دست‌نوشته‌های سینا شهبازی


آدمی وِلگردم، روزگارم بد نیست!

ماجرای 4بار خواندنِ آیت‌الکرسی

دقیقاً خاطرم نیست چند سال پیش این موضوع را خواندم، اما خوبِ خوب مفهوم این مطلب در ذهنم نهادینه (و به قول فرنگی‌ها: Internalize) شده است. دقیقاً نمی‌دانم چرا. شاید به این خاطر که دغدغه‌های ذهنی‌ام در آن سال‌ها، با همین کار ساده (یعنی خواندن 4بارۀ آیت‌الکرسی) رفع و رجوع می‌شده است و خیالم از هرجهت راحت می‌شده است، همچنانکه الآن نیز.

نمی‌دانم این مطلب چقدر صحت دارد. درستی و غلطی آن را نتوانستم با سرچ کردن کلیدواژه‌هایی که در ذهن داشتم، پیدا کنم. حتی نتوانستم همان مطلب را پیدا کنم چه رسد به درستی و غلطی آن. بگذریم.

شاید اگر بخواهید کمی علمی‌تر در مورد آیت‌الکرسی بدانید و بخوانید، بد نباشد سری به این مطلب بزنید. ولی اگر حوصله ندارید شأن نزول این آیه را بدانید و صرفاً به توضیحات بنده بسنده می‌کنید، نیازی به کلیک کردن روی آن لینک نیست.

آیت‌الکرسی، آیات 255، 256 و 257 سورۀ بقره است که به صورت تک و تنها، حرف‌های بسیاری در دل خود دارد. متأسفانه نتوانسته‌ام قرآن را حفظ کنم ولی تنها بخشی از این کتاب را که از همان دوران درس و مدرسه به خاطر دارم، همین آیت‌الکرسی است. آن هم احتمالاً به خاطر جایزه‌ -یا اجباری- بود که معلم‌مان برای حفظ کردن آن قرار داده بود.

برگردیم به همان داستان معروفی که به آن اشاره کردم. داستانی که هنوز که هنوز است، در ذهنم مانده است و خوب به خاطرش دارم:

اگر یک‌بار آیت‌الکرسی بخوانی، خداوند یک فرشته برای مراقبت از تو قرار می‌دهد.

اگر دوبار آیت‌الکرسی بخوانی،‌خداوند دو فرشته برای محافظت از تو قرار می‌دهد.

اگر سه‌بار آیت‌الکرسی بخوانی، خداوند سه فرشته برای محافظت و مراقبت از تو قرار می‌دهد.

ولی اگر چهاربار آیت‌الکرسی بخوانی، خداوند به فرشتگانش می‌گوید: امروز خودم مراقب بنده‌ام هستم. (شما مرخص‌اید).

البته آن داستانی که من خواندم، خیلی بااحساس‌تر از این نوشتۀ بی‌احساس بود و اگر روزی به منبعش دست پیدا کنم، آن را همینجا ذکر می‌کنم.

ولی از همان روز بود که سعی کردم اگر صبحِ اول وقت از خانه بیرون می‌روم، 4بار آیت‌الکرسی را بخوانم تا خیالم راحت باشد که خداوند، خودش، امروز مراقب من است. شاید باورتان نشود ولی حس و حال فوق‌العادۀ بعد از این تصور، برای من، توصیف‌ناپذیر است. خوشحالم که به رغم شاید غیر واقعی بودن چنین داستانی، چنین باوری در من شکل گرفته است.

ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی. 

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

لحظه‌ای چند برای چک‌آپ

اهمال‌کاری یکی از آن راهکارهایی است که معمولاً در مواجهه با کارهای سخت و جان‌فرسا، انتخاب می‌کنم.

یکی از این کاهای جان‌فرسا برای من، رفتن به دندان‌پزشکی برای چک‌آپ (Check Up) دندان‌هایم بود. مدام به خودم می‌قبولاندم که: برای چه می‌خواهی بروی؟ مشکلی نداری که. اگر مشکلی باشد، حتماً دندانت درد می‌گیرد. لازم نکرده به خودت زحمت بدهی، تو فقط بنشین و دمی به شادمانی گذران. چک‌آپ برای بچه‌ اعیونی‌هاست.

از اصرارهای مادرم که دلسوزانه از من می‌خواست تا بیشتر به فکر سلامت دندان‌هایم باشم، به تنگ آمدم و به خودم گفتم: بلند شو یک‌بار برای همیشه، این کار لعنتی را انجام بده و خیال خودت و خانواده‌ات را راحت کن. پاشو عزیزم، پاشو.

برای همین با پررویی تمام، زحمت وقت گرفتن از دکتر را به گردن مادرم انداختم و او هم با روی خوش پذیرفت.

وقتی به مطب دکتر رسیدم، منشی (شما بخوانید مسئول دفتر) قدیمی‌اش آنجا بود. فکر می‌کردم تا به حال باید منشی‌اش عوض شده باشد. ولی همان بود. با روی خوش من را پذیرفت و گفت: "سلام آقا سینا. کم پیدا؟"

یک جوری این "آقا سینا" را ادا کرد که هوری دلم ریخت پایین. هیچ‌رقمه نمی‌توانم احساس خوب آن لحظه‌ام را فراموش کنم. با اینکه کار عجیبی نکرد ولی چنین توقعی از او نداشتم.

داشتم فکر می‌کردم چرا بقیۀ منشی‌ها با آوردن اسم کوچیک (یا حتی فامیلی آدم‌ها)، آن هم با این لحن گرم و صمیمانه، چنین حسی رو به مشتری (یا ارباب رجوع یا مراجع یا هرچیز دیگری که می‌خواهید اسمش را بگذارید) نمی‌دهند؟ واقعاً اینقدر این کار سخت است؟ یا نکند آن‌ها هم مثل من به این نکات ساده ولی مهم بی‌توجه‌اند؟

هرچه که بود، با اینکه برای درست کردن روکش دندانم مجبور شدم وقت بگیرم و دوباره به مطب دکتر مراجعه کنم، اما این دفعه با حس و حال بهتری به آنجا رفتم. دیگر از سر اجبار نبود، چون دستِ کم می‌دانستم یک نفری قرار است دوباره این حس و حال خوب را به من هدیه کند. تنها چیزی که می‌دانستم قرار است کام من را کمی تلخ کند، صدای دستگاه‌های مزخرفی بود که حالم از آنها به هم می‌خورد. اگر اشتباه نکنم، اسم یکی از همان مزخرف‌ها باید ساکشن باشد. لامصب همین دستگاه نیم‌وجبی، آب دهان آدم را خشک می‌کند. امیدوارم روزی برسد که بدون ترس و لرز، پا در مطب دکتر بگذارم و با افتخار از آنجا خارج شوم.

ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱

این کتابِ به ظاهر دوست‌نداشتنی

چند مدتی است که سعی کرده‌ام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدین‌جا طی کرده‌ام راضی‌ام. ولی هروقت به فکر کتاب‌هایی می‌افتم که نخوانده‌ام (+)، عذاب وجدان می‌گیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آن‌ها را بخوانم اما فکر می‌کنم کتاب‌های بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی می‌کنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خوانده‌ام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.

دوستان متممی زیادی در لابه‌لای کامنت‌های‌شان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشه‌ای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقت‌ش نرسیده بود. البته کمی هم اسم‌ش برایم سنگین بود (و با خودم می‌گفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر می‌کردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق می‌انداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.

گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنی‌ام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.

چند صفحه‌ای از آن را ورق زده‌ام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کرده‌ام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کرده‌ام، جزو نویسندگان مورد علاقه‌ام شده است و در به در دنبال فرصتی‌ام تا بقیۀ قلم‌های او را بخوانم.

انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، می‌گذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.

تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمی‌آمد و حتی بدم نمی‌آمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقه‌ای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم می‌خورد. از کسانی که برای دولت زحمت می‌کشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.

ارادتمندِ شما
سینا شهبازی

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

کاش برایش بیشتر وقت می‌گذاشتم

پیش‌نوشت:

تصمیم‌های لحظه‌ای خودم را دوست دارم. نمی‌دانم به اینجور آدم‌ها -یِ شبیهِ من- مودی می‌گویند یا نه؟ اما هرچه که هست

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

این 5شنبه های دوست داشتنی

5شنبه‌ها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعه‌ها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانی‌هایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (3)

پیش‌نوشت:

در این نوشته‌ها بنا دارم کمی بیشتر در مورد شهر یزد حرف بزنم. شاید انتخاب مکان‌ها از سایت‌های مختلف باشد و پیشنهادی دوستانم باشد ولی مسلماً تجارب آن منحصر به فرد خودم هست. البته ممکن است کسان دیگری چون من، آن‌ها را تجربه کرده باشند.

اگر دوست داشتید، می‌توانید قسمت‌های قبلی این نوشته را از طریق این لینک (دلیل انتخاب چنین سبک نوشته‌ای) و این لینک (معرفی مختصر امیرچخماق، زندان اسکندر و هتل فهادان)، دنبال کنید.

اصل نوشته:

از آنجایی که احتمال دارد بخواهید در وقت‌تان صرفه‌جویی کنید، حدس می‌زنم تمایل دارید مناطق دیدنی‌ای که کنار هم هستند را در یک زمان ببینید.

اگر همچنان در اطراف زندان اسکندر (مدرسه ضیائیه) و هتل فهادان [همان محلۀ فهادان یا جنگل] پرسه می‌زدید، شاید بد نباشد به این دو مکان پیشنهادی که از طریق کوچه پس کوچه‌های اطراف قابل دسترسی است، سری بزنید.

1 خانۀ لاری‌ها:

خانۀ لاری‌ها از آن دست خانه‌های قدیمی مربوط به دوران قاجار است که به نظرم ارزش دیدن‌اش را دارد. اگر علاقه‌ای به خواندن تاریخچۀ آن دارید، می‌توانید از طریق ویکی‌پدیا مختر اطلاعاتی کسب کنید.

من خودم فقط یکبار به آنجا رفته‌ام. راستش را بگویم، تا به حال بادگیر را از نزدیک ندیده بودم. وقتی به پیشنهاد دوستم، رفتم و زیر بادگیر ایستادم، بی‌نهایت از چنین معماریِ قدیمی‌ای لذت بردم. یعنی خیلی جالب بود که بدون نیاز به برق و کولر، هوای داخل خانه را عوض می‌کردند. تا خودتان زیر بادگیر نایستید، لذتی که من تجربه کرده‌ام را درک نمی‌کنید. اگر با دوستم تعارف نداشتم و او هم حوصله به خرج می‌داد، بدم نمی‌آمد ساعت‌‌ها در آن حوالی پرسه بزنم و به بهانه‌های مختلف، دوباره از زیر آن بادگیر رد شوم.

البته کاشی‌کاری‌های خانه نیز بسیار چشم‌نواز هستند اما بادگیر آن، برای من، یک چیز دیگر بود.

2 مسجد جامع یزد:

یکی دیگر از جاهایی که به نظرم فوق‌العاده ارزشش را دارد که به آنجا بروید و از آنجا دیدن بفرمایید، مسجد جامع یزد است که نیاز به تعریف و توضیح ندارد.

چند باری به آنجا سر زده‌ام. تا الآن پیش نیامده که یک فرد خارجی را آنجا نبینم. جزو معدود جاهایی است که احتمالاً هرکسی که به یزد بیاید، یکبار به آن سر می‌زند.

ضمناً اگر هم اهل پیاده‌روی هستید، شب‌هنگام به آنجا سری بزنید. یک کوچۀ فوق‌العاده‌ای دارد که به شدت هوای دونفره دارد. حتی اگر نفر دومی هم در کار نیست، به شدت پیشنهاد می‌کنم تک و تنها در آن حوالی قدم بزنید ولی مراقب خودتان باشید. درست است که یزد شهری است مذهبی اما به هرحال پیغمبرزاده نیستند. دوست ندارم از شهرمان خاطرۀ بدی در ذهن‌تان بماند.

پی‌نوشت:

احتمالاً پست بعدی در مورد یزد را کمی با فاصله بنویسم. اگر سؤالی در مورد یزد داشتید، می‌توانید به من اطلاع دهید تا با دید بهتری در مورد آن بنویسم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۱

قدرت عجیب چشم ها

نمی‌دانم تا به حال، برای شما هم پیش آمده است که ناخودآگاه، چشم‌تان به جنس موافق و گاهی هم به جنس مخالف (یا به تعبیر زیبای سهند حزین، جنس مکمل) گره بخورد و شما فوراً چشمان‌تان را از او بدزدید؟ البته شاید عده‌ای به طرف مقابل زُل بزنند و پرو پرو او را نگاه کنند اما این کار از عهدۀ من برنمی‌آید.

نمی‌دانم دقیقاً چه حسی دارم که نمی‌توانم این کار را انجام دهم. کار سختی نیست ولی برای من کمی سخت به نظر می‌رسد. نمی‌دانم به خاطر شرم و حیا از پس چنین کارِ -به ظاهر- ساده‌ای بر نمی‌آیم یا اینکه خیلی‌های دیگر همچون من، چنین حس و حالی را در ابتدای آشنایی تجربه می‌کنند. احساس می‌کنم چنین کاری شاید، غیر ارادی باشد. همچون پس کشیدن دست، هنگامی که به کتری آبِ جوش بر می‌خورد.

