پیشنوشت:
نکتهای که این هفته نظر خودم را جلب کرد، این است که من با نوشتنِ روی کاغذ گویا مشکل دارم.
پیشنوشت:
نکتهای که این هفته نظر خودم را جلب کرد، این است که من با نوشتنِ روی کاغذ گویا مشکل دارم.
پیشنوشت:
هانیه خانم روزبهانی در شمارۀ 355 مجلۀ موفقیت به بررسی مفهوم "نوازش" از دیدگاه "نظریه تحلیل رفتار متقابل" پرداخته بود.
معمولاً تمام تلاشم این بوده است که از موقعیتهایی که نیاز به انتخابِ یک مورد از چندین مورد هست، فرار کنم. چون باید بنشینم و هزینه-فایده کنم
پیشنوشت:
از کانال شاهین کلانتری عزیز، همچنان برای تمرین نویسندگی استفاده میکنم و اگر بخواهم منصف باشم،
5شنبهها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعهها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانیهایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه
پیشنوشت 1: از دوستانی که به اینجا سر میزنند و لطف میکنند مطالب بنده را میخوانند، بینهایت سپاسگزارم.
میدانم که احتمالاً نوشتن چنین پیشنوشتی برای شما عزیزان تکراری باشد ولی اجازه بدهید به امید آنکه فرد جدیدی به اینجا سر میزند، در سلسله نوشتههایی از این دست، چنین چیزی را تکرار کنم.
دوستان عزیز، اگر احساس میکنید که میتوانید با چنین سبک نوشتهای ارتباط برقرار کنید و اگر دوست دارید برایم کامنت بگذارید و به درک بهتر من (و شاید خودتان) کمکی کرده باشید، پیشنهاد میکنم مطالب قبلیام را -که چندان رابطهای با این نوشته ندارند- را از طریق لینکهای +، +، +، + و + بخوانید.
پیشنوشت 2: انتخاب آیاتی که نوشتهام، تقریباً به صورت Random و تصادفی صورت میگیرد. هیچ دودوتا چهارتایی پشت این انتخاب وجود ندارد. البته کاملاً هم تصادفی نیست. بر اساس حس و حالی که موقع نوشتن دارم، یکی را انتخاب میکنم. احساس کردم توضیح دادنش خالی از لطف نیست.
اصل بحث:
خداوند عزیز در آیۀ 111-112سورۀ بقره میفرماید:
وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاّ مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصارى تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ (111)
آنها گفتند: هیچکس جز یهود و نصاری، هرگز داخل بهشت نخواهد شد. این پندار (و آرزوی) آنهاست. بگو: اگر راست میگویید، دلیل خود را (بر این موضوع) بیاورید.
بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (112)
آری، (بهشت در انحصار هیچ گروهی نیست) هرکس خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداش او نزد پروردگارش محفوظ است؛ نه ترسی بر آنهاست و نه اندوهگین میشوند.
[هر دو ترجمه از آیتالله مکارم شیرازی است.]
بعد از خواندن ترجمۀ این دو آیه، یاد ملت عزیز خودمان افتادم. اینکه بعضاً میبینم افرادی را که فکر میکنند فقط ایرانیان لایق بهشت اند و بقیه لابد جهنمیاند. خدا خودش در کتابش میگوید که چنین نیست ولی امان از بعضیهایمان که چنین تصورات اشتباهی را سالهای سال است که به دوش میکشم. خود من نیز از این قاعده مستثنی نبودهام و تا زمانی فکر میکردم کار ما خیلی درست است.
یک چیز دیگر هم در ذهنم تداعی شد. اینکه "مرگ بر آمریکا"های ما واقعاً درست است یا خیر؟ من از سیاست دل خوشی ندارم هرچند ناگزیرم که نیمنگاهی به آن بیندازم ولی آیا واقعاً مرگ بر آمریکای ما منطبق با روحیۀ مسلمانی ماست؟ اصلاً آنها بد و ما خوب، این همه لعن و نفرین درست روا است؟ یعنی همۀ آنها مشکل دارند و همۀ ما خوبیم؟ چقدر افرادی که در ظاهر من فکر میکردهام در قعر جهنم جا دارند ولی وقتی کمی با آنها نشست و برخاست کردهام، فهمیدهام که کسی که لایق آنجاست، خودم هستم.
