پیشنوشت:
نکتهای که این هفته نظر خودم را جلب کرد، این است که من با نوشتنِ روی کاغذ گویا مشکل دارم.
پیشنوشت:
نکتهای که این هفته نظر خودم را جلب کرد، این است که من با نوشتنِ روی کاغذ گویا مشکل دارم.
مواقعی که چیزی اعصابم را به هم بریزد (مرکز کنترل بیرونی) یا بهتر بگویم، مواقعی که از دست چیزی یا کسی ناراحت شوم و فکر کنم شرایط در کنترلم نیست (مرکز کنترل بیرونی)، یکی از چارهاندیشیهای بدون فکر من که ناخودآگاه انجام میشود، ناخنک زدن به هلههولهها و غذاهای مختلف است.
پیشنوشت:
هانیه خانم روزبهانی در شمارۀ 355 مجلۀ موفقیت به بررسی مفهوم "نوازش" از دیدگاه "نظریه تحلیل رفتار متقابل" پرداخته بود.
پیشنوشت:
خدا این "پیشنوشت" را در آغوش اسلام حفظ کند. هر حرف اضافهای که داری، میتوانی در اینجا بنویسی و احتمالاً قرار نیست چندان مفید باشد. فقط از آن نظر مفید است که تو احساس میکنی گفتنش، احتمالاً بیشتر از نگفتنش میارزد.
از آنجایی که تا به حال چندین بار تیتر این مجموعه را تغییر دادهام، برای خیال راحتیام، اسم خودم را (با افتخار) در گوگل سرچ میکنم و مثل بقیه در وبلاگ زیبایم میچرخم (بفرما نوشابه) و قسمت خود شناسی را پیدا میکنم و اسم آخرین عنوانم را نگاه میکنم تا از آن استفاده کنم. این بود پروسۀ کاری که هر هفته انجام میدادم.
این هفته یک نکتۀ جالب، نظر خودم را جلب کرد. "کتاب راهنمای من". احساس کردم کمی خودخواهانه، تیتر نوشتههایم را انتخاب کردهام (از نگاه یک فرد گذری). میخواستم توضیح دهم که منظور از "من"، نه کتابی که صرفاً برای من باشد که بیشتر به این معنا که سعی کردهام (عجالتاً) یک کتاب راهنما برای خودم انتخاب کنم و مثل یک بچۀ خوب، آن را پیگیری کنم، باشد که من را به جاهای خوبی رهنمون سازد.
اصل نوشته:
همچنان فکر میکنم سورۀ بقره، بیش از آنچه توجه من را به خود جلب کرده، حرف برای گفتن دارد.
خداوند کریم در آیۀ 150 سورۀ بقره میفرماید:
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ لِئَلاَّ یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّةٌ إِلاَّ الَّذینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنی وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتی عَلَیْکُمْ وَ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ
... از آنها نترسید و از من بترسید ...
کاری به مابقی آیه ندارم چون فهم چندانی از آن قسمت ندارم. همان قسمتی را که فهمیدهام، بولد کردهام تا بیشتر در خاطرمان بماند: بترسیم، ولی از هرکسی نترسیم.
حرفهای زیادی در همین چند کلمه پنهان شده است. در حد فهم امروز من، برداشت من از حرف خداوند متعال (خطاب به ما انسانها) این است که:
برای حرف (اکثریت) مردم تره هم خرد نکنید. آنها چندان حرف ارزشمندی نمیزنند.
از آنها نترسید. نترسید از اینکه ممکن است به خاطر انجام دادن یا ندادن کاری، شما را به جمعشان راه ندهند. از آن بترسید که به خاطر انجام دادن یا ندادن همان کار، منِ خدا نخواهم شما را نزدیک خودم راه دهم.
غولی به نام مردم را فراموش کنید. آنها حرف مفت زیاد میزنند. هرچیزی را که خواستند به خورد شما دهند، سبک و سنگین کنید و سپس آن را تأیید تا تکذیب کنید. هرچند اگر آن بزرگواران، پدر و مادر شما باشند. چه بسیار آیههایی برای شما نازل کردم تا بدانید هیچ عذر و بهانهای را از شما قبول نمیکنم. فرصتِ زندگی را غنیمت بشمارید و قدر لحظه به لحظۀ آن را بدانید. فراموش نکنید که همین یکبار قرار است زندگی کنید. بهتر است حتی اگر اشتباه زندگی میکنید، دل و جرأت آن را داشته باشید که با ارادۀ خودتان اشتباه کنید و پذیرای اشتباهاتتان باشید، نه اینکه بزدلانه بخواهید آن را بر گردن مردم بیندازید.
پینوشت:
یاد داستانی افتادم که از قضا داستان کاملش را نیز در خاطرم نمانده است. هرآنچه را که به خاطر میآورم، نقل میکنم.
اگر اشتباه نکنم، در یکی از کانالهای تلگرام، در قالبِ شکوه و گلایه از خدا، نوشته بود:
خدایا. چرا هرکس پولدارتر است، اوضاعش بهتر است؟ چرا هرکس بی دین و آیینتر است، در زندگیاش پیشرفت بیشتری کرده است؟ چرا هرکس ظالمتر است، در زندگیاش جایگاه بهتری دارد؟ [کاری به درست و غلط این گزارهها ندارم، چرا که اصلاً چنین چیزی نوشته نشده بود و من آنها را از خودم سرهمبندی کردم.]
خدا هم در جوابش گفته بود: در نگاه شما (مردم) یا در نگاه من؟
احساس کردم چنین داستانی، قرابت معنایی نزدیکی با آنچه نوشتهام دارد و احساس کردم ناقص ذکر کردن آن، خالی از لطف نیست. امیدوارم که کوتاهیهای آن را بر من ببخشید.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
دقیقاً خاطرم نیست چند سال پیش این موضوع را خواندم، اما خوبِ خوب مفهوم این مطلب در ذهنم نهادینه (و به قول فرنگیها: Internalize) شده است. دقیقاً نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که دغدغههای ذهنیام در آن سالها، با همین کار ساده (یعنی خواندن 4بارۀ آیتالکرسی) رفع و رجوع میشده است و خیالم از هرجهت راحت میشده است، همچنانکه الآن نیز.
نمیدانم این مطلب چقدر صحت دارد. درستی و غلطی آن را نتوانستم با سرچ کردن کلیدواژههایی که در ذهن داشتم، پیدا کنم. حتی نتوانستم همان مطلب را پیدا کنم چه رسد به درستی و غلطی آن. بگذریم.
شاید اگر بخواهید کمی علمیتر در مورد آیتالکرسی بدانید و بخوانید، بد نباشد سری به این مطلب بزنید. ولی اگر حوصله ندارید شأن نزول این آیه را بدانید و صرفاً به توضیحات بنده بسنده میکنید، نیازی به کلیک کردن روی آن لینک نیست.
آیتالکرسی، آیات 255، 256 و 257 سورۀ بقره است که به صورت تک و تنها، حرفهای بسیاری در دل خود دارد. متأسفانه نتوانستهام قرآن را حفظ کنم ولی تنها بخشی از این کتاب را که از همان دوران درس و مدرسه به خاطر دارم، همین آیتالکرسی است. آن هم احتمالاً به خاطر جایزه -یا اجباری- بود که معلممان برای حفظ کردن آن قرار داده بود.
برگردیم به همان داستان معروفی که به آن اشاره کردم. داستانی که هنوز که هنوز است، در ذهنم مانده است و خوب به خاطرش دارم:
اگر یکبار آیتالکرسی بخوانی، خداوند یک فرشته برای مراقبت از تو قرار میدهد.
اگر دوبار آیتالکرسی بخوانی،خداوند دو فرشته برای محافظت از تو قرار میدهد.
اگر سهبار آیتالکرسی بخوانی، خداوند سه فرشته برای محافظت و مراقبت از تو قرار میدهد.
ولی اگر چهاربار آیتالکرسی بخوانی، خداوند به فرشتگانش میگوید: امروز خودم مراقب بندهام هستم. (شما مرخصاید).
البته آن داستانی که من خواندم، خیلی بااحساستر از این نوشتۀ بیاحساس بود و اگر روزی به منبعش دست پیدا کنم، آن را همینجا ذکر میکنم.
