پیش‌نوشت دو:
توی یکی از پست‌های قبلی به برنامۀ کاوشگر رادیو جوان نیمچه اشاره‌ای کرده بودم. مجری مسلطی داشت (و احتمالاً هنوز هم دارد) و از صدایش بی‌نهایت لذت می‌بردم. سیاوش عقدایی رو عرض می‌کنم. بسیار مسلط بود. بی‌ربط هست ولی دوست داشتم صدام رو مثل اون بکنم. نه به این خاطر که بقیه بهم بگویند صدا قشنگ! به‌خاطر اینکه بتوانم بادی در غبغب بیندازم و قمپز در کنیم. بگذریم.

اصل حرف:
بعد از شنیدن یکی از برنامه‌های همین برنامۀ کاوشگر، مصمم شدم من هم به جمع این عزیزان بپیوندم تا اگر عمرم به دنیا نبود و می‌توانستم (یعنی عملاً امکانش فراهم بود) که به بقیه کمکی بکنم، دریغ نکرده باشم. به هرحال، جنازۀ من برای خانواده‌ام نان و آب نمی‌شود دیگر.
بعد از این که به سرم زد و این کار خوب را انجام دادم و احساس خوبی را تجربه کردم، به مادرم اطلاع دادم و عکس بالا را برای ایشان فرستادم.
توقع داشتم کمی قربان صدقه‌ام برود. همین هم شد. ولی توقع نداشتم بگویند برای من هم ثبت‌نام کند.
نمی‌دانم چرا لحظه‌ای که شنیدم، احساس خوبی به من دست نداد. ولی کمی فکر که کردم، دیدم چه کار خوبی. خوشحالم که خانواده‌ام نیز از این کار زیبا حمایت می‌کند.
به پدر بزرگوارم هم اطلاع دادم و ایشان هم همین کار را انجام داد.

احساس خوبی بود. اینکه من باعث شده بودم خانواده‌ام نیز اگر کاری از دست‌شان بر می‌آید، انجام دهند.

از آن تاریخ گذشت. پست محمدرضای عزیز را که خواندم، کمی احساس کردم که نمی‌فهمم چه می‌گوید.

محمدرضا نوشته بود:

"چرا باید به کسی که خودش کارت اهداء عضو را امضا نکرده، در صورتی که نیاز به عضو دارد، عضوی اهداء شود؟"

از سنگینی حرفش هنوز برایم چیزی کم نشده. و همچنان این سؤال در ذهنم هست. هرچند حرفی منطقی است ولی از شنیدنش خوشحال نشدم. نمی‌دانم چرا.

پی‌نوشت:
مطمئناً اکثر کسانی که به اینجا سر می‌زنند، این کار را زودتر از من انجام داده‌اند. برای دوستانی که فرصتی پیدا نکرده‌اند تا این کار را انجام دهند، پیشنهاد می‌کنم حتماً همین الآن ثبت‌نام کنید، اگر که دوست دارید شما هم جزو کمک‌کنندگانی باشید که اگر کاری از دست خودتان بر نمی‌آید، دست کم به 4نفر هم‌نوع خود کمکی کرده باشید.
+لینک ثبت‌نام برای کارت اهدای عضو