محمدرضا شعبانعلی عزیز، دعای قشنگی را در روزنوشتههایش نوشته بود که احساس کردم بد نیست آن را در اینجا تکرار کنم:
دعا میکنم خداوند اسلام را از شر [ما به ظاهر] مسلمین حفظ کند.
نمیدانم تا به حال، یکهویی به سرتان زده است که یک کاری را انجام دهید؟ یعنی پیش آمده که یک چیزی بخوانید یا بشنوید و تصمیم بگیرید از آن زمان به بعد، یک تغییر در سبک زندگی خودتان، ایجاد کنید؟
اجازه بدهید کمی قضیه را باز کنم. برای من چنین اتفاقی کم رخ نداده است.
1
خاطرم هست چند سال پیش که کلیپی از علی اکبر رائفیپور در مورد مضرات نوشابه را دیدم. نمیدانم واقعیت داشت یا ساختگی بود ولی تأثیر عجیبی روی من گذاشت و از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم لب به نوشابه نزنم. خوشحالم که موفق عمل کردم و به جز یک مورد (نه به خاطر تشنگی، نه به خاطر کم آوردن و خسته شدن از این تصمیم یکهویی، بلکه صرفاً به خاطر کنجکاوی)، در برابر چنین تصمیمی سرم را خم نکردم.
2
خاطرم هست یک جایی در روزنوشتههای محمدرضا [شعبانعلی]، در جوابِ یکی از دوستان که در مورد موفقیت از او پرسیده بود، جواب داده بود که: من چندین سال است که روزانه 100صفحه مطالعه میکند [نقلِ به مفهوم]. این جمله برای من همچون پُتکی عمل کرد و من را به فکر فرو برد که چرا تا به حال من برنامۀ مشخصی برای خودم وضع نکردهام؟ این شد که تصمیم گرفتم روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. مدتی همه چیز خوب پیش رفت و انگار روی غلتک افتاده بودم ولی کمکم فهمیدم که کمیت چندان مهم نیست. البته این مفهوم را بارها شنیده بودم ولی بسیار اتفاقی به چنین مفهومی برخورد کردم و فهمیدم که بهتر است کیفیت را فدای کمیت نکنیم.
تصمیم گرفتم همان مدت زمانی که به مطالعه اختصاص میدادم را اختصاص دهم ولی ملاکم فهمیدنِ عمیق مطلب باشد نه صرفاً خواندن یک تعداد صفحۀ مشخص.
3
یک مورد دیگر هم برایم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. سالهای کودکی را چندان به خاطر نمیآورم اما خوب یادم هست زمانی که با پدر و مادرم روی پشتِبام خانه میخوابیدیم و از فضای داخلی خانه فرار میکردیم. چه لذتی داشت.
در جایی خواندم (+) که خانوادهای شبها را در حیاط منزل خود میخوابند. به خودم گفتم عجب کار جالبی. چرا من چند سالی است چنین چیزی را تجربه نکردهام؟
به سرم زد که از آن شب به بعد در حیاط بخوابم و صرفاً به خاطر تنوع، یک شب را در داخل خانه و زیر باد کولر یا پنکه بخوابم. وقتی به خانواده گفتم، آنها کمی تعجب کردند. انگار درخواست عجیبی دارم. به هرحال چون میدانستند این کار را انجام میدهم، چیزی به من نگفتند.
همۀ اینها را گفتم تا به این پاراگراف برسم. شبِ اول که نگاهم را به آسمانِ بالای سرم دوختم، حس عجیبی به من دست داد. انگار مدتها بود به این آسمانِ زیبا و ستارگانی که سخت میدرخشیدند، نگاه نکرده بودم. ولی یک چیزی من را ناراحت کرد. اینکه وقتی به ستارگان نگاه کردم، چشمانم را سریع از آنها دزدیدم. نمیدانم چرا. انگار که مدتهاست آنها را ندیده باشم و نتوانستم مستقیم به آنها زل بزنم. سنگینی نگاهشان من را اذیت میکرد. الآن که چند روزی میگذرد، ظاهراً رفاقتمان بهتر شده و من خیلی از این قضیه خوشحالم.