شاید از این می‌ترسم (یا بهتر است بگویم می‌ترسیم) که نکند چشم‌هایمان، چیزی از درون‌مان را لُو دهد؟ یا نکند پَته‌مان را روی آب بریزد و ما را رسوای عالم و آدم کند؟

هرچه که هست، برای من لذت و خجالت خاصی را به ارمغان می‌آورد. خجالت از آن جهت که نمی‌توانم مستقیماً و برای چند ثانیۀ ممتد به او نگاه کنم و لذت از آن جهت که فکر می‌کنم لابد چقدر شرم و حیا دارم که اینکار را انجام می‌دهم. البته تجربه ثابت کرده است که گذشت زمان، همه چیز را حل می‌کند.

خاطرم هست یک ماه پیش به محیط ناآشنای جدیدی وارد شدم که هیچ کسی را نمی‌شناختم. اوایل دست به عصا راه می‌رفتم و سعی می‌کردم بیش از حد با اطرافیان گرم نگیرم و حتی وقتی به کسی که چند قدم روبه‌روی من نشسته بود، می‌خواستم نگاه کنم، برایم کاری محال می‌نمود. ولی گذشتِ زمان، به من این قدرت را داد که چند دقیقه با همان کسی که نمی‌توانستم به چشمان او زل بزنم، صحبتی بکنم و با او کمی بیشتر آشنا شوم.

خلاصه اینکه شاید ابتدای کار سخت باشد ولی پایان داستان احتمالاً شیرین خواهد بود.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

جمله‌ای از این کتاب راهنما (6)

پیش‌نوشت 1: از دوستانی که به اینجا سر می‌زنند و لطف می‌کنند مطالب بنده را می‌خوانند، بی‌نهایت سپاسگزارم.

می‌دانم که احتمالاً نوشتن چنین پیش‌نوشتی برای شما عزیزان تکراری باشد ولی اجازه بدهید به امید آنکه فرد جدیدی به اینجا سر می‌زند، در سلسله نوشته‌هایی از این دست، چنین چیزی را تکرار کنم.

دوستان عزیز، اگر احساس می‌کنید که می‌توانید با چنین سبک نوشته‌ای ارتباط برقرار کنید و اگر دوست دارید برایم کامنت بگذارید و به درک بهتر من (و شاید خودتان) کمکی کرده باشید، پیشنهاد می‌کنم مطالب قبلی‌ام را -که چندان رابطه‌ای با این نوشته ندارند- را از طریق لینک‌های +، +، +، + و + بخوانید.

پیش‌نوشت 2: انتخاب آیاتی که نوشته‌ام، تقریباً به صورت Random و تصادفی صورت می‌گیرد. هیچ دودوتا چهارتایی پشت این انتخاب وجود ندارد. البته کاملاً هم تصادفی نیست. بر اساس حس و حالی که موقع نوشتن دارم، یکی را انتخاب می‌کنم. احساس کردم توضیح دادنش خالی از لطف نیست.

اصل بحث:

خداوند عزیز در آیۀ 111-112سورۀ بقره می‌فرماید:

وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاّ مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصارى تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ (111)

آنها گفتند: هیچکس جز یهود و نصاری، هرگز داخل بهشت نخواهد شد. این پندار (و آرزوی)‌ آنهاست. بگو: اگر راست می‌گویید، دلیل خود را (بر این موضوع) بیاورید.

بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (112)

آری، (بهشت در انحصار هیچ گروهی نیست) هرکس خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداش او نزد پروردگارش محفوظ است؛ نه ترسی بر آنهاست و نه اندوهگین می‌شوند.

[هر دو ترجمه از آیت‌الله مکارم شیرازی است.]

بعد از خواندن ترجمۀ این دو آیه، یاد ملت عزیز خودمان افتادم. اینکه بعضاً می‌بینم افرادی را که فکر می‌کنند فقط ایرانیان لایق بهشت اند و بقیه لابد جهنمی‌اند. خدا خودش در کتابش می‌گوید که چنین نیست ولی امان از بعضی‌هایمان که چنین تصورات اشتباهی را سال‌های سال است که به دوش می‌کشم. خود من نیز از این قاعده مستثنی نبوده‌ام و تا زمانی فکر می‌کردم کار ما خیلی درست است.

یک چیز دیگر هم در ذهنم تداعی شد. اینکه "مرگ بر آمریکا"های ما واقعاً درست است یا خیر؟ من از سیاست دل خوشی ندارم هرچند ناگزیرم که نیم‌نگاهی به آن بیندازم ولی آیا واقعاً مرگ بر آمریکای ما منطبق با روحیۀ مسلمانی ماست؟ اصلاً آنها بد و ما خوب، این همه لعن و نفرین درست روا است؟ یعنی همۀ آنها مشکل دارند و همۀ ما خوبیم؟ چقدر افرادی که در ظاهر من فکر می‌کرده‌ام در قعر جهنم جا دارند ولی وقتی کمی با آنها نشست و برخاست کرده‌ام، فهمیده‌ام که کسی که لایق آنجاست، خودم هستم.

محمدرضا شعبانعلی عزیز، دعای قشنگی را در روزنوشته‌هایش نوشته بود که احساس کردم بد نیست آن را در اینجا تکرار کنم:

دعا می‌کنم خداوند اسلام را از شر [ما به ظاهر] مسلمین حفظ کند.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

جلال آل احمد و دغدغۀ غرب‌زدگی

چند صفحۀ اول کتاب را که می‌خواندم، چیز خاصی دستگیرم نشد. ترس بَرَم داشت که نکند این کتاب هم به سرنوشت شوم کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، دچار شود که خدا را شکر چنین نشد.

اوایل کمی احساس خنگ بودن به من دست داده بود ولی رفته رفته بهتر شد و می‌توانستم بفهمم که هدف جلال آل احمد از این مقاله (یا به قول خودش، از این دفتر) چه بوده است.

سخت است که بخواهم قسمتی از کتاب (به قول آقای جراحی: مُستَطابِ) غرب‌زدگی را اینجا بنویسم. چون قسمت‌های جالب بسیاری دارد که می‌توان ساعت‌ها در مورد آن حرف زد ولی دستِ کم برای اینکه چیزی نوشته باشم، ترجیح می‌دهم قسمتی از پاراگراف فصل چهارم این دفتر را (یعنی نخستین ریشه‌های بیماری) در اینجا نقل کنم:

اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده و احساس درماندگی بر جایش نشسته است و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمی‌دانیم یا بر حق (نفت را می‌برند چون حقشان است و چون ما عرضه نداریم، سیاستمان را می‌گردانند چون خود ما دست‌بسته‌ایم، آزادی را گرفته‌اند چون لیاقتش را نداریم)؛ بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، به ملاک‌های آنان و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان ارزشیابی می‌کنیم. همانجور درس می‌خوانیم، همانجور آمار می‌گیریم، همانجور تحقیق می‌کنیم؛ اینها به جای خود، چرا که کار علم، روش‌های دنیایی یافته و روش‌های علمی رنگ هیچ وطنی بر پیشانی ندارد؛ اما جالب این است که عین غربی‌ها زن می‌بریم، عین ایشان ادای آزادی در می‌آوریم، عین ایشان دنیا را خوب و بد می‌کنیم و لباس می‌پوشیم و چیز می‌نویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند؛ جوری که انگار ملاک‌های ما منسوخ شده است.