سینا شهبازی ۴ نظر ۰

شاهکار من در متمم

خودم هم نفهمیدم چی شد که اینجوری شد.
اولش از یه سؤال ساده شروع شد که از علی اختری پرسیدم: چجوری قسمت دربارۀ من رو توی پروفایل‌ات اضافه کردی [به صورت هایپرلینک و خیلی شیک و مجلسی]؟ منم دلم می‌خواد! (+)
اون هم مثل همیشه راهنماییم کرد و بهم راهش رو یاد داد.
امّا امان از وقتی که تو کاری رو بلد نباشی و بخوای انجام بدی.
اون کُدی که قرار بود کپی کنم رو گویا اشتباه کپی کردم. این شد که شرایط قمر در عقربی رو برای خودم درست کردم.
الآن اگر به پروفایل من در متمم سر بزنید، شاید هنوز بتوانید این فاجعۀ من رو ببینید. این شد که تصمیم گرفتم خیلی سمت برنامه‌نویسی نروم ضمن اینکه بیش از پیش به دوستان برنامه‌نویس احترام بگذارم. واقعاً کار سختی رو انجام می‌دهند.
خب برگردیم به دسته گلی که من به آب دادم. داشتم عرض می‌کردم چی شد که دقیقاً اینجوری شد.
اگر به پروفایل علی اختری در متمم توجه کنید، روال معمولی‌ای که متمم برای نمایش پروفایل هرکس در نظر گرفته رو متوجه می‌شید.
برای تأکید بیشتر، بد نیست به پروفایل نجمه عزیزی در متمم سری بزنید و متوجه بشید که روال عادی این صفحات به چه شکل است.
این دو نمونه، مشتی از خروارها پروفایلی است که در متمم وجود دارند (خیلی وقت بود می‌خواستم ترکیب مشتی از خروارها رو استفاده کنم که خدا را شکر اینجا رو فرصت مناسبی برای این سوء استفادۀ خودم دیدم).
از اینها که بگذریم، شاید بد نباشد سری هم به پروفایل من در متمم بزنید. البته چون هر لحظه این امکان وجود دارد که تیم پشتیبانی و زحمت‌کش متمم این اشکال رو اصلاح کنند، از شما اجازه می‌خواهم تا عکسی از این فاجعه را برای‌تان بگذارم تا بهتر ملاحظه‌اش کنید.
کلّاً سیستم متمم و البته صفحۀ پروفایل خودم را داغان کردم. یعنی اگر همین الآن سر بزنید، متوجه می‌شوید که از قسمت "توضیحاتی دربارۀ من" تا "ارزیاب درس استعدادیابی" و حتی کمی پایین‌تر، به صورت هایپرلینک شده است و هر کلیک که بفرمایید، به آن صفحۀ کذایی وارد می‌شوید.
باور بفرمایید هدف من این نبود. من فقط می‌خواستم مثل علی اختری، قسمت دربارۀ من را به صورت شیک و مجلسی وارد کنم ولی مثل اینکه به طرز فجیعی گند زدم. همینجا از تیم متمم عذرخواهی می‌کنم که اسباب زحمت‌شان شده‌ام.
پی‌نوشت یک: تا همین الآن فقط داشتم ریسه می‌رفتم. علی اختری توی تلگرام بهم پیام داد که : کد صفحه رو چطور دست‌کاری کردی؟ :| (با همین شکلک! تازه اون موقع به عمق فاجعه پی بردم)
بعدش هم به مزاح گفت: شاهکار متمم رو هک کردی!
از همه بدتر اینکه آخرش گفت: کد صفحه رو تغییر دادی و این یعنی هک! (به جان خودم من بچۀ خوبی بودم. اصلاً ما از آن خانواده‌هاش نیستیم. اصلاً نمی‌فهمم هک رو با چه "هِ"‌ای می‌نویسن.)
پی‌نوشت دو: ناخودآگاه یاد مطالب اخیر شهرزاد و علی افتادم که راجع‌به باج‌گیرهای دنیای وب و هکرها نوشته بودند.
با خودم فکر می‌کردم که نکند شاید خیلی از به اصطلاح هکرها مثل من به صورت تصادفی کاری کرده باشند و بعداً فهمیده باشند به این کار می‌گویند هک.
پی‌نوشت سه: اگر تصمیم داشتید که جایی را هک کنید، لطف کنید با مدیر برنامه‌هایم هماهنگ کنید.
با تشکر.
سینا شهبازی ۳ نظر ۰

پنجرۀ مشاهدات من

چند روز قبل یکی از بستگان نسبتاً دور من فوت کرد (خدا رفتگان شما را هم رحمت کند).
نمی‌دانم در این مواقع مردمان شهر شما چه می‌کنند.
در عین اینکه از فوت آن مرحوم ناراحت بودم، از اینکه اقوام به طرق مختلف و بنا بر وسع خود، به آن خانواده کمک می‌کردند برایم بسی جالب بود.

تصور بفرمایید یکی که از راه می‌رسید، با خود هنداونه و طالبی آورده بود. دیگری خرما و کیک یزدی خریده بود.
یک خانوادۀ دیگر قالب‌های بزرگ یخ و عرق بیدمشک و شکر خریده بودند تا به عنوان شربتی خنک از داغ‌دیدگان و بقیۀ افراد پذیرایی کنند (اگر اشتباه نکنم، کمتر جایی مثل یزد پیدا می‌شود که به عرقیجاتی مثل بیدمشک و امثالهم اهمیت بدهند. دست کم در این چندسالی که در تهران زندگی کرده‌ام، چنین چیزی ندیده‌ام).

از اینها که بگذریم، فهمیدم آدم قسی‌القلبی شده‌ام چرا که حتی نتوانستم با خانوادۀ مرحوم همدردی کنم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم بلکه بتوانم یک قطره، حتی به زور، گریه کنم و دلم آرام بگیرد. فقط نشستم و بقیه را تماشا کردم.