پینوشت (برای یک خوانندۀ عزیز): تشدید نگذاشتن کار حضرت فیل است. خصوصاً برای منی که به قول تو، روی کلمۀ "حقّ" که هیچ نیازی به تشدید ندارد، تشدید میگذارم یا بهتر است بگویم تشدید میگذاشتم. تصمیم گرفتم کمی مراعات کنم. ظاهراً موفق عمل کردم.
از تو ممنونم که بهم کمک کردی تا وسواسم را کمتر کنم :-)
مدتی است اسم او (سمانه عبدلی) را در یک جای امن نوشتهام تا فراموش نکنم که وجود چنین دوستانی، واقعاً نعمت است.
اگر بخواهم از دید خودم، کمی دربارۀ او توضیح دهم، بد نیست -برای دوستانی که او را نمیشناسند- بگویم:
اولین متممیای است که با او آشنا شدم. خاطرم هست دقیقاً به چه ترتیب با محمدرضا [شعبانعلی] و بالطبع با او آَشنا شدم.
همچنان به خاطر دارم اولین تماس تلفنیام را با او. چه گفت و چه گفتم. استرس در صدایم موج میزد و احتمالاً او به خوبی این را فهمیده بود اما خونسردانه با من حرف میزد و مثل یک متممی باوقار، به روی خود نمیآورد.
سؤال جالبی از من پرسید. گفت "دغدغهات چیست؟" البته آن موقع نمیدانستم "دغدغه" را دقیقاً چگونه مینویسند اما اگر الآن همین سؤال را از من بپرسد، میتوانم بسیار برایش بگویم یا بنویسم. امان از آنکه وقتی گوش شنوا بود، حرفی نبود و الآن که حرفی هست، احتمالاً گوش شنوایی نیست.
هنوز سعادت دیدارش را نداشتهام. دو سه بار از طریق تلگرام قرار بود هماهنگ کنیم تا او را ببینم اما هربار به بهانههای مختلف، علف را زیر پایم سبز کرد. آن هم چه سبز کردنی که نگویید و نپرسید. از قضا، آنطور که خودش گفته، برای گردهمایی متممیها قرار است برایشان مهمان بیاید و همچنان قرار است داغ دیدناش بر دلم باقی بماند. البته بهتر است خوشحال باشم از اینکه خیلی از آنهایی که میخواهم آنها را ببینم حضور دارند ولی خب، او را از قدیمالایّام میشناختهام و برایم جایگاه ویژهای دارد، هرچند احتمالاً خودش اینها را نمیداند.
خاطرم هست از او درخواست کمک کردم و او سخاوتمندانه، چند لینک از روزنوشتههای محمدرضا را به من هدیه داد. خام بودم و ارزش آنها را ندانستم. امروز، ارزش آنها را بیشتر و بهتر درک میکنم و سعی میکنم کمی روی توسعۀ شخصیام کار کنم تا بتوانم به اندازۀ خودم، سعی کنم ایران را جای بهتری برای آیندگان بکنم. هرچند اینها فقط حرف است و در عمل باید دید چند مرده حلّاجم.
هرچند نمیدانم چرا ولی خودم را تهتِغاری محمدرضا حساب میکنم هرچند افراد کوچکتری (به لحاظ سنّ شناسنامهای) نیز جزو بچههای محمدرضا به حساب میآیند اما اینکه احساس کنم تهتغاری محمدرضا هستم، لبخند را ناخودآگاه روی لبانم میآورد.
میدانم که شدیداً درگیر کارهای بیست تا سی هست و امیدوارم دست به هرکاری میزند، طلا شود.
و در پایان، خوشحالم که میتوانم گهگاهی در تلگرام به او پیام دهم و حال او را جویا شوم. هرچند تلگرام برای من چندان دوستداشتنی نیست اما وجود چنین دوستانی، انگیزۀ سر زدنم به این برنامۀ نهچندان خوب را بیشتر میکند.