ولی از همان روز بود که سعی کردم اگر صبحِ اول وقت از خانه بیرون میروم، 4بار آیتالکرسی را بخوانم تا خیالم راحت باشد که خداوند، خودش، امروز مراقب من است. شاید باورتان نشود ولی حس و حال فوقالعادۀ بعد از این تصور، برای من، توصیفناپذیر است. خوشحالم که به رغم شاید غیر واقعی بودن چنین داستانی، چنین باوری در من شکل گرفته است.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
اهمالکاری یکی از آن راهکارهایی است که معمولاً در مواجهه با کارهای سخت و جانفرسا، انتخاب میکنم.
یکی از این کاهای جانفرسا برای من، رفتن به دندانپزشکی برای چکآپ (Check Up) دندانهایم بود. مدام به خودم میقبولاندم که: برای چه میخواهی بروی؟ مشکلی نداری که. اگر مشکلی باشد، حتماً دندانت درد میگیرد. لازم نکرده به خودت زحمت بدهی، تو فقط بنشین و دمی به شادمانی گذران. چکآپ برای بچه اعیونیهاست.
از اصرارهای مادرم که دلسوزانه از من میخواست تا بیشتر به فکر سلامت دندانهایم باشم، به تنگ آمدم و به خودم گفتم: بلند شو یکبار برای همیشه، این کار لعنتی را انجام بده و خیال خودت و خانوادهات را راحت کن. پاشو عزیزم، پاشو.
برای همین با پررویی تمام، زحمت وقت گرفتن از دکتر را به گردن مادرم انداختم و او هم با روی خوش پذیرفت.
وقتی به مطب دکتر رسیدم، منشی (شما بخوانید مسئول دفتر) قدیمیاش آنجا بود. فکر میکردم تا به حال باید منشیاش عوض شده باشد. ولی همان بود. با روی خوش من را پذیرفت و گفت: "سلام آقا سینا. کم پیدا؟"
یک جوری این "آقا سینا" را ادا کرد که هوری دلم ریخت پایین. هیچرقمه نمیتوانم احساس خوب آن لحظهام را فراموش کنم. با اینکه کار عجیبی نکرد ولی چنین توقعی از او نداشتم.
داشتم فکر میکردم چرا بقیۀ منشیها با آوردن اسم کوچیک (یا حتی فامیلی آدمها)، آن هم با این لحن گرم و صمیمانه، چنین حسی رو به مشتری (یا ارباب رجوع یا مراجع یا هرچیز دیگری که میخواهید اسمش را بگذارید) نمیدهند؟ واقعاً اینقدر این کار سخت است؟ یا نکند آنها هم مثل من به این نکات ساده ولی مهم بیتوجهاند؟
هرچه که بود، با اینکه برای درست کردن روکش دندانم مجبور شدم وقت بگیرم و دوباره به مطب دکتر مراجعه کنم، اما این دفعه با حس و حال بهتری به آنجا رفتم. دیگر از سر اجبار نبود، چون دستِ کم میدانستم یک نفری قرار است دوباره این حس و حال خوب را به من هدیه کند. تنها چیزی که میدانستم قرار است کام من را کمی تلخ کند، صدای دستگاههای مزخرفی بود که حالم از آنها به هم میخورد. اگر اشتباه نکنم، اسم یکی از همان مزخرفها باید ساکشن باشد. لامصب همین دستگاه نیموجبی، آب دهان آدم را خشک میکند. امیدوارم روزی برسد که بدون ترس و لرز، پا در مطب دکتر بگذارم و با افتخار از آنجا خارج شوم.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
پیشنوشت:
این قسمتِ جمعهها با شاهین را خیلی دوست دارم.
چند وقت پیش، مطلبی با عنوان من، سهیل رضایی و سیگار کشیدن نوشته بودم. امروز هم در مورد مقولۀ "سیگار کشیدن" میخواهم بنویسم، اما اینبار نه از نگاه یک مصرفکننده (خریدار) که از نگاه یک بیننده و بویَنده (عضوی از یک جامعه).
میگویند: اگر برای کاری، شرایطش را فراهم کنی، به معنای آن است که به صورت ضمنی آن را تأیید کردهای. برای اینکه کمی ذهنیتمان به هم نزدیک شود، مثالی عرض میکنم.
مثلاً اگر جایی را برای مهمانیهای مختلط در نظر بگیریم، احتمالاً به معنای آن است که آن را تلویحاً پذیرفتهایم. شاید هم آن عده بیراه نگویند. اما اگر جایی را (اتاقی) برای افراد سیگاری در نظر بگیریم، آیا بدین معناست که پذیرفتهایم ملت ما روز به روز بیشتر و بیشتر سیگار بکشند؟ به نظر من، خیر.
با چنین کاری، احتمالاً میخواهیم به نتیجهای مطلوب برای اکثریت جامعه (غیر سیگاریها) برسیم. تصور بفرمایید که من در یک مجتمع تجاری-تفریحی کار میکنم. وقتی میخواهم مسیری را طی کنم تا به سرویس بهداشتی ساختمان مربوطه برسم، در مسیر خود، بوی تعفن و حالبههمزن سیگار را استشمام میکنم و به سیگاریها بد و بیراه میگویم. آیا توقع زیادی است که بخواهم یک اتاقی هرچند کوچک برای این جمعیت قلیل که تعدادشان احتمالاً روز به روز در حال افزایش است، در نظر گرفته شود تا موجب آزار و اذیت سایرین نشود؟ آیا با در نظر نگرفتن این اتاق، عملاً داریم به ملت میفهمانیم که ما با سیگار کشیدن شما مخالفیم؟
از آن بدتر، اینکه همین سیگاریها را محدود میکنیم. یعنی میگوییم حق ندارید جلوی مردم سیگار بکشید اگرنه شما را جریمه میکنیم. خب برادر من، خواهر من. اگر نتوانند جلوی دوربینهای مداربسته سیگار بکشند، قاعدتاً تلاش میکنند جایی را پیدا کنند تا در آنجا کار خود را انجام دهند. راهپلهای، سرویس بهداشتیای، جایی...
اینکه بدتر شد. ما میخواستیم کاری کنیم آنها سیگار نکشند، ولی نتیجه چه شد؟ حال آنکه سیگار خود را میکشند، تازه با افتخار به اینکه توانستهاند از قانون سرپیچی کنند، آن هم در جایی که گذر مردم زیادی به آنجاها میافتد.
چند روزی است درگیرِ درسهای تفکر سیستمی در سایت آموزشی متمم هستم. یکی از درسهای آن، به محدودۀ اثر و افق زمانی راهحلها تأکید دارد. و در ادامه، اثر مار کبرا را بیان میکند. همان اثری که -اگر بخواهم خلاصه بگویم،- نتیجۀ عکس میدهد. همان که میگوییم: میخواستیم ثواب کنیم، کباب شدیم. یا همان که میگوییم: آمد ابرو را درست کند، زد چشم را هم کور کرد.
احساس میکنم سیاستهای منع سیگار کشیدنهای ما نیز از همین نوع است. چرا که به جای آنکه باعث شویم جمعیت کمتری سیگار بکشند و موجب دردسر کمتری برای مردم عادی شوند، بدتر باعث شده است که همان جمعیت (و چه بسا جمعیت بیشتری) سیگار بکشند و از قضا دردسر بیشتری برای مردم درست کنند. جالب آنکه وقتی به آنها بگویی: دوست عزیز، لطف کن اینجا سیگار نکش. بر میگردد و (با پرروییِ هرچه تمام) میگوید: برای چه؟ آدم فکر میکند احتمالاً پیشنهاد بیشرمانهای داده است که طرف مقابل اینگونه برآشفته شده است. تازه جالب است سنگِ "لا ضررَ و لا ضرارَ فی الاسلام" را نیز به سینه میزنیم. حال آنکه به نظرم ضرر سیگاریها بیش از آنکه متوجه خودشان باشد، متوجه اطرافیانشان است.
فکر میکنم کمی حرفهایم پراکنده شد. راه حلی جز همان که گفتم به ذهنم نمیرسد: جایی برای سیگار کشیدن. شاید در این صورت، هرآنکس که بخواهد سیگاری دود کند، به آنجا برود و با خیال راحت سیگار بکشد. چه بسا آنقدر آنجا فضا بسته باشد و بوی بدی در آنجا پخش شود که حتی خود سیگاریها حاضر نباشند پا به آنجا بگذارند و تازه متوجه شوند بقیه از دست آنها چه میکِشند.