یک نکتۀ دیگر که در حین مراسم یادم آمد، جمله‌ای از نیل پکمن بود (البته آن موقع، اسم این بزرگوار را یادم نیامد):
هیچ‌چیز به اندازۀ زنگ موبایل در یک مراسم تدفین، من را به خنده نمی‌اندازد. تکنولوژی خود را به فرشتۀ مرگ هم تحمیل می‌کند!
و واقعاً برایم دردناک بود صداهای زنگی که می‌شنیدم. خودم هم نمی‌دانستم دقیقاً چرا. (+)

نکتۀ آخری هم که کمی برایم دردناک بود، حرفی از سید حسن آقامیری بود که بعد از شنیدن ناله‌های مادر آن مرحوم، یادم آمد که مفهوم آن این بود:
مرگ چیز تلخی نیست. مرگ تقدیر خداست. وقتی از مرگ اطرافیان به عنوان مصیبت تأسف‌بار یاد می‌کنیم، گویی داریم به حکمت خدا بی‌احترامی می‌کنیم.

پی‌نوشت: می‌دانم در شرایط آنها نبوده‌ام و آنها را درک نمی‌کنم و شاید بعضی از حرف‌هایی که یادم آمد صرفاً شعار باشد، ولی واقعاً برایم دردناک بود.
امیدوارم اگر شانس بیشتری داشتم تا بتوانم بیشتر از نزدیکانم عمر کنم، بتوانم به حکمت خدا بی‌احترامی نکنم و او را مقصر ندانم و از خدا نپرسم "چرا من؟".

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

بانجی جامپینگ: جرأت امتحان کردنش را دارید؟

یکی از هدف‌های من (نمی‌گویم آرزو چون آرزو به معنای چیزی است که احتمالاً برآورده نمی‌شود) این است که روزی بانجی جامپینگ را امتحان کنم.

خیلی‌ها به من می‌گویند احمق! می‌فهمی چی می‌گویی؟ یا می‌گویند برو بابا دلت به چه چیزهایی خوشه‌ها.

من هم در دلم در جواب آنها یک چیزهایی می‌گویم که نمی‌توانم برای‌تان بگویم. ولی آن قسمتی‌اش را که می‌توانم برای‌تان بگویم، این است که آنها من را درک نمی‌کنند. من آدمی‌ام که سعی می‌کنم که به کودک درونم "نه" نگویم و این قول را بهش داده‌ام که روزی آن را امتحان کنم، اگر عمری بود.

وانگهی از قدیم گفته‌اند آرزو بر جوانان عیب نیست. البتّه همانطور که در ابتدا گفته‌ام، خواسته‌ام از جنس آرزو نیست. یک چیز خیلی معقول و شدنی است و هرموقع شد، باز هم اگر عمری بود، حتماً نتیجه‌ و حسّم را بهتان می‌گویم. البتّه از الآن به حسم واقف‌ام که چه بلایی سرم می‌آید...

پی‌نوشت: در یک برنامۀ رادیویی (کاوشگر) شنیده بودم که بزرگترین بانجی جامپینگ جهان متعلّق به برج ماکائو (در کشور چین) است. البتّه ما از آن قماش خانواده‌ها نیستیم که اهل سفرهای خارجی باشیم. دست کم تا الآن که نبوده‌ایم. برای همین، فعلاً بانجی جامپینگ توچال را در سر می‌پرورانم. ان‌شاءالله که قسمتم شود. شما هم دعا کنید، ضرر ندارد.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

برای سارا (بِتسابه دختر قسم Betsabedoxtaregasam): من، سارا و شازده کوچولو

اگر از تیتر بالا سر در نیاوردید، خودتان را سرزنش نکنید. برای خودم هم کمی عجیب به نظر رسید. دیدم چند روزی است که می‌خواهم راجع بهش بنویسم اما جرأت نمی‌کنم.