پینوشت: عکسی که گذاشتهام را از قسمت دربارۀ منِ وبلاگش برداشتهام که متأسفانه به خاطر سرشلوغیاش به خاطر ما بیست تا سی سالهها، کمتر فرصت کرده است به آن سری بزند.
یکی از مزیتهای همنشینی با آدمهای خوب، هرچند این همنشینی از راه دنیای مجازی و اینترنت باشد، آشنایی با آدمهای خوب است. به واسطۀ محمدرضا شعبانعلی و فایل صوتی رادیو مذاکرۀ محمدرضا و گفتگویش با سهیل رضایی بود که با او آشنا شدم. البته مدتها بعد از گوش دادن به این فایل صوتی، این متن را نیز خواندم و مهر هردو بزرگوار، بیش از قبل در دلم نشست. احتمالاً انتخاب عنوان من نیز به تبعیت از همان پست محمدرضا باشد.
در یک مهمانی خانوادگی، شوهرخالهام -علیرضا صنوبر- از من پرسید که "سهیل رضایی را میشناسی؟"، من هم گفتم "خیلی نمیشناسم. ولی یک شناخت مختصری از او دارم. یک گفتگوی صوتی او با محمدرضا شعبانعلی را گوش دادهام و از طرز فکرش خوشم آمده است". او هم برگشت و گفت خب چرا وقتی چنین چیزهایی را گوش میدهی، آن را به من معرفی نمیکنی؟ خوشحالی من را نمیتوانید تصور کنید از اینکه بفهمید در خانواده، یکی دیگر هم مثل من، دغدغۀ توسعۀ فردی را دارد و تو تنها نیستی. هرچند من در دهۀ دوم زندگیام هستم و او در دهۀ چهارم زندگی.
یک فایل صوتی (فایل صوتی اعتماد به نفس) را ایشان خریده بود و درحال گوش دادن آن بود. به من پیشنهاد کرد که آن را روی کامپیوترت کپی کن و اگر دوست داشتی، گوش کن. البته حقیقتش من خودم بدون اجازه اینکار را کردم و بعد به او گفتم و او هم با روی خوش گفت: اتّفاقاً میخواستم بهت بگویم. خوب شد که خودت ریختی. بگذریم.
چندماهی گذشت تا اوقات بیکاری در مسیرهای رفت و برگشت دانشگاه، حوصلهام را سر برد. ترافیکهای تهران هم واقعاً روی اعصاب هستند، اگر کاری برای انجام دادن نداشته باشی.
این شد که فایلها را گوش دادم. البته بدون هیچ یادداشت برداری و بدون اعتقاد به حرفهای سهیل رضایی. صرفاً گوش میدادم.
از یک جایی به بعد، حالم بد شد. یک چیزهایی را فهمیدم که به نظرم زود بود. نمیدانم چطور توصیف کنم فقط میدانم حالا حالاها دیگر به سمت سهیل رضایی نمیروم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
یک نکتۀ آموزندۀ گوش دادن به این فایلها، این بود که من میترسیدم که لب به سیگار بزنم. جدای از بحث مضرّات سیگار، فکر میکردم اگر یکبار لب بزنم، تمام است و معتاد شدهام.
این قضیه روی اعصابم ماند تا بالأخره برای اولین بار لب به سیگار زدم. هنوز خاطرم هست دقیقاً کجا بود و از کجا خریداری کردیم و هنوز به خاطر دارم چه سیگاری بود. البته کامل نکشیدم و فقط چند پُک زدم. همچنان ترس در درونم بود.
تا امروز، فکر میکنم 3 مرتبه سیگار کشیدهام. هر 3 دفعهاش را هم خاطرم هست. الآن دیگر ترس سابق را ندارم. خدا را شکر هنوز معتاد نشدهام و اگر سیگار جدیدی بببینم، بدم نمیآید آن را تست کنم و ببینم چه مزهای دارد.
خوشحالم که این خانۀ حقیر، به من این اجازه را داد تا با خیال راحت و با امید به اینکه خانوادهام به اینجا سر نمیزنند، آنچه در دلم هست را بیان کنم.