پینوشت یک:
فکر میکنم در مورد وضعیت حجاب نیز در جامعهمان، وضع به همین منوال است. ولی از آنجایی که راهکاری (عجالتاً) به ذهنم نمیرسد، از نوشتن در مورد آن طفره میروم. باشد که هرآنکس که سوادی دارد، بنویسد تا من نیز از آموختههای او استفاده کنم.
پینوشت دو:
این ویدئو را با گوگل کردن پیدا کردم (در مورد اتاقهای مخصوص سیگار در سئول، پایتخت کرۀ جنوبی). تماشای آن پس از پرحرفیهای من، احتمالاً خالی از لطف خواهد بود.
تلویزیون تماشا کردن پیشکش. وجود چنین فضایی احتمالاً موجب دلگرمی و افزایش رضایت خیلیها (از جمله خودِ من) خواهد بود.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
معمولاً تمام تلاشم این بوده است که از موقعیتهایی که نیاز به انتخابِ یک مورد از چندین مورد هست، فرار کنم. چون باید بنشینم و هزینه-فایده کنم
مدتی است که با خود میاندیشیدم امروز چه بنویسم؟ چه بنویسم که مجبور شوم کمی بیشتر، روی آن فکر کنم و متمرکز شوم؟
آیهای از این کتاب، نظر من را بیشتر به خودش جلب ( و جذب) کرد. هرچند احتمالاً این آیه را بارها و بارها، از دوران درس و مدرسه (سه سال راهنماییِ زمانِ ما که فکر میکنم معادل کلاسِ ششم، هفتم و هشتم کسانی باشد که این روزها در حال درس خواندن اند) تا به امروز شنیده و خواندهایم.
خداوند در آیۀ 103 سورۀ آل عمران میفرماید:
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا ... (103)
و همگی به ریسمان خدا [=قرآن و هرگونه وسیلۀ وحدت الهی] چنگ زنید و پراکنده نشوید ... [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
آنقدر این آیه، به وضوح مفهومش را فریاد میزند که نیازی به حرف اضافهای نیست. ولی اجازه دهید خاطرهای که هنگام این آیه، برایم تداعی شد را برایتان بازگو کنم:
در سالهای اولیۀ دانشجویی، داخل اتوبوس، من (به عنوان یک دانشجوی کارشناسی سال اولی) و دوستان بزرگتر از من (معمولاً بچههای قبولی کارشناسی ارشد) کنار هم نشسته بودیم. نمیدانم بحث از کجا شروع شد ولی خوب خاطرم هست که از میانۀ بحث، برادران شیعه و سنی با شوخی و خنده یکدیگر را تخریب شخصیتی میکردند. یکی میگفت: سنیهای ایران جمعیتشان یک هشتم (نسبت دقیقش را خاطرم نیست) شیعیان هست و دیگری میگفت: کی گفته؟ منبعات چیه؟ اتفاقاً سنیها جمعیتشون فلان قدره.
هرچند همۀ آن بحثها شوخی بود ولی کاش حتی شوخیهایمان چنین نبود. کاش میفهمیدیم که بازی تجزیهای که برایمان راه انداختهاند، بازی مسخرهای بوده است که باید هرچه زودتر، پروندهاش را ببندیم و نخواهیم یقۀ همدیگر را بگیریم. هرچه که باشد، با تمام اختلافات ظاهری موجود در میان اهل سنت و اهل شیعه، یک کتاب واحد داریم به نام "قرآن". به نظرم، عظمت آن بیش از آن است که بخواهیم حرف خدا را زمین بگذاریم. آنجا که میفرماید: بیایید به ریسمان من چنگ بزنید...
پینوشت: دوست عزیزی (سعیده) برایم نوشته بود که بد نیست هرازچندی به شأن نزول آیهها نیز نیمنگاهی داشته باشم. دستور او را اجرا کردم و این کار را به دیدۀ منت پذیرفتم و دریافتم که این آیه دربارۀ دو طایفۀ اوس و خزرج نازل شده که سالهای سال در میان آنها، جنگ و نزاع بوده است (+). احساس میکنم هنوز که هنوز است، این جنگ و نزاعها بین شیعه و سنی وجود دارد و این مسایل، واقعاً قلب مرا به درد میآورد. امیدوارم روزی برسد که وقتی دو مسلمان به هم میرسند (فارغ از شیعه، سنی، مسیحی یا یهودی بودنشان)، یکدیگر را آنچنان سفت بغل کنند [البته اگر اسلام، دست و بال آنها را نبسته باشد] که احساس کنند واقعاً مثل دو برادر در کنار یکدیگرند.
ارادتمندِ شما،
سینا شهبازی.
احسان خواجهامیری را خیلی دوست دارم. هرموقع که به آهنگهایش گوش میدهم،
این روزها دارم به خودم میقبولانم که یک ملاک واحد برای درست نوشتن وجود ندارد. نمیتوان به طور مطلق گفت "وطنم" درست است یا
پیشنوشت:
از کانال شاهین کلانتری عزیز، همچنان برای تمرین نویسندگی استفاده میکنم و اگر بخواهم منصف باشم،
چند مدتی است که سعی کردهام به صورت منظم و روزانه، هرچند دقایقی کم، مطالعه داشته باشم. از روندی که تا بدینجا طی کردهام راضیام. ولی هروقت به فکر کتابهایی میافتم که نخواندهام (+)، عذاب وجدان میگیرم. البته احتمالاً قرار نیست همۀ آنها را بخوانم اما فکر میکنم کتابهای بسیار ناب و محشری در میان آنها باشد برای همین سعی میکنم یکی یکی، آنها را بخوانم. الآن که نگاه کردم، دیدم از آن 30 کتاب، 7 کتاب را خواندهام و تا چند روز دیگر، 8 ُمین کتاب را نیز تیک خواهم زد.
دوستان متممی زیادی در لابهلای کامنتهایشان به کتاب "نفحات نفت: جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت نفتی" اشاره کرده بودند و من آن را در گوشهای یادداشت کرده بودم تا در فرصتی مناسب، آن را بخرم و بخوانم اما هنوز ظاهراً وقتش نرسیده بود. البته کمی هم اسمش برایم سنگین بود (و با خودم میگفتم: نفحات؟ جستار؟ وِل کن بابا. این کتاب در حد من نیست) و فکر میکردم قاعدتاً باید محتوای کتاب نیز چنین باشد و برای همین بود که احتمالاً آن را به تعویق میانداختم. ولی بعدترها فهمیدم که نفحات به معنای "بوهای خوش" است و احساس کردم چه اسم بامسمایی: نفحاتِ نفت.
گذشت و گذشت و این پیشنهاد در ذهنم ماند تا اینکه دوست خوبم، پویا شیخ حسنی نازنین، به من پیشنهاد مؤکد کرد که این کتاب را بخوانم. من هم علی رغمِ میل باطنیام، آن را به دیدۀ جان پذیرفتم و آن را خریدم و شروع کردم به خواندن.
چند صفحهای از آن را ورق زدهام. چقدر خوشحالم که به حرفش گوش کردهام. به نظر من ارزشش را داشت تا قبل از مرگم با رضا امیرخانیِ عزیز، آشنا شوم. تا همینجایی که او را Follow کردهام، جزو نویسندگان مورد علاقهام شده است و در به در دنبال فرصتیام تا بقیۀ قلمهای او را بخوانم.
انتخاب قسمتی از کتاب برایم سخت دشوار است. از خیر آن، فعلاً، میگذرم ولی دوست دارم تغییری را که در مدل ذهنی من به وجود آورد، عرض کنم.
تا قبل از این کتاب، به صورت جدی از کار دولتی بدم نمیآمد و حتی بدم نمیآمد که تا مقطع دکترا ادامه دهم و هیأت علمی دانشگاه شوم. مدتی گذشت و نظرم نسبت به کار دولتی به صورت خنثی درآمد (یعنی نه علاقهای داشتم و نه نفرتی) اما بعد از خواندن این کتاب (آن هم نه به صورت کامل)، حالم دیگر از کار دولتی به هم میخورد. از کسانی که برای دولت زحمت میکشم بسیار سپاسگزارم و اتفاقاً پدر خودم نیز کاری دولتی دارند اما اگر از من بپرسید، به هیچ وجهِ مِنَ الوجوه حاضر نیستم تن به کار دولتی دهم و حاضر نیستم از این شیر نفتی، سوء استفاده کنم. امیدوارم در عمل نیز بتوانم پای حرفم بایستم.