بالأخره آدمیزاد است و امیدهایش. گفتم اینجوری بنویسم تا شاید اگر زمانی از این آشفته‌بازار فضای مجازی، چشمش به وبلاگ من -که در هیاهوی وبلاگ‌های دیگر احتمالاً گم است- آن هم به این پست من -که اختصاصاً برای او نوشته‌ام- افتاد، بداند که من هنوز نفس می‌کشم.
بداند که هنوز او را فراموش نکرده‌ام. بداند که مهر و محبت‌های خواهرانه و دلسوزانه‌اش را از یاد نبرده‌ام.
بداند که تبریز برای من بعد از او متفاوت شد.
بداند که من فهمیده‌ام دل‌بستن به کسی، چقدر تلخ است آن هم وقتی که نمی‌خواهی دِل بکنی.
بداند که الآن نمی‌دانم او در چه حال و وضعیتی است: آیا ازدواج کرده؟ آیا بچّه‌دار هم شده؟ آیا همچنان مجلۀ موفقیت را هر دو هفته یکبار، می‌خرد و به یک‌روز نرسیده، تمام می‌کند؟ و خیلی از آیاهای دیگر که دوست داشتم فقط از خودش بپرسم و دوست ندارم برای‌تان بازگو کنم چرا که قلب خودم را به درد می‌آورد.
و در آخر، می‌خواهم بداند که من اگر موفقیت را می‌خوانم، به خاطر او بود. هرچند الآن احتمالاً به خاطر رعایت فرهنگ مطالعۀ کشور است ولی هنوز او را از یاد نبرده‌ام.

سارا! تو برای من آدم متفاوتی بودی. نمی‌دانم آخرین باری که باهم صحبت کردیم را یادت هست یا نه. کنار دریا بودم. از بختِ بد من، یکهو گشت ساحلی آمد و به یک خانم تذکّر داد و تو پشت تلفن داشتی ریسه می‌رفتی.

سارا! بعد از تو بود که "شمالِ ایران" برایم دوست‌نداشتنی شد. دوست ندارم دیگر پایم را آنجا بگذارم. شاید از ترس اینکه خاطرات تو دوباره برایم زنده شود.

سارا! می‌دانم که بعد از صحبت با همان مشاور نمک‌به‌حرام بود که تصمیم گرفتی آنقدر یکهویی من را رها کنی. کاش کمی سواد داشت و به تو می‌گفت او فقط 15 سال دارد. کمی با او مدارا کن و کم‌کم رابطه‌ات را با او قطع کن.

بگذریم. زیاد برایت نوشتم. آن هم برای تویی که احتمالاً هیچ‌وقت نخواهی خواند. ولی یادم خواهد ماند که دل‌بستن تاوان سختی دارد.

شازده‌کوچولو آن را خیلی خوب، با گوشت و پوست و خونش، فهمیده و حواسش بیشتر از من جمع است. کاش پیش از تو، با او آشنا شده بودم. کاش...

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

آب یا نوشابه؟ مسأله این است!

امروز مطلب جالبی رو توی یکی از کانال‌های تلگرام خوندم. فکر کردم بهونۀ خوبی باشد تا در موردش کمی صحبت کنم.

ترجمۀ آزادی هم زیرش نوشته بود که:
وقتی به گیاهان و گل‌هایتان آب می‌دهید، چرا به کودکان (عزیزتان) نوشابه و موادّ ناسالم می‌دهید؟

دیدم راست می‌گوید. خیلی از خانواده‌ها را که می‌بینم، دَم از عشقِ به فرزندشان می‌زنند ولی خُب آخرش که چی؟ برای اینکه دهن بچّه را ببندند و گریۀ روی اعصابِ او را -به زور- تحمّل نکنند، نوشابه را می‌ریزند توی حلق اون بدبخت و خودشان را راحت می‌کنند. یا بدتر از آن، یکریز به اون بدبخت مادر مرده می‌گویند که نوشابه نخور، مضرّ است. دکترها گفته‌اند خوب نیست و از این نصیحت‌هایی که گوش همۀ‌مان از این حرف‌ها پُر است. ولی پای عمل که می‌رسد و وقتی خودشان را نگاه می‌کنی، قُلُپ قُلُپ این زهرماری را می‌ریزند توی حلقوم‌شان.

بعد هم با قیافه‌ای حقّ‌به‌جانب می‌گویند "ما خیلی تلاش کردیم که بچه‌مون نوشابه نخوره. خیلی بهش می‌گیم. معلوم نیست از کدوم رفیقش یاد گرفته؟!".جالب‌تر از اون، اینجاست که یک درصد هم بد به دل‌شان راه نمی‌دهند و فکر نمی‌کنند که مشکل از روش تربیتی خودشان است و اون دختر یا پسر بیچاره، هیچ گناهی ندارد که دارد زیردست چنین پدر/مادری بزرگ می‌شود.

بگذریم. فکر می‌کنم خیلی انتقادی شد. ولی الآن که دارم مرور می‌کنم، می‌بینم خاله و داییِ دکتر دارم ولی بچّه‌هایشان بدجوری با نوشابه انس گرفته‌اند. وقتی دکتر مملکت اینجوری باشد، وای به حال امثال من.