در مورد هر جمله‌اش می‌توان جمله‌ها گفت ولی من هنوز به درک چندان کاملی نرسیده‌ام و فکر می‌کنم بهتر است اظهار نظری نکنم. ولی آنچه برای من دردناک بود، قسمتی بود که خودم (بدون تأکید آن مرحوم) بولد کردم: عین ایشان ادای آزادی را در می‌آوریم.

فکر می‌کنم هرکدام‌مان مصداق‌های زیادی در ذهن‌مان داریم و بهتر است زیاده‌گویی نکنم تا خود، آنگونه که دوست دارید از این متن، برداشت کنید.

به عنوان حرف آخر، یک جمله‌ای را جلال در کتابش نوشته بود که متأسفانه پیدا نکردم دقیقاً کجا بود ولی اجازه بدهید آن را نقل به مضمون کنم تا علاوه بر اینکه در پس‌زمینۀ ذهن من همیشه حضور دارد، در پس‌زمینۀ ذهن شما نیز ماندگار شود.

جلال می‌گوید: اگر جوامع غربی از نابودی می‌ترسیدند و در نتیجه خودی نشان دادند، آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر کنیم و به خودمان بیاییم؟

سینا شهبازی ۲ نظر ۰

تفاوت نوشتن همزه (أ، ؤ یا ئ)؛ کدام، چرا؟

پیش‌نوشت:

این مطلب، شاید برای کسانی که مثل من دغدغۀ درست نوشتن (به لحاظ املایی) را دارند، مثمر ثمر واقع شود. البته در مبحث املا نمی‌توان سبک واحدی را درست پنداشت ولی شاید بتواند کمی به یک‌دست شدنِ ما کمک کند.

لذا از دوستانی که چنین دغدغه‌ای ندارند، خواهش می‌کنم ادامۀ این نوشته را نخوانند و اجازه دهند با خیال راحت، آن را برای دوستانی که دغدغۀ مشابهی با من دارند، بنویسم.

اصل نوشته:

از آنجایی که در رشتۀ علوم انسانی تحصیل کردم، بالطبع درس ادبیات فارسی و ادبیات عربی برایم ارزش بالایی داشتند یا بهتر است بگویم مجبور شدم برای‌شان ارزش بالایی قائل شوم.

میان‌نوشت: تا به حال دوستی که کنکوری باشد را در این خانه ندیده‌ام و اگر هم کسی بوده، از وجود نازنین او بی‌اطّلاعم. با این حال دوست دارم بگویم اگر دغدغۀ یادگیری لذّت‌بخش درس عربی را دارید، استاد محمد واعظی را هرچه سریعتر دریابید. غول بی‌شاخ و دم عربی با وجود استاد نازنینی همچون ایشان، دیگر غول نیست بلکه هلو است. از آن هلوهایی که به راحتی وارد گلو می‌شود. ضمن اینکه استفاده از مطالب ایشان تقریباً رایگان است. می‌بخشید که هنوز یاد نگرفته‌ام حاشیه نروم. بگذریم.

در یکی از درس‌های عربی سال پیش‌دانشگاهی، درسی داشتیم با این عنوان که همزه‌ها (أ، ؤ و ئ) را چگونه بنویسیم. دقیقاً خاطرم نیست چه قواعدی را بیان می‌کرد اما آنچه را به خاطر دارم برای‌تان عرض می‌کنم.

من یاد گرفتم: اگر می‌خواهم کلمه‌ای بنویسم که روی یکی از حروفش علامت ساکن دارد و آن کلمه همزه دارد، باید به حرف قبل از آن و علامتی که آن کلمه دارد توجه کنم تا بتوانم تشخیص دهیم املای درست آن کلمه چگونه است. به عبارت ساده‌تر، همزۀ ساکن وسط کلمه با توجه به حرکت ماقبل آن نوشته می‌شود (+).

خودم هم نفهمیدم چه گفتم. برای همین بهتر است مثالی بزنم تا راحت‌تر این مسأله را درک کنیم.

تصور بفرمایید می‌خواهید بنویسید رُؤیا. احتمالاً اکثر ما به همین شکل آن را می‌نویسیم. می‌پرسید چرا؟ خب ببینید دوستان. همزۀ وسط کلمه، ساکن است یعنی( ـَــِــُـ) ندارد. ضمن اینکه حرف قبل از آن متحرک است و ضمه (ـُـ) دارد لذا آن همزه‌ای که با مصوّتِ ( ـُـ) همخوانی دارد، واو (ؤ) است.

فکر می‌کنم بهتر است مثال دیگری عرض کنم. اگر بخواهید کلمۀ مَأخذ را بنویسید، احتمالاً بدین شکل بنویسید. چرا؟ چون همزۀ وسط کلمه (که به شکل "أ" ظاهر شده است) ساکن است و حرف ماقبل آن متحرک است و علامت فتحه (ــَ) دارد لذا همزه‌ای که با علامت فتحه همخوانی دارد، الف (أ) است.

و به عنوان مثال آخر، کلمۀ زِئوس را مثال می‌زنم. همزۀ وسط ساکن است و ماقبل آن حرکت کسره (ـِـ) قرار دارد لذا با همزۀ متناسب با حرف یاء (ئ) نوشته می‌شود.

حالا شاید بهتر متوجه شوید که چرا عده‌ای (مثل من)، مسأله را بدین شکل می‌نویسیم. هرچند که احتمالاً مسئله در بین ما ایرانیان، رواج بیشتری دارد ولی من ترجیح می‌دهم آنچه که درست است را بنویسم نه آنچه که اکثر مردم به آن عمل می‌کنند.

سینا شهبازی ۳ نظر ۰

قانون اول رانندگی

بعید است کسی رانندگی کرده باشد و قانون اول رانندگی به گوش مبارکش نخورده باشد.

می‌گویند: همیشه از راست برانید مگر برای سبقت (و دور زدن).

تو را به جان عزیزتان قسم، بی‌دلیل لاین چپ را اشغال نکنید.

اگر افرادی مثل من –که دیوانۀ سرعت هستند- را کنار بگذارید و برای‌تان پشیزی ارزش نداشته باشیم، دستِ کم برای آنهایی که ممکن است به هر دلیل عجله داشته باشند احترام بگذارید و به آنها راه دهید تا به کارشان برسند.

باور بفرمایید اگر آنها جلوتر از شما حرکت کنند، آسمان به زمین نمی‌آید و هیچ مشکلی پیش نمی‌آِید.