ارادتمندِ شما
سینا شهبازی
تلویزیون دیدن امروزه به این معنا نیست که صرفاً روبهروی یک صفحه تلویزیون رنگی (یا سیاهسفیدهای قدیمی) بنشینی و کنترل به دست بگیری و مدام کانال عوض کنی. امروزه حتی با یک لپتاپ نیز میتوان تلویزیون دید، چه به صورت آنلاین و چه به صورت آفلاین.
بر اساس آنچه که از معنای "تلویزیون دیدن" در ذهن من است، چند ماهی میشود که به صورت مرتب، تلویزیون ندیدهام. چند ماه پیش که میگویم، منظورم بعد از دیدن سریال شهرزاد (1) است که اتفاقاً بسیار با اشتیاق آن را دنبال میکردم اما الآن حاضر نیستم یک دقیقه نیز پای این سریال بنشینم. شاید لقب "امروز عاشق و فردا فارغ" برای من، لقب مناسبی به نظر برسد. شاید هم نه، شما قضاوت کنید.
میاننوشت: البته تا آن موقع حاضر بودم چنین سریالی را به صورت مُفت، از اینترنت مفت خوابگاه، دانلود کنم و حتی به بعضی از اقوام تهرانی بدهم و خیلی هم به خودم افتخار کنم. الآن که به آن روزها نگاه میکنم، پوزخند نرمی به خودم میزنم و رد میشوم. از شما چه پنهان، شاید به خاطر اینکه امروز حاضر نیستم یک سریال را بدون پرداختِ هزینۀ آن نگاه کنم، نگاه نمیکنم.
اما اگر از خودم بپرسید که چرا چنین شد؟ احتمالاً میگویم الآن دیگر نمیتوانم مثل سابق، بدین طریق وقتم را تلف کنم. از خودم پرسیدم: آخرش که چی؟ شهرزاد با معشوقهاش ازدواج کند یا نکند، چه به من میرسد؟ لذت بردن از روند سریال را انکار نمیکنم ولی برای امروز من، چیز مطلوبی به حساب نمیآید.
حتی خاطرم هست وقتی کوچکتر بودم (سال 1387 که 12ساله بودم)، سریال فوقالعادۀ "یوسفِ پیامبر" را میدیدم. چقدر لذت میبردم. چقدر برایم دلنشین بود. حتی چند سال بعد (تابستان 1395) به هر طریقی که بود، آن را پیدا کردم و با چند قسمتیاش تجدید خاطره کردم. خدا را چه دیدید؟ شاید چند سال دیگر هم از این کارها کردم.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، تا قبل از دانشجو شدن (و خوابگاهی شدن)، قسمتی از وقتم به صورت ثابت به تلویزیون دیدن میگذشت. خاطرم هست که سریال دزد و پلیس، دودکش، ویلای من، ساخت ایران، وضعیت سفید وَ چه و چه را شاید -بعضی از قسمتهایش را- چند ده بار میدیدم و دیگر دیالوگهایشان را از بَر بودم اما باز هم میدیدم. واقعاً در آن دوران برایم لذتبخش بود.
ولی بعد از اینکه دانشجو شدم، کمی دسترسیام به تلویزیون محدود شد. این شد که سریالها و فیلمهای مناسب (ترجیحاً خارجی) را از دوستانم میگرفتم و تماشا میکردم و عملاً دیگر با سریالهای ایرانی چندان در ارتباط نبودم، مگر به لطفِ همان دانلود.
گذشت و گذشت تا به امروز رسیدم. امروز دیگر از سریال دیدن لذت نمیبرم. شاید هرازچندی فیلمی ببینم، آن هم به پیشنهاد دوستی و آن هم برای تغییر حس و حال خودم و اینکه خواسته باشم چیز متفاوتی را تجربه کرده باشم و هفتۀ مثلاً متفاوتی را برای خودم رقم زده باشم، در همین حد.
با این روندی که تا بدینجا برایتان نقل کردم، احتمالاً حدس میزنید که چند ماه اخیر را موجب آزار اطرافیانم شدهام که: فلانی! چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟ واقعاً کار بهتری برای انجام دادن نداری؟ یکی هم بر نمیگشت بگوید: آخر عموجان. تو را سَ نَ نَ؟
روزها و ماهها گذشت تا اینکه در جایی خواندم که خانم زهره زاهدی (از نویسندگان تقریباً ثابت مجله موفقیت) نوشته بودند:
اجازه دهیم هرکس سکان زندگیاش را خود به دست گیرد. این حق اوست.
دیدم حرفشان کاملاً منطقی است و کمی شرمنده شدم. ضمنِ اینکه قبلترها از حمید طهماسبی آموخته بودم که تا کسی از ما درخواستِ کمک نکرده، بهتر است اظهار فضل نکنیم و به او پیشنهاد ندهیم. اگر خودش احساس کند کمکی از دست ما برمیآید و ما را موفقتر بداند، خودش میآید جلوی ما مینشیند و از ما درخواست کمک میکند.
باعث خجالت است که تا همین چند وقت پیش به نزدیکانم میگفتم: چرا کتاب نمیخوانی؟ چرا اینقدر میخوابی؟ چرا اینقدر تلویزیون میبینی؟
از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم اجازه دهم هرکس سکان زندگی خودش را، خود در دست گیرد. و صد افسوس که نمیتوان حرفهای زده شده را بازپس گرفت. تلاش میکنم تا مِنبعد، خودم اگر معتقدم کاری خوب است، آن را انجام دهم. مسلماً بقیه هم اینقدر شعور دارند تا اگر احساس کردند من کارم را خوب انجام میدهم، به سمت من متمایل شوند. ولی این متمایل شدن کجا و متمایل کردنِ بالاجبار و با زخم زبان کجا؟
پیشنوشت:
خودم هم میدانم که دیگر شورش را درآوردهاند از بس با این To be, or not to be: that is the question (بودن یا نبودن؟ مسأله این است) ِ ویلیام شکسپیر نگونبخت شوخی کردهاند [نگونبخت را به خاطر این میگویم که از نوشتۀ اصیل او، کپی میکنیم و به نام خودمان ثبت میکنیم] و آن را لوث کردهاند اما چه کنم که چیز بهتری به ذهنم نرسید.
اصل نوشته:
فضای این روزهای من با کتاب و کتابخوانی میگذرد. میدانم که خیلی زیاد نیست اما همین که خودم را (به رغمِ فهم ناقص از مطالب و مفاهیم) مجبور کردهام روزانه یک یا دو پومودورو با کاغذ و کتاب مأنوس کنم و به توسعۀ شخصیام بپردازم، نسبت به سالهایی که برای خودم خوشخوشان میگذراندم، پیشرفت چشمگیری -دستِ کم در نگاه خودم- داشتهام [آمدم ویرایش کنم و بنویسم "رشد" ولی احساس کردم همان واژۀ "پیشرفت" بهتر باشد].
راستش من کتاب مارک و پلوِ منصور ضابطیان را نخواندهام و حتی اسمش را نیز نشنیده بودم اما پس از خواندن این کامنت، تا به حال در ذهنم مانده است.
طاهره نامی نوشته است:
...
« کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد … انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند … واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازد … آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای همراهشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد … فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد . شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند ٬ آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند » .
داشتم به این فکر می کردم که فضای شهری مثل تهران چه بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی گذاشته؟به امید روزی که این شکاف عظیم بین آدم ها و کتاب ها پر شود .
احساس کردم کتاب خواندنِ من هم برای اطرافیان حکماً حرص اطرافیانم را در میآورد. میپرسید چرا؟ آخر وقتی آخرین بار با اقواممان به شهرکرد رفته بودیم، من یک کتاب داستان (کافهپیانو) با خودم برده بودم و روزانه چند صفحهاش را ورق میزدم.