چند روزی بود که حالم از خودم به هم میخورد و احساس مفید بودن نمیکردم.
این شد که تصمیم گرفتم جایی را برای استارت کار انتخاب کنم و شاگردی کنم و دستِ کم در فضای کسب و کار باشم و ببینم چه خبر است. شاید کمی بیشتر و بهتر بتوانم قدر ساعات آزادم را بدانم و بتوانم بهتر از آنها استفاده کنم. انصافاً همین هم شد.
دوتا دوست خوب پیدا کردهام.
ابولفضل 4سال از من کوچکتر است و متولد 1379 است. پسر بسیار شیرینی است. همیشۀ خدا در حال گوش دادن به آهنگ است و وقتی من را در حال مطالعه میبیند، تعجب میکند. کمی هم بیش از حد با موهایش وَر میرود و مدام خودش را جلوی آیینه وَرانداز میکند (ناخودآگاه یاد مطلبی افتادم که نوشته بود نسل آینده، نسل "من"ها هستند و کمی Narcissus تشریف دارند. بگذریم.).
سجاد هم 3سال از من کوچکتر است ولی سابقۀ کاری بیشتری در کارنامۀ خود دارد. البته کمی هم بیشتر از من اهل رفیقبازی است (البته اگر الآنِ او را با الآنِ من مقایسه کنید). ضمن اینکه گهگاهی هم سیگار میکشد که کمی برایم زننده است ولی خب خودش انتخاب کرده است و هیچ اجباری پشتش نبوده است. اگر بخواهم داخل پرانتز بگویم، کمی هم اهل لافزدن است که اصلاً دوست ندارم. در اینجور مواقع فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان میدهم تا او هم در دنیای خودش باشد و سرخورده نشود. یک آدم خوبی هستم که نگو و نپرس!
یکی از نقاط مشترکی که ابولفضل و سجاد دارند، این است که از کتاب خواندن من و اینکه سرم در گوشیام باشد، حال نمیکنند. نمیدانم چرا. اسمش را حسادت نمیتوان گذاشت چرا که به راحتی آنها هم میتوانند کتابی را ورق بزنند. حتی فقط برای کلاسش. برای همین نمیدانم دقیقاً چرا احساسشان به کتابخواندنِ من اینگونه است.
چندروز پیش، سجاد (به زعم خودش و به خاطر تجربۀ کاری بیشترش) من را نصیحت میکرد که اینجا کتابخونه نیست (و احتمالاً داشتم شورِ کتاب خواندن را در میآوردم و خودم متوجهاش نبودم). اینجا باید حواست تمام و کمال به مشتری باشد. راست هم میگفت و حق داشت که بخواهد من را راهنمایی کند. واقعاً هم ازش ممنونم.
از آن تاریخ به بعد، دیگر کتاب نخواندم. به جایش گوشی موبایلم را برداشتم و وبلاگ دوستانم را میخواندم. به هرحال گفتم اگر کتاب نمیخوانم و اگر مشتری نیست و من بیکارم، بد نیست به گونهای از وقتم استفاده کرده باشم.
امروز جملهای گفت که خندهام گرفت و نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. برگشت و بهم گفت: عکس کتابت را گرفتی و داری توی گوشیات کتاب میخوانی و فکر کردی من نمیفهمم؟
بعد هم دوباره نصیحتم کرد و یک احمق! هم ضمیمهاش کرد تا مطمئن باشد که مفهوم حرفش را خوب فهمیدهام.
کمی برایم تلخ بود ولی بیشتر سعی کردم بخندم و آن را فراموش کنم. به خودم گفتم بگذار من را احمق فرض کنند. من کارم را انجام میدهم.
خاطرم هست در کتاب ثروتمندترین مرد بابل خوانده بودم که کسی که کارش را خوب انجام دهد، یقیناً به چشم خواهد آمد. من هم تلاشم را میکنم تا مفید باشم.
ضمن اینکه حرفهای محمدرضا شعبانعلی، معلم دلسوزم را در مورد هنر شاگردیکردن فراموش نمیکنم و یادم بماند که حالا حالاها باید در Mode دریافت باشم تا بتوانم به خوبی شاگردی کنم و یاد بگیرم.