امیدوارم از فردا همگی مدعی "عجله داشتن" نباشیم. باور بفرمایید یک عده هستند که واقعاً عجله دارند. اصلاً قاعده‌ای هست که می‌گوید: راه دهید تا به شما راه دهند. راه را ببندید، یک جایی که عجله دارید، راه را بر شما می‌بندند. [نمی‌دانم کدام بزرگی این حرف را زده بود ولی هرکی گفته، دم‌اش گرم!]

حق‌الناس صرفاً خوردن مال مردم نیست. همین که بخواهیم وقت کسی را تلف کنیم و خودخواهانه عمل کنیم، به نظرم،‌ مصداق امروزی حق‌‌الناس است.

ادعای بافرهنگ بودن ندارم که اتفاقاً در خیلی از زمینه‌ها هنوز جای کار دارم ولی این قانون ساده را رعایت می‌کنم و اگر هم از کسی سبقت بگیرم، سریعاً و با احتیاط لازم، به لاین وسط می‌آیم تا اگر کسی می‌خواست مجدداً سبقت بگیرد، من را مزاحم نیابد.

امیدوارم به این موارد کوچک (ولی مهم)، کمی بیشتر توجه کنیم.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

جمله‌ای از این کتاب راهنما (5)

پیش‌نوشت: برای آشنایی بیشتر با مدل ذهنی من، از شما خواهش می‌کنم نگاهی گذرا به این مطالب (+، +، + و +) بیندازید تا فضای ذهنی بهتری برای صحبت داشته باشیم.

اصل نوشته:

نکتۀ ساده‌ای هست که احساس کردم به خاطر سادگیِ آن، گه‌گاهی فراموش می‌کنم به آن توجه کنم. خواستم آن را اینجا بیان کنم تا کمی بیشتر در ذهنم فرو رود و کمی بیشتر به آن فکر (و عمل) کنم.

صاحب این کتاب در آیۀ 16 سورۀ بقره می‌فرماید:

أُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی‏ فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما کانُوا مُهْتَدینَ

آنان کسانی هستند که گمراه را با (از دست دادن) هدایت خریده‌اند؛ و (این) تجارت آنها سودی نداده و هدایت نیافته‌اند [ترجمۀ آیت‌الله مکارم شیرازی]

مثل همیشه، ترجیح می‌دهم برداشت ناقص خودم را در ذیل این آیه بنویسم.

فکر کردم این حرف، همان حرفی است که می‌گوید: هرکاری می‌خواهی بکنی، ببین این کار برای تو چه سود و فایده‌ای دارد؟ مثلاً اگر می‌خواهی درس بخوانی و ادامه تحصیل بدهی، ببین چه فایده‌ای برای تو دارد؟ اگر می‌خواهی غذای بیشتری بخوری، ببین چه فایده (و احتمالاً چه هزینه‌ای) برای تو به همراه دارد؟ شاید اگر بخواهیم به تعبیر خارجی‌ها بگوییم، خدا می‌فرماید: بیایید در هرکاری، Trade-off کنید و هزینه‌فایده کنید. حتی در یک دوستی معمولی، آیا فلان کَسَک ارزش وقت گذاشتن دارد؟ آیا حال من بهتر می‌شود وقتی در کنارش هستم؟ اگر نه، اصلاً لزومی دارد که به این رابطه ادامه دهم؟

نمی‌دانم شما چگونه این آیه را (به نفع خودتان) تفسیر می‌کنید اما تفسیر من این بود و تا به حال از نتایجی که گرفته‌ام و قطع روابطی که کرده‌ام، سربلند و خوشحالم. هرچند که برای من، تحلیل هزینه‌فایده هنگام غذاخوردن امری ناممکن می‌نماید. امیدوارم در این کار هم سربلند شوم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

قبولی‌های کنکور سراسری

می‌خواستم پستی بنویسم با این عنوان که "خانم‌ها دِ یاالله" و در مورد کنکور امسال و نتایج قبولی آن بنویسم و مقابله به مثلی با پست قبلی خودم داشته باشم ولی از خیرش گذشتم. اجازه بدهید دلیلش نزد خودم مسکوت بماند.

راستش را بخواهید، داشتم به نتایج قبولی‌های کنکور امسال (1396) نگاه می‌کردم. تا به حال متوجه چنین تناقضی نشده بودم. رتبه‌های برتر کنکور را معمولاً آقاپسرها تشکیل می‌دهند ولی قبولی دختران در دانشگاه و حتی ثبت‌نام دخترخانم‌ها در کنکور، بیشتر از آقاپسرها است.

شاید به دلیل اجبار بیشتر خانواده به پسرها که بروید و کار کنید و یک چیزی یاد بگیرید. بازار کارِ امروز و فردا خراب است. تحصیلاتِ صرف دیگر به درد نمی‌خورد و بهتر است از این خواب زمستانی بیدار شوید. شاید هم سناریوهای دیگری برای این قضیه متصور باشید اما آنچه به ذهن من رسید، همین مورد بود.

خاطره‌ای از سال کنکور خودم برایم تداعی شد. وقتی کنکور را دادم، انگار که واقعاً وزنۀ سنگینی را از روی دوشم کنار گذاشته باشم هرچند که چندان استرس نداشتم و خوب خاطرم هست که روز قبل از کنکور، به همراه خانواده، به یکی از دهات یزد رفته بودیم و اطرافیان از من می‌پرسیدند کنکور چطور بود؟ (مستحضر هستید که کنکور انسانی در آخرین روزِ زمان کنکور، یعنی بعد از بچه‌های ریاضی و تجربی، برگزار می‌شد.) من هم می‌گفتم ان‌شاءالله فردا کنکور می‌دهم و آنها از تعجب، چشمان‌شان گرد می‌شد. ظاهراً چنین آرامشی برای کسی مثل من در چشمان‌شان عجیب می‌نمود.

بعد از کنکور، چند قدمی در زیر آفتابِ سوزان یزد زدم و خوشحال و خندان بودم. از سوپرمارکتیِ نزدیکی خانه‌مان هرآنچه دل تنگم می‌خواست را به عنوان شیرینی قبولی (و در واقع شیرینی خلاصی از درس و کنکور) برای خودم خریدم و خودم را مهمان کردم.

وقتی نتایج آمد، چندان استرس نداشتم و از خودم راضی بودم و هرآنچه نتیجه‌ام می‌شد، خودم را سرزنش نمی‌کردم. به هرحال در چندماه پایانی، تمام تلاشم را کرده بودم و از خودم و وضعیتم راضی بودم.

به یکی از صمیمی‌ترین دوستانم که خانه‌شان چندتایی با ما فاصله دارد، زنگ زدم و گفتم بیاید پیشم تا نتیجه را ببیند و به من بگوید. نمی‌دانم چرا ولی دوست نداشتم خودم اولین نفری باشم که نتیجه را می‌دیدم.