اقوامِ عزیزم مدام از من میپرسیدند: باز هم داری درس میخوانی؟ مگر تابستان، دانشگاهها تعطیل نیست؟ وِل کن بابا! [چهرۀ من را که هم ناراحت بودم از این وضعیت و هم حوصلۀ توضیح به آنها را نداشتم، احتمالاً میتوانید تصور کنید؛ البته شاید بد نباشد تمسخر آنها را هم (با چهرهای عاقل اندرسفیه) به این وضعیتِ قمر در عقرب، اضافه کنید.]
چند هفتهای گذشت و به یکی از دهاتِشهرمان رفتیم. صبحهنگام که اکثراً خواب بودند -البته نه صبحِ زود، منظورم همان 7-8 صبح است- را فرصت مناسبی یافتم تا چند صفحهای کتاب بخوانم (نابخردیهای پیشبینیپذیر). باز هم عدهای بودند که میگفتند (نقلِ به مفهوم): یک روز آمدی از هوای اینجا استفاده کنی و روز تعطیلی لذت ببری. چیه این کتاب؟ وِل کن بابا [انگار اگر کتاب بخوانی، آن هم در هوای فوقالعادۀ آن روز صبح، انگار نمیتوان لذت برد].
خلاصه اینکه یک عده هستند که نه تنها خودشان مطالعه نمیکنند، بلکه توی سر بقیه هم میزنند که تو چرا مطالعه میکنی؟
نمیخواهم بگویم کسی که مطالعه میکند، حتماً بیشتر و بهتر از بقیه میفهمد (که البته احتمالاً چنین باشد). میخواهم بگویم اگر خودتان یک کاری را انجام نمیدهید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید. یا بهتر بگویم: اگر خودتان حوصله ندارید برای بهبود خود تلاش کنید و خودتان را بالا بکشید، دستِ کم به بقیه گیر ندهید و تلاش نکنید تا آنها را -تا سطح خودتان- پایین بکشید.
یک زمانی خودم درگیرِاین ماجرا بودم: خودم تلویزیون نمیدیدم و بقیه را نیز مسخره میکردم که حیفِ وقت! بیخیال بابا. بلند شوید یک کار درست و حسابی انجام دهید. اما از یک زمانی به بعد (به کمک نوشتۀ خوب امین آرامش: تغییر ذائقه در لذت بردن)، تصمیم گرفتم که دیگر به کسی گیر ندهم که چه کار بکند و چه کار نکند. هرکسی ممکن است در هر زمانی، از هرکاری لذت ببرد. همچنانکه خود من نیز یک زمانی عاشق سریال دیدن و به بطالت گذراندن زمانم بودم و از آن هم کاملاً راضی بودم.
نتیجه هم برایم رضایتبخش بود. نه دیگر من به آنها گیر میدادم نه آنها به من. البته گهگاهی احساس میکنم آنها همچنان به من گیر میدهند که من هم سعی میکنم فاصلۀ مناسبم را با آنها رعایت کنم.
پیشنوشت:
داشتم به آیههای قبلی که نوشته بودم، نیمنگاهی میانداختم که متوجه شدم از سورۀ بقره، بیش از بقیۀ سورهها حرف زدهام. نمیدانم چرا، ولی فکر میکنم به خاطر طولانی بودن این سوره بوده است. شاید هم به خاطر اینکه در روزهای اولی بود که این عادت را شروع کرده بودم و شاید هیجان بیشتری داشتم و بیشتر یادداشت بر میداشتم. نمیدانم اما هرچه که هست، تا به حال از چنین سبک نوشتهای راضیام که دارم ادامه میدهم.
البته هرچه بیشتر مینویسم، بیشتر برایم سؤال پیش میآید. یکی از آن سؤالها به لطف دوستان خوبم برطرف شد اما سؤالات زیادی همچنان در ذهنم باقی مانده است. به هر جهت، از این روند راضیام. شما را نمیدانم.
اصل نوشته:
بدون هیچ حرف اضافهای، بخشی از آیۀ 85 سورۀ بقره را مایلم در اینجا نقل کنم:
... أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلی أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (85)
... آیا به بعضی از دستورات کتاب خدا ایمان میآورید و به بعضی کافر میشوید؟ کیفر کسی از شما که این عمل (تبعیض در میان احکام و قوانین الهی) را انجام دهد، جز رسوایی در این جهان چیزی نخواهد بود و روز رستاخیز به شدیدترین عذابها گرفتار میشوند. و خداوند از آنچه انجام میدهد، غافل نیست [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
بعضی از آیات را که میخوانم، سخت شرمنده میشوم. فکر نمیکردم خداوند اینقدر رُک با ما حرف بزند.
خاطرم آمد که در بعضی جاها، به زور، به خودم میقبولاندم که: دستِ کم نماز را بخوان، خدا بزرگ است. فلان کار را هم اگر کردی خدا میبخشد. یعنی خودم برای خودم حکم صادر میکردم درحالیکه حرف خدا یک چیز دیگر است.
او خط قرمزهای خودش را مشخص کرده اما من، هرچه را که میخواستم، با صلاحدید خودم سانسور میکردهام.
بعد از خواندنِ این آیه، یاد حرف یکی از اساتید دانشگاه که درسهای عمومی را درس میداد، افتادم. ایشان میگفت (نقلِ به مفهوم): اگر اسلام را پذیرفتی، باید همه چیزش را بپذیری. نمیشود قسمتی از آن را بپذیری و قسمتی از آن را نپذیری [برای اینکه بیشتر با فضای آن روز کلاس ما انس بگیرید، بد نیست بگویم که موضوع درس ما در آن جلسه "حجاب" بود]. الآن که فکر میکنم، میبینم حرف از خودش در نیاورده بود. حرفش، حرف خدا بود.
خدایا. عادت کردهام که بعد از هر آیه دعا کنم. دعای امروزم این است: خدایا. کمکم کن هرچه زودتر، چشم و گوشم بر مفاهیم آیاتت روشن شود و صرفاً خوانندۀ کلماتِ تو نباشم، بلکه با جان و دل، آنچه را که میخواستی به ما منتقل کنی، دریافت کنم و از آن مهمتر، به آن عمل کنم.
پیشنوشت (1): نتوانستم آنچنان که میخواهم، ذهنم را برای نوشتن جمع کنم. اجازه دادم قلمم به هر شکل که دل تنگش میخواهد، جاری شود. برای همین میبخشید اگر بیش از حد از این شاخه به آن شاخه پریدهام و نتوانستهام سر و ته حرفم را، دستِکم برای خودم، مشخص کنم.
پیشنوشت (2): بر اساس آنچه که توقع داشتم، دوستان خوبم چند روز پس از همایش و چند نفرشان قبل از همایش، در مورد متمم با هشتگ بامتمم (#بامتمم) برایمان صحبت کردند. من اما به خودم قول دادم برای نوشتن چنین پستی، اجازه دهم چند روزی (1هفته الی 10روز) از همایش بگذرد و تب و تاب آن از سرم بیفتد و بعداً بنویسم. البته کمی هم دوست داشتم ذهنم را منسجم کنم و مطلبی در شأن متمم و متممیها بنویسم. در مورد اول ظاهراً موفق بودم اما همچنان احساس میکنم در مورد دوم، شکست خوردم.
پیشنوشت پایانی: این نوشته، همچون سایر نوشتههای این خانه، چندان بار علمی ندارد [چندان را هم برای روحیه دادنِ به خودم به کار بردم]. صرفاً یک دستنوشته است که تأکیدی هم بر خواندنش ندارم. اما اگر وقت اضافی دارید و احساس میکنید میتوانید با آن ارتباط برقرار کنید، خوشحال میشوم تا انتها با من باشید.
اصل نوشته:
نوشتن چنین پستی برای من، کمی سخت (بخوانید بینهایت سخت) و جانفرسا بود. سخت است بخواهم مطلب جدیدی در مورد همایش بنویسم که بقیۀ دوستان خوبم از جمله شهرزاد [راسخ] عزیز، علی کریمی نازنین، حمید طهماسبی پرانرژی، طاهره خباری دوستداشتنی، آقا معلم کلاس (محمدرضا شعبانعلی) و بقیۀ دوستان خوبم به آن اشاره نکرده باشند اما به رسم ادب و به قاعده، احساس کردم بهتر است چند خطی بنویسم.