پیشنهاد دوستانۀ من این است که اگر اهل گوش دادن به آهنگ هستید یا وقت آزادی دارید که در مسیر رفت و برگشت برایتان امکانپذیر است، این فایل صوتی فوقالعاده را -که خودم هم تازگی به آن گوش دادهام- از دست ندهید.
پیشنوشت یک:
چند روز پیش داشتم مطلبی رو میخوندم که هم برام جالب بود هم عجیب. عجیب هم از این نظر که از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. بد نیست شما هم همین الآن یک نگاهی به آن بیندازید.
پیشنوشت دو:
توی یکی از پستهای قبلی به برنامۀ کاوشگر رادیو جوان نیمچه اشارهای کرده بودم. مجری مسلطی داشت (و احتمالاً هنوز هم دارد) و از صدایش بینهایت لذت میبردم. سیاوش عقدایی رو عرض میکنم. بسیار مسلط بود. بیربط هست ولی دوست داشتم صدام رو مثل اون بکنم. نه به این خاطر که بقیه بهم بگویند صدا قشنگ! بهخاطر اینکه بتوانم بادی در غبغب بیندازم و قمپز در کنیم. بگذریم.
اصل حرف:
بعد از شنیدن یکی از برنامههای همین برنامۀ کاوشگر، مصمم شدم من هم به جمع این عزیزان بپیوندم تا اگر عمرم به دنیا نبود و میتوانستم (یعنی عملاً امکانش فراهم بود) که به بقیه کمکی بکنم، دریغ نکرده باشم. به هرحال، جنازۀ من برای خانوادهام نان و آب نمیشود دیگر.
بعد از این که به سرم زد و این کار خوب را انجام دادم و احساس خوبی را تجربه کردم، به مادرم اطلاع دادم و عکس بالا را برای ایشان فرستادم.
توقع داشتم کمی قربان صدقهام برود. همین هم شد. ولی توقع نداشتم بگویند برای من هم ثبتنام کند.
نمیدانم چرا لحظهای که شنیدم، احساس خوبی به من دست نداد. ولی کمی فکر که کردم، دیدم چه کار خوبی. خوشحالم که خانوادهام نیز از این کار زیبا حمایت میکند.
به پدر بزرگوارم هم اطلاع دادم و ایشان هم همین کار را انجام داد.
احساس خوبی بود. اینکه من باعث شده بودم خانوادهام نیز اگر کاری از دستشان بر میآید، انجام دهند.
از آن تاریخ گذشت. پست محمدرضای عزیز را که خواندم، کمی احساس کردم که نمیفهمم چه میگوید.
محمدرضا نوشته بود:
"چرا باید به کسی که خودش کارت اهداء عضو را امضا نکرده، در صورتی که نیاز به عضو دارد، عضوی اهداء شود؟"
از سنگینی حرفش هنوز برایم چیزی کم نشده. و همچنان این سؤال در ذهنم هست. هرچند حرفی منطقی است ولی از شنیدنش خوشحال نشدم. نمیدانم چرا.
پینوشت:
مطمئناً اکثر کسانی که به اینجا سر میزنند، این کار را زودتر از من انجام دادهاند. برای دوستانی که فرصتی پیدا نکردهاند تا این کار را انجام دهند، پیشنهاد میکنم حتماً همین الآن ثبتنام کنید، اگر که دوست دارید شما هم جزو کمککنندگانی باشید که اگر کاری از دست خودتان بر نمیآید، دست کم به 4نفر همنوع خود کمکی کرده باشید.
+لینک ثبتنام برای کارت اهدای عضو
پیشنوشت: دیشب داشتم یکی از فایلهای صوتی محمدرضا به نام مذاکرۀ تلفنی را گوش میدادم. البتّه فایلهای صوتی در لیست انتظار زیادند امّا امان از اهمالکاری و امان از فورسماژور بودن کارها که هیج راه فراری از آنها نیست.
محمدرضا شعبانعلی را احتمالاً میشناسید. من خودم اوایل که زیاد با محمدرضا آشنایی نداشتم، فقط فایلهای رادیو مذاکرهاش را گوش میدادم.
