5شنبهها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعهها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانیهایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه میتوانم جمعهها را با خیال تخت، تا لنگِ ظهر بخوابم و عین خیالم نباشد که اصلاً من -در این برهۀ زمانی- از خوابِ زیاد، دل خوشی ندارم. بیشتر به خاطر اینکه 5شنبه شبها را میتوانم در خیابانهای شهر پرسه بزنم و پیادهروی کنم و از آرامش شب، لذت ببرم. هرچند که در همان ساعت ابتدایی روز یعنی ساعت 12 شب به بعد نیز شهرمان چندان خلوت نیست و نمیتوانم از شر وسواس خناس در امان باشم اما با زدن هنذفری و بیتوجهی به آنها میتوانم به هدفم برسم و آنها را به هیچ بگیرم.
تا چند هفتۀ پیش چنین عادتی نداشتهام اما بعد از شنیدن فایل صوتی محمدرضا شعبانعلی با دیجی کالا، چنین ایدهای به ذهنم رسید که شبها را کمی پیادهروی کنم تا آنقدر خسته شوم که وقتی سر را روی بالش میگذارم، متوجه نشوم چگونه به خواب میروم و به اصطلاح، به اینطرف و آنطرف، غلت نزنم.
از آنجایی که در این تابستان که خودم را مشغول کار و کاسبی کردهام، قدر آن را بیش از پیش درک میکنم. همچنانکه بعد از دوران دانشجویی و خوابگاهی شدنم، قدر یزد و خانواده را بیش از پیش دانستم. رسم است که اگر چیزی دمِ دستت باشد، ارزش واقعیاش را درک نکنی. این است که این روزها، ارزش آن 1ساعت پیادهروی در 5شنبه شبها را خوب درک میکنم. چقدر حس خوبی است بتوانی ساعاتی را، آنچنان که دوست داری، زندگی کنی و نگران گذشتِ زمان نباشی.