پرده اول (روز قبل از حرکت به سمت تهران):
4شنبه 25مرداد 1396، باید سوار قطار میشدم. کارهایی که باید صبحِ آن روز انجام میدادم را نوشته بودم. خرید شیرینی برای دوستان متممی و البته یک شیرینی مخصوص آقا معلم، جزو کارهایی بود که باید انجام میدادم.
از آنجایی هم که در رنگشناسی دستی بر آتش ندارم، دست به دامان عروس خانوادهمان شدم و از او خواستم تا به من کمک کند. او هم با کمال میل پذیرفت. ظهر همان روز هم با او به خرید کفش رفتیم. به هرحال مدتی بود قرار بود کفش بخرم و به بهانههای مختلف به تأخیرش میانداختم که البته گردهمایی متممیها، بهانۀ خوبی برای اتمام این اهمالکاری بود.
بعد از آن هم وسایلم را جمع کردم و ساندویچی خریدم برای اینکه خدایی نکرده شب در شهر غریب (انگار نه انگار که 3سال در آنجا دانشجو بودهام و هنوز هم هستم) گرسنه نمانم. به هرحال، سرِ شکم با هیچکس شوخی ندارم.
بالأخره زمان خداحافظی با خانواده فرا رسید.
پردۀ دوم (شبهنگام، وقتی که به تهران رسیدم):
وقتی به خانۀ خالهام رسیدم، دیرهنگام بود. کلید انداختم و در را باز کردم. نمیدانم چرا ولی اولش ترسیدم. به تدریج، به آن تنهایی عادت کردم.
اینترنتِ همراه ایرانسل خریده بودم و در این فکر بودم که شبهنگام، شمارۀ صندلی دوستانی که مایلم آنها را ببینم، بنویسم و فردای همایش، حتماً از نزدیک با آنها صحبت کنم. چه شب تلخی بود. اینترنتم کار نکرد و دستم ماند در پوست گردو. اعصابم به هم ریخت. میدانستم که تقصیر خودم هست و باید صبح هنگام، قبل از حرکت، اینکار را انجام میدادم اما فرصت نشد و اینکار را به شب واگذار کردم اما توقع نداشتم که چنین شود. آنجا بود که فهمیدم بعضی از فرصتهایی که سوخت، دیگر هرگز قابل جبران نیست. این را قبلاً هم فهمیده بودم ولی آن شب با گوشت و پوست و استخوانم، درک کردم.
با ناراحتی سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. بر خلاف شهرزاد، خواب خوبی کردم. هرچند که صبح هم از استرس (یا بهتر بگویم: هیجان) زیاد، زود از خواب بیدار شدم و دوشی گرفتم و صبحانهای خوردم و ساعتی زودتر از همایش، از خانه بیرون زدم و خانه را مثل روز اول (منظورم همان دیشب، قبل از ورودم به خانه است)، مرتب کردم و خارج شدم. انگار نه انگار که کسی آنجا آمده باشد.
پردۀ سوم (صبحهنگام، وقتی که به دانشگاه شهید بهشتی رسیدم):
میاننوشت: کفشم داشت اذیت میکرد. به خودم دلگرمی میدادم که تا چند دقیقۀ دیگر که پا بخورد، راحت و راحتتر میشود اما نشد که نشد. تا آخر همایش، روی اعصابم بود. الآن که درحال نوشتن این پست هستم، زخمهای پایم خوب شدهاند اما همچنان زخمهای روی پایم، خودنمایی میکنند. بگذریم. هرچه که بود، متمم ارزشش را داشت.
در دانشگاه که قدم میزدم، چشم میچرخاندم تا ببینم کسی آشنا هست یا نه. به سالن همایشهای بینالمللی دانشگاه شهید بهشتی رسیدم. نمیدانستم از کجا باید وارد شوم. سر را پایین انداختم و به دنبال یک نفر، راهم را ادامه دادم. امین آرامش را دیدم اما به جا نیاوردم. شک کردم که خودش باشد اما چون از نزدیک ندیده بودمش، به خودم گفتم: نه، امین نیست.
چند ثانیۀ بعد، علی کریمی عزیز را دیدم. با او سلام علیکی کردم و خودم را به او معرفی کردم. او هم با من خوش و بِشی کرد و به من گفت: کامنتگذار. هنوز نفهمیدهام منظورش چه بود: تحسین بود یا تخریب؟ اما هرچه که بود، خوش و خرم از آنکه یکی از سخنرانها و قدیمیهای متمم را دیدهام، به مسیرم ادامه دادم. به هرجهت، خودش اگر این متن را خواند که تقریباً بعید میدانم، شاید برایم بیشتر توضیح داد.
فرش قرمز زیبایی زیر پایمان انداخته بودند. یک حس خوبی برای من داشت. اتفاقاً عکسی از آنجا گرفتهام تا در اینجا ثبت کنم:
اینجا همان جایی است که محمدرضای عزیز در انتهای همایش، با حوصله و در عین خستگی مفرط، ایستادگی کرد و با یکایک آنهایی که دوست داشتند با او عکس یادگاری داشته باشند، عکس گرفت. به قول شهرزاد، با همان تکیه کلام شیریناش: عکس-عکس! انگار مدتها منتظر مانده باشد تا با ما عکس بگیرد.
وارد سالن شدم و کارت ورودم را گرفتم و مسئولین همایش با لبخند و با انرژی هرچه تمامتر، من را راهنمایی کردند تا سر جایم بنشینم. اما مگر من آمده بودم که بنشینم؟ نگاهی به چپ انداختم، نگاهی به راست اما دیدم ای دل غافل، آشنایی نیست که نیست. یعنی اگر هم بود، به چهره نمیشناختم.
یکهو شاهین کلانتری و بقیۀ دوستانی که به چهره میشناختمشان را دیدم که باهم در حال گپ و گفت هستند. خودم را به آنها رساندم و آنها هم به خوشی با من سلام علیک کردند. چقدر برایم آشنا بودند. انگار سالهاست که آنها را میشناسم.
همان صبحِ اول صبح، مژگان پیوندی و باران عزیز را نیز دیدم. آمدم اسم اصلی باران را بخوانم که با حالت طنازانهای، اسمش را چرخاند و اجازه نداد.
نمیدانم سیاست متمم بود یا از دستِشان در رفته بود. اما اسمها را خیلی کوچک زده بودند. یعنی باید آنقدر به چشم هایت فشار میآوردی تا بتوانی بفهمی طرف مقابل کیست.
بعد از اینکه احساس کردم کمی در همایش جا افتادهام، چندباری از سالن همایش بیرون رفتم تا هوایی بخورم و ببینم چه کسانی را میشناسم. عاقبت یکی از مسئولان همایش (که مانند بادیگاردها مینمود)، به من گفت دوست عزیز (این عزیز از چندتا فحش برایم بدتر بود)! لطفاً اینقدر بیرون نروید و سر جایتان بنشینید. هنوز تا شروع همایش فرصت بود و به نظر من مشکلی نبود اما به او احترام گذاشتم و فقط یکبار دیگر بیرون رفتم.
و یک اتفاق فوقالعادهای که برای من افتاد، فهمیدم که سمانه عبدلی عزیز که مدتها بود چشمانتظار دیدنش بودم، به جای اینکه در صندلی 21 ردیف H (همان ردیفی که من در صندلی 19اش نشسته بودم)، بنشیند، در صندلی 20 همان ردیف قرار است بنشیند. یعنی دقیقاً کنارِ من. چیزی کمتر از معجزه برایم نبود. تصور بفرمایید که کسی را روزها و ماهها و سالها بخواهید ببینید، اما سعادتش را پیدا نکنید ولی در همایش، دقیقاً کنار دستش بنشینید.
همایش شروع شد. در همان ساعت معروفِ 8:29. محمدرضا شعبانعلی زحمتِ خوشآمد گویی و افتتاح سمینار با برعهده داشت. در مورد صحبتهایش نمیخواهم صحبت کنم که دوستان دیگرم آن را بارها گفتهاند و نیازی به تکرار نیست.
محمدرضا در لابهلای صحبتهایش گفت (نقلِ به مضمون): سالهای قبل که همایش داشتیم، شبها تا دیروقت صبر میکردیم و عکس میگرفتیم و همایش بیشتر از ساعتی که مشخص شده بود، طول میکشید.