بدون اغراق، فایلهای مذاکرۀ او بینظیرند (بینظیر را به عمد میگویم. اگر کمنظیر بودم، جملهام را اصلاح میکردم ولی من که مثل آن را ندیدهام).
یکی از فایلهایی که بسیار در زندگی روزمرهام به من کمک کرده، همین فایل مذاکرۀ تلفنیاش بوده است. احتمالاً خیلی از نکاتی که مطرح میکند را دست و پا شکسته از گوشه و اطراف شنیدهایم ولی جمع کردن آنها در یک فایل صوتیِ کمتر از یک ساعت، خیلی به من کمک کرد. [لینک دانلود فایل صوتی مذاکرۀ تلفنی]
پیشنهاد جدّی من این است که اگر برایتان مقدور است، این فایل ارزشمند را دانلود کنید و در طول مسیر یا در زمانهایی که میدانید زمانتان در حال سوخت شدن است و هیچ کاری برای انجام دادن ندارید، آن را گوش دهید. البتّه اگر بتوانید در زمانی که تمرکز بیشتری دارید و به قلم و کاغذ دسترسی دارید، این فایل را گوش دهید، احتمالاً نتیجۀ بهتری نصیبتان میشود.
با این حال، من به صورت تیتروار و خیلی خلاصه، خلاصهای که خودم نُت برداشتهام را برایتان میگذارم. بعید نیست در این دنیای بَلبَشو، بهانه بیاورید و بگویید فرصت گوش دادن به یک فایلِ کمتر از یک ساعت هم نداریم. جای تأسّف دارد ولی احتمالاً به من ربطی ندارد! من وظیفۀ خودم را انجام میدهم. امیدوارم که به کارتان بیاید.
" ابتدای مکالمه"
1. لحن شما در لباس رسمی با لباس Casual (غیر رسمی) متفاوت است. مراقب باشیم و بدانیم که لحن من در کت و شلوار یا لباس اسپرت، متفاوت خواهد بود.
2. قبل از برداشتن گوشی تلفن، نفس عمیق بکشید [و به نظر خودم، صدایی صاف بکنیم].
3. لبخند بزنید. این نکته، بسیار ساده و درعین حال بسیار مهم است. آن را پیشپاافتاده در نظر نگیریم. مطمئنّ باشید مخاطب حسّ شما را میفهمد.
4. لحن شما در یک مکان ریلکس (مبل راحتی در خانه) یا یک مکان تنشزا (پشت ترافیک) متفاوت است.
5. حتماً کاغذ یادداشت کنارمان باشد. اگر نیست، گوشی تلفن را بَرنداریم.
*یادمان باشد آدمها دوست ندارند یک اطلاعات را دوبار به ما بدهند.
6. خودتون رو اول کار معرفی کنید یا اگر اسم طرف مقابل را میدانیم، آن را به زبان بیاوریم.
7. یک سری تعارفات مرسوم را بدانیم مثل "ببخشید، الآن موقع خوبی هست که من چند دقیقه وقتتان رو بگیرم؟" یا "من میخواستم چند دقیقه با شما صحبت کنم. کِی زنگ بزنم؟"
8. دانش فنّی طرف مقابل را ارزیابی کنید و بدانید فرد مقابل، آماتور است یا حرفهای.
"حین مکالمه"
9. لحن صدای ما درمقابل افراد غریبه باید جدّی، مهربان و باانرژی باشد.
مثالی که محمدرضا در مورد مهربان میزند: اگر سرتان شلوغ است، میخواهید خودم باهاتون تماس بگیرم؟ (که معمولاً جواب طرف مقابل منفی است)
10. نام مخاطب را تکرار کنید تا احساس خوبی داشته باشد (هر چند دقیقه یکبار)
11. مبادا جوری صحبت کنیم که طرف مقابل فکر کند احمق است.
12. جملاتمان ترجیحاً ساده و کوتاه باشد (تا طرف مقابل به راحتی منظورمان را بفهمد).
13. از سرعت صحبت طرف مقابل تقلید کنیم و سرعتهامون Sync باشد.