امیدوارم اگر عمری بود و تشکیل خانواده دادم، این‌ها را خودم رعایت کنم و یک نفر دیگر توی وبلاگش من را اینجوری به سُخره نگیرد. هرچند که می‌دانم به او هیچ ربطی ندارد ولی خب نمی‌توانم انکار کنم که او هم در جامعه حقّ اظهار نظر دارد.

پی‌نوشت یک: چند روز پیش مطلبی منتشر کرده بودم با این عنوان که "دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...". همچنان هم بر روی این عقیده‌ام هستم ولی خب دلیلی ندارد در این شرایط هم، نتوان چیزهای خوبی یاد گرفت. از قدیم هم گفته‌اند "ادب از که آموختی؟". من هم شاید اینجوری دارم ادب می‌آموزم :-)
پی‌نوشت دو: یادم نمی‌آید آخرین باری که لب به نوشابه زده‌ام، چند وقت پیش (یا بهتر بگویم، چند سال پیش) بود. حسّ خوبی است که سعی کنی (و بتوانی) فاصلۀ بین دانستنی‌ها و اَعمال روزانه‌ات را کمتر و کمتر کنی (+). دست کم در این زمینه فکر می‌کنم موفّق بوده‌ام. به امید روزی که با سوسیس کالباس و این غذاهای آشغال هم همین کار را بکنم و تسلیم این شکمِ لعنتی نشم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

دروغ چرا؟ تلگرام را دوست ندارم...

هر وقت تلگرام رو باز می‌کنم، اول از همه دنبال پیام‌های خصوصی می‌گردم. چه اینکه من پیام داده باشم چه اینکه کسی با من کارری داشته باشه.

بعدش سَری به بعضی از کانال‌های تلگرامی -که به نظرم یه محتوای مفید تولید می‌کنند مثل کانال استاد حورایی- می‌زنم. در آخر هم از سر ناچاری، بعضی از کانال‌هایی را دنبال می‌کنم که لا به لای آنها به دنبال مطلب مفیدی می‌گردم. ولی واقعاً حالم از تلگرام به هم می‌خورد.

می‌پرسید چرا؟ چون به نظرم فقط وقتم را -بدون اینکه بفهمم چجوری وقتم ذارد می‌گذرد- تلف می‌کنم.

خدا را شاکرم که درگیر اینستاگرام هم نیستم و اینکه کسی می‌نشیند و ساعت‌ها وقتش را صرف آن می‌کند را درک نمی‌کنم. البتّه شاید واقعاً کار بهتری برای انجام‌دادن نداشته باشد ولی حیف از جوانی. حتّی حیف از میانسالی و پیری که اینجوری بگذرد.

پی‌نوشت: کانال تلگرام بچّه‌های رشتۀ خودمون رو که اصلاً دوست ندارم. (امیدوارم آنها هیچ‌وقت این پست را نبینند و اگر هم دیدند، سری به نشانۀ تأسّف تکان دهند و ردّ شوند.) یعنی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را توی این کانال پیدا می‌کنی. هرکسی توی هر گروهی که باشد، یک چیزی فروارد می‌کند. البتّه الآن بیشتر درگیر نمره هستند و کمی هم از اساتید گله مندند. تنها چیزی که کمی برایم مفید بود، آهنگی (از هوروش باند) بود که یکی از دخترخانم‌های رشته‌مان به اشتراک گذاشت و به دلم نشست.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی

می‌گویند تصمیم‌های درست از تجارب شما و حتّی تجارب اطرافیان‌تان -ولو آنکه آن را تجربه نکرده باشید و صرفاً شنیده باشید- به دست می‌آید.آن روی سکّه را نیز اگر نگاه کنیم، متوجّه خواهیم شد که این تجارب نیز از تصمیم‌های اشتباه ما حاصل می‌شوند. اگر مفروضات من را بپذیرید، شاید شما بهتر بتوانید تشخیص دهید این مسافرتی که با خانواده‌ام تجربه کردم را جزو گروه اوّل (تصمیم درست ناشی از تجربه) حساب کنم یا گروه دوّم (تجربۀ ناشی از تصمیم اشتباه)؟با علم به اینکه سفر 5-6 روزۀ ما در شهرهای زیبای شهرکرد و اصفهان سپری شد، شاید بد نباشد بخشی از تجربیاتم را در اینجا ثبت کنم، به این امید که اگر شما هم تجربۀ مشابهی دارید یا حتّی نظر مخالفی دارید، با من و سایر دوستان در میان بگذارید:

1. شاید بد نباشد گه‌گاهی اجازه بدهیم کودک درون‌مان، خودش را برای ما لوس کند و ما هم ناز آن را بکشیم و مطیع فرمان‌های او باشیم.فرصتی داشتم تا در یک شهربازی که بیشتر بچّه‌ها بازی می‌کردند، خودم را بچّه فرض کنم و از این فرصت سوء استفاده کنم و نگران حرف مردم نباشم که شاید بگویند این خرس گنده را نگاه کن!
2. یاد گرفته‌ام نمی‌توان صد در صد سفر را در اختیار داشت ولی می‌توان برای قسمت بیشتر آن برنامه‌ریزی کرد.احتمالاً نتوانی انتخاب کنی که طلبکارها بهت زنگ نزنند ولی می‌توان برنامه‌ریزی کرد که چه ساعتی را به آنها اختصاص دهی و از بقیۀ روز، نهایت استفاده را ببری.
3. دریافتم که اگر می‌خواهم یکریز اینطرف و آنطرف بروم و همۀ جاهای دیدنی شهر را - در زمان محدودم- ببینم (که خود امری محال به نظر می‌رسد)، بهتر است مجرّدی و با دوستان جوانترم به مسافرت بروم. همچنان که شوهرخاله‌ام تأکید داشت 85درصد از سفرهایش را مجرّدی تجربه می‌کند تا دست و بال‌اش بازتر باشد و بیشتر وقت سفر با به خوردن و خوابیدن تلف نکند.
4. به تجربه برایم ثابت شد که سفر با خانواده تحمل زیادی می‌طلبد که من ندارم و باید روی آپشن "صبر"م بیشتر کار کنم. فکر می‌کنم آنها آمده بودند سفر تا بخورند و بخوابند و کمی سیستم فکری‌شان با من فرق داشت. که البتّه باید اعتراف کنم آنها کمی موفّق‌تر از من عمل کردند و بیشتر به خواسته‌هایشان رسیدند.
پی‌نوشت: راجع به خودِ سفر کردن اگر بخواهید اطّلاعاتی کسب کنید، بهتر از این پست متمّم در مورد سفر کردن و نظرات فوق‌العادۀ دوستان متمّمی‌ام، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. ای کاش فرصت کنید و سری به این پست بزنید. شاید بعدها دعایی به جانِ من و بقیۀ دوستان خوبم کردید.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱

خدانگهدارت استاد آموخته

کلاس زبانم رو می‌گویم. از تابستان 94 شروع کردم به پرس و جو راجع به اینکه کجا کلاس زبان بروم و کدام مؤسّسه را انتخاب کنم؟ از استاد درس فارسی‌مون پرسیدم (خانم خیلی متشخّص و دوست‌داشتنی بود که من رو یاد خالۀ اصفهونیم می‌انداخت. برای همین همیشه باهاش احساس راحتی می‌کردم و الآن هم گه‌گاهی به همدیگه اس‌ام‌اس می‌دهیم). بهم شمارۀ یکی از همکلاسی‌های مقطع دکتری‌اش رو داد. خدا خیرش بدهد. آقای زمانی را می‌گویم. با حوصله بهم توضیح داد که توی کلاس آموخته قرار است چی یاد بگیرم و در نهایت چی بشم. از چندنفر دیگه هم پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که فنّ ترجمه (به جای کلاس‌های ترمیک به‌دردنخور مؤسّساتی که اکثراً به دنبال جیب خودشون هستند) رو با دکتر آموخته شروع کنم.