برای همین، باز هم از آن تصمیمهای لحظهایام را گرفتم و از مامانم درخواست کردم تا بلیتم را کنسل کند. به او گفتم شب یکجوری میآیم. مطمئنّ نبودم که بتوانم آن شب به یزد برگردم اما دوست نداشتم حتی لحظاتِ بعد از همایش را از دست بدهم.
پردۀ چهارم (دیدار با دوستان متممی از نگاهِ من):
امین آرامش را که دیدم، به من گفت: راجع به تو داشتیم با شاهین صحبت میکردیم. نمیدانم چرا ولی برای اولین بار، احساس خوبی بود که کسی یا کسانی پشت سرم حرف میزنند. خاصه اینکه بدانی دونفر از قدیمیهای متمم، در مورد تو صحبت کنند. نگفت که چه میگفتند اما هرچه که بود، من را با گفتن همین جمله خوشحال کرد.
شاهین کلانتری عزیز در مورد وبلاگم ،بسیار بیپرده، اظهار لطف کرد و من هم به او گفتم که به بهانۀ او، یک روز از پستهای وبلاگم را به کمک او مینویسم و تیک میزنم. البته بابت سخنرانی فوقالعادهاش نیز به او تبریک میگویم. همۀ دوستان متممی عالی بودند اما آرامشِ شاهین هنگام سخنرانی، یک چیز دیگر بود.
مجتبی خلیلی (اگر اشتباه نکنم، متأسفانه اسمها، دقیق در خاطرم نمانده است) را دیدم و به من گفت که تفسیرهای وبلاگم را میخواند. اصلاً یک درصد هم فکر نمیکردم کسی در همایش چنین حرفی به من بزند. بینهایت خوشحال شدم و از او تشکر کردم. هرچند که اسم آنچه که من مینویسم، یقیناً تفسیر نیست و شاید همان اسم دلنوشته و دستنوشته هم برایش زیاد باشد.
پویا شیخحسنی نازنین را دیدم. چند شب قبلش، افتخار داده بود و چند ساعتی را در اسکایپ باهم حرف زده بودیم. به نظرم، کمی متفاوتتر از بقیۀ متممیهاست. در نگاهِ من، کمی مدل ذهنیاش مثل پرنیان خانزاده بود که البته جای او هم در همایش بسیار خالی بود و متأسفانه نتوانستم او را در این همایش ببینم.
البته پویا بسیار به من لطف داشت. شبِ همایش، با وجود خستگی و با وجود ترافیکی که از تهران سراغ داریم، بزرگواری کرد و من و دوست خوبم علی اختری را تا ترمینال رساند. لطفِ بزرگ او را هرگز فراموش نخواهم کرد. آن هم لطفی که در خستگی بعد از همایش صورت گرفته باشد.
حمید طهماسبی عزیز را قبل از شروع همایش و در سالن اصلی همایش دیدم. بسی خوشحال شدم که من را در آغوش گرفت. فکر میکنم ارادت قلبی من به خودش را درک کرده بود و شاید به خاطر همین عشق و علاقۀ متقابل بود که چنین کاری کرد.
طاهره خباری عزیز را در گوشۀ انتهایی ردیف D پیدا کردم. البته سلام علیک ما بسیار مختصر بود و فقط تصویر او در ذهنم مانده است. متأسفانه فرصتی نشد تا حضوری از او و لطفهایش (منظورم امتیازهای آموزندهاش در متمم که به من و بقیۀ تازهواردها میدهد، همچون کاری که شهرزاد عزیز میدهد) تشکر کنم. البته اگر بخواهم تشکر کنم، بهتر است از حمید طهماسبی (که به قول یاور مشیرفر به سختی امتیاز آموزنده میدهد) نیز صمیمانه تشکر میکردم اما حقیقتش فراموش کردم.
علی کریمی را دیگر فرصت نشد از نزدیک ببینم و دیدار ما به همان چند ثانیۀ قبل از شروع همایش خلاصه شد ولی یک چیزی را -به رغمِ فاصلۀ زیادمان در همایش- خوب میدیدم. هر سخنرانی که به روی صحنه میرفت، به شدت به سخنانش با علاقه گوش میداد. هرچند که میدانیم او یکی از سخنرانهایش همایش بود و احتمالاً چند دفعهای سخنان آنان را گوش فرا داده بود اما از اشتیاقش برای شنیدن دوبارۀ سخنان آنها، اپسیلونی کم نشده بود و مدام سرش را به نشانۀ حمایت و به معنای اینکه من دارم شدیداً به حرفهای شما گوش میدهم، تکان میداد و از این کارش لذت بردم.
محسن سعیدیپور عزیز که من را شرمنده کرد. به جای اینکه من بروم و ایشان را پیدا کنم، او آمد و من را پیدا کرد. بسیار خوشحال شدم که توانستم با او نیز ثانیههایی خوش و بش کنم.
یاور مشیرفر طناز را زیارت کردم (واژۀ طناز برای کسانی که در همایش شرکت کرده بودند، احتمالاً قابل درکتر باشد). بسیار قدبلند و خوشهیکل و خوشهیبت بود. به او، به شوخی و البته جدی، گفتم که علی رغم میل باطنیم، سر از مطالب وبسایتش در نمیآورم. او هم به مزاح گفت: نگران نباش. خودم هم نمیفهمم چه میگویم.
البته چند دقیقهای هم روی صحنه آمد و چقدر آمدنش خنده را به لبانمان نشاند. چقدر حضورش به موقع بود.
پریسا حسینی را نیز دیدم ولی همیشه سرش شلوغ بود و فرصتی نشد تا بتوانم چند ثانیهای را با او صحبت کنم، حتی در حد همان سلام علیک معمول. البته باید اعتراف کنم هنوز نتوانستهام با وبلاگش، آنچنان که باید و شاید، ارتباط برقرار کنم. او هم نیازی به یک نفر اضافه ندارد و خوانندگان خودش را دارد. احساس کردم بد نیست اینجا اعترافی نیز کرده باشم.
شهرزاد عزیز را در پلهها گیر انداختم. نه اینکه بخواهد فرار کند. اما احساس میکنم هرموقع میخواستم به سمتش بروم، غیب میشد. وقتی او را دیدم، به سمتش شتافتم و بالأخره بابِ صحبتمان باز شد. برایمان کلیپسهایی تهیه کرده بود و به رسم یادگاری به ما داد. چه کار قشنگی. به این مهربانیاش غبطه خوردم و دوست داشتم من هم یک یادگاری به آنهایی که دوستشان داشتم، میدادم. او با این یادگاری، خودش را در ذهن و قلب ما ماندگارتر کرد ولی من با آوردن شیرینی؟ بگذریم.
کلیپس برداشتن من هم داستانی شد. اولی را که برداشتم، به من گفت میتوانی آن را عوض کنی. اولش به خودم قوت قلب دادم که همین خوب است (البته ناخودآگاه، یاد فایل دشواریِ انتخاب افتادم و اینکه بهتره Satisfier باشم ولی 10ثانیه طول نکشید که به خودم تشر زدم: Satisfier کیلویی چند؟ عوضش کن بابا). ولی دیدم عکس یک دختر روی آن است و احساس کردم شاید مناسبِ حال کسِ دیگری باشد. آن را عوض کردم و یک کلیپس دیگر را به قید قرعه برداشتم. این دفعه عکس یک کوچولو قسمتم شد [بخشکه این شانس! البته بگذریم از اینکه من در بین دوستام، الهۀ شانس شناخته میشم]. احساس کردم باز بهتر از کلیپس قبلی است و نیازی به تعویض نیست اما گفتم یکبار دیگر شانس خودم را امتحان میکنم. نتیجهاش این شد که میبینید.
میاننوشت: در مورد انگشتر اسرارآمیز و جادوییِ شهرزاد، مطلبی در ذهن داشتم که آن را در سایت خودش خرج کردم و هدفم این بود که خودش بخواند و البته او هم قول داد که مطلبی راجع به آن بنویسد. احساس کردم شاید شما هم دوست داشته باشید آن را بخوانید.
معصومه شیخمرادی عزیز، در ردیف جلوی من نشسته بود و خوشحالم که سعادت داشتم تا پشت سر او یکی از کاردرستهای متمم بنشینم. چقدر چهرهاش دوستداشتنی و معصوم بود. چقدر چهرهاش تغییر کرده بود، به نسبتِ عکسی که در سایت خودش دیده بودم که به شیراز سفر کرده بود.