وقتی پای کامپیوتر بودیم و دوستم نتیجه را دید، تبریک جانانه‌ای به من گفت. من هم به گمان خودم، تصور کردم که همان رشته‌ای بود که می‌خواستم و همان اتفاقی می‌افتاد که مشاوران برایم پیش‌بینی کرده بودند اما دیدم ای دل غافل. همانی نشده بود که می‌خواستم ولی چندان بد هم نشده بود. پدرم بیشتر از خودم خوشحال بود و پیروزمندانه لبخند می‌زد، انگار که در دانشگاه آکسفورد قبول شده باشم و به همکاران و اقوام‌مان، پُز ته‌تغاری‌اش را می‌داد و من معذّب می‌شدم و باید بی‌دلیل، شکسته نفسی می‌کردم.

الآن که به آن روزها نگاه می‌کنم، می‌بینم من در نگاه بقیه موفق بودم ولی رضایت (از درون) را چندان تجربه نکردم. هرچند ناشکر نبوده‌ام و از اینکه توانستم در شهر دیگری درس بخوانم و با مردمان آنها آشنا شوم، خدا را بی‌نهایت شاکرم.

و آخرین اتفاق تلخی که برایم افتاد، این بود که به رسمِ مسخره‌ای که در بین ما ایرانیان جا افتاده است، مجبور شدم شیرینی بخرم و به کسانی که حتی قرار نبود از شنیدن نتیجۀ قبولی من خوشحال شوند و در خوشحالی من سهیم شوند، شیرینی بدهم.

یادش به خیر. روزهای شیرینی بود که تلخی خاصی را در خودشان پنهان کرده بودند ولی هرچه که بود، گذشت. خوشحالم که حتی اگر خودم از اعماقِ دلم خوشحال نبودم، توانسته بودم خانواده‌ام را سربلند کنم و آنها را خوشحال نگه دارم.

ولی از این به بعد تصمیم گرفته‌ام به گونه‌ای زندگی کنم که خودم را خوشحال کنم. خانواده‌ام برایم بسیار اهمیت دارند ولی دوست ندارم خودم را فدای آرزوهای آنها کنم. از آنها یاد می‌گیرم و به نصیحت‌هایشان گوش فرا می‌دهم اما چشم‌بسته دیگر نمی‌خواهم عمل کنم.

سینا شهبازی ۱ نظر ۰

ستارگان ناآشنا

نمی‌دانم تا به حال، یکهویی به سرتان زده است که یک کاری را انجام دهید؟ یعنی پیش آمده که یک چیزی بخوانید یا بشنوید و تصمیم بگیرید از آن زمان به بعد، یک تغییر در سبک زندگی خودتان، ایجاد کنید؟

اجازه بدهید کمی قضیه را باز کنم. برای من چنین اتفاقی کم رخ نداده است.

1
خاطرم هست چند سال پیش که کلیپی از علی اکبر رائفی‌پور در مورد مضرات نوشابه را دیدم. نمی‌دانم واقعیت داشت یا ساختگی بود ولی تأثیر عجیبی روی من گذاشت و از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم لب به نوشابه نزنم. خوشحالم که موفق عمل کردم و به جز یک مورد (نه به خاطر تشنگی، نه به خاطر کم آوردن و خسته شدن از این تصمیم یکهویی، بلکه صرفاً به خاطر کنجکاوی)، در برابر چنین تصمیمی سرم را خم نکردم.

2
خاطرم هست یک جایی در روزنوشته‌های محمدرضا [شعبانعلی]، در جوابِ یکی از دوستان که در مورد موفقیت از او پرسیده بود، جواب داده بود که: من چندین سال است که روزانه 100صفحه مطالعه می‌کند [نقلِ به مفهوم]. این جمله برای من همچون پُتکی عمل کرد و من را به فکر فرو برد که چرا تا به حال من برنامۀ مشخصی برای خودم وضع نکرده‌ام؟ این شد که تصمیم گرفتم روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. مدتی همه چیز خوب پیش رفت و انگار روی غلتک افتاده بودم ولی کم‌کم فهمیدم که کمیت چندان مهم نیست. البته این مفهوم را بارها شنیده بودم ولی بسیار اتفاقی به چنین مفهومی برخورد کردم و فهمیدم که بهتر است کیفیت را فدای کمیت نکنیم.

تصمیم گرفتم همان مدت زمانی که به مطالعه اختصاص می‌دادم را اختصاص دهم ولی ملاکم فهمیدنِ عمیق مطلب باشد نه صرفاً خواندن یک تعداد صفحۀ مشخص.

3
یک مورد دیگر هم برایم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. سال‌های کودکی را چندان به خاطر نمی‌آورم اما خوب یادم هست زمانی که با پدر و مادرم روی پشتِ‌بام خانه می‌خوابیدیم و از فضای داخلی خانه فرار می‌کردیم. چه لذتی داشت.

در جایی خواندم (+) که خانواده‌ای شب‌ها را در حیاط منزل خود می‌خوابند. به خودم گفتم عجب کار جالبی. چرا من چند سالی است چنین چیزی را تجربه نکرده‌ام؟

به سرم زد که از آن شب به بعد در حیاط بخوابم و صرفاً به خاطر تنوع، یک شب را در داخل خانه و زیر باد کولر یا پنکه بخوابم. وقتی به خانواده گفتم، آن‌ها کمی تعجب کردند. انگار درخواست عجیبی دارم. به هرحال چون می‌دانستند این کار را انجام می‌دهم، چیزی به من نگفتند.

همۀ این‌ها را گفتم تا به این پاراگراف برسم. شبِ اول که نگاهم را به آسمانِ بالای سرم دوختم، حس عجیبی به من دست داد. انگار مدت‌ها بود به این آسمانِ زیبا و ستارگانی که سخت می‌درخشیدند، نگاه نکرده بودم. ولی یک چیزی من را ناراحت کرد. اینکه وقتی به ستارگان نگاه کردم، چشمانم را سریع از آنها دزدیدم. نمی‌دانم چرا. انگار که مدت‌هاست آنها را ندیده باشم و نتوانستم مستقیم به آنها زل بزنم. سنگینی نگاه‌شان من را اذیت می‌کرد. الآن که چند روزی می‌گذرد، ظاهراً رفاقت‌مان بهتر شده و من خیلی از این قضیه خوشحالم.