جلسۀ اوّل که معارفه بود رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد. عاشق شخصیّت آموخته و کاریزمای او شدم. استادی بود که همیشه آرزو می‌کردم توی دانشگاه‌ها، مثل او زیاد داشته باشیم تا دانشجو برایش درس خواندن لذّت‌بخش باشد. تا دانشجو از استاد، علاوه بر درس و مشق دانشگاه، "درس زندگی" هم یاد بگیرد. تا دانشجو با عشق سر کلاس حاضر بشود. تا دانشجو از ته دل برای استادش دعا کند. بگذریم. من عاشق آموخته بوده‌ام هستم و خواهم بود. از این بزرگوار علاوه به فنّ ترجمه -به روش گشتاری که مبدع این روش Noam Chomsky هست- خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته‌ام. یاد گرفتم که چجوری شبکه‌ای فکر کنم (با اینکه می‌دونم یادگرفتن کجا و استفادۀ از چیزهایی که یاد گرفته‌ایم، کجا). یاد گرفتم کمی، دست کم تا حدّی که از دست من بر میاد، اهل مطالعه باشم. حتّی رمان. تسلّط کلامی رو به صورت ناخودآگاه از آموخته یاد گرفتم. یاد گرفتم که عربی را نمی‌توان از زبان فارسی حذف کرد ولی می‌توان به جای حدّاقلّ-که به تعیبر خودش هم حدّش عربی است هم اقلّ‌اش-، از دست کم استفاده کنیم -که هم دستش فارسی است هم کم‌اش! یاد گرفتم که هنوز هستند کسانی که شبانه‌روز برای بهتر شدن ایران عزیزمون تلاش می‌کنند. و در پایان یاد گرفتم که اعتماد به نفسم رو توی یه جمع 150-200 نفره که سر یک کلاس می‌نشستیم، افزایش بدم و این جرأت رو به خودم بدم که اگر جایی نفهمیدم، مثل مرد دستم رو بالا بگیرم و بپرسم. خیلی چیزهای دیگری هم از آموخته یاد گرفتم که شاید الآن حضور ذهن نداشته باشم ولی همینقدر می‌دانم که آموخته احتمالاً تا آخر عمر در ذهن من خواهد ماند. همچنانکه کلمۀ "باسلوق" در ذهن من با آموخته تداعی خواهد شد (این را فقط کسانی درک می‌کنند که سر کلاسش نشسته باشند، آن هم فقط برای یک ترم). شاید شما اسمش را حماقت بگذارید و شاید حتّی خودم هم با شما موافق باشم ولی من 3 ترم اوّل را به آموخته نیاز داشتم و تقریباً هرآنچه را که نیاز بود، از او یاد گرفتم. ولی دو ترم دیگر هم ادامه دادم و پولم را به پایش ریختم. اتّفاقاً من آدم ولخرجی نیستم ولی برای آموخته خوب یاد گرفته‌ام که پولم را خرج کنم. اتّفاقاً وقتم را هم از سر راه نیاورده‌ام ولی حسّ کردم هنوز هم می‌توانم از این استاد نازنین یاد بگیرم.
می‌دانم که احتمالاً این پست را هیچ‌وقت نخواهد خواند ولی دوست دارم برای آیندگان بگویم که من به شاگردی آموخته، محمّدرضا شعبانعلی و امثالهم افتخار می‌کنم. شاید زمانی تلاش می‌کردم مثل آنها شوم ولی الآن تلاش می‌کنم تا در جهت مسیر حرکتی آنها حرکت کنم و خودم باشم.
(به قول آموخته) عزّت زیاد.
سینا شهبازی ۴ نظر ۰

جهاد ادامه دارد...

امتحان اوّل که گویا ختم به خیر شد.شما هم امروز اوّلین امتحانتون بود؟ یا دانشگاه ما تافتۀ جدا بافته است؟

امروز امتحان درس "پول، بانکداری و ارز" داشتیم که یکی از دروس مشترک رشته‌های مدیریّت توی کارشناسی حساب می‌شه.
استادمون رو خیلی دوست داشتم. با اینکه اذیّتش کردیم و خیلی درس نخوندیم، ولی بنده‌خدا تلاشش رو کرد تا یه چیزایی بهمون یاد بده.
خدا را شکر نسبتاً هرچی خونده بودم رو دست و پا شکسته و به هر زور و ضربی شده بود، روی برگه خدمت استاد تقدیم کردم.
باشد که از زحمات دانشجوی خوبی همچون من تشکّر کند و یک نمرۀ دهن‌پر‌کن بهم بده.
پی‌نوشت یک: جلسه‌های آخر استاد بهمون یه فیلمی نشون داد درمورد کنفرانس Bretton Woods یه فیلم بهمون نشون داد. یه جورایی فهمیدیم اینکه الآن حجم بالایی از معاملات با "دلار" (و یورو) انجام می‌شه، چیه. بد نیست اگر بدونیم چجوری شد که الآن اینجوری شد :|
پی‌نوشت دو: یه خلاصه از دست‌نویس خودم رو هم دوست دارم بذارم تا توی سایتم بمونه. یادم باشه که چه بچّۀ درس‌خونی (اون کلمه زشته رو اگر گفتید، آیینه!) بودم...
سینا شهبازی ۳ نظر ۰

از تفاوت‌های زندگی در تهران و یزد

پیش‌نوشت: همین چندروز پیش بود که داشتم پیام اختصاصی متمّم رو می‌خوندم که یهو با واژه‌ای روبه‌رو شدم که تا حالا اصلاً نشنیده بودم: "استریوتایپ". طبق روال معمول و برحسب عادت کنجکاویم، یه سرچ ساده کردم و با چندتا لینک مواجه شدم و از بین اونا، سایت شخصی محمّدرضا شعبانعلی رو ترجیح دادم تا ببینم نظر شخصی او راجع به این قضیه چیه (بد نیست اگر حوصله دارید، یه سری به این صفحه بزنید. شاید خیلی چیزهای بهتری هم یاد گرفتید).

استریوتایپ، اونجوری که من فهمیدم، یعنی قالبی اندیشیدن. یعنی به دلیل اینکه به جامعه یا گروه خاصّی تعلّق داریم (گروه مردان، یزدی‌ها، تهرانی‌ها، شهریوری‌ها و...)، بر اون اساس هم مورد قضاوت قرارمی‌گیریم. یادمون باشه که استریوتایپی که قبلاً ابزاری برای زندگی بهتر و راحت‌تر بوده، امروزه شاخصی برای سنجش عقب‌ماندگی فکری و فرهنگی حساب می‌شود.
همۀ این‌ها رو گفتم تا شما، و البتّه خودم، رو توجیه کنم و بگم همۀ این‌ها رو می‌دونم ولی بازم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این قضیه رو نگم.
الآن تقریباً وسط ماه رمضان هستیم و خوب و بد هرچه که بود، تا اینجا گذشته. تا سه سال پیش توی یزد زندگی می‌کردم و از اون موقع تا الآن، اکثر اوقات -به‌خاطر دانشجو بودنم- تهرانم.
راستش یه مدّته ناخودآگاه توی ذهنم یه مقایسه‌هایی انجام می‌دم. به خودم می‌گم چه خوب بود شهر خودم که بودم (انگار اینجا قلمرو دشمن ئه!) اکثریّت مردم روزه می‌گرفتند و حرمت روزه‌دارها رو حفظ می‌کردند. توی تهرون امّا، کمتر شاهد این قضیه هستم. بخوام بهتر بگم، یزد که بودم اگر کسی روزه نمی‌گرفت تعجّب می‌کردم ولی تهران که هستم، اگر کسی روزه بگیره تعجّب می‌کنم. شاید ذات شهر اینجویه و شاید هم فکر می‌کنن اینجوری خیلی روشنفکرتر به نظر می‌رسن و راحت‌تر می‌تونن زندگی کنن. هر عقیده‌ای هم داشته باشن کاملاً محترمه. ولی خب من هم حقّ نظردادن دارم. ناگفته نماند که این طرز تفکّر منه و قرار نیست من درست فکر کنم. چه بسا امثال من که فقط از روزه‌داری، نخوردن و نیاشامیدن نصیب‌مون می‌شه و چه بسا افرادی که روزه نمی‌گیرند و هرنفس و هر قدم‌شون، برای این کشور داره ارزش‌آفرینی می‌کنه و من جلوشون سر تعظیم فرود میارم.
اصلاً هم دوست ندارم درگیر استریوتایپ بشم و بگم که یزدی‌ها فلان و تهرانی‌ها فلان. چون این نکته رو هم خیلی خوب می‌دونم که تهران شهری است که اکثراً اصالت‌شون تهرانی نیست. از برادران ترک به وفور اینجا پیدا می‌شن. از همشهری‌های منم کم نیستن اتّفاقاً. از شمال و جنوب ریختن تهران برای زندگی (شاید فکر کردن خبریه). ولی درک این قضیه برای من، دست کم توی این زمان، یه خرده سخته. ناسلامتی ما مسلمونیم و باید الگوی بقیه باشیم. روزه هم جزو معدود مواردی است که خدا توی قرآن بر هر مسلمانی -که تواناییش رو داره- واجب کرده ولی گویا از چندروز قبل از ماه رمضون، خیلی‌ها قراره مریض و بدحال و بی‌حال بشن. بگذریم که دارم درگیر قضاوت می‌شم.
فقط خواستم بگم که این تفاوت‌ها همه‌جا هست. اگر جایی رفتید و دیدید مثل شما رفتار نمی‌کنن، (مثل من) تعجّب نکنید. به هرحال همین تفاوت‌هاست که به زندگی ما آدم‌ها معنی می‌بخشه. امیدوارم هرکسی در هرموقعیّتی که هست، بهترین کاری که از دستش بر میاد رو انجام بده و پیش خودش و خدای خودش، راضی و سربلند باشه.
بد نیست این جملۀ آخر رو هم به خودم بگم که: آدم‌ها رو همونطوری که هستن بپذیریم. اگر همه مثل ما بودند، زندگی خیلی کسل‌کننده می‌شد. ببخشید که روده‌درازی کردم و ممنونم که وقت گذاشتید.
سینا شهبازی ۲ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)