14. این احساس را به طرف مقابل بدیم که مسئول هستیم: اجازه بدید پیگیری کنم بهتون خبر میدهم.
15. اگر طرف مقابل اشتباه کرد، هرگز مسخرهاش نکنید.
16. مهارت خوب گوش دادن را تقویت کنید و صرفاً یک شنوندۀ معمولی نباشید.
17. مثل پخش کردن یک نوار صحبت نکنید و اوج و فرودهای مناسب داشته باشید.
18. گفتههای طرف مقابل را، ترجیحاً، ادامه بدهیم یا دست کم کمی از حرفهای او را تکرار کنیم بعد حرف خودمان را بزنیم!
19. گفتههای طرف مقابل را خلاصه کنید: اگر منظورتون را درست فهمیده باشم، فلان... درسته؟ (و منتظر تأیید بمانیم)
20. بدن خودمون رو متمایل و مشتاق نشان دهیم چراکه حالت فیزیکی بدن روی انتخاب کلمات و لحن، تأثیرگذار است.
21. حرف طرف مقابل را قطع نکنید حتّی اگر میدانید ادامۀ صحبتهاییش چیست. اجازه بدهید آنها حرفشان را بزنند و سپس سکوت کنید و درنهایت جواب دهید تا احساس کنند پاسخی مربوط به سؤال خودشان را دریافت کردهاند.
*مهم است که مخاطب احساس کند برایمان فرد متفاوتی است و همچنین برای او مهم است که فکر کند مشکلاش منحصربهفرد است.
22. درخواست تکرار، یک کار غیرحرفهای است.
23. پرش روو به جلو نداشته باشیم. بگذارید آدمها گام به گام جلو بیایند [به نظرم تقریباً همان مفهوم شمارۀ 21 است].
*درگیر بیماری شایع و خطرناکِ I will tell you what you want to tell me نشویم.
24. از کلمات رسمی استفاده کنید مثل همکارهام بهجای بچّهها، اطّلاع ندارم بهجای نمیدونم و اجازه بدهید بهجای وایسا.
25. این جملات خطرناک را تا حدّ امکان نباید به کار ببریم:
من نمیدانم مشکل شما چیست / الآن هیچکس اینجا نیست که کمکتان کند / من تازه استخدام شدهام / میشود فردا تماس بگیرید؟ / اتفاقاً خیلیها مشکل شما را دارند / این که وظیفۀ من نیست
26. مقصریابی انجام دهید. برای مشتری فقط مهم است که مسألهاش برطرف شود و اصلآ و ابدآ برایش مهم نیست که بفهمد مقصر کیست.
27. مسایل درونسازمانی را مطرح نکنید مثل اینکه امروز تولد یکی از دوستان هست، امروز یک خرده اینجا شلوغ است.
28. سؤالات باز بپرسید تا جواب کوتاه نداشته باشند و ما بتوانیم خواستههای طرف مقابل را بهتر بفهمیم مثل اینکه میتونم بپرسم چی شد که رضایتتان تأمین نشد؟
29. در رابطه با مشتریان عصبی>
1- اجازه بدهید فریاد و نقّ بزنند. هدف آنها این نیست که حقشان را بگیرند. هدفشان این است که حقشان به رسمیت شناخته شود و شما قبول کنید که اشتباه کردهاید. همین!
2- به آنها زمان بدهید و بگویید مثلاً 20 دقیقۀ بعد تماس بگیرند و آنها را پشت تلفن نگه ندارید.
3- صادقانه، مستقیم و صریح صحبت کنید. اقدامات آتی که آنها باید انجام دهند و اقدامات آتی که خودتان انجام میدهید را به آنها بگویید.
4- معذرتخواهی کنید و به خاطر تماسشان، تشکر کنید.
"پایان تماس"
30. این کارها را انجام دهید:
طرف مقابل را صدا بزنید / لبخند بزنید / تشکر کنید / تلفن را هرگز قبل از قطع کردن مشتری، قطع نکنید.
*یادمان باشد آدمها یک یا دو دقیقۀ پایان تماس را یادشان میماند. پس سعی کنیم احساس خوبی در طرف مقابل ایجاد کنیم.