پی‌نوشت (برای یک خوانندۀ عزیز): تشدید نگذاشتن کار حضرت فیل است. خصوصاً برای منی که به قول تو، روی کلمۀ "حقّ" که هیچ نیازی به تشدید ندارد، تشدید می‌گذارم یا بهتر است بگویم تشدید می‌گذاشتم. تصمیم گرفتم کمی مراعات کنم. ظاهراً موفق عمل کردم.
از تو ممنونم که بهم کمک کردی تا وسواسم را کمتر کنم :-)

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

به بهانۀ جمعه‌ها با شاهین (4)

پیش‌نوشت:

این هفته می‌خواستم از زیر نوشتن فرار کنم. راستش را بخواهید،‌ این هفته، با اینکه همه‌چیز گل و بلبل است اما حوصلۀ قلم زدن ندارم.

این شد که خیلی باکلاس از زیر مشق این هفته‌ام فرار کردم و تصمیم گرفتم به کتاب اثر مرکبِ دارن هاردی گریزی بزنم و به سؤالی که قبلاً جوابش را داده بودم، دوباره فکر کنم و جواب متفاوتی بدهم.

اصل مطلب:

سؤالی که این هفته برای خودم انتخاب کردم، کمی ظاهرش منفی است ولی احساس می‌کنم خوب است که به عنوان تکلیف این هفته‌ام، آن را انتخاب کنم.

دارن هاردی در "پرسش‌نامۀ ارزشیابی ارزش‌های اصلی" پرسیده بود که: سه مورد از تنفرهای خود را بنویسید.

جوابِ من:

1
از خوابیدنِ زیاد، نفرت دارم. نمی‌توانم کسانی را که بیش از 10ساعت در روز می‌خوابند، درک کنم. یعنی واقعاً کار مفید تری برای انجام دادن ندارید؟ به نظرم، سریال‌های آبکیِ تلویزیون را دیدن،‌ شرف دارد بر خوابیدن.

همه جا گفته‌ام، باز هم تکرار می‌کنم درسی را که از استاد فرهنگ هلاکویی گرفته‌ام: کسی که خواب خوبی ندارد، بیداریِ خوبی هم ندارد.

2
از تفریح‌های زیاد و ناسالم (به تعبیر من، وقت‌کشی) متفرم. البته قبول دارم کمی در تفریح کردن مشکل دارم و به سختی می‌توانم خودم را متقاعد کنم که 2ساعتِ آخر هفته را، هرکاری که دل تنگم می‌خواهد، انجام دهم ولی یکی مثل من از ‌این‌طرف بام می‌افتد، یکی دیگر از آن‌طرف بام و ساعات زیادی را به نابود کردن مهم‌ترین دارایی‌اش، وقت، می‌پردازد و در پایان هم حس خوبی را تجربه می‌کند.

کاری به بقیه ندارم ولی بهتر است سعی کنم کمی خودم را مستحق تفریحات سالم بدانم.

3
اینکه کسی به توسعۀ شخصی و به قول علما Personal Development اهمیت ندهد، برایم عذاب‌آور است. یعنی واقعاً نمی‌خواهد خودش را بالا بکشد؟ یعنی واقعاً هدف ندارد؟ هرچند خودِ من نیز هدف کاملاً مشخصی ندارم ولی خب مسیر پیشرفت را، به گمانم، خوب پیدا کرده‌ام و از این مسیر راضی‌ام. یعنی اگر بگویند فردا قرار است بمیری، احتمالاً همین کارهای روزمره‌ام را انجام دهم.

البته در این مورد معمولاً به کسی خُرده نمی‌گیرم. چون خودِ من نیز بعد از اینکه چندین سال از عمرم گذشت، متوجه شدم اوضاع از چه قرار است. ولی یک چیزی که توی کَتِ من یکی نی‌رود، این است یک نفر که برای توسعۀ خودش وقت نمی‌گذارد، اگر کسی را ببیند که برای توسعۀ خودش وقت بگذارد، او را به سخره بگیرد. اگر دستِ من بود، کرۀ زمین را از وجود نحس چنین آدم‌هایی (که نمی‌شود اسم آدم روی‌شان گذاشت) پاک می‌کردم. خدا را شکر که یک خدای مهربان، بالای سر ما هست.
تنفرم در این مورد آخر سر به فلک کشید. من را می‌بخشید ولی واقعاً حالم از این آدم‌ها به هم می‌خورد.

پی‌‌نوشت:

فکر می‌کردم بعد از نوشتن چنین پستی، حالم بهتر می‌شود ولی گویا اشتباه فکر می‌کردم. بهتر که نشد هیچ، ظاهراً یک خرده بدتر هم شد.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

گرمای تابستان و سرمای بستنی

گرمای تابستان و سرمای بستنی، ترکیب فوق‌العاده‌ای از آب در می‌آید. البته در ماه‌های دیگر سال نیز خوردن بستنی (برای من کلّاً خوردن هرچیزی که شما تصور بفرمایید به خصوص اگر شیرین باشد) خالی از لطف نیست اما تابستان است و بستنی‌های معرکه‌اش.

دوست خوبم، طاهره خباری، راجع به "گز بستنی" پستی منتشر کرده است که خواندنش خالی از لطف نیست (+). به خصوص آنکه نوشتن چنین پستی از جانب من، با تقریب بالای 80 درصد، به خاطر نوشتن چنین پستی از سوی او بوده است.

عادت دارم بستنی‌های جدیدی که تا به حال تجربه نکرده‌ام را تجربه کنم. پیشنهاد طاهره من را وسوسه کرد و من هم دستِ‌ رد به سینه‌اش نزدم. البته چندان برایم مزۀ دلنشینی نداشت.

چند روز بعد، "سوهان بستنی" را تجربه کردم. بین خودمان باشد ولی خوردن آن را هم خودم به عهده نگرفتم و به گردن طاهره انداختم. یعنی وقتی این بستنی‌ها را می‌خوردم، مُدام به فکر طاهره بودم.

متوجه شدم که سوهان بستنی را بیشتر از گز بستنی دوست دارم همچنانکه سوهان را بیشتر از گز. البته خاستگاه گز (در نظر من، اصفهان) را بیشتر از خاستگاه سوهان (در نظر من، قم) دوست دارم.

پی‌نوشت: این فِسقلی با همین ظاهر کوچکش، 164 کیلوکالری دارد. برای اثبات حرفم، عکس آن را نیز برای‌ دلواپسان گذاشتم. به هرحال از قدیم‌الایام نیز گفته‌اند: فلفل نبین چه ریز است.

سینا شهبازی ۰ نظر ۰

نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (1)

پیش‌نوشت 1: به مناسبت جهانی شدن یزد (کلیپ آپارات)، تصمیم گرفتم کمی یزد را معرفی کنم تا اگر یک خارجی (کسی که ساکن یزد نیست و از این شهر شناختی ندارد)، به شهر ما سری زد، خاطرۀ خوبی برایش به یادگار بماند.

البته سایت‌های بسیاری (+، +، + و +، به عنوان مشتی از خروار) اینکار را بهتر از بنده انجام داده‌اند و من نیز خودم بی‌بهره از آنها نبوده‌ام اما تصمیم گرفتم آنها را یکجا، از دید کسی که در یزد زندگی می‌کند، برای شما خوبان بیان کنم تا اگر به شهر ما سری زدید و اگر دل‌تان خواست، به این مناطق سری بزنید.

البته خواهشی از شما دارم و آن اینکه نظرتان را نسبت به جاهایی که رفته‌اید، بگویید تا اگر جایی را به خوبی معرفی نکرده‌ام یا اشتباه معرفی کرده‌ام، آن را اصلاح کنم. این جا می‌تواند یک منطقۀ تاریخی باشد یا یک رستوران. دست‌تان کاملاً باز هست، همچنانکه آغوش من برای پذیرفتن کامنت‌های شما.

پیش‌نوشت 2: مسلّماً شناخت من از یزد بسیار کم است. این را مِن‌بابِ شکسته‌نفسی عرض نمی‌کنم. باور بفرمایید هنوز که هنوز است، بسیاری از خیابان‌ها و میدان‌های یزد را نمی‌شناسم. شاید اگر کسی که در تهران زندگی کند و چنین حرفی بزند، عجیب به نظر نرسد ولی برای کسی که در یزد زندگی می‌کند، کمی عجیب است. دستِ‌کم درمورد اطرافیان من که چنین بوده است.

برای همین از دوستانی که در مورد یزد و یزدی‌ها، اطلاعاتی دارند (چه کسانی که ساکن یزد هستند چه کسانی که به شهر یزد سفر کرده‌اند)، عاجزانه تقاضا می‌کنم آن را از من و دوستان دیگرشان دریغ نکنند و آن را برایم بازگو کنند.

پیش‌نوشت 3: قاعدتاً نمی‌توان در مورد همه چیزِ یزد، در یک پست اظهار نظر کرد. اگر هم بشود، من از عهده‌اش بر نمی‌آیم. من را می‌بخشید که در پست‌هایی جداگانه، برخی از اطلاعاتم در مورد یزد را روی دایره می‌ریزم. امیدوارم روزی، به کارِتان بیاید و من را از دعای خیر خود محروم نکنید.

اصل مطلب:

وجود ندارد. یعنی در سلسله‌نوشته‌های بعد، سعی می‌کنم به صورت موردی و خلاصه، مکان‌هایی از یزد را معرفی کنم.

می‌بخشید که این مطلب صرفاً با پیش‌نوشت و پی‌نوشت، طولانی شد. مدتی بود جرقۀ چنین کاری در ذهنم زده شده بود اما راستش هم از اینکه مطلب تکراری و محتوای بی‌فایده بگویم، می‌ترسیدم هم از اینکه کمی طولانی شود. اما خودم را مجبور کردم تا بنویسم و مطمنّ باشید اینکار را انجام خواهم داد، البته اگر عمری باشد.

پی‌نوشت (مربوط به کلیپ آپارات): چند جای دیدنی شهر از جمله آتشکدۀ زرتشتیان، مسجد جامع، میدان امیرچخماق و... در این کلیپ به تصویر کشیده شد. از یک جایی به بعد، شعری شیرین با لهجۀ فوق‌العاده شیرین یزدی (از خودراضی هم خودتونید) خوانده شد. از همان لحظه بود که لبخندی شیرین بر لبانم نشست. اگر سؤالی در مورد کلمات خَش، گَف و هرچیز دیگری داشتید، در خدمتم :-)

سینا شهبازی ۰ نظر ۰
این خانۀ مجازی را برای این راه انداخته‌ام تا سعی کنم حرفی در دلم نماند و آنها را به اینجا منتقل کنم و خدای ناکرده غمباد نگیرم!
لازم به توضیح نیست که هرآنچه می‌خوانید، بُرشی از تجربیات زندگی من است که ممکن است با آن مخالف یا موافق باشید.
فراموش نکنیم که هرکسی حقّ اظهار نظر دارد پس بیاییم این حقّ را از هیچ کسی، به هیچ بهانه‌ای، سلب نکنیم.
وانگهی اگر با من موافق بودید، که فَبَها. اگر هم مخالف بودید و درعین‌حال احساس کردید قرار است کمکی بکنید، ممنون می‌شوم اگر نظرتان را برایم به اشتراک بگذارید. و اگر همچنان مخالف بودید و احساس می‌کنید که قرار است رنجیده‌خاطرم کنید، تمنّا می‌کنم به صورت چراغ‌خاموش، اینجا را ترک نمایید و من را به خدای خودم واگذار کنید.
باشد که همگی رستگار شویم.
"دانشجوی کوچکی از این کائنات،
سینا شهبازی"
پیوند ها
سینا شهبازی (وبلاگ جدید یک آدم معروف و مشهور)
محمدرضا شعبانعلی (معلمی که راه رفتن و نفس کشیدن واقعی را سخاوتمندانه به من آموخت)
حمید طهماسبی (خدای تجارت الکترونیک)
شاهین کلانتنری (خدای نویسندگی)
امین آرامش (ملقّب به آقای "کار نکن")
علی اختری (نوجوانی که بسیار زود مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد)
نجمه عزیزی (شاعر و معمار همشهری من)
شهرزاد (استاد زندگی در زمان حال و استاد توصیف بی‌نظیر لحظه‌ها)
طاهره خباری (عاشق کتاب و کتاب‌خوانی)
معصومه شیخ‌مرادی (عاشق شعر و شاعری و البته صخره‌نوردی)
سارا درهمی (دختر خانمی که مثل خودم، دغدغۀ پیدا کردن مسیر زندگی‌اش را دارد)
پرنیان خان‌زاده (عاشق پیاده‌روی، شعر و بحث‌های فلسفی)
نسرین سجادی (یکی از بامعرفت‌ترین و شجاع‌ترین دوستان من)
کبرا حسینی (از متممی‌های کاردرستی که یکی از دغدغه‌های مشترک‌مان، درست‌نویسی است)
شیرین (به سختی می‌توان به نوشته‌هایش، دست رد زد)
یاور مشیرفر (به قول خودش:‌ یک دیوانه)
محسن سعیدی‌پور (علاقه‌مند به داستان‌های مینی‌مال)
محمدصادق اسلمی (آدمی درونگرا که معشوقۀ خودش را، کتاب می‌داند)
زهرا شریفی (تأملات و تألمات دختر خانمی نویسنده و همیشه خنده‌رو)
زینب رمضانی (دختری بلندپرواز که در اندیشۀ پولدار شدن، مهندس شدن و داستایوسکی شدن است)
پریسا حسینی (کسی که برای من، تداعی‌گر عکس و عکاسی است)
علی کریمی (استراتژیستِ محتوا)
بابک یزدی (استراتژیستِ محتوا)
محمدرضا زمانی (علاقه‌مند به مباحث بازاریابی و فروشندگی)
سحر شاکر (دختری که به عقد دائم لپ‌تاپ خویش درآمده است)