یک چیزی که همهاش برایم سؤال بود: اینکه چرا وقتی او (برای مثلاً سخنرانها) دست میزند، دست راستش را ثابت نگه میدارد و دست چپش متحرک است اما من، دست چپم ثابت است و دست راستم متحرک؟ نمیدانم دلیل علمی دارد یا نه اما هرموقع چنین صحنهای را میدیدم، این سؤال مثل یک خوره به جانم میافتاد.
در آخر شب هم زبانم لال، نزدیک بود یک خانمی او را زیر بگیرد. نمیدانم این را به حساب خستگی بعد از همایش بگذارم یا به حساب اینکه آن راننده خانم بود ولی برای اینکه جر و بحث فمنیستی اینجا راه نیفتد، ترجیح میدهم قضیه مسکوت بماند. هرچه که هست، خوشحالم که برای او اتفاقی نیفتاد.
ایمان نظری و امیرمحمد قربانی را در کنار هم دیدم و عرض ارادتی کردم. فکر میکنم برای لحظهای از کنار هم جدا نشدند. دستِکم، هرموقع آنها را میدیدم، خوش و خرم و خندان، باهم قدم میزدند.
علی اختری، نوجوان آیندهدار متمم را دیدم و چقدر از دیدنش خوشحال شدم. لطفهایش را هرگز فراموش نمیکنم و حوصلهاش در کمک کردن به من.
هیوا و نسیم مظاهری عزیز را دیدم. البته هردو دوست عزیز را به لطف سمانۀ عزیز شناختم و دیدم. اگر او نبود، به احتمال خیلی زیاد، هیوا و نسیم را نمیشناختم. بیشتر وقتهای استراحتمان با آنها گذشت یعنی من، سمانه، هیوا و نسیم.
هیوا که به من گفته بود آدم درونگرایی است ولی در همایش دستِ کم خیلی خوب با دوستان متممی ارتباط برقرار میکرد و به او تبریک میگویم. نسیم هم که واقعاً دختر طنازی بود و خوشحالم که او را از نزدیک دیدم. از کسانی است که اگر وبلاگش را راه بیندازد و از اینستاگرام دل بکند، پایه ثابت خوانندههای وبلاگش خواهم بود.
سامان عزیزی بزرگوار را هنگام تعارف کردن شیرینی زیارت کردم. گفت: اسمت را در متمم دیدهام. همین یک جمله، چقدر خوشحالم کرد. انگار متممیها، خوب بلدند لبخند را بر لبانت بیاورند.
باید اعتراف کنم دوستان دیگری را نیز زیارت کردم اما اسمشان را فراموش کردم. از آنها عذرخواهی میکنم. کاش اسم آنها را در گوشهای یادداشت میکردم و آنها را نیز در اینجا ثبت میکردم. امیدوارم من را ببخشند.
البته شمارۀ 18 (دست چپِ من) پانتهآ خانم بود. فامیلیاش را یادم نمانده است ولی هرچی نگاه کردم، پانتهآ که نیامد هیچ، یک آقای محترم آمد کنارم نشست. حتی شک کردم که نکند اسم پانتهآ هم دو اسمه باشد؟ برای همین اسمش را پرسیدم [چون در متمم هم در مورد اسمِ هیوا، سوتی داده بودم و فکر میکردم اسمی دخترانه است. همان اشتباهی که خیلیها مثل من، دچارش شده بودند].
و اما در پایان، میرسیم به سراغ سمانه عبدلی. خودش را با رنگ متمم (سبز) ست کرده بود و انصافاً چقدر بهاش میآمد.
راستش در مورد سمانه یکبار نوشتهام (+). او را بسیار نزدیکتر از آنچه تصور میکند، تصور میکنم. وقتی کنار او نشسته بودم، از لحظهلحظۀ همایش لذت میبردم. احساس میکردم یک متممی اصیل کنارم نشسته است یا بهتر بگویم، من کنار یک متممیالاصل نشسته بودم.
وقتهای استراحتم با او میگذشت. او من را با هیوا و نسیم آشنا کرد. اگر او نبود، به احتمال خیلی زیاد، من نه هیوا را میشناختم، نه یاسین اسفندیار را میدیدم و نه خیلیهای دیگر را.
ساعاتی که در همایش بودم، خاصه ساعاتی که در کنار سمانه نشسته بودم، گذشتِ ثانیهها را احساس نمیکردم. با اینکه بعد از همایش خسته بودم، اما دوست نداشتم از متممیها خداحافظی کنم. اما چه فایده؟
سمانه، اجازه بده چند کلمهای را خطاب به تو دوست خوبم بنویسم:
من تا به حال در زندگیام سورپرایز نشدهام یا اگر هم شدهام، در حال حاضر در خاطرم نمانده است. اما وقتی فهمیدم به جای اینکه صندلی 21 نشسته باشی، صندلی 20 (و دقیقاً کنار من) نشستهای، سورپرایز شدم. نمیدانم چرا ولی احساس آرامش عجیبی را تجربه کردم.دارن هاردی یک جایی در کتابش میگفت (انرژی لینک دادن برایم نمانده است، من را میبخشید): یک عده آدمها هستند که فقط میتوانی چند ساعت با آنها وقت بگذاری. یک سری آدمها هستند که میتوانی چند روز برای آنها وقت بگذاری اما بیش از چند روز، تحمل آنها برایت سخت میشود و یک عده آدم نیز هستند که میتوانی همیشه برای آنها وقت بگذاری [نقلِ به مفهوم]. یقیناً تو برای من، جزو دستۀ آخری.
اینقدر دوستان خوب در این جمع حضور داشتند که ناشکری است اگر بخواهم از ندیدن برخی از دوستان خوب دیگر گله کنم. اما واقعاً حسرتِ دیدن شیرین (نوروزی) عزیز و نجمه عزیزی، بدجوری به دلم ماند. البته خدا را شکر که نجمۀ عزیز را احتمالاً بتوانم در یزد ببینم اما در مورد شیرین، مطمئن نیستم. ناگفته نماند قسمتی از این پست نیز به خاطر اشتیاق شدید شیرین، از دانستن فضای گردهمایی بود. هرچند که میدانم از نوشتههای دیگردوستان، احتمالاً اطلاعات کافی را کسب کرده است ولی دوست داشتم من هم چنین روز ماندگاری را در این خانه، ثبت کرده باشم.
کلام آخر اینکه: دوست عزیزی به من گفت 7-8ساعت وقت گذاشتی برای آمدن از یزد به اینجا و 7-8ساعت هم برای برگشت. به نظرت وقتت نسوخت؟ من هم در جوابش یک "نه" قاطع گفتم. اتفاقاً با این دوستِ عزیزتر از جان، بسیار صمیمی هستیم ولی در این مورد، فکر میکنم کمی تفاوتِ عقیده داریم.
پینوشت (به همراه یک سؤال): فکر نمیکردم که بخواهم برای همایش، قسمت دومی نیز بنویسم اما احساس کردم نوشتنِ آن احتمالاً حالم را بهتر خواهم کرد. نمیدانم کِی مینویسم ولی حتماً مینویسم.
دوستی از من پرسید اگر بخواهی محمدرضا شعبانعلی را (به کسی که شناختی از او ندارد) معرفی کنی، به صورت مختر (و در کمترین کلماتِ ممکن) چگونه او را برای بقیه توصیف میکنی؟ چه ویژگیهایی از او را بولد میکنی؟ من یک جوابهایی به ذهنم آمد اما فکر میکنم بتوان جوابهای بهتری به این سؤال داد. برای همین، از شما دوستانی که لطف کردید و تا اینجای متن را با من همراه ماندید، لطف خود را بر من تمام کنید و جوابی به این سؤال نیز بدهید. احتمالاً بتواند به من و امثال من و چه بسا خودِ محمدرضا، کمکی بکند.
ممنونم که وقت گذاشتید.
چند مدت پیش، یک مشتری خارجی (از کشور همسایه: عراق) برایمان آمد که مرد و زن خانواده به همراه (ظاهراً) مادر یکی از آنها، سه نفری وارد مغازه